دستهاشو از هم باز کرد و سرخوش بلند گفت: از عکسات خیلی جذابتری خواهرزاده!
رادمان با لبخند به سمتش رفت.
– سلام دایی جان.
به هم که رسیدند مرده زودتر بغلش کرد و محکم به کمرش زد.
– دلم واسه دیدنت داشت پر پر میزد.
ازش جدا شد و بازوهاشو محکم گرفت.
– نمیدونی این همه سال چجوری در به در دنبالت گشتیم.
بابا بزرگه به سمتشون چرخید.
– سایمون، گذشته رو پیش نکش.
داییه سری تکون داد و رو به رادمان گفت: ببخشید که دیر کردیم، تو ترافیک موندیم.
رادمان سوالی نگاهش کرد.
– موندیم؟
داییه: مگه فقط یه دایی داری؟
به عقب چرخید که هم زمان باهاش چهار نفر که دو نفرشون محافظ بودند وارد محوطه شدند و دست یکی از محافظا هم جعبهی گل فوق العاده خوشگلی بود.
نگاهم رو دو نفر جلویی که یکیشون از موهای نیمه سفیدش معلوم بود بزرگتره چرخید.
از وسط جمعیت گذشتند.
نگاهم تو نگاه داییه گره خورد که ابروهاش بالا پریدند و به سمتم اومد.
– بانوی جوان! فکر کنم باید نامزد رادمان باشی، درسته؟
پاهامو جفت کردم.
– بله.
بهم که رسید دستشو دراز کرد.
تردید داشتم که باهاش دست بدم اما درآخر دستمو بالا آوردم و باهاش دست دادم.
– سایمونم، دایی وسطی رادمان.
صداهای خوش و بشی از پشت سرش بلند شد.
– خوش بختم، منم آرامم.
لبخند عمیقتری زد و بعد از اینکه کمی نگاهم کرد به عقب برگشت.
رادمان چرخید و دستشو دراز کرد.
– بیا عزیزم.
جو برام بیش از حد سنگین بود.
آروم به سمتش رفتم.
بهش که رسیدم دستمو گرفت و بهم اشاره کرد.
– نامزدم آرام.
با اون دستم دست رایانو که اون یکی دستمو گرفته بود گرفتم.
– آم… سلام.
کل صورتم از سرما انگار بیحس شده بود.
همونطور بهم نگاه میکردند که سردرگم بهشون چشم دوختم.
با آرنج رادمان که تو پهلوم خورد بهش نگاه کردم.
با چشم و ابرو به دستم اشاره کرد و آروم لب زد: باید دست بدی.
هل کردم اما زود خودمو جمع کردم و دستمو بالا آوردم.
– از دیدنتون خوشحالم.
یکشون که معلوم بود خیلی جوونتر از همهست باهام دست داد.
– جان، دایی کوچیک رادمان.
دست همو ول کردیم.
– خوشبختم.
– همچنین.
همشون چه خوبم فارسی حرف میزنند!
نگاهمو به سمت اون یکی چرخوندم.
غرور حرصآوری توی نگاه و رفتارش دیده میشد اما عجیب چهرش یاد یکی میندازتم.
دستمو بالا آوردم و سعی کردم جدی و مقتدرتر باشم.
باهام دست داد اما دستمو ول نکرد و گفت: جاستین، دایی بزرگ رادمانم.
تو صورتم دقیقتر از قبل شد.
– بدجور یاد یکی میندازیم اما نمیفهمم کی.
اخمی روی پیشونیم نشست.
دستمو ول کرد و چند ثانیه بعد نگاهشو ازم گرفت.
دستشو روی شونهی رادمان گذاشت و لبخندی زد.
– شبیه مامانتی.
لبخند ظاهری روی لب رادمانو دیدم که چجوری به غم شدید توی نگاهش جا داد.
چندبار به شونش زد.
– خوشحالم که دیگه اینجا پیشمونی، تا آخر پشتتیم، کسی نمیتونه بهت صدمهای بزنه حتی بابات.
نگاه رادمان جدی شد و دستشو برداشت.
– خیلی ممنون دایی اما من نیاز به مراقبت ندارم.
داییه تا خواست حرفی بزنه صدای یه پسر که با لهجهی آمریکایی بلند گفت” ببخشید دیر کردیم” مانعش شد.
همه به سمتش چرخیدند که با یه عده جوون رو به رو شدم.
شاید نوههاشونند.
داییها کنار رفتند
جان: دختر و پسر داییهاتند.
بهمون رسیدند اما با کسایی که چشم تو چشم شدم دلم هری ریخت و بیاراده سریع بازوی رادمانو گرفتم.
سریع بهش نگاه کردم.
اخم عمیقی روی پیشونیش بود و رو الیور و آرمین زوم کرده بود.
اینبار نفرت درونش نقاب نگاهشو برداشت و خود اصلیشو نشون داد.
الیور با لبخندی جلوتر از همه رو به رومون وایساد و دستشو دراز کرد.
- خوش اومدی پسر عمه.
رادمان لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود زد و باهاش دست داد.
- ممنون پسر دایی.
با نفرت به آرمین نگاه کردم.
ثانیه به ثانیههای اون شب تلخ و شوم بازم جلوی چشمهام رژه رفتند.
اونقدر عصبانیت به درون وجودم نفوذ کرد که به دقیقه نکشیده کورهی آتیش شدم.
دست به جیب با لبخند مرموزی نگاهم کرد.
نمیدونم چقدر بازوی رادمانو فشار دادم که یه دفعه مچمو گرفت و نزدیک گوشم لب زد: آروم باش.
چشمهامو بستم و نفس عصبی کشیدم.
- و شما لیدی، اینطور که میگند نامزد پسر عمهی مایی.
با صدای الیور چشم باز کردم و به زور لبخندی زدم.
– درسته و شما؟
دستشو دراز کرد.
– الیور.
به اجبار باهاش دست دادم.
از نگاههاش حالم به هم میخورد.
جوری با متانت رفتار میکنه که حس میکنی انگار بهترین آدم روی زمینه.
دستشو ول کردم.
تک به تک همه دست دادند و خودشونو معرفی کردند.
آرمین جلو اومد.
نگاهم به دست رادمان خورد که مشت شده بود.
– خیلی خیلی مشتاق دوباره دیدنت بودم پسر عمه.
رادمان با لبخند نفرت و عصبانیتشو پنهان کرد.
– منم همینطور پسر دایی.
به من نگاه کرد.
- همینطور شما.
پوزخندی زدم.
نگاهم به دست باند پیچیش خورد.
واسه خالی کردن حرصم گفتم: اوه، انگار دستتون آسیب دیده!
با همون لبخند و نگاه نفرت انگیزش گفت: جا واسه نگرانی نداره.
دست رادمانو ول کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم.
– که اینطور.
دستمو بالا آوردم که با کمی مکث با همون دستش باهام دست داد.
از عمد فشاری به دستش وارد کردم که اخمهاش درهم رفت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
زود ولش کردم.
-اوه، معذرت میخوام، ببینید خونریزی نکرده باشه.
گونی گونی یخ انگار توی جگرم مینداختند.
چشم باز کرد و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– نه، نگران نباشید.
صدای بابا بزرگه که کنار داییها بود بلند شد.
– خب، مهمونامونو سر پا نگه نداریم، بریم که قراره کلی رفع دلتنگی کنیم، رادمان جان، تو و بانوی جوان کنارت با من میاین.
به رادمان نگاه کردم.
سری تکون داد.
نگاهشو به سمتم سوق داد و دستمو گرفت.
صدای طبل و شیپور بلند شد.
تو صورتم خم شد و آروم گفت: دعوایی راه نمیندازی، من بیشتر از تو از اون دو نفر متنفرم اما باید آرامشو خودمونو حفظ کنیم، زیاد طول نمیکشه تا همشونو شکست خورده و بیچاره ببینیم.
با اینکه از الیور و به خصوص آرمین نفرت داشتم اما نمیخواستم رادمان خودشو تو انتقام غرق کنه.
– بازی که راه انداختی خیلی خطرناکه رادمان!
نیشخندی زد.
– من عاشق خطرم خوشگلم.
#رایان
مدارکو روی میز انداختم.
هزار بار بهشون نگاه کردم و هر دفعه هم نفرت و کینهم بزرگتر شد.
واسه مطمئنتر شدنم خواستم بریم آزمایش دی ان ای بدیم.
از اونجایی که آزمایشگاهش یه جورایی تحت نفوذ خودمه قرار شده زودتر جوابو آماده کنند.
سرمو به صندلی تکیه دادم و با کلافگیای که خودمم دلیلشو نمیدونستم چشمهامو بستم.
نمیدونم چرا حس میکنم خونه خیلی سوت و کور شده و انگار روح نداره.
با چند تقه که به در خورد سریع دستی تو موهای آشفتم کشیدم و مرتبشون کردم.
– بیا تو.
در باز شد که با دیدن بابا از جام بلند شدم.
– سلام.
اومد تو و درم بست.
با لبخند به سمتم اومد.
– سلام پسرم.
از پشت میز کارم بیرون اومدم و به صندلیهای جلوم اشاره کردم.
– بشین.
– نه ممنون، زود باید برم، اومدم بگم که واسه مدتی باید بریم نیویورک.
اخمی روی پیشونیم نشست.
– چرا؟
بهم نزدیکتر شد.
– همه چیز رو ردیف کردم قراره بازم باند راه بندازیم اما این دفعه نه برای قاچاق.
سوالی نگاهش کردم.
– پس واسه چی؟
– اونجا کارای شرکتمو راست و ریست کردم، میخوام اونجا زندگی کنیم.
هنوزم ته ته قلبم یه ذره بهش شک داشتم.
– فقط همین؟
لبشو با زبونش تر کرد و با کمی مکث گفت: وقتش رسیده تموم دشمنامونو به خاک و خون بکشیم، احمدم قراره مدتی واسه کاراش بره نیویورک، مگه نگفتی میخوای جزو انتقام باشی؟
با شک نگاهش کردم.
– مگه نگفتی اول برادرمو پیدا میکنی؟
لبخند مرموزی روی لبش نشست.
– داداش زرنگت زودتر انتقامو شروع کرده!
گیج گفتم: یعنی چی؟
دست روی شونم گذاشت.
– یعنی اینکه اونجاست، به عنوان دوست تو دل دشمن.
ابروهام بالا پریدند.
– خواهرمم همراهشه؟
– آره.
اخمهام به هم گره خوردند.
– بهتره اونو برگردونیم پیش مامان، نباید درگیر کارای ما بشه.
سخت بود که بگم مامان و بابا اما به هر جون کندنی که بود میگفتم.
گوشیشو از توی جیبش درآورد و باهاش مشغول شد.
– نگران اون نباش، رادمان هواشو داره.
معترضانه گفتم: اما…
پرید وسط حرفم.
– راستی، عکس داداشتم توی گوشیم ریختم، میخوای ببینیش؟
نفسمو به بیرون فرستادم و شستمو به لبم کشیدم.
گوشیشو تکون داد.
– نمیخوای؟
دستمو دراز کردم که توی دستم گذاشت.
نگاهی بهش انداختم اما با کسی که دیدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و با بهت بهش زل زدم.
زمزمهوار گفتم: اینکه…
سریع رو صورتش زوم کردم.
خود خودش بود!
یعنی دو شب پیش، پیش داداشم بودم؟
نگاه پر از بهتمو به بابا دوختم.
اخمی روی پیشونیش بود.
– خوبی؟
– من…
با چیزی که یه دفعهای به ذهنم رسید تند گفتم: عکس خواهرمو داری؟
گوشیو ازم گرفت.
– باید ببینم عکس دو نفرشونو سیو کردم یا نه.
روی زمین ضرب گرفتم و با پوست لبم بازی کردم.
اگه دختر عموی نفس باشه چی؟
خیلی گذشت تا اینکه ابروهاشو کوتاه بالا انداخت و گفت: ایناهاش.
بدون اینکه بذارم به سمتم بگیره خودم زودتر ازش گرفتم و به صفحه نگاه کردم.
با دیدن اینکه حدسم درست بود دستمو روی دهنم گذاشتم.
خدایا یعنی نزدیک دو ماه دختر عموی خواهرم توی خونم بوده؟ یعنی دو شب پیش، پیش خواهرم بودم و کلی هم به هم تیکه انداختیم؟
– چیشده رایان؟ میشناسیشون؟
سر بالا آوردم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم: آره دختر عموش دو ماه بردهی من بود.
بهت نگاهشو پر کرد و برای اولین بار ترسی توی عمق نگاهش دیدم.
با عجله گفت: الان کجاست؟
با یادآوریش روحم از زخم قلبم فشرده شد و گوشیو به طرفش گرفتم.
– رفته.
ازم گرفتش.
– عمو و زن عموی دختره هم اومدند اینجا؟
چرخی زدم و روی صندلی نشستم.
– منظورت مامان و شوهرشه؟
– آره.
نگاه ازش گرفتم و به زمین دوختم.
– نه.
با کمی مکث کنارم نشست.
– چرا دمق شدی پسر؟!
نفس پر غمی کشیدم.
بهش نگاه کردم و به زور لبخند کم رنگی زدم.
دیگه اون ترس توی نگاهش نبود.
– اینقدر به مامان نزدیک بودم و خودمم خبر نداشتم!
یه دستمو تو هر دو دستش گرفت.
– غصه نخور، به زودی میبینیش.
– خب اگه نرفته ایران بهش بگو بیاد اینجا.
سکوت کرد و با کمی مکث بلند شد.
– فعلا نه.
اخم ریزی کردم.
– چرا؟
– فقط بهم اعتماد کن رایان، بدون به نفع همتون دارم برنامه میریزم، حالا هم بلند شو چمدونتو ببند و از همین امشب کاراتو سروسامون بده.
نگاه ازش گرفتم.
– شما برو، من وقتی جواب آزمایشا اومد میام.
– با اون همه مدرک هنوزم بهم شک داری؟
نگاهمو به سمتش سوق دادم و سکوت کردم.
با تحکم گفت: چمدونتو آماده میکنی رایان، اوکی؟ ترتیب شرکت و هر چیزی هم که داری بده، واسه اقامت دائمی میریم، پس از همین امشب برنامه ریزی کن و کاراتو اینجا درست کن که به مشکل برنخوری.
با حرص از جام بلند شدم.
– اما من اینجا کلی نفوذ دارم، بیام آمریکا میشم صفر!
– تو هنوز باباتو نشناختی رایان، برو نیویورک به هر کله گندهای که میخوای اسم منو بگو ببین چجوری میشناسنم، تو هم پسرمی، کمتر از من نیستی، پس دیگه مخالفتی نشنوم.
#آرام
از اول مهمونی تا الان با هزار نفر دست داده بودیم و تک به تک خودشونو معرفی کرده بودند.
اینقدر دست دادم که حالم دیگه داره از دستم به هم میخوره بخدا.
ولمون کنید بابا! این بابابزرگه چقدرم آشنا داره آخه!
حالا که همه فکر صحبت بین خودشون بودند فرصت پیدا کردم و یه سیب برداشتم و گازی ازش زدم.
به آرنجی که به پهلوم خورد با اخم به رادمان نگاه کردم.
– چیه؟
با چشم به سیبم اشاره کرد.
– اینطور نخور، بذارش توی بشقاب تیکهش کن.
نیشخندی زدم.
– دوست ندارم، یه جوری داری میگی انگار یه دختر دهاتیم که هیچی از با کلاس بودن نمیدونه، خوبه ناسلامتی خودمم پولدارم.
معترض نگاهم کرد.
به صورتش نزدیک شدم و لب زدم: کار به خوردن من نداشته باش.
نگاه ازم گرفت و نفس پر حرصی کشید.
به سمت میز چرخیدم.
همونطور که میخوردم به اطرافم نگاه میکردم.
چقدرم عمارتش بزرگه! یه دفعه خودشون توش گم نشند؟
از فکرم خندم گرفت.
نگاهم به تنها نوهی دخترشون، سارا، خورد.
اصلا نگاههای خیرشو روی رادمان دوست نداشتم.
با اینکه حرف میزد ولی به رادمان نگاه میکرد.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
به رادمان نگاه کردم.
با ریتم آهنگ روی میز ضرب گرفته بود و به طرفی نگاه میکرد.
رد نگاهشو که گرفتم به آرمین و الیور رسیدم.
خدا اینجا بودنو به خیر کنه.
بازم رو کردم سمت دختره.
عه عه! بازم نگاه میکنه که!
نفس پر حرصی کشیدم و اینبار رادمانو به طرف خودم چرخوندم و دستمو دور گردنش انداختم که ابروهاش بالا پریدند.
– خسته نیستی؟ نمیخوای بخوابی؟ توی هواپیما یه لحظه هم چشم رو هم نذاشتی.
پهلومو گرفت.
– تا این مهمونی مزخرف تموم نشه نمیتونیم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: نمیتونیم؟
تو صورتم خم شد.
– محض اطلاع اینجا یه اتاق بیشتر بهمون نمیدند و برای اینکه لو نریم مجبوری کنارم بخوابی.
حرص نگاهمو پر کرد.
لبخندی کنج لبش نشوند.
– اینجا تماما دراختیار منی عسلم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
خواستم دستمو از دور گردنش باز کنم اما گرفتشون و نذاشت.
– ناز نکن خانمم.
کلمهی آخرش چنان دلمو زیر و رو کرد که سکوت کردم.
یه دستشو دور کمرم انداخت و اون یکیشم کنار صورتم گذاشت.
صورتشو نزدیکتر کرد.
– این نگاهتو دوست دارم.
سرشو کج کرد که در انتظار گرمی لبش چشمهامو بستم.
چیزی نگذشت تا اینکه انتظار سر اومد و وجودم غرق لذت شد.
بیشتر از هر چیزی دلتنگش بودم.
– سلام مجدد.
تا خواستم همراهیش کنم با صدای همون دختره سریع عقب کشیدم و تازه فهمیدم وسط یه عده جمعیتیم.
از خجالت لبمو گزیدم.
رادمان صاف وایساد و دستشو از دور کمرم برداشت.
– سلام.
بهمون نزدیکتر شد.
– راستش خیلی دوست دارم بدونم چجوری باهم آشنا شدید.
از عمد بازوی رادمانو گرفتم و بهش چسبیدم.
– اما ما دوست نداریم…
رادمان پرید وسط حرفم.
– راستش قضیهش مفصله، من حالا حالاها اینجام، واستون تعریف میکنم.
لبخندی زدم.
– هر جور دوست داری، راستی باهامم رسمی حرف نزنید، ناسلامتی فامیلیم.
لبخند پر حرصی زدم.
رادمان: حتما، هر جور تو بخوای.
لبخندش عمیقتر شد و عقب عقب رفت.
– فعلا تا بعد.
بعدم چرخید و رفت.
با حرص گفتم: نگاههای دختره رو دوست ندارم، اصلا هم نمیخوام بهش نزدیک بشی.
وقتی دیدم هیچی نمیگه بهش نگاه کردم که دیدم خیرهی یه جاست و انگار توی فکره.
رد نگاهشو گرفتم اما رسیدم به دختره که اخمهام شدید به هم گره خوردند.
نیشگون محکمی از بازوش گرفتم که اوف بلندی گفت و با اخمهای درهم دستشو روش گذاشت.
– چته؟
غریدم: نگاهاتو از روش درویش کن.
بازم بهش نگاه کرد.
تا قبل از اینکه نیشگون دومو بگیرم گفت: دختره سوژهی مناسبیه.
با اخم گفتم: چی میگی؟
بهم نگاه کرد.
– بعدش بهت میگم.
با اخمهای درهم نگاه ازش گرفتم و دست به سینه شدم.
نگاهم به آرمین آدم کش خورد.
میخندید و لیوان آب جویی توی دستش بود و ازش میخورد.
تک تک سلولهام نفرت توی وجودمو حس کردند.
آرام نیستم اگه تا اینجایی یه بلایی سرت نیارم.
#نفس
دو ساعت دیگه پروازمون بود و هر لحظه که بیشتر میگذشت از ندیدن رایان دیوونهتر میشدم.
اونقدر عاصیم کرد که دیگه مجبور شدم قبل از رفتنمون به مامان و بابام التماس کنم بذارند برای آخرین بار ببینمش.
هردوشون شدید مخالفت کردند اما دم زن عمو گرم که با اون حالش بازم ازم حمایت کرد و راضیشون کرد.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت.
اگه بگه نمیخوام ببینمت چی؟
با نزدیک شدن نگهبانه تند و بیتاب گفتم: خب چی شد؟
– تازه از حموم بیرون اومدند، گفتند برید توی هال بشینید تا بیاین.
انگار دنیا رو بهم دادند.
خواستم برم اما بابا بازومو محکم گرفت.
– فقط یه ربع نفس، فهمیدی؟
با اینکه زمان خیلی کمی بود گفتم: باشه.
سری تکون داد و ولم کرد.
نگاهم به زن عمو که به ماشین عمو تکیه داده بود خورد.
با لبخند تلخی نگاهم میکرد.
لبخند کم رنگی بهش زدم و بعد چرخیدم و تند به جلو رفتم.
نگهبانه هم پشت سرم اومد.
نگاهمو اطرافم چرخوندم.
حالا میفهمم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده.
بعد از اینکه با خاتون سلام و احوال پرسی کردم توی هال برگشتم و با قلبی که بیخود و بیجهت تند میزد روی مبل نشستم.
نگاهمو به آسانسور دوختم.
تا بیاد انگار ثانیهها کش میومدند و قصد دیوونه کردنمو داشتند.
همین که از آسانسور صدایی بلند شد با شتاب بلند شدم و با عجله سر و ضعمو مرتبتر کردم.
یه دستمو تو اون دستم فشردم.
در باز شد و بیرون اومد که با دیدنش برای بار هزارم عاشقش شدم و بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد.
انگار سعی میکرد نگاهش جدی باشه اما زیاد موفق نبود.
رو به روم که وایساد با یه ابروی بالا رفته گفت: راه گم کردی یا چیزی جا گذاشتی؟
کمی دست دست کردم اما آخرش فاصلهی بینمونو پر کردم و دستمو دور گردنش انداختم.
آخ که چقدر به گرمای تنش واسه آروم شدن احتیاج داشتم.
برخلاف اینکه فکر میکردم پسم میزنه دستهاش محکم دورم حلقه شدند که اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
- دلم برات تنگ شده بود، داشتم دیوونه میشدم.
آروم لب زد: تو که داشتی میرفتی!
با غم گفتم: دو ساعت دیگه پروازمونه.
حصار دستهاش تنگتر شد که دردم اومد اما دم نزدم.
– اما برمیگردم، قول میدم.
– نه.
زود عقب کشیدم.
– چی نه؟
با کمی مکث گفت: برنگرد چون نیستم.
دلم هری ریخت.
– کجا… کجایی؟
ولم کرد و یه قدم به عقب رفت که دستهام از دور گردنش جدا شدند.
– دارم میرم نیویورک.
– خب برمیگردی دیگه اونوقت…
– نه، برنمیگردم.
اشک چشمهامو پر کرد.
– میری زندگی کنی؟
سری تکون داد.
– چرا؟
– کارم اونجا طول میکشه واسه همین تصمیم گرفتم برم اونجا.
باز فاصلهی بینمونو پر کردم.
– خب میام اونجا.
– نه، نیا.
چقدر امروز نههاش دردناک بودند.
بغضم گرفت.
– نمیتونم رایان، بخدا نبینمت دق میکنم.
دستهامو تو دستهاش گرفت.
– یه چیز میدونم که میگم نه، خودم میام ایران اما طول میکشه باید تحمل کنی.
اشک توی چشمهام واسه یه لحظه دیدمو تار کرد.
– رایان!
دو طرف صورتمو گرفت.
– نکن چشماتو اینجوری! بذار با خاطرهی خوش از هم دور بشیم.
چقدر جملهش درد داشت!
دور بشیم؟
– رایان من نمیتونم زیاد تحمل کنم، آخه… آخه…
نتونستم بقیشو بگم که سکوت کردم.
سوالی نگاهم کرد.
– آخه چی؟
تنها خیره نگاهش کردم.
– راحت حرفتو بزن.
سرمو پایین انداختم.
– آخه…
عزممو جمع کردم و سر بالا آوردم.
– آخه عاشقتم.
انگار انتظار چنین حرفیو ازم نداشت که اینقدر ماتش برد.
لبمو محکم به دندون گرفتم تا بلکه بغضم نشکنه.
کم کم اشک بیشتری توی چشمهاش جوشید و لبخندی روی لبش نشست.
سرشو جلو آورد و همین که گرمی لبش روی پیشونیم نشست بغضم بزرگتر شد.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و آروم زمزمه کرد: منم عاشقتم.
واسه یه لحظه نفسم بالا نیومد و با بهت عقب کشیدم.
نکنه گوشام اشتباه شنیدند؟
چشمهاشو باز کرد.
با یه دستش دستهامو گرفت و اون یکیشم کنار صورتم گذاشت.
– منم دوست دارم اما باید تحمل کنیم.
بغضم شکست که زود چشمهامو بستم.
تند گفت: گریه نکن نفس، بازم همو میبینیم فقط یه کم طول میکشه.
با گریه دستهامو دور کمرش حلقه کردم و خودمو تو بغلش انداختم.
– دلم برات تنگ میشه رایان.
بغلم کرد و بغض کرده کنار گوشم گفت: دل منم برات تنگ میشه اما چارهای نیست، کارم خیلی مهمه.
با بغض گفتم: حتی مهمتر از من؟
سکوت کرد که فهمیدم تو دو راهی سختی انداختمش.
دستشو توی موهام فرو برد و بالاخره لب باز کرد.
– نه اما باید انجام بشه، چون اگه اینکار رو نکنم شاید نتونم تموم فکرمو وقتمو واسه تو بذارم.
– مگه چه کاریه؟
– یه مسئلهی کاریه مهمه، درموردش سوال نپرس.
سرمو روی قفسهی سینش کمی جا به جا کردم.
چطوری میتونستم ازش دل بکنم و برم؟
انگار اونم نمیخواست ولم کنه که کاری نمیکرد.
میدونستم بیشتر از یه ربع گذشته اما چه اهمیتی داره وقتی قراره مدتها تو حسرت دیدنش باشم.
خودش سکوت بینمونو شکست.
– کیا همراهتند؟
بینیمو بالا کشیدم.
– همه چون قراره از اینجا بریم فرودگاه.
– برو بیارشون داخل.
با تعجب سرمو عقب کشیدم.
– چی؟
– میگم برو بیارشون داخل، نمیخوام دلخوری یا ناراحتی بخاطرت بینمون باشه، اینطور بهتره.
خوشحال از تصمیمش گفتم: باشه.
رهام کرد که اول گونشو محکم بوسیدم و بعد به طرف در دویدم.
اگه رابطهی بینشون خوب بشه دیگه مخالفتی نمیکنند و اینطور مامان جبهه نمیگیره.
#رایان
از استرس دستمو مشت کردم.
قلبمم واسه دیدن مامانم بیقراری میکرد و آروم نمیشد.
مادری که بیست ساله ازش دور بودم و خودمم نمیدونستم.
اما چقدر سخته که نمیتونم بگم پسرتم و بغلش کنم.
بابا گفت اگه بفهمه پسرش منم دیگه هیچ برگ برندهای واسه طلاق گرفتنش و برگشتنش پیشمون نداره.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
ممنون قشنگ بود
اخه چرا جای حساس حالا که رایان میخواد مادرش ببینه اوف
عالیه مرسی
عالی بود:)چندپارت دیگ مونده تا تموم شه؟
عااااااااااااااااالیییییییییییییییییییییی بوووووووووووووووووود……………….ولی کاش رایان میتونست به مطهره بگه که بسرشه یا مطهره زودتر بفهمه و ای کاش رایان وارد بازی کثیف نیما نمیشد….
ادمین کانال نویسنده که معشوقه جاسوس میزاره تل نداری؟؟
خود نویسنده کانال تلگرام داره
کانال نویسنده رو داری؟؟ ایدی بفرستی؟؟
عالیییی بود واقن دمت جیز نویسنده ی عزیز
اولین کامنت اخ جوووووون
خیلی خوب و زیاد بود مممنون ادمین جونمم
اسم کانال نویسندش چیه؟
امیدوارم بین مهرداد و مطهره جدایی پیش نیاد::((
چرا نظر منو نذاشتی ادمین خدا وکیلی یعنی هر چی گفتم دوباره بگم؟؟؟
اخه چرا تاییدش نکردی چیز بدی هم که نگفته بودم ؟؟؟؟؟
ببخشید اشت شد یادم رفت که به علت رفتن برق نتونستم روی فرستادن دیدگاه بزنم واقعا معذرت می خوام ببخشید
وای عالییییییی بود بهتر از این نمی شد محشر بود
ولی هر کار می کنم میبینم نمی تونم نیما گور به گور شده رو بیخیال بشم
اگه نیما نمی گفت به ننت نگو الان وقتی مطهره میومد با شناختن مامانش موقع سلام کردن به مطهره که می رسید می گفت سلام م.ما..مامان بعدشم دو تا قطره اشک میومد پایین هیچی دیگه بهترین صحنه فیلم هندی رو جهان به خودش می دید
وای این رادمان مگه می خواد خودکشی کنه اگه اره دیگه چرا ارامو برداشته برده ور دل خودش تازه می گه اینجا تماما دراختیار منی عسلم.
ولی بسییییار از زحمات ادمین و نویسنده ممنونم بازم ببخشید واسه پیام قبلیه بوخودا یادم رفت یه لحظه
ممنونم نویسنده عزیزززززم…مثل همیشه فوقالعاده💜 اینکه داستان داره با حضور تمام شخصیتا پیش میره عالیه… البته اگه نیما کم رنگتر بشه فقط کمرنگ نه کلااا!
یه سوال که ذهنمو درگیر کرده اینکه پسرام رمان میخونن؟
#صرفا_جهت_کنجکاوی
بله مگه پسرا دل ندارن الان دو تا داداشای منم رمان می خونن ولی خوب یه ذره یه کوچولو ژانرش چیزه می دونی دیگه منظورم از چیزه چیه دیگه؟
ولی خب همه همینطوری نیستن اما در کل اره تازه رمانای اونا باحال تر از رمانایی که ما می خونیم(از نظر من)
اوه اوه دوست عزیز شما پس استاد خلافکار رو نمی خونی
اونجا پسرا فعالن 😂
اوه استاد خلافکار رو خوندم دوستش داشتم
خب عزیزان کل این پارت رو دوستمون برامون تعریف کردن از شما هم ممنون ک خیلی زحمت کشیدی
قربونت برم🙈😁🖤🖤🙃
حتی یه درصد فکر کنین موقعی که مطهره رایان رو ببینه بعد یهو نیما بیاد خوونه!!اصلا این رمان خیلی باحالع
نه کاش اینطور نشه مگرنه رایان از بازی کثیف نیما خارج میشه و رمان کوتاه تر میشه
نه اینجوری نمیشه بقیش این نیست
رایان هیچی به مامانش نمیگه
خیییییلی خوب بود
ممنون 💖
عالی بود
ممنون
یکی لطف کنه نسبتای آرمینو الیورو یا رایان و رادمان بگه گیج شدم یادم رفت کی بودن بعد این الیورو و رادمان بچه کدوم دایی هستن؟ یا خاله؟ نه ببخشید عمه/: نه همون عمه با دایی هس دیگه عذر خواهی میکنم/:
رایان برادر رادمانه ولی ماماناشون یکی نیست ،مامان رایان مطهرس، مامان رادمان سحر بود.
ارمین و الیور پسر دایی های رادمانن
بچه های جاستین ،دایی رادمان هستن
آرمین و الیور با هم داداشن
رایان و رادمانم داداش ولی فقط از یه پدر مادراشون فرق داره با هم
آرمین و الیور با هم داداشن
رایان و رادمانم داداش ولی فقط از یه پدر مادراشون فرق داره با هم
Chanyeol گلی اره بات موافقم اما واسه همین چیز بودنش شک کردم که میخونن یا نه درکل رمان های اجتماعی یا فلسفی یا حتی انگلیسی واسم عجیب نبود ولی این اره بهرحال اونام دل دارن اما تعریف کردن واسه دوستاشون زیادی دخترونس😐😂😰
ولی در کل رمان خوندن پسرا خیلی موضوع عجیبیه