#نفس
اونقدر ذهنم درگیر بود که نمیفهمیدم چجوری دارم پوست کنار ناخونمو با دندون میکنم.
وقتی به خودم اومدم که انگشتم حسابی سوخت و از سوزشش وجودم ضعف رفت.
چشمهامو روی هم فشار دادم و شستمو توی مشتم فشار دادم.
لعنت بهت آرمین.
با صورت درهم خم شدم و دستمال کاغدیو از روی میز برداشتم و دور شستم پیچوندم.
به گوشیم که توی شارژ بود نگاه کردم.
آرام بخاطر پیدا کردن من خودشو تو هر خطری انداخت، پس چرا من غرورمو نذارم زمین و به آرمین زنگ نزنم؟
گوشیمو برداشتم و شمارهی آرمینو آوردم.
انگشتمو نزدیک سیم یک نگه داشتم.
نفس عمیقی کشیدم.
عزممو جمع کردم و بهش زنگ زدم.
دستمو روی قلبم که ضربانش هر لحظه بیشتر میشد گذاشتم و چشمهامو بستم.
به چهار بوق نکشیده صداش توی گوشم پیچید.
– سلام.
با کمی مکث گفتم: سلام.
چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد تا اینکه خودش به حرف اومد.
– حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟
– نه.
– فکراتو کردی؟
– درمورد اون نمیخوام حرف بزنم.
– راحت حرفتو بگو.
چشم باز کردم و از جام بلند شدم.
– تو با یه نفر به اسم رادمان شاهرخی دشمنی درسته؟
صدای متعجبش بلند شد.
– تو از کجا میدونی؟
– میدونم دیگه.
صداش کمی جدی شد.
– از کجا؟
سوالشو بیجواب گذاشتم و گفتم: میدونی کجاست؟
– واسه چی؟ چیکارش داری؟ از کجا میشناسیش؟
حالا صداش کاملا جدی شده بود.
– سوال نپرس دیگه، جوابمو بده.
– به یه شرط جوابتو میدم.
اخمهام در هم رفت.
– چه شرطی؟
– رو در رو باهم حرف بزنیم، الان کار دارم، فردا میای به این آدرسی که میدم.
عصبی گفتم: عمرا!
– باشه، من فردا آخرشب دارم برمیگردم نیویورک پس سوالت بیجواب بمونه.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– از کجا باور کنم که میدونی؟
– میتونی باور نکنی، اما میدونم، آدرسو واست میفرستم.
و بلافاصله صدای آزار دهندهی بوق توی گوشم پیچید.
با جیغ خفهای گوشیو روی تخت پرت کردم و دستمو توی موهام فرو بردم.
عمرا اگه بیام، عمرا اگه بهت اعتماد کنم.
***********
فقط بخاطر آرام.
شجاعتمو جمع کردم و توی ماشین نشستم.
– اومدم، خوبه؟ شرطت اوکی شد؟
عینک دودیشو از روی چشمهاش برداشت و با لبخندی که انگار پیروزی توش موج میزد نگاهم کرد.
– میدونستم میای.
با تمسخر گفتم: چه باهوش! حالا جواب سوالهام.
– با اون پسره چیکار داری؟
با حرص گفتم: قرار بود جواب سوالمو بدی نه اینکه خودت سوال بپرسی!
آرنجشو به صندلیم تکیه داد.
– تا نفهمم از کجا میشناسیش جوابی بهت نمیدم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– باشه.
کیفمو تو مشتم گرفتم و چرخیدم تا در رو باز کنم اما با زدن قفل مرکزی دلم هری ریخت.
– با پای خودت اومدی توی ماشین اما بیاجازهی من نمیتونی بری بیرون.
به سمتش چرخیدم.
– از جون من چی میخوای؟ هان؟
نگاه گستاخش کوتاه لبمو شکار کرد که بیاراده ازش دورتر شدم.
– این همه سال تنها بودم، حتی فرصت نمیکردم دوست دختر داشته باشم اما برعکس، داداشم، هر چیزی میخواست سه سوتهای ردیفش میکرد و تموم کارای سختو میسپرد به من تا وقتش آزادتر بشه.
پوزخندی زدم.
– پس خیلی احمقی که هنوزم ازش حساب میبری!
– اون برادرمه نفس، جز اون و بابام هیچ کسیو ندارم.
– میتونی بری پیش بابا بزرگت.
با خنده پوزخندی زد و درست نشست.
– کی؟ بابابزرگی که حالا با پیدا شدن پسر دخترش یادش رفته مایی هم هستیم؟
ابروهام بالا پریدند.
– مگه قبلا کجا بوده؟
پوفی کشید.
– قضیهش مفصله.
با چرخوندن سوئیج و روشن کردن ماشین نفس تو سینم حبس شد و سریع گفتم: کجا؟ همینجا خوبه.
– یه چیزی بخوریم.
به در زدم.
– در رو باز کن میخوام برم، من باهات هیچ جایی نمیام.
اما بیتوجه بهم به راه افتاد و پاشو روی گاز گذاشت.
– اول یه چیز میخوریم بعد حرف میزنیم.
نفس عصبی کشیدم و نگاه ازش گرفتم.
رو به روی یه آبمیوه فروشی وایساد.
– اگه میخوای میتونم ببرمت پیشش.
– پیش کی؟
– پسره.
ابروهام بالا پریدند.
– اما تو ایران نیست.
– میدونم.
– میخوای؟
اخم کردم.
– تو فقط بگو کجاست.
– نزدیک نیست، خیلی دوره.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
معلوم نیست آرامو برداشته کجا برده پسرهی عوضی.
– ببرمت؟
– مامان و بابامم همراهم میان.
– پس زنم شو.
از یه دفعهای گفتنش حسابی جا خوردم.
کم کم اخمهامو توی هم کشیدم و قاطعانه گفتم: نه.
خونسرد در رو باز کرد.
– باشه.
پیاده شد و قفل ماشینم زد که نفس پر حرصی کشیدم.
رایان بفهمه الان اینجا پیششم فکر کنم اول میاد ایران بیچارم میکنه بعد میره نیویورک.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند محوی روی لبم نشست.
نکنه اینطوری بتونم بکشمش ایران؟
بهش زنگ میزنم میگم آرمین اینجاست و اومده پا پیچم شده.
لبخندم پررنگتر شد.
برم خونه بهش زنگ میزنم.
گوشیمو بیرون آوردم و رمزشو زدم.
توی اینستا رفتم و پیج رایانو باز کردم.
فقط شش تا عکس پست کرده بود.
به قول آقاجون خدابیامرزم هر پسری که اهل کار و زحمت باشه وقت این سوسول بازیهای عکس گذاشتن تو اینستا رو نداره و کمتر تو کوچه و خیابون میشه دیدش.
این تفاوت پسرای کاری با پسرای ولگرد و دوست باز خیابونیه.
رایان با اینکه اون کسی که بزرگش کرده پولدار بوده اما خودش تلاش کرده و خودشو تا اینجا رسونده.
اشارمو روی عکسش کشیدم.
زودتر بیا ببینمت، دلم برات تنگ شده.
توی دایرکتش رفتم و واسش فرستادم: دلم واسه دیدنت تنگ شده، آخرشب که همه خوابند بیا تصویری حرف بزنیم.
آخرین بار یک ساعت پیش فعال شده.
با باز شدن قفل ماشین از اینستا بیرون اومدم و گوشیمو خاموش کرده توی کیفم گذاشتم.
با آرنج به شیشه زد که دیدم دوتا لیوان دستشه.
در رو باز کردم که یکیشو به سمتم گرفت.
ازش گرفتم.
هات چاکلت بود.
درمو بست و بعد توی ماشین نشست.
– خب؟
– چی خب؟
– جواب سوالم.
– تا نگی چیکار باهاش داری بهت نمیگم.
از حرص لیوانو تو دستهام فشردم.
کمی سکوت کردم و درآخر گفتم: یه امانتی دستش دارم یعنی خانوادم دستش دارند.
ابروهاش حسابی بالا پریدند.
– چه ارتباطی باهاش دارید؟
– ارتباط خوبی نیست، عمو و زن عموم دشمن باباشند، بعد اینکه یه چیزی دستشه که متعلق به عمو و زن عمومه، حالا فهمیدی؟
اما حالت تعجب تو نگاهش نخوابید.
– اونها رو از کجا میشناسند؟
شونهای بالا انداختم.
– کاش خودمم میدونستم.
– پس خیلی کنجکاو شدم عمو و زن عموتو بیینم.
– حالا کجاست؟
یه کم از هات چاکلتشو خورد.
– نیویورک.
بیاراده داد زدم: چی؟ بردتش نیویورک که چی بشه؟
با تعجب گفت: چته؟
نفس عصبی کشیدم و درست نشستم.
– ببرم خونه آرمین.
– اول هات چاکلتتو بخور میبرمت.
به خیابون چشم دوختم و لیوانو به لبم نزدیک کردم.
زودتر از دست پسره نجاتت میدیم آرام؛ دوباره هممون دور هم جمع میشیم.
خودش که زودتر تمومش کرد به راه افتاد.
تا آخر که خوردم گفتم: کجا بندازم؟
ازم گرفت و درکمال تعجب شیشه رو پایین کشید که سریع به سمتش هجوم بردم و از دستش چنگ زدم.
– بیفرهنگ!
کوتاه نگاهم کرد و خندید.
– اصلا دستم باشه خودم میندازم توی سطل آشغال.
یه نگاه بهش انداختم.
– میدونی خونمون کجاست؟
– گفتم که میدونم.
اوکیای گفتم و به خیابون چشم دوختم.
یه لحظه دیدم تار شد که یه بار چشمهامو باز و بسته کردم.
اما بازم همین اتفاقو افتاد.
دستی به چشمهام کشیدم اما درست نشد که هیچ، تازه سر گیجه هم همراهش اومد!
دستمو روی داشبورد و اون یکشم روی سرم گذاشتم.
صداش بلند شد.
– خوبی؟
چشمهامو روی هم فشار دادم.
– نمیدونم چرا سرم داره گیج میره.
– سرتو تکیه بده به صندلی چشمهاتو ببند خوب میشی.
همین کار رو کردم.
بدنم ضعف میرفت و اصلا حال خوبی نداشتم.
چشم باز کردم اما دنیا دور سرم چرخید که بیاراده زود به بازوی آرمین چنگ زدم.
– یه چیزیم شده آرمین، دارم از حال میرم.
کنار خیابون نگه داشت و بازوهامو گرفت.
دیدم تار بود و درست و حسابی صورتشو نمیدیدم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
نفسم به زور بالا میومد.
زیاد نگذشت که کل وجودم بیحس شد.
پلکهام روی هم افتادند و به طور ناخواسته توی بغلش فرو رفتم.
دستش که دورم حلقه شد به زور لب باز کردم: به جای… اینکه ببریم بیمارستان… بغلم… کردی؟
– زود خوب میشی، نترس.
دیگه ذهنم قدرت تجربه و تحلیل حرفهاشو نداشت و حسابی گیج میزدم.
زمزمهوار گفتم: آرمین…
صدام هر لحظه ضعیفتر میشد.
– کار… توعه… نه؟
سعی کردم دستمو بالا بیارم تا پسش بزنم اما هنوز یه سانت بالاتر نیومده بازم افتاد.
نفس عمیقشو توی موهام حس کردم.
– نمیذاشتی بغلت کنم، عجب آرامشی داری و اونوقت خودتو ازم محروم میکنی.
سرم سنگینتر از قبل شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
#مطهره
با دو وارد هال شدیم.
– چی شد؟ خبری ازش نشد؟
وضعش آشفته بود و موهایی که زیر شالش بودند مشخص بود با دست اینقدر به هم ریخته شدند.
– نه.
به مهرداد که شدید نگرانی تو نگاهش موج میزد نگاه کردم.
رو به محدثه گفت: گفتی که گفته کجا میره؟
دستشو به کمرش گرفت.
– گفت یه نفر رو میشناسه که مطمئنه میدونه پسره کجاست.
اخمهام به هم گره خوردند.
– نگفت کیه؟
سری بالا انداخت و قدم برداشت.
– آدرسی بهتون نداده، اینکه کجا میره؟
به سمتم چرخید.
– به ماهان یه چیزایی گفته، ماهانم رفته ببینه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
محدثه: خدایی نکرده نکنه جایی که رفته خطرناک بوده باشه و الان یه…
حرفشو قطع کردم.
– عه! محدثه! اصلا از کجا معلوم گوشیش سایلنت نباشه؟ یا چه میدونم ازش نزدیده باشند.
روی مبل نشست و دستهاشو توی موهاش فرو کرد.
مهرداد: این از آرام اینم از نفس، عالیه خدا!
با عصبانیت داد زد: عالیه!
کنار محدثه نشستم و دستمو دور شونش حلقه کردم.
– پیدا میشه، نترس.
اشک نگاهمو پر کرد.
– آرامم پیدا میشه، دوباره هممون دور هم جمع میشیم.
چشمهامو بستم و سرمو به سرش تکیه دادم.
هی خدا، حکمتت چیه؟
صدای گوشیم سکوت توی خونه رو شکست.
چشم باز کردم و از توی جیبم بیرونش آوردم.
نیما بود!
– کیه؟
سر بلند کردم.
– نیما.
اخمهاش درهم رفت.
تا اومد گوشیو از دستم بگیره نذاشتم و گفتم: خودم جواب میدم.
تا اومد حرفی بزنه زود تماسو وصل کردم.
– خبری شد؟
– اول سلام.
پوفی کشیدم.
– سلام، بگو.
– آره فهمیدم کجاست.
با شتاب بلند شدم و بدون اینکه اجازه بدم نفس بعدیو بکشم گفتم: کجاست؟
و پس بندش یه نفس عمیق کشیدم.
مهرداد سوالی نگاهم کرد.
– دقیق جاشو هم میدونم، نیویورکه.
با خوشحالی به مهرداد نگاه کردم.
– چی میگه؟
– میگه آرام نیویورکه.
اخمهاش از هم باز شدند و تند گفت: آدرس دقیقو ازش بپرس.
– اما مطهره جون، آدرس دقیقو به یه شرطی بهت میگم.
اخمهام به هم گره خوردند.
– تو کار دیگهای به جز شرط گذاشتن بلد نیستی سواستفاده کن؟
– بگم؟
غریدم: بگو.
– تنهایی میای، بدون اون مهرداد، میدونی که اگه بیاد میتونم بفهمم.
عصبی گفتم: که چی بشه؟ هان؟
– نمیخوام ریخت اون مهرداد رو ببینم، اوکی شدی؟ تنهایی بلند شدی اومدی هم دخترتو میبینی هم پسرتو.
اخمهام از هم باز شدند و روی مبل نشستم.
– اونم اونجاست؟
– مطهره؟
دستمو بالا گرفتم.
– آره، چند دقیقه پیش کنارش بودم.
اشک زیادی توی چشمهام جوشید.
- پس بگم، پس فردا بلیط میگیری میای، خودمم فرودگاه میام دنبالت، ففط خدانکنه که بفهمم مهرداد هم اومده که اونوقت نه دیگه دخترتو میبینی و نه پسرتو.
اینو گفت و درحالی که منو تو مرداب بغض انداخت قطع کرد.
دستم به پایین افتاد و از بغض لبهامو روی هم فشار دادم.
محدثه با نگرانی گفت: چی شده؟
مهرداد پایین مبل زانو زد و بازوهامو گرفت.
– چی شده؟ واسه آرام اتفاقی که نیوفتاده؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– پس چی میگفت؟
#آرام
بیبخارترین و بیهیجانترین وسطشون من بودم که روی سکو نشسته بودم.
تو این زیر زمین از بوی کلر داشتم خفه میشدم.
همیشه از استخر بدم میاد؛ هیچوقتم نمیرم.
تازه اینقدر گشتم تا یه مایویی که یه کم آستین داشت و پایینشم تا کمی بالاتر از رونم بود پیدا کردم.
این رادمان موزی هم الکی گفته در استخر رو قفل کنند تا راحتتر باشه اما منکه میدونم بخاطر منه تا نتونم فرار کنم.
خوبه میشناستم، اگه در باز بود که الان آرام خداحافظی کرده بود.
نگاه پر حرصم یه لحظه هم از رو اون و دختره برداشته نمیشد.
تموم داییها و زنهاشون و پسر داییهاش واسه خودشون میگفتند و میخندیدند، شنا میکردند و میخوردند.
رادمان مثلا داشت شنا به دختره یاد میداد.
نگو که بلدی نیستی چون خندم میگیره دختر جون.
با صدای خندهی لادن نگاهم به سمتش کشیده شد.
چرا یادم نمیاد کجا دیدمش؟
نمیدونم چجوری سنگینی نگاهمو حس کرد که نگاهشو به سمتم چرخوند.
به لب استخر اومد.
– چرا اونجا نشستی؟ بیا یه کم خوش بگذرون.
به زور لبخندی زدم.
– ممنون جام خوبه.
از توی استخر بیرون اومد.
– بیا.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– استخر رو دوست ندارم.
بهم رسید و دستمو گرفت.
– بلندشو.
نیم نگاهی به رادمان انداخت.
– جفتت که خوب با سارا گرم گرفته، تو چرا با پسر من و اون سه تا پسر داییهاش گرم نگیری؟
خندم گرفت.
– میگید تلافی کنم؟
نگاهش خندون شد.
خندیدم و از جام بلند شدم.
سوالی نگاهم کرد.
– قضیه چیه؟
– چه قضیهای؟
– رادمان و دختره زیادی تو حلق همند، مشکلی باهاش نداری؟
نفس غمآلودی کشیدم.
– بیخیال.
بازوهامو گرفت.
– چی شده؟ دعواتون شده؟
سری تکون دادم.
کمی تو صورتم خم شد و یه بار آروم تکونم داد.
– هر چی هم شده باشه نذار جای خالیتو با یکی دیگه پر کنه، برو پیشش و نذار سارا بهش نزدیک بشه، عشقتو ول نکن حتی اگه ازت متنفر شده باشه.
ته نگاهش یه چیزی بود که درکش نمیکردم.
لبخند کم رنگی زد.
– برو.
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم.
ولم کرد که از کنارش گذشتم و به سمت رادمان رفتم.
راست میگه، حتی اگه نقششم باشه نباید با اون دختره تنهاش بذارم.
کنار پله نشستم و دستی به آب زدم تا سردیشو بسنجم.
– چه عجب!
با صدای رادمان سر بلند کردم.
به سمتم اومد.
– بیشتر میشستی.
چشم غرهای بهش رفتم و پاهامو آروی توی آب گذاشتم.
سر تا پامو برانداز کرد که با حرص گفتم: نگاتو درویش کن.
بهم رسید و دستشو روی رونم کشید که سریع پسش زدم و توی آب پریدم.
یه لحظه از عادت نداشتنم سردم شد اما کم کم بهش عادت کردم.
– میخوای شنا یادت بدم؟
با لحن پر حرصی گفتم: لازم نکرده، برو به ساراجونت یاد بده.
دختره از دور به سمتمون اومد.
کاش میتونستم واسه درآوردن حرصش یه عشوهای واسه رادمان بریزم اما اونقدر ازش دلخور بودم که نتونم اینکار رو انجام بدم.
تنها خیره نگاهم کرد که سرمو به چپ و راست تکون دادم، ب عقب هلش دادم و از کنارش رد شدم.
– خب ساراجون بریم سر بقیهی تمرین.
حالا که اینطوره باشه رادمان خان.
به سمت لادن و پسرا رفتم.
لادن با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.
– چی شد؟
– بیخیال اونها، کنارشون باشم رادمان از سر لجبازی باهام حرفایی میزنه که اعصابمو خورد میکنه.
دستشو روی کمرم گذاشت.
– پس همینجا باش.
سری تکون دادم.
لب استخر نشستیم و لادن از توی سینی لیوانیو برداشت و به سمتم گرفت.
– بخور.
– ممنون میل ندارم.
اخم ریزی کرد.
– بگیر دیگه.
– تعارف نمیکنم، واقعا نمیخوام.
باشهای گفت و خودش یه کم ازش خورد.
واسه سوال پرسیدن ازش کمی دست دست کردم اما درآخر گفتم: چند ساله عروس این خانوادهاید؟
– تقربیا هیفده سال.
– عاشق دایی سایمون بودید؟
از حرف خودم ابروهام بالا پریدند.
دایی سایمون!
کمی نگاهم کرد و بعد به رو به رو چشم دوخت.
– اون دوسم داشت، منم راضی شدم ازدواج کنیم، خیلی خوبه.
– یعنی الان عاشقشید؟
بهم نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد.
– سعی کردم عاشقش نشم.
تعجب کردم.
– چرا؟
به کمرم زد.
– بیخیال.
– این خانواده رو از قبل میشناختید؟
– بگی نگی آره، بابای رادمان یه جورایی یکی از آشناهام بود، تو عروسیش با زن اولش بودم که این خانواده رو دیدم.
ابروهام حسابی بالا پریدند.
کم کم داره جالب میشه!
باید یه جوری با زیرکی اطلاعات بیشتر کسب کنم.
– رادمان میگه باباش دومین زنشو خیلی دوست داشته اما خیلی عجیبه که طلاق گرفته!
بازم نگاهش رنگ نفرت گرفت.
چشم ازم گرفت و گفت: دنیاست دیگه، منم یه روزی…
انگار به خودش اومد و زود حرفشو قطع کرد.
حالا که کنجکاوم کرده عمرا اگه بیخیالش بشم.
مطمئنم یه جورایی به خانوادهی خودمم ربط پیدا میکنه، تو این مدت فهمیدم هر چیزی میتونه به مامان و بابا ربط پیدا کنه.
دستمو روی کمرش گذاشتم و سعی کردم لحنمو حسابی اغواگرانه بکنم.
– میتونید بهم اعتماد کنید، من غریبهی وسطتونم پس قطعا نمیتونم خطری واستون داشته باشم، راحت باشید و حرفتونو بگید، من همیشه شنوندهی خوبیم.
نفس عمیقی کشید و لیوانو سرجاش گذاشت.
– قضیش طولانیه.
– وقت آزادم زیاده.
دستهاشو تکیه گاه بدنش کرد و سرشو بالا برد چشمهاشو بست.
– همه چیز از اونجایی شروع میشه که عروسی من و مهرداد به هم میخوره.
جوری جا خوردم که با تکون شدیدی که بیاراده به خودم دادم توی آب پرت شدم اما سریع میله رو گرفتم.
با تعجب چشمهاشو باز کرد.
– چی شد؟
هل کرده خندیدم.
– لیز خوردم.
کوتاه خندید.
باز بالا اومدم و نشستم.
حتما اسمش شبیه بابامه، هزاران مهرداد توی دنیا وجود داره.
دستشهاشو بین دوتا رونش گذاشت و خیره به جلو گفت: من دوستش داشتم اما اون نه، فقط بخاطر مشکلش از ازدواج منصرف شد.
– چه مشکلی داشته؟
– ناتوانی جن*سی.
آهانی گفتم.
ناخواسته قلبم کمی ضربان گرفته بود.
– اما چند سال بعد با یه دختر آشنا شد، دانشجوش بود.
نفس تو سینم حبس شد.
مامانم دانشجوی بابا بوده.
نه نه آرام، این شباهت فقط اتفاقیه.
بیتاب گفتم: خب؟
– دختره میتونست مهرداد رو درمان کنه چون مهرداد یه احساس کششی بهش داشت.
جرئت نمیکردم اسم دختره رو بپرسم، چون میترسیدم و هراس داشتم اسم مامانو بشنوم.
– خب، چی شد؟
– دختره صیغهی مهرداد شد، کم کم عاشق هم شدند، خیلی تلاش کردم از هم جداشون کنم اما نشد، توی ذهنت سرزنشم نکن، تو هم اگه رادمان عاشق یکی بشه سعی میکنی از هم جداشون کنی چون اونو فقط مال خودت میخوای.
دستمو کنارم مشت کردم و با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: دختره فامیلشون بود؟ اسمش چی بود؟
– نه، بابا بزرگهاشون باهم دوست بودند، اسمش مطهره بود.
همین کلمه کافی بود تا همه چیز توی ذهنم روی هم آوار بشند و چنان فشاری به سرم وارد کنه که یه لحظه سرم گیج بره.
به کمک دست نیمه لرزونم از جام بلند شدم که به سختی تونستم وایسم.
مامان صیغهی بابا شده بوده؟ غیر قابل باوره!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
آخه چرا جاهای حساس تموم میشه😐☹️😭😭
اقا رایان ارمینو میکشه.ارام بیچاره چرا اینطور شده؟؟؟منم به خاطر این رمان بعد ارام سکته رو میزنم
وایییی💖💖💖 عالی💖💖💖 داستان داره جالب میشه💖💖💖
ارمین جان تو دچار اُسکلیت محض شدی و درمانی برات نیس عزیزم!…
💖💖Merci ad..&..mh💖💖
واقعااااااا هیجان انگیز 😮😮😮😮
عالیه مرسی
اه چرا این نفس و آرام و مطهره انقدر احمقن ؟ همش درحال مخفی کاری هستن حالا خوبه هر بار عین خر تو گل گیر میکنن ولی بازم به این کار مسخرشون ادامه میدن
مثلا اون نفس نفهم نمیتونست به یکی خبر بده من دارم میرم فلان جا اگه برنگشتم بیاین دنبالم؟
خدایا ازین بچه ها قسمتون نکن
اخه دخترم انقدر کودن؟!
وااای عالی بووووود 😍😍😍✌
ولی خیلی جای حساسی تموم شد…
عالی بود فقط تو رو خدا آرمین به نفس نرسه که رایان میمیره ولی قبلش آرمین و میکشه مرسی ادمین😊
ممنون بدک نبود🙂☺ اما م•ا•ی•و•و اونم مدل عجیب غریبی که حتی من ندیدم تو خوده ایران(یعنی تو مراکزو فروشگاهای لوازم ورزشی) /فقط شنیدم شاید تو اون فروشگاهایی که چ•ا•د•ر و م•ق•ن•ع•ه میفروشن همچین چیزه عجیبی داشته باشن👀 😱 / اونم کجا تو{نیویورک ) وسط یکی از ایالات امریکا○ عجب🤔😕🤐😯😓😒🙁😞😟😦😧😩😰😳😵 ماجرا شود مثل همون رمانی که دختره تو اِنگلیس تو یه بیمارستانی که پسرعموش یجورایی شوهرش بستری شده بود/رفته بود کما/ یه نماز خونه پیدا میکنه میره مهروسجاده و چ•ا•د•ر برمیداره میره نماز میخونه و دعا میکنه برای همون پسرعمو یا شوهرش••
پی نوشت؛ دوستان نویسنده خواهشمندم🙏 یکمی فکرکنید به موقعیت زمانی و مکانی و کشوری که قصه و داستان توش رخ میده و داره اتفاق میوفته•••••
این رمان کلا چیزهای عجیب و غریب زیاد داره…….کی فکرشو میکرد رایان و رادمان به فکر انتقام باشن؟یا مثلا ارمین احمق نفسو بدزده؟من وقتی پارت ۴۰ رو خوندم گفتم….خوب اینا الان ازدواج میکنن وتمااااام.نمیدونستم رادمان احمق میشه….ارام و نفس هم بیچاره…..رایان هم خودخواه…..ارمینم که کلا از بیماریش نگم بهتره………………
پارت جدیدو کی میزارین؟؟