#آرام
غلتی زدم و تو اون تاریکی اتاق به نور ماه که از لا به لای شاخههای درخت به داخل تابیده میشد نگاه کردم.
کاش میشد هیچوقت نرم پایین و قیافههای هیچ کدومشونو نبینم.
دستمو زیر بالشت بردم.
یعنی میتونم گوشیه یکیشونو کش برم؟
با یادآوری لادن چشمهام برقی زدند.
میتونم به بهونهای ازش بگیرم و زنگ بزنم، اما بهم میده؟
تو همین فکرا بودم که با باز شدن در و روشن شدن چراغ از جا پریدم و از شدت نور چشمهامو ریز کردم.
لادن بود.
با ابروهای بالا رفته در رو بست.
– بیداری که! چرا نمیای پایین؟
نفسمو به بیرون فرستادم و دو دستمو توی صورتم کشیدم.
– حوصلم نشد.
به سمت کمدش رفت.
– بلندشو آماده شو.
در کمدشو باز کرد و نگاهی به لباسهاش انداخت.
– قراره یه مهمون خاص بیاد، البته الیور میگه آرمین اینو گفته.
بیتفاوت گفتم: به من که مربوط نیست، خوش باشید.
بعدم باز روی تخت خوابیدم.
الان با خودش میگه چقدر پرروعه، اومده توی اتاق من با لباسهای من لنگر انداخته!
– آرام، پاشو.
– نمیام لادن خانم نمیام، اصرار نکنید دیگه، اصلا طاقت دیدن اون وحشیو ندارم بره با سارا خوش باشه.
معترضانه نگاهم کرد.
– اصلا بیا پیش من بشین، بلندشو دختر، جاوید خان بدش میاد.
جلوی پوزخندمو گرفتم.
– برام مهم نیست.
یه شومیز سفید به همراه دامن مشکی روی تخت انداخت.
– آرام، جاوید خانو به خودت حساس نکن، به ضررت تموم میشه، برو پایین میخواد با تو و رادمان حرف بزنه.
بعدم لباسشو از تنش درآورد.
پوفی کشیدم و پتوی رومو کنار زدم.
شاید میخواد از اتاقش برم بیرون ولی روش نمیشه بگه.
– لباسها رو بعدا بهتون میدم.
مشغول پوشیدن شومیزش شد.
– اگه خوشت اومده مال خودت.
به سمت در رفتم.
– نه ممنون.
با یادآوری گوشی وایسادم و تند به سمتش چرخیدم.
– چیزه… میگما…
منتظر نگاهم کرد.
– میشه گوشیتونو واسه یه تماس به دوستم قرض بگیرم؟
اخم ریزی کرد.
– گوشیم که الان دستم نیست پیش سایمون جاش گذاشتم، مگه خودت گوشی نداری؟
سعی کردم خودمو نبازم.
– خراب شده قرار شده درستش کنم.
آهانی گفت.
– صبر کن بیام پایین بهت میدمش.
از خوشحالی نزدیک بود جیغ بکشم.
– واقعا ممنونم.
اینو گفتم و از اتاق بیرون اومدم.
به اتاق که رسیدم خواستم دستگیره رو پایین بکشم اما صدای رادمان مانعم شد.
– آره.
– …
– نه مکس، نه، حالا که پیداشون کردم تا آخر این بازیو میرم.
اخمهام به هم گره خوردند و بیشتر گوشمو به در نزدیک کردم.
عصبی گفت: من کارمو بلدم، اوکی؟ دارم تلاش میکنم وارد باندشون بشم تا میتونم مدرک ازشون بگیرم، اینها درست و حسابی توی پاریس ریشه دووندند، ریششونو بکنیم میتونیم بگیم خیلی از باندهای پاریسو ضعیف کردیم.
از حرفهاش گیج گیج شدم.
این چی میگه؟ درست مثل پلیسها حرف میزنه!
تو داری چیکار میکنی رادمان؟ داری چیکار میکنی روانی؟
– چیزی پیدا کردم بهت رنگ میزنم، خداحافظ.
حس کردم که دارم به سمت در میاد واسه همین سریع تو راهروی اتاق لادن پنهان شدم.
در باز و پس بندش بسته شد.
سرمو کمی بیرون آوردم که دیدم داره به سمت پلهها میره.
مگه آسانسور رو ازت گرفتند؟
به طور نمادین توفی واسش انداختم.
وحشی یه معذرت خواهی هم نکرد!
از پلهها که پایین رفت بیرون اومدم و وارد اتاق شدم.
با اینکه از کنجکاوی دارم میمیرم اما عمرا اگه بهش رو بندازم و ازش بازجویی کنم.
توی حموم رفتم و یه کم موهامو تر کردم.
بعدم بیرون اومدم و مشغول شونه کردنشون شدم.
حسابی گره خورده بود.
تو حال و هوای خودم بودم که یه دفعه در باز شد و یکی به داخل اومد.
از ترس به بالا پریدم و تند به سمتش چرخیدم.
با دیدن رادمان اخمهام در هم کشیده شد و بیتوجه بهش به کارم ادامه دادم.
به این سمت اومد.
سعی کردم از توی آینه اصلا نگاهم بهش نیوفته.
پشت سرم که وایساد شونمو محکمتر توی دستم گرفتم.
یه دفعه دستهاشو دور شکمم حلقه کرد و تو بغلش کشیدم که نفس تو سینم حبس شد و شونه لای موهام بیحرکت موند.
حریصانه بغلم کرد و صورتشو توی موهام فرو برد.
شونه رو روی میز پرت کردم و عصبی گفتم: چی شده؟ سارا جونت نیست؟
– واسه همین آوردمت اینجا.
به دستش زدم.
– چی میگی؟ ولم کن.
اما انگار حرفهامو نمیشنید.
– آوردمت که وقتی عصبی شدم، ناراحت بودم یکی باشه که وقتی بغلش میکنم آروم بشم.
خواستم مشت دومیو بزنم اما با این حرفش دستم توی هوا موند.
محکمتر بغلم کرد که از درد بازوهام صورتم جمع شد.
چشمهامو بستم و آروم و عصبی لب زدم: دیگه از چشمم افتادی رادمان، ولم کن برو پیش سارا.
چنگی به پهلوم زد که چشمهامو روی هم فشار دادم.
– سارا کدوم خریه دیگه؟ فقط تویی تو.
لبشو روی شقیقم گذاشت.
– میفهمی؟
جوشش اشکو پشت پلکهای بستم حس کردم.
– تو حتی فاز خودتم نمیدونی؛ تو اصلا عاشقی؟ منکه فکر نمیکنم.
– هستم.
– نیستی.
با تندی گفت: هستم
چشم باز کردم و به دستش زدم.
بلند و با دلی پر گفتم: نیستی نیستی، اگه بودی اینقدر عذابم نمیدادی، اگه بودی اونطور خردم نمیکردی.
ولم کرد و به شدت به سمت خودش چرخوندم.
دو طرف صورتمو محکم گرفت و خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد و خیرهی چشمهای پر از اشکم شد.
به سختی نگاه ازش گرفتم.
– من مجبورم وارد باندشون بشم، تنها راهشم همینه.
– چرا؟
بهش نگاه کردم.
– که مدرک بر علیشون جمع کنی؟
ماتش برد.
– چی داری میگی؟
دستهاشو به زور پایین بردم و به عقب انداختمش که دو قدم عقب رفت.
با عصبانیتی که هم از دلخوری بود و هم از اینکه نگرانش بودم گفتم: تو دقیقا داری چیکار میکنی رادمان؟ هان؟ مکس کیه؟ تو اصلا چیکارهای؟
با همون حالت زمزمه کرد: اینها رو از کجا میدونی؟
نفس عمیقی کشیدم.
– چند دقیقا پیش اتفاقی حرفهاتو شنیدم.
چرخید و کلافه چنگی به موهاش زد.
دست به کمر رو به روی پنجره وایساد.
آروم به سمتش رفتم.
– بهم بگو رادمان، من باید بدونم.
دستشو روی پنجره و سرشو روی دستش گذاشت.
کنارش رفتم و با کمی مکث دستمو روی کمرش گذاشتم.
– تو همه چیز رو درمورد من میدونی، منم باید بدونم.
از حقیقتی که نمیدونستم قلبم بیتاب شده بود.
با تردید آرومتر لب زدم: نکنه پلیسی؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
#نفس
هر چی میگفت اداشو درمیاوردم و لج بازی میکردم.
درآخر عصبی شد و مشتشو محکم به صندلی کوبید.
– بسه!
دست به سینه پا روی پا انداختم و به خیابون نگاه کردم.
– یادت باشه نامزدمی.
ابروهام بالا پریدند و بهش نگاه کردم.
– دیگه چه خبر؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– نمیتونم بگم دوست دخترمی، چون هیچ کدوممون اجازه نداریم دوست دخترامونو ببریم توی عمارت، پس لج بازی نکن نفس، منو دیوونه نکن.
بیتوجه به حرفش به دستش اشاره کردم.
– آخی، چی شده؟
حرص نگاهشو پر کرد.
با خودم عهد بستم تا وقتی قیافهی نحسشو مجبورم تحمل کنم حرصشو درارم اونم بدجور.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و درست نشست.
سرشو بالا و پایین کرد.
– باشه نفس خانم باشه، فقط منتظر یه بهونم که دستم بدی که این دفعه کار رو کاملا تموم کنم و به خودم پایبندت کنم.
دندونهامو روی هم فشار دادم و رومو چرخوندم.
چقدر ما دخترا بدبختیم، چه نقطه ضعف بزرگی داریم، درست مثل یه بمب میمونه که دکمشم دست پسراست، مخصوصا پسری که گیرش افتاده باشی.
– نزدیکیم.
خندید.
– باشه میگم، همون دختری که توی دبی میخواستمش همراهمه.
اوق زدم که نگاه پر حرصی بهم انداخت…
وارد یه منطقهی خصوصی شدیم که ابروهام بالا پریدند.
بله دیگه، خلافکار کله گنده که باشی خانوادتم همینند.
به یه در بزرگ میلهای رسیدیم که نگهبان در رو باز کرد.
با دیدن عمارته سوتی کشیدم.
کاملا نماش سفید بود.
جلوی پلهها وایساد و دو نگهبان در رو واسمون باز کردند که اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
همیشه بدم میاد یکی در ماشینو واسم باز کنه، خودم دست دارم که!
کیف ست لباس سفیدمو برداشتم و پیاده شدم.
مردشور لباسهاتم بشورند با این وضع یقش و تا زانو بودن دامن قرمزش!
کنارم وایساد و آرنجشو خم کرد.
با یه ابروی بالا رفته اول نگاهی به دستش و بعد به خودش انداختم.
– که چی؟
میدونستم واسه چیه.
– بگیر.
– که چی بشه؟
نفس پر حرصی کشید.
یه دفعه دستمو گرفت و به جلو کشوندم.
از حرص با بدجنسی گفتم: با اون دستت نمیخوای دستمو بگیری؟
از پلهها بالا اومدیم.
– ببند نفس رو اعصابم نرو.
پشت در وایساد و دستگیره رو گرفت.
با تهدید توی چشمهاش بهم نگاه کرد.
– حرفهامو یادت باشه.
با تمسخر نگاهش کردم که فشار دستش بیشتر شد.
غرید: نفس؟
با حس خوبی که از حرص دادنش نصیبم شده بود نگاه ازش گرفتم.
پوفی کشید و در رو باز کرد.
همین که وارد شدیم بلافاصله نگاهم به عدهای افتاد که روی مبلهای سلطنتی دور هم نشسته بودند.
با دیدن غرور توی چهرشون حالم به هم خورد.
صدای یکی از مردا بلند شد.
– او! پسر منو نگاه!
از جاش بلند شد و به سمتمون اومد.
از هیکلی بودن و چهرهی پختش که واسه ابهت توی راه رفتنش کافی بود سعی کردم محکم و پر غرور وایسم.
همراه آرمین کشیده شدم.
به هم که رسیدیم باباهه یه بازوی آرمینو گرفت و با لبخند نگاهی به هردومون انداخت.
– فکر میکردم الیور زودتر یه دختر رو به این خاندان اضافه میکنه، اما حالا ببین…
خندید و محکم به شونهی آرمین کوبید.
آرمین خندید و بهم اشاره کرد.
– نفس.
باباهه نگاهی به سر تا پام انداخت.
– نه، در شان خانوادمونم هست.
سریع جلوی پوزخندمو گرفتم.
با آرنجی که به پهلوم خورد به آرمین نگاه کردم.
با خندهی ساختگی گفت: نفس جان ما رسم داریم اولین بار وقتی یکی وارد این خانواده میشه باهاش دست بدیم و خودمونو معرفی کنم، نه اینکه نگاش کنیم.
ابروهام بالا پریدند.
ته نگاهش تهدید موج میزد.
خونسرد نگاهی به باباهه انداختم و بدون اینکه ببخشیدی بگم دستمو بالا آوردم که باهام دست داد.
– جاستینم، بابای آرمینم، واقعا کنجکاوم که بدونم چجوری دل پسرمو که میگفت تا عمر دارم از دختری خواستگاری نمیکنم بردی!
– خود آرمین جان واستون تعریف میکنه.
نیم نگاهی بهش انداختم.
– چون بهتر میتونه.
ابروهای جاستین کوتاه بالا پریدند.
– که اینطور!
رو کرد سمت آرمین و با خنده گفت: خواهرت بفهمه درس و دانشگاهشو ول میکنه و با اولین پرواز میاد اینجا.
آرمین کوتاه خندید.
جاستین دستشو رو به بقیه گرفت.
– بریم که همگی حسابی مشتاقند.
به جلو رفتیم.
الیور از جاش بلند شد که آرمین دستمو ول کرد.
الیور با خنده بغلش کرد و محکم به کمرش کوبید.
– آخرش کار خودتو کردی نه؟
اینها چرا اینطوریند؟ نه میپرسند از کجا اومدم؟ نه اینکه کیم؟ چیم؟ یعنی اینقدر به آرمین اعتماد دارند؟ مثلا الان جای من میتونست دختری باشه که با نقشه بهش نزدیک شده و میخواد گولش بزنه!
تک به تک با همه دست دادم و خودشونو معرفی کردند.
بابابزرگه به مبلی اشاره کرد.
– مخصوص شماست.
روی مبل نشستیم.
خواستم دستمو از توی دست منفور آرمین بیرون بکشم ولی نذاشت و با اون یکی دستشم دستمو گرفت.
نامحسوس نفس پر حرصی کشیدم.
جان نگاهی به همه انداخت و با ابروهای بالا رفته گفت: رادمان و نامزدش هنوز اون بالان؟
با شنیدن این حرف دیگه یادم رفت وسط جمعم و شکه سریع به آرمین نگاه کردم.
لادن: شاید دارند باهم آشتی میکنند.
رادمان اینجاست! یعنی اینکه آرام…
خونسرد بهم نگاه کرد.
– پسر عممه.
حسابی جا خوردم.
پسر عمشه؟ پس چرا اینقدر دشمن همند؟ اینجا چه خبره؟ چرا اینقدر همه چیز به هم پیچیده شده؟
فکر میکنم دارم جنون میگیرم بخدا، مغزم دیگه تحمل تحلیل این همه اتفاق و راز رو نداره.
با بهت لب زدم: الان اینجاست؟
سری تکون داد.
– من میتونم اون چیزی که گفتیو ازش بگیرم فقط باید بخوای و بگی که چیه، منظورمو از اینکه بخوای که میفهمی؟
جاستین: اتفاقی افتاده؟
سریع نگاه ازش گرفتم و خودمو جمع کردم.
آرمین: نه باباجون.
دوست داشتم از خوشحالی زار زار گریه کنم.
وای خدا وای خدا، ممنونم ممنونم.
جاستین از جاش بلند شد.
– پسرم، یه صحبت کوتاه باهات دارم.
آرمین بلند شد و رو بهم گفت: یه چیز بخور تا برگردم.
بعدم همراه باباش به یه سمتی رفتند.
#آرام
همونطور که اتاقو دور میزدم دستمو توی موهام فرو کردم.
- باورم نمیشه رادمان، اصلا باورم نمیشه.
دستمو انداختم و کنارش نشستم.
– باورم نمیشه پسر یکی مثل نیما پلیس بشه!
دوباره از جام بلند شدم.
– با اتفاق چند سال پیش از خلافکارا متنفر شدم چون فکر میکردم بخاطر خلاف و این کثافت بازیها خانوادمو از دست دادم، پنهونی پلیس شدم، این همه سال باندهای مختلفو زیر و رو کردم تا عامل اون اتفاقو پیدا کنم اما وقتی فهمیدم کار کی بوده…
خم شد و دستشو توی موهاش فرو کرد.
وایسادم و با کمی مکث به سمتش رفتم.
کنارش نشستم.
– وقتی فهمیدم کل وجودم شد انتقام، قسمت دردناکش این بود که خود بابای مامانم مسبب مرگش بوده و این غیر قابل هضم بود برام.
– کی فهمیدی؟
– یه روز قبل از اینکه بریم شهربازی.
نفس پر غمی کشیدم.
دستمو دور تنش حلقه کردم و سرمو روی شونش گذاشتم.
– دیگه نفهمیدم دارم چجوری باهات رفتار میکنم، وقتی به خودم اومدم که سارا ازم پرسید دیگه دوسش نداری؟ و اینجا بود که وسط شرمندگیم غرق شدم، من خیلی عوضی شدم برات آرام.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
درست نشست که سر بلند کردم.
بازومو گرفت و توی بغلش کشیدم که چشمهامو بستم.
موهامو به بازی گرفت.
– معذرت میخوام، اون سیلی که بهت زدم…
آروم زمزمه کردم: اشکال نداره بخشیدمت.
بوسهای به موهام زد که لبخند تلخی روی لبم نشست.
این اتفاقات داره چه بلایی سرمون میاره؟
– آرام ازت خواهش میکنم همراه و هم قدمم شو، تو هم نقشتو خوب بازی کن و جوری وانمود کن که دیگه ازم خسته شدی، باید باور کنند که من عاشق سارا شدم.
بغضم گرفت.
– شاید مجبور بشی تا مرحلهی ازدواجم پیش بری رادمان، من چجوری تحمل کنم؟
– نمیذارم به اون جاها بکشه؛ هر کار منو که میبینی ناراحت نشو بدون که نقشمه، چشمهای پر از اشکت نمیذاره واسه پیش رفتن نقشم تلاش کنم، تحمل کن تا مدرک جور کنم اونوقت بهت قول میدم که خودم ببرمت ایران.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– من بیمی ندارم که کنارت باشم اما مامان و بابام دارند عذاب میکشند، حداقل به همه بگو که کجاییم.
با کمی مکث گفت: نمیشه خانمم، بگم بلند میشند میان تا تو رو ازم بگیرند، به بابامم نمیخوام بگم، نمیخوام بفهمه اینجام؛ اما میذارم بهشون زنگ بزنی بگی که حالت خوبه، بگو که تا مدتی دیگه برمیگردی پیششون فقط باید صبر کنند.
سرمو بالا آوردم.
– راستش بذاری هم برم نمیتونم، نمیتونم اینطوری ولت کنم، نمیتونم وسط خطر تنهات بذارم.
لبخند بغض آلودی زد.
– من اگه وسط این همه درد و غم تو رو نداشتم چیکار میکردم؟
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
دستهامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو به قفسهی سینش تکیه دادم.
دستشو توی موهام فرو کرد و آروم لب زد: خیلی دوست دارم.
لبخندی روی لبم نشست.
– منم خیلی دوست دارم.
– فکر کنم بهتر باشه بریم پایین.
– کاش میشد نریم.
– منم دلم نمیخواد ببینمشون اما مجبورم.
با کمی مکث از بغلش بیرون اومدم.
– رادمان؟
موهامو پشت گوشم برد.
– جونم.
– این لادن زن داییت، عاشق بابام بوده.
تعجب کرد.
– از کجا میدونی؟!
– بحث عشقو اینا شد بهم گفت.
اخم ریزی کردم.
– اما مامانم دو سال پیش بهم گفت هواپیماش سقوط کرده و مرده.
تعجب توی نگاهش بیشتر شد.
– به نظرت چرا مرگ ساختگی واسه خودش درست کرده؟ مشکوکه یا من زیادی حساس شدم؟
اخمی روی پیشونیش نشست.
– میفهمیم.
سری تکون دادم.
از جاش بلند شد.
– بلند شو بریم تا نیومدند دنبالمون.
پا شدم.
– الان وانمود میکنیم که باهم آشتی کردیم اما بازم چنان رابطهی خوبی نداریم.
با کمی مکث گفتم: باشه.
بازوهامو گرفت.
– میدونم سخته اما فکر کن بازیگری و جلوی دوربین داری یه نقش بازی میکنی.
سری تکون دادم.
ما هممون الانشم جلوی دوربینیم و داریم بازیگری زندگیمونو میکنیم.
خواستیم به سمت در بریم که تقهای بهش خورد.
رادمان به سمتش رفت و بازش کرد که سارا رو دیدم و بازم وجودم از حسادت پر شد.
نگاهی بهمون انداخت و بعد رو به رادمان گفت: بابام گفت بهتون بگم هر چی وسیله و لباس میخواین بردارید قراره تو این دو روز تعطیلی بریم کلبهی جنگلی آقاجون.
رادمان: الان که شبه!
– الان نه، فردا صبح زود.
رادمان آهانی گفت.
سارا: آم… راستی، آرمینم نامزد کرده.
ابروهام بالا پریدند.
رادمان با ابروهای بالا رفته گفت: این تنهایی رفت ایران و با نامزد برگشت؟
با چیزی که به طور ناگهانی به ذهنم رسید دلم هری ریخت و تند گفت: مگه رفته بود ایران؟
بهم نگاه کرد.
– آره.
یا خدا! نکنه رفته نفسو دزدیده؟
مدام حرفهای نفس توی گوشم اکو میشد.
نمیدونم رادمان چی تو چهرم دید که به سمتم اومد و نگران گفت: خوبی؟
– نگو که آرمین…
ادامشو نگفتم و با آخرین سرعتم از اتاق بیرون زدم.
بلند گفت: آرام چی شده؟
با قلبی بیقرار تا تونستم فقط دویدم.
خداکنه خودت نباشی، خداکنه تو نباشی نفس.
بالای پلهها وایسادم و نگاهی به سالن انداختم.
همه رو دیدم که دور هم نشستند.
صدای رادمان که نفس نفس میزد پشت سرم بلند شد.
– چی شده آرام؟
خواستم حرفی بزنم اما با کسی که از روی مبل بلند شد لبهام به هم قفل شدند.
نه نه نفس، تو هم اینجا باشی توی ایران… خدایا!
نگاهم به آرمین خورد که به سمت بقیه میرفت.
خشم شدیدی تو وجودم شعله کشید که دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.
با دو از پلهها پایین اومدم و داد زدم: میکشمت آرمین.
اون و باباش به شدت به سمتم چرخیدند.
صدای جیغ نفس بلند شد.
– آرام!
قدمی مونده بود تا بهش برسم و یه مشت حوالهی صورت منفورش کنم اما نفس جلوم پرید.
– لطفا آروم باش، خب؟
اشک تو چشمهای به خون نشستم جوشید.
خواستم از کنارش رد بشم اما زود بازوهامو گرفت و با تحکم گفت: لطفا.
آرمین با اخم گفت: اینجا چه خبره؟ چرا رم کردی؟
از خشم به نفس نفس افتاده بودم.
غریدم: مطمئن باش قاتلت…
اما با دستی که محکم روی دهنم نشست حرفم تو دهنم موند.
صدای رادمانو شنیدم.
– نگو.
با نفرت به چهرهی اخم آلود و گیج آرمین نگاه کردم.
رادمان: تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا چه خبره؟
همگی دورمونو گرفته بودند.
آرمین به کنار نفس اومد.
– آرامو میشناسی؟
دست رادمانو برداشتم.
نفس با نگاهی که معنیشو نمیفهمیدم سرشو کوتاه به چپ و راست تکون داد که سوالی نگاهش کردم.
به آرمین نگاه کرد.
– همکلاسی دبیرستانمه.
ابروهام بالا پریدند.
– البته نمیشه گفت دوستیم، دشمن هم بودیم و هستیم.
خوب فهمیدم که بخاطر دلایلی میخواد نسبتمونو پنهان کنه.
آرمین بهم نگاه کرد که زود خودمو جمع کردم.
– چرا آوردیش اینجا؟ تا منو عذاب بدی؟ تو میدونستی نفس دشمنمه؟
با ابروهای بالا رفته گفت: من از کجا باید بدونم؟ نفس نامزدمه.
به نفس نگاه کردم که با نگاهش بهم فهموند کارم خوب بود.
رو کردم سمت آرمین.
– من فکر کردم واسه یه کاری بر علیه من آوردیش برای همین عصبی شدم، نمیدونستم نامزدته.
صدای دست لادن بلند شد.
– خب خب جوونا، انگار یه سوتفاهم بود، حالا هم آروم باشید وقت شامه.
به رادمان نگاه کردم.
نگاهش سوالی و گیج بود.
سایمون جلوتر اومد.
– اصلا صبر کنید ببینم، از همون روز اول شما با هم بد بودید، از قبل همو میشناختید؟
جاستین: یه حقیقتیو باید بگم، الیور و آرمین حتی من نمیدونستیم که رادمان پسر ساراست، بین باندهامون دشمنی و اختلاف بود.
جاوید چرخهاشو تکون داد و کنارمون وایساد.
– آسیبی به هم رسوندید؟
با لبخند بدجنسی به آرمین نگاه کردم و بعد یه اشارهای به دستش زدم که حرص نگاهشو پر کرد.
آرمین: نه آقا جون.
جاوید به رادمان نگاه کرد.
رادمان: فقط در حد ضربه زدن به باند بود نه آسیب جسمی.
سرمو عقب چرخوندم و آروم لب زدم: آره جون عمت.
معترض نگاهم کرد.
– نگیا.
– درموردش فکر میکنم.
دندونهاشو روی هم فشار داد و نیشگون آرومی از پهلوم گرفت که اخمهام درهم رفت.
جاوید: خب، بهتره همهی دشمنیهاتونو همین جا چال کنید چون یه خانوادهاید، هم خونید.
الیور: خیلی وقته همین کار رو کردیم آقاجون.
بعدم نگاه معناداری بهمون انداختند که پوزخند محوی زدم.
صدای یه خدمتکار نگاه همه رو به سمتش چرخوند.
– آقا میز شام حاضره.
جاوید سری تکون داد و رو بهمون گفت: بریم.
#مطهره
چمدون به دست دم در وایسادم و چراغو روشن کردم.
خورشید کم کم داشت طلوع میکرد.
– همه جا چشمم بهته، سایه به سایه دنبالتم.
سری تکون دادم.
با استرس گفتم: همش حس میکنم قراره بفهمه.
چونمو گرفت.
– اینقدر فکرای منفی نکن، اگه اون زرنگه منم زرنگم، تا خودت خودتو لو ندی نمیفهمه، بهت ایمان دارم که میتونی نقشه رو خوب پیش ببری.
کمی خیره نگاهش کردم و کمی بعد گفتم: ممنون که راضی شدی.
– اگه تنها میرفتی هیچوقت راضی نمیشدم، حالا که خودم هستم قضیه فرق میکنه.
آروم و کوتاه خندیدم.
– موهای بور اصلا بهت نمیاد؛ همینطور چشمهای سبز.
خندید.
– چارهای هست؟ تنها با تغییر قیافه میتونم دنبالت بیفتم.
خندون گفتم: حالا میفهمم استاد چشم و مو مشکیم چقدر خوشگل بود.
نگاهش پر حرص و خنده شد.
– یعنی قبلا نمیدونستی؟
خندیدم و گونشو بوسیدم.
– گوجه نشو شوهر خوشگلم، خوشگل نبودی که دخترای دانشگاه دنبالت نمیوفتادند.
خندید و لپمو کشید.
– ای به قربونت برم من.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
– برو دم در، منم حمید که اومد میام.
سری تکون دادم.
– اگه ماهان خبری از نفس بهت داد یه جوری خبرشو بهم برسون.
– باشه، نگران نباش محسن پی گیر پیدا کردنشه، پیدا میشه.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه؛ فعلا خداحافظ.
#آرام
از جام بلند شدم.
– نفس جان، خیلی دوست دارم درمورد اون سال ازت سوال بپرسم.
پا روی پا انداخت.
هردومون خودمونو داشتیم میکشتیم تا باهم بد باشیم.
– دقیقا کدوم اتفاقشو میخوای بدونی عزیزم؟
نیشخندی زدم.
– خودت بهتر میدونی.
نگاهی به همه انداختم.
– فکر کنم بهتر باشه خصوصی حرف بزنیم.
آرمین با اخم گفت: اصلا، نفس میشینی.
نفس بهش نگاه کرد.
– چیز خاصی اتفاق نمیوفته عزیزم، راستش باید یه سری چیزها درمورد اون سال توی دبیرستان بدونه.
نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد.
– تا یه کم این پیروزی توی وجودش کم بشه.
نخندم صلوات.
هردومون اگه سلیطه و بدجنس میشدیم چی میشدیما!
آرمین با نارضایتی گفت: باشه اما زود.
نفس سری تکون داد و بلند شد.
– بریم آرام جون، قراره یه کوچولو بخوری زمین.
پوزخندی زدم.
– میبینیم کی این اتفاق واسش میوفته.
رادمان سرشو پایین انداخته بود و با پوست لبش بازی میکرد تا نخنده.
به سمت کاناپههای کنار پنجره که دورترین نقطه ازشون بود رفتیم.
روی مبلی که پشت بهشون بود کنار هم نشستیم.
بلافاصله گفتم: چی شد؟ این کثافت چجوری آوردتت اینجا؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید.
– عوضی بهم گفت که میدونه رادمان کجاست، کشوندم توی ماشینش.
عصبی گفتم: تو چرا از این عوضی آدرس خواستی؟ نشناختیش مگه؟
– من چه میدونستم اینقدر حیلهگره؟ رفت واسم آبمیوه گرفت، نگو که توش بیهوش کننده ریخته بود!
پوفی کشیدم و به مبل تکیه دادم.
– آرام؟ مامان و بابام، مامان و بابات.
با غم نگاهش کردم.
– حالا دوتاییمون نیستیم، ببین دارند چی میکشند.
– راهی نیست بتونیم خبر بهشون برسونیم اینجاییم؟
– میدونی که لادن کیه؟
سری تکون داد.
– باهام خیلی خوبه، قرار شده گوشیشو ازش بگیرم زنگ بزنم اما قرار شد که خود رادمان بذاره زنگ بزنم و بگم که حالم خوبه و چند وقت دیگه برمیگردم، اما حالا که تو اینجایی باید از دست آرمین نجاتت بدم و بفرستمت ایران.
اخمهاش درهم رفت.
– یعنی چی که بفرستیم؟ من بدون تو هیچ جایی نمیرم.
دستشو گرفتم.
- من باید باشم، باید کنار رادمان بمونم، نمیتونم ولش کنم.
با اخم گفت: چرا کنار این آدم دزد میخوای بمونی؟
با کمی مکث گفتم: رادمان با نقشه اینجاست، میخواد ازشون انتقام بگیره؛ مامانش بخاطر حملهی بابابزرگش مرده، یادته که گفتم چند سال پیش یکی به…
حرفمو قطع کرد.
– یادمه، یعنی بابابزرگش بوده؟
سری تکون دادم.
دستشو روی دهنش گرفت.
- عجب عوضیایه این جاوید!
– خیلی عوضیه، تازه میخواسته مامان منو بکشه.
سریع دستشو انداخت.
– نمیدونه که دخترشی؟
سری بالا انداختم که نفس آسودهای کشید.
با استرس انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– اگه بفهمه میکشتت.
یه ابرومو بالا انداختم.
– میشه ته دلمو خالی نکنی؟
نفسشو به بیرون فوت کرد و سرشو به کاناپه تکیه داد.
– چه گرفتاریای گیر کردیما، حالا چیکار کنیم؟
– تا کی اینجایی؟
شونهای بالا انداخت.
– این آدم دزد میگه تا باهام ازدواج نکنی نمیذارم مامان و باباتو ببینی.
با تمسخر خندیدم.
– دیگه چه خبر؟ دیگه کم مونده زن یه خلافکارم بشی!
سرشو پایین انداخت.
– حتما رایان خیلی نگرانم شده.
اخم کرد.
– صبر کن ببینم، این پسره چجوری راضی شد آزادت کنه؟
سرشو بالا آورد.
- مامان و بابام اومدند باهاش حرف زدند اونم راضی شد.
لبخند تلخی زد و به زمین چشم دوخت.
– تازشم هر روز به هم زنگ میزدیم.
بیشتر از خودم دلم واسه اون کباب شد.
بهم نگاه کرد.
اشک توی چشمهاش دلمو آتیش زد.
– نکنه فکر کنه دیگه قیدشو زدم؟
لبخندی زدم و دستشو گرفتم.
– زود زود برمیگردی ایران.
جبهه گرفت.
– من بدون تو…
با تحکم گفتم: میری.
با چشمهای پر از اشک نگاهم کرد.
– فکر میکنی میتونم وسط این همه خطر ولت کنم؟
– من دختر همون مادرم، همونی که مدتها وسط خطر بوده، از پس خودم برمیام.
– اما انتقام خیلی نامرده، اول خودتو زمین میزنه.
– میخوام سعی کنم منصرفش کنم، فقط زمان لازم دارم… چرا نگفتی دختر عموتم؟
– میگفتم دیگه نمیاوردم اینجا، فکر میکرد ممکنه باهات نقشه بریزم فرار کنم، دیگه میشناسمش.
نفسمو طولانی به بیرون فرستادم.
– حالا بیا یه کم دعوا کنیم.
خندیدم.
– حوصلهی دعوا ندارم، تو زودتر بلند شو برو من نمیام تا رادمان بیاد دنبالم.
خندید.
– واقعا تویی که داری اینو میگی؟ تویی که سرت درد میکرد واسه دعوا؟
لپشو کشیدم.
– من با خواهرم دعوا نمیکنم.
چندبار به گونم زد.
– جرئتشو نداری.
با تمسخر گفتم: گمشو!
خندید و با کمی مکث بلند شد.
– اینقدرم با عشوه راه نرو، پشتت آفتاب مهتاب میشه.
سعی کرد نخنده و محکم به پام کوبید که آروم خندیدم و با صورت جمع شده پامو گرفت.
– هیز!
اینو گفت و رفت که بیصدا خندیدم.
بودنش اینجا هم باعث میشه بخاطر این نقشهی گول زدن سارا احساس تنهایی نکنم و هم باعث میشه نگرانش باشم.
یه جوری میفرستمت ایران، مطمئن باش؛ حتی اگه جون خودم به خطر بیوفته یا بمیرم؛ گفته بودم که بخاطر تو حاضرم جونمم بدم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
ممنون ادمین قشنگ بود
راستی رمان اکالیپتوس رو دیگه نمیذاری ؟؟؟؟..
فک نکنم بزار نویسندش گیره
مدیر جون شما خودتو ناراحت نکن داداش بین خودمون باشه بعضی ها چقدر ندید بدید هستن😕😯🤐 چی چی ثبت ملّی دیگه چیه🤔 من واقعن هیچ رمان چاپی رو ندیدم همچین چیزی داشته باشه• آدم یعنی نمیتونه با مهربانی و خوشرویی بگه که مدیر گرامی و محترم این سایت میشه لطفن🙌 خواهشن🙏 رمان منو بردارید چون من دارم چاپش میکنم• یعنی در دست اقدام برای چاپ کتاب•
خیلی حیف شد رمان قشنگیه ای کاش نویسندش اجازه میداد … ولی خب اون هم حق داره
ادمین خواهش میکنم دیگه از این رمان هایی نذار که وقتی به جاهای حساسش میرسه نویسندش اذیت کنه
چی شده میشه بگی لطفا
ببخشید بچه ها توی اون یکی سایت ادمین یک رمانی گذاشته بود که بعد از گذشت چند پارت یکی اومد گفت نویسنده رمان هستش و نمیخواد که رمانش پخش بشه و…(رمان اکالیپتوس ) نخواستم اونجا از ادمین راجب رمان بپرسم که نویسندش (البته اگر راست باشه )نبینه به همین دلیل اینجا پرسیدم ببخشید اگر گیج شدید شرمنده
عااااااااااااااااااالیییییییییییییییییی بووووووووود
Mary جون ممنون از دلگرمیت😉😀😁😃😄😅😆🤗🙂☺😇😚😙😘😍😎😋😊🤓😻😹😺✌👍👌🤘💋💘❤💙💗💖💕💔💓💝💞💟❣🌹🏵💮🌸💐🌺🌻🌼🌷⚘🐞🍑🍓🍒🍇
خواهش عزیزدلم😘
عزیزمش جا افتاد😉😀😁
واییییییییی خدا عالی بود مرسی😍
ممنون از نویسنده عزیز که روز به روز به جذابیت این رمان اضافه میکنه البته به همراه چاشنی استرس!!
بچه ها تو پارت قبلی از کجا میدونستید که رادمان پلیس مخفیو ارام باهاش اشتی میکنه…………
چیشده؟؟؟؟قراره دیگه پارت نزاره؟؟؟به منم بگید طوروخودا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه دوست عزیز اون یه رمان دیگه بود که نویسنده گفت حق چاپ گرفته و کتابش داره چاپ میشه و اینجا هم عصبانی شدن•••• رمان اُکالیپتوس
ایول 👍👍👍😍
واییی خدا عالی بود… فوقالعاده… یه عالمه حس خوب*
*..نوشتن عشق است و زندگی بدون عشق بی معناست..*
مرسی مطهره جون🌹💜🌹