#p132
اشکهایش را با کف دستش پاک میکند و بینیاش را بالا میکشد، فقط شانزده سال سن دارد و اما بزرگ شده!
– آقا جون من خیلی میترسم، از اینکه بلایی سر داداشام بیاد میترسم. از اینکه….
سمت مادرش میچرخد
– مامان من اگه باهاش ازدواج کنم همه چی تموم میشه، کینه و انتقام و این بی.آبرویی تموم میشه، خونی ریخته نمیشه.
– پاشو برو بخواب گنده حرف نزن بچه… پاشو.
بغضش شدیدتر میشود، نگاه ملتمسش را بند نگاه مادرس میکند و سپس رو به چشمان آقاجانش نمیتواند خیره شود.
– آقا جون، به داداش مهران و ماهان نگیم، شما بیا محضر…
صدای آقاجانش بالاتر میرود
– گفتم برو بخواب بچه… تو فکر این چیزا رو نکن بزرگتر داری! حلش میکنیم.
صدایش میلرزد، گریه میکند حین حرف زدن
– چطور قراره حلش کنیم آقاجون؟ من… من…
نمیتواند حرفی بزند، کاش بمیرد! نمیتواند بگوید باردار است و فردا که شکمش بالا آمد قرار است چگونه حلش کنند؟!
– آقاجون تو رو خدا…
– اسم خدا رو نیار بچه… برو بخواب.
اینکه مادرش هیچ حرفی نمیزند عجیب است. انگار منتظر نشسته تا دخترک مرد را راضی کند. چون میداند این بیآبرویی تنها با ازدواج حل میشود.
– آقاجون شما غیر از من دو تا پسر دیگه دارین که خونه زندگی دارن، به سردار و نگین فکر کنین، اگه داداش بزنه بلایی سر اون مرد بیاره و بیوفته زندون چی؟! مامان دق میکنه، بچهها و زنداداش چی میشن؟
– حتی نمیتونی اسم اون مرد رو به زبون بیاری حرف از زنش شدن میگی؟
#پارتصدوسیوسه
#p133
زنش شدن! چه واژهی ترسناکی! زیر یک سقف رفتن با آن مرد نامرد خود عذاب بود، عذابی که از جهنم فراتر بود!
– من…
– برو بخواب اعصابمو قاطی کن بچه…
لبهایش را روی هم میدوزد و نفسش بند میآید، دندانهایش را روی هم میفشارد و از روی زمین با دلی پر بلند میشود.
شانههایش سنگین است و حس میکند نفس ندارد. نگاه متلمس دیگری برای مادرش میاندازد و سمت اتاقش روانه میشود.
گوشهی اتاق چمباته میزند و زل میزند به گوشی همراهش…
نمیداند چقدر آنجا میماند و کی خواب او را به دنیای بیخبری میبرد اما با افتادن سرش روی زمین از خواب میپرد و گردنش به خاطر نامناسب بودن جای خوابش تیر میکشد.
آخی زیر لب میگوید و نگاهش توی اتاق روشن میچرخد، صبح شده بود.
دستی به گرنش میکشد و میخواهد بلند شود که در اتاقش آرام باز میشود و مادرش وارد اتاق میشود.
نگاهش توی اتاق میچرخد و با دیدن او گوشهی اتاق متعجب میپرسد
– اونجا چرا نشستی؟!
میایستد و لبش را تر میکند، تک تک استخوان هایش به خاطر زمین سفت و نشسته خوابیدنش درد میکند.
– چی شده؟!
مادرش در را می بندد
– آقاجونت خوابه هنوز…
جملهی مادرش گیجترش میکند و پیرزن خودش را جلوتر میکشد، ماهور را نزدیک پنجاه سالگی به دنیا آورده بود.
– بشین حرف بزنیم.
روی تختش مینشیند، مادرش هم همینطور…
– میدونی اون پسر چرا میخواد باهات ازدواج کنه؟
لب تر میکند، دروغ گفتن را جایز میداند
– میگه دوسم داره، نمیخواد از دستم بده.
#پارتصدوسیوچهار
#p134
– خودت چی فکر میکنی؟ که نقشهس؟
آن مرد یک رودهی راست توی شکمش نبود. پر بود از کینه و نفرت و دروغ
– نه، اگه دروغ بود اون روز نمیومد تو بیمارستان. اگه دروغ بود دیگه برنمیگشت. میتونست بره و پشت سرش هم نگاه نکنه.
مادرش نفرین میکند کوروش را
– خدا به زمین گرمش بزنه میبینی چطور بیآبرومون کرد؟ آخه تو…
زبان به دهان میگیرد تا عهدی که به همسرش داذه را نشکند.
حاج علی دستور داده بود کسی از گل نازکتر به دردانهاش نگوید.
دست به زانو میکوبد و ماهور بی نفس میگوید
– مامان آقاجونو راضی کن.
– آقاجونت مگه به من گوش میکنه؟! میترسم بره بذاره کف دست مهران دیوونهترش کنه!
بزاق دهانش را قورت میدهد
– مامان نباید داداشام چیزی بفهمن… آقاجون اگه رضایت بده و عقد خونده بشه همه چی تموم میشه به خدا.
چه ساده لوحانه فکر میکرد با عقدشان همه چیز تمام میشود
– تو داداشات رو نمیشناسی؟! اگه بعد عقد…
میان کلام مادرش میپرد
– بعد عقد کسی نمیتونه کاری کنه مامان… نه اون مرد، نه داداش مهران و ماهان… همه چی تموم میشه میره، این بی آبرویی هم… کم کم…
مادرش که پشت چشم نازک می کند سر پایین میاندازد و چیزی نمیگوید.
– کاش برم بمیرم من با دختر بزرگ کردنم. تو آخه چه غلطی میکردی پیش اون مرتیکه که این بلا رو سرمون بیاری؟!
طاقت نیاورده بود پیرزن بیچاره…
#پارتصدوسیوپنج
#p135
➖➖➖➖➖➖➖➖
«- قبول میکنم»
برای بار چندم پیامک را میخواند و جام مشروبش را سر میکشد.
– چی شده؟ کبکت خروس میخونه!
نگاهی به قدیر میاندازد، مردی پنجاه ساله که رازدارش بود و دوست و رفیقش…
بیشتر از برادرانش به او نزدیک بود!
– رلم پیام داده.
قدیر میخندد و جامش را پر میکند…
امشب قرار بود سگ مست کند اما با پیامکی که از جانب ماهور موحد آمده بود، پشیمان شده بود.
امشب را باید جشن میگرفت، اما نه با مستی و توی حالت بیخبری.
امشب باید هوشیارانه جشن میگرفت…
جشن توی دام افتادن ماهور موحد را…
– استغفرلله… حالا رلت اونورآبیه یا اینور آبی؟!
نگاهش را به پیامک میدوزد…
به همان دو کلمهای که کوتاه بودند و اما درد داشتند.
– یه اینور آبی چشم و گوش بسته! اما یاغی!
قدیر سرش را تکان میدهد و به جام مشروبش اشاره میکند
– به سلامتی…
او اما جام را روی میز هل میدهد
– نمیخورم دیگه…
از روی صندلی پایین میرود که قدیر میپرسد
– چی شد کوروش؟! مگه قرار نبود یه سره بری بالا؟!
نگاهش را از حروف میگیرد…
نگاهش خمار است اما مست نیست.
– بمونه برا یه وقت دیگه قدیر… یه وقت دیگه.
نگاه میچرخاند و اما با دیدن کاناپهی ویلا یاد آن شب میافتد…
یاد شبی که دخترک بیپروا توی آغوشش پیچ و تاب میخورد و درخواست هم آغوشی داشت.
نفسی عمیق میکشد…
دست توی جیبش میکند و چشمانش ریز میشود.
– دختر حشری، باز افتادی تو تله که!
اسم هرچیمرده به لجن کشیدی ک….
مردک عوضی باز چه نقشه ای داری