رمان مفت برپارت ۴۰

4.4
(179)

 

 

#پارت‌صدوسی‌وشش

#p136

 

از ویلا بیرون می‌زند و تماس می‌گیرد با شماره‌ای که با نام دختر حشری سیوش کرده است.

 

دخترک جواب نمی‌دهد و او با تک خندی کوتاه کنار استخر می‌ایستد

 

– بچه!

 

سیگاری آتش می‌زند و طولی نمی‌کشد که ماهور تماس می‌گیرد…

دخترک بی‌طاقت بود و ترسیده!

 

– ا… الو؟!

 

صدای لرزانش می‌تواند روحش را ارضا کند…

 

– چی شد؟! توضیح کامل‌تری می‌خوام.

 

دخترک ترسیده! اما جرأت به خرج می‌دهد

 

– چه توضیحی؟! گفتم قبوله دیگه!

 

کام سنگینی از سیگارش می‌گیرد و چشمانش باریک‌تر می‌شود…

 

– چته هار شدی؟!

 

– آقا….

 

– اسمم کوروشه!

 

نمی‌داند چرا اما می‌خواهد دخترک بار دیگر به اسم صدایش کند…

از آقا گفتنش خوشش نمی‌آید…

 

– آقا کی عقد می‌کنیم؟! من به آقاجونم گفتم، راضیه… فقط داداشام نباید بفهمن.

 

اخم می‌کند…

اسمش را نگفته بود!

 

– چرا؟!

 

– چرا چی؟!

 

کام دیگری از سیگارش می‌کشد و اخمش غلیظ تر می‌شود

 

– داداشات… چرا نباید بفهمن؟! نکنه خوششون میاد از شکم بالا اومده‌ی آبجیشون؟!

 

صدای دخترک بیشتر می‌لرزد و تحلیل می‌رود

 

– می‌شه بس کنی؟!

 

پوزخندی صدادار می‌زند و سیگار با کام دیگرش تمام می‌شود

 

– اوکی… کارای عقد و راست و ریست می‌کنم می‌گمت…

 

#پارت‌صدوسی‌وهفت

#p137

 

– باشه، خدا…

 

میان کلام دخترک صدایش می‌کند

 

– هی، موحد!

 

دخترک جواب نمی‌دهد، اما سکوتش نشان از انتظارش می‌دهد و وقتی با سکوت کوروش مواجه می‌شود، به اجبار می‌گوید

 

– بله آقا…

 

– داداشات از خداشونه بگیرمت… پس بیخود جو نیا، اوکی؟!

 

باشه‌ای که دخترک می‌گوید باعث می‌شود اخمش غلیظ تر شود…

علت آشوب و بی‌تابی‌اش را نمی‌فهمد.

 

آب گلویش را قورت داده و ناگهانی می‌پرسد

 

– چرا قبول کردی؟

 

دخترک کمی سکوت کرده و با آهی غلیظ جوابش را می‌دهد

 

– به خاطر خانواده‌م.

 

اخمش کورتر می‌شود و دندان‌هایش روی هم کلید می‌شود.

عشق ماهور به خانواده‌اش باعث می‌شود خشم وحشیانه به مغزش هجوم بیاورد…

 

– آفرین به تو… دختر فداکار!

 

– کاری نداری؟ میخوام قطع کنم.

 

بدون اینکه جوابی بدهد یا منتظر قطع شدن تماس توسط ماهور باشد خود قطع می‌کند و گوشی را توی جیبش می‌فرستد.

 

– نشونت می‌دم موحد… عشق به چند تا حرومزاده باید عواقب داشته باشه دیگه!

 

به ویلا برمی‌گردد و قدیر را مقابل تی‌وی می‌بیند…

پشت میز بار می‌نشیند و بطری مشروب را سمت خود می‌کشد

 

– نظرم عوض شد قدیر… ترجیح می‌دم مست بشم.

 

قدیر با چشمانی ریز شده نگاهش می‌کند

 

– چی شد یه دفعه باز؟

 

برای خودش مشروب می‌ریزد و هم زمان سیگاری آتش می‌زند

 

– همینطوری می‌خوای وراجی کنی قدیر؟! بیا همراهی کن.

 

#پارت‌صدوسی‌وهشت

#p138

 

دو بطری می‌خورند و هر دو به حدی مست می‌کنند که بعد از خنده و سرگرمی همانجا می‌افتند و به خواب فرو می‌روند.

 

صبح با سردردی وحشتناک از خواب بیدار می‌شود، روی همان کاناپه‌ای خوابیده یک شب دخترک را بارها به اوج رسانده بود!

 

دست به پیشانی می‌گذارد و پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد

سردردش وحشتناک است.

 

– خوبی؟!

 

به زور لای پلک‌هایش را باز کرده و نگاهی به قدیر می‌اندازد

 

– سرم داره منفجر می‌شه، یه مسکن بیار برام.

 

قدیر روی میز روبرویی می‌نشیند

 

– برات قهوه درست کردم.

 

تنش را بالا می‌کشد و به زور چشمانش را باز نگه‌داشته…

انگار توی چشمانش ماسه ریخته اند.

 

– قراره دختر موحد رو بگیرم.

 

چشمان قدیر تا جای ممکن گشاد می‌شود و او حین مرتب کردن موهای آشفته اش ادامه می‌دهد

 

– کارای عقد فوریش رو انجام بده قدیر، کسی هم چیزی نفهمه.

 

– چی؟!

 

عصبی صدا بالا می‌برد

 

– دارم عربی حرف می‌زنم؟!

 

قدیر سعی می‌کند خودش را جمع کند

 

– منظورم… یعنی کدوم موحد؟!

 

کلافه از روی کاناپه بلند می‌شود. انگار قرار نیست قدیر برایش مسکن بیاورد!

 

– ماهور موحد!

 

قدیر هم به آنی می‌ایستد

 

– باهاش عقد کنی؟! مگه…

 

– سؤال نپرس قدیر… کاراش رو انجام بده… فوری…

 

#پارت‌صدوسی‌ونه

#p139

 

همانطور که می‌خواهد قدیر خیلی زود کارهای عقد را انجام می‌دهد، حتی آزمایشات قبل از عقدشان هم غیر حضوری می‌شود و حالا توی محضری کوچک، با سفره‌ی عقدی ساده حضور دارد.

 

دختری با لباس طوسی که کنار مادرش نشسته و لرزش دست و پایش را می‌تواند از این فاصله ببیند قرار است تا دقایقی دقایقی دیگر همسر عقدی‌اش باشد.

 

مادرش گریه می‌کند و پدرش اخمی غلیظ به چهره دارد. ناراضی به نظر می‌رسد. انگار که زورش کرده باشند.

 

پا روی پا می‌اندازد و قدیر و یک نفر دیگر که به عنوان شاهد آمده اند.

نگاهش را بار دیگر سمت دخترک می‌کشد.

چشمانش سرخ است و نم‌ناک…

 

شبیه عروس‌ها نیست! بیشتر شبیه مادر مرده‌هایی است که گیج هستند و پرت!

 

نگاه دخترک که سمتش کشیده می‌شود، به صندلی کنارش اشاره می‌کند و بی صدا پچ می‌زند

 

«- بیا بشین کنارم…»

 

دختری رنگ پریده با شانزده سال سن! می‌تواند همسر باشد؟!

آن هم با شکم حامله…

 

قرار بود پدر شود و اما آماده نبود‌.

می‌توانست بعد از عقد اقدامات سقطش را انجام بدهد.

 

دخترک با سری پایین افتاده سمتش می‌آید و روی صندلی کنار او توی خودش مچاله می‌شود

 

– به بابات رو به زور آوردی؟! ماتم گرفته چرا؟!

 

دخترک با صدایی تحلیل رفته جوابش را می‌دهد

 

– گفتم… گفتم عاشقمی…

 

خنده‌ی بلندش دست خودش نیست!

همه سمتشان می‌چرخند و حتی حاج آقایی که در حال نوشتن عقد نامه است!

 

لب‌هایش را به زور جمع می‌کند و سمت ماهور رنگ و رو پریده می‌چرخد

 

– عاشق؟! عاشق تو؟!

 

#پارت‌صدوچهل

#p140

 

نگاه دخترک را التماس پر می‌کند

 

– تو رو خدا…

 

سرش را با تأسف تکان می‌دهد

 

– خیالات برت نداره، دارم کلفت می‌گیرم واسه خونه‌م.

 

و می‌بیند دخترک پیش چشمش می‌شکند و خورد می‌شود. عاقد اصواتی عربی می‌خواند و مجبورشان می‌کند بارها عقد نامه را امضا کند…

 

عقد نامه‌ای که مهریه‌اش صد و چهارده سکه بود…

نه کسی بالای سر دخترک قند می‌سابد، نه دامادی برایش زیر لفظی می‌دهد…

 

نه برای آوردن گلی می‌رود، نه گلابی.‌‌

مادرش اشک می‌ریزد و پدرش با اخم زیر لب ذکر می‌گوید وقتی دخترک بغض کرده بله می‌گوید و عاقد زن و شوهر اعلامشان می‌کند‌

 

از محضر که بیرون می‌زنند، سفت دست ظریف و لرزان دخترک را می‌گیرد و خیره توی چشمان پدرش می‌گوید

 

– آبروت از دخترت مهم‌تر بود حاجی؟

 

می‌بیند دخترک می‌لرزد…

دختری که شده بود، همسرش!

می‌خندد، مستانه…

 

– هم آبروت رو گرفتم هم دخترت رو!

 

– خفه شو…

 

جمله‌ی زیر لبی ماهور را می‌شنود و می‌خندد…

دل و جرأت پیدا نکرده بود؟!.

باید آن زبان درازش را می‌چید!

سمتش می‌چرخد

 

– بریم عزیزم! از ننه بابات خدافظی کن که قرار نیست دوباره ببینیشون.

 

دخترک با چشمان گرد شده که نگاهش می‌کند، دستش را رها می‌کند

 

– تو ماشین منتظرم…

 

– کجا می‌ریم؟!

 

می‌خندد

 

– خونمون عزیزم.

 

می‌گوید و سمت ماشین می‌رود. لبخندی که روی لبش دارد خیلی زود از بین می‌رود و خشم توی رگ‌هایش می‌جوشد

 

– به جهنمت خوش اومدی موحد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 179

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
27 روز قبل

خسته نباشی قاصدک جان نمیشه اینو هر شب بذاری ممنون میشم

فرشته منصوری
27 روز قبل

لعنت بهت

آخرین ویرایش 27 روز قبل توسط فرشته منصوری
۰ نامدار
27 روز قبل

انشالله که عاشق ماهور بشی و جلز و بلز کنی و ماهور آدم حسابت نکنه

نازنین Mg
27 روز قبل

آخخخخخ که چقد دلم میخواد این کوروش گوربه گور شده روبایه بشکه بنزین آتیش بزنم🤯🤯🤯ممنون قاصدک جونم خسته نباشی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x