#پارتصدوسیوشش
#p136
از ویلا بیرون میزند و تماس میگیرد با شمارهای که با نام دختر حشری سیوش کرده است.
دخترک جواب نمیدهد و او با تک خندی کوتاه کنار استخر میایستد
– بچه!
سیگاری آتش میزند و طولی نمیکشد که ماهور تماس میگیرد…
دخترک بیطاقت بود و ترسیده!
– ا… الو؟!
صدای لرزانش میتواند روحش را ارضا کند…
– چی شد؟! توضیح کاملتری میخوام.
دخترک ترسیده! اما جرأت به خرج میدهد
– چه توضیحی؟! گفتم قبوله دیگه!
کام سنگینی از سیگارش میگیرد و چشمانش باریکتر میشود…
– چته هار شدی؟!
– آقا….
– اسمم کوروشه!
نمیداند چرا اما میخواهد دخترک بار دیگر به اسم صدایش کند…
از آقا گفتنش خوشش نمیآید…
– آقا کی عقد میکنیم؟! من به آقاجونم گفتم، راضیه… فقط داداشام نباید بفهمن.
اخم میکند…
اسمش را نگفته بود!
– چرا؟!
– چرا چی؟!
کام دیگری از سیگارش میکشد و اخمش غلیظ تر میشود
– داداشات… چرا نباید بفهمن؟! نکنه خوششون میاد از شکم بالا اومدهی آبجیشون؟!
صدای دخترک بیشتر میلرزد و تحلیل میرود
– میشه بس کنی؟!
پوزخندی صدادار میزند و سیگار با کام دیگرش تمام میشود
– اوکی… کارای عقد و راست و ریست میکنم میگمت…
#پارتصدوسیوهفت
#p137
– باشه، خدا…
میان کلام دخترک صدایش میکند
– هی، موحد!
دخترک جواب نمیدهد، اما سکوتش نشان از انتظارش میدهد و وقتی با سکوت کوروش مواجه میشود، به اجبار میگوید
– بله آقا…
– داداشات از خداشونه بگیرمت… پس بیخود جو نیا، اوکی؟!
باشهای که دخترک میگوید باعث میشود اخمش غلیظ تر شود…
علت آشوب و بیتابیاش را نمیفهمد.
آب گلویش را قورت داده و ناگهانی میپرسد
– چرا قبول کردی؟
دخترک کمی سکوت کرده و با آهی غلیظ جوابش را میدهد
– به خاطر خانوادهم.
اخمش کورتر میشود و دندانهایش روی هم کلید میشود.
عشق ماهور به خانوادهاش باعث میشود خشم وحشیانه به مغزش هجوم بیاورد…
– آفرین به تو… دختر فداکار!
– کاری نداری؟ میخوام قطع کنم.
بدون اینکه جوابی بدهد یا منتظر قطع شدن تماس توسط ماهور باشد خود قطع میکند و گوشی را توی جیبش میفرستد.
– نشونت میدم موحد… عشق به چند تا حرومزاده باید عواقب داشته باشه دیگه!
به ویلا برمیگردد و قدیر را مقابل تیوی میبیند…
پشت میز بار مینشیند و بطری مشروب را سمت خود میکشد
– نظرم عوض شد قدیر… ترجیح میدم مست بشم.
قدیر با چشمانی ریز شده نگاهش میکند
– چی شد یه دفعه باز؟
برای خودش مشروب میریزد و هم زمان سیگاری آتش میزند
– همینطوری میخوای وراجی کنی قدیر؟! بیا همراهی کن.
#پارتصدوسیوهشت
#p138
دو بطری میخورند و هر دو به حدی مست میکنند که بعد از خنده و سرگرمی همانجا میافتند و به خواب فرو میروند.
صبح با سردردی وحشتناک از خواب بیدار میشود، روی همان کاناپهای خوابیده یک شب دخترک را بارها به اوج رسانده بود!
دست به پیشانی میگذارد و پلکهایش را محکم روی هم میفشارد
سردردش وحشتناک است.
– خوبی؟!
به زور لای پلکهایش را باز کرده و نگاهی به قدیر میاندازد
– سرم داره منفجر میشه، یه مسکن بیار برام.
قدیر روی میز روبرویی مینشیند
– برات قهوه درست کردم.
تنش را بالا میکشد و به زور چشمانش را باز نگهداشته…
انگار توی چشمانش ماسه ریخته اند.
– قراره دختر موحد رو بگیرم.
چشمان قدیر تا جای ممکن گشاد میشود و او حین مرتب کردن موهای آشفته اش ادامه میدهد
– کارای عقد فوریش رو انجام بده قدیر، کسی هم چیزی نفهمه.
– چی؟!
عصبی صدا بالا میبرد
– دارم عربی حرف میزنم؟!
قدیر سعی میکند خودش را جمع کند
– منظورم… یعنی کدوم موحد؟!
کلافه از روی کاناپه بلند میشود. انگار قرار نیست قدیر برایش مسکن بیاورد!
– ماهور موحد!
قدیر هم به آنی میایستد
– باهاش عقد کنی؟! مگه…
– سؤال نپرس قدیر… کاراش رو انجام بده… فوری…
#پارتصدوسیونه
#p139
همانطور که میخواهد قدیر خیلی زود کارهای عقد را انجام میدهد، حتی آزمایشات قبل از عقدشان هم غیر حضوری میشود و حالا توی محضری کوچک، با سفرهی عقدی ساده حضور دارد.
دختری با لباس طوسی که کنار مادرش نشسته و لرزش دست و پایش را میتواند از این فاصله ببیند قرار است تا دقایقی دقایقی دیگر همسر عقدیاش باشد.
مادرش گریه میکند و پدرش اخمی غلیظ به چهره دارد. ناراضی به نظر میرسد. انگار که زورش کرده باشند.
پا روی پا میاندازد و قدیر و یک نفر دیگر که به عنوان شاهد آمده اند.
نگاهش را بار دیگر سمت دخترک میکشد.
چشمانش سرخ است و نمناک…
شبیه عروسها نیست! بیشتر شبیه مادر مردههایی است که گیج هستند و پرت!
نگاه دخترک که سمتش کشیده میشود، به صندلی کنارش اشاره میکند و بی صدا پچ میزند
«- بیا بشین کنارم…»
دختری رنگ پریده با شانزده سال سن! میتواند همسر باشد؟!
آن هم با شکم حامله…
قرار بود پدر شود و اما آماده نبود.
میتوانست بعد از عقد اقدامات سقطش را انجام بدهد.
دخترک با سری پایین افتاده سمتش میآید و روی صندلی کنار او توی خودش مچاله میشود
– به بابات رو به زور آوردی؟! ماتم گرفته چرا؟!
دخترک با صدایی تحلیل رفته جوابش را میدهد
– گفتم… گفتم عاشقمی…
خندهی بلندش دست خودش نیست!
همه سمتشان میچرخند و حتی حاج آقایی که در حال نوشتن عقد نامه است!
لبهایش را به زور جمع میکند و سمت ماهور رنگ و رو پریده میچرخد
– عاشق؟! عاشق تو؟!
#پارتصدوچهل
#p140
نگاه دخترک را التماس پر میکند
– تو رو خدا…
سرش را با تأسف تکان میدهد
– خیالات برت نداره، دارم کلفت میگیرم واسه خونهم.
و میبیند دخترک پیش چشمش میشکند و خورد میشود. عاقد اصواتی عربی میخواند و مجبورشان میکند بارها عقد نامه را امضا کند…
عقد نامهای که مهریهاش صد و چهارده سکه بود…
نه کسی بالای سر دخترک قند میسابد، نه دامادی برایش زیر لفظی میدهد…
نه برای آوردن گلی میرود، نه گلابی.
مادرش اشک میریزد و پدرش با اخم زیر لب ذکر میگوید وقتی دخترک بغض کرده بله میگوید و عاقد زن و شوهر اعلامشان میکند
از محضر که بیرون میزنند، سفت دست ظریف و لرزان دخترک را میگیرد و خیره توی چشمان پدرش میگوید
– آبروت از دخترت مهمتر بود حاجی؟
میبیند دخترک میلرزد…
دختری که شده بود، همسرش!
میخندد، مستانه…
– هم آبروت رو گرفتم هم دخترت رو!
– خفه شو…
جملهی زیر لبی ماهور را میشنود و میخندد…
دل و جرأت پیدا نکرده بود؟!.
باید آن زبان درازش را میچید!
سمتش میچرخد
– بریم عزیزم! از ننه بابات خدافظی کن که قرار نیست دوباره ببینیشون.
دخترک با چشمان گرد شده که نگاهش میکند، دستش را رها میکند
– تو ماشین منتظرم…
– کجا میریم؟!
میخندد
– خونمون عزیزم.
میگوید و سمت ماشین میرود. لبخندی که روی لبش دارد خیلی زود از بین میرود و خشم توی رگهایش میجوشد
– به جهنمت خوش اومدی موحد!
خسته نباشی قاصدک جان نمیشه اینو هر شب بذاری ممنون میشم
لعنت بهت
انشالله که عاشق ماهور بشی و جلز و بلز کنی و ماهور آدم حسابت نکنه
آخخخخخ که چقد دلم میخواد این کوروش گوربه گور شده روبایه بشکه بنزین آتیش بزنم🤯🤯🤯ممنون قاصدک جونم خسته نباشی