رمان مفت بر پارت ۵۲

4.2
(160)

 

 

#p184

 

 

پیام ماهان انقدر سردرگمش کرده بود که بالکل فراموشش شد به قدیر بسپارد که دنبال دکتر برای بریدن نفس جنین چند هفته ای اش باشد…

 

نگاهی به دختری که همچنان بهت زده وسط اتاقش ایستاده بود کرد…

 

لبش هم همرنگ صورتش شده بود!

 

اوضاع درستی نداشت و کوروش هم بی حوصله تر از آنی بود که مدام او را در بیمارستان ها بچرخاند…

 

_رنگت با رنگ میّت مو نمیزنه…ایشالله اگه خدا بخواد رو به موتی دیگه؟!…

 

ناخودآگاه دستی به گونه اش کشید…

 

اینکه حالش حسابی بد بود را خودش هم حس میکرد ولی چهره اش را ساعت ها بود که در آینه نظاره نکرده بود…

 

_به جمیله میگم واست یه چیزی بیاره بالا بخور…یا میخوای بیای پایین…در جوار پانیذ خانوم همچین بهت بچسبه…

 

با خنده حرف هایش را زد و رفت…

 

هیچکس حالش را درک نمیکرد…به قدری مزخرف بود که تصمیم گرفت تمسخر های کوروش را نادیده بگیرد و دنبالش در را بازکند:

 

_آقا…

 

 

دیگر صبرش را لبریز کرد…این بچه زبان نفهم تر از آنی بود که فکرش را میکرد…

 

به سمتش هجوم برد و یقه ی لباسش را چنگ زد،به دیوار کنار اتاق کوبیدش…

 

مانند عقابی که گنجشک کوچکی را با چنگالش اسیر کرده نگاهش کرد:

 

_یه بار دیگه بهم بگی آقا…

 

فکش منقبض شده بود و مطمئنا چشمانش سرخ بود…

 

انقدر سریع واکنش نشان داده بود که ماهور حتی نفهمید چه شد که حالا زیر بار غرش هایش تنش می لرزید:

 

_فقط یه بار دیگه اون کلمه ی زشت و از دهنت بشنوم…یه جوری میزنمت که به سگ تو حیاطمون بگی خان دایی…

 

 

سرش پایین بود و مژه های بلندش خیس…اهمیتی نداشت که دوباره با حرص تنش را تکان داد:

 

_مگه با تو نیستم بی پد…..

 

با حرص چشم بست و با خشونت یقه اش را رها کرد…

 

کوروش که رفت …

 

همانجا کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست…

 

پشیمان شد…از اینکه از این مرد کمک بخواهد پشیمان شد…

 

——————————————————-

 

#p185

 

 

پانیذ و پدرش در حال مکالمه بودند و دوباره دخترک از دست های بهادر آویزان بود!!!

 

 

اینکه زیاد از حد بهم نمی آمدند ، بیشتر حالش را بهم میزد…

 

سلام کوتاهی کرد و قبل از دهان باز کردن بهادر خودش لب زد:

 

_سپردم…سپردم دنبال دکتر واسه سقط باشن…

 

 

لبخند ناشیانه پانیذ را میبیند ولی چشم می بندد…باید مثل خودش با سیاست با او رفتار میکرد…

 

در برابر بهادر چنگ و دندان نشان دادن فایده ای نداشت…

 

بهادر جرعه ی آخر چایش را می نوشد…

و انگشتان دستش را بهم قلاب میکند:

 

 

_میگفتی بیاد بخوره یه چیزی…از صبح ندیدم بیاد پایین…رنگ و رو ام که نداره…

 

تازه یادش آمد دخترک را همان طبقه ی بالا جا گذاشته بود…

 

_جمیله…

 

زن سریعا از آشپزخانه بیرون می آید:

 

_یه کم غذا ،خوراکی هرچی داری ببر بالا واسه ماهور…

 

زن سری تکان می دهد و دوباره به آشپزخانه باز می گردد…

 

_هرچه سریعتر کاراتو راست و ریست کن…امروز و فردا نکن…هر چی شکمش بزرگ‌تر بشه همزمان با اون دردسرای توام بیشتر میشه…

 

اینکه پدرش نمیخواست به بحث خاتمه دهد و بی خیال شود…روانی اش میکرد…

 

با تندی از پشت میز بلند شد:

 

_باشه بابا…گفتم حواسم هست…درستش میکنم…

 

خودش خوب میدانست فعلا به فکر هر چیزی بود جز سقط جنین …

 

 

ولی حق به جانب حرف میزد تا پدرش از خر شیطان پیاده شود…

 

_بشین…عصرونه‌تو بخور…

 

دستی در هوا تکان داد:

 

_میل ندارم…

 

به سمت پله های طبقه ی بالا رفت…کمی سر و کله زدن با ماهور،شاید عصبانیتش را می خواباند….

 

———————————————————

 

 

#p186

 

 

ماهور روی تخت نشسته است…

 

رنگ صورتش خیلی کدر تر از آخرین باریست که تشرهای کوروش را نوش جان کرده بود!!!

 

با ورود کوروش دستپاچه می ایستد…

 

بی توجه به او سمت تخت میرود و روی شکم دراز میکشد…

 

ضربه ای به در نواخته میشود:

 

_بیا تو…

 

جمیله سینی محتوای غذا را روی پاتختی قرار می‌دهد:

 

_اگه چیزی کم داشت لطفا صدام کنید…

 

ماهور تنها سر تکان می‌دهد…

 

از وقتی پا درون این عمارت گذاشته بود ،حرف زدنش هم کلا به فراموشی سپرده بود…

 

گوشه ی اتاق کز کرده بود که کوروش همانطور دراز کشیده سر به سمتش چرخاند:

 

_بخور …پس بیوفتی اینجا کسی نیست به دادت برسه…آدمای این خونه از مرده‌ت بیشتر از زنده‌ت خوششون میاد….

 

 

اشتها داشت….گرسنه بود…ولی حال بدش حتی اجازه نمیداد پاسخ صحبت های کوروش را بدهد…

 

مطمئنا با اولین لقمه ای که میخورد تا روده هایش را بالا می آورد…

 

نگاه های خیره ی کوروش باعث شد تکانی به خودش بدهد،دست به فیله های اسلایس شده انداخت…

 

با چنگال تکه ی کوچکی به دهانش نزدیک کرد…

 

سعی کرد به حال بدش فکر نکند و فقط لقمه را هر طور که هست پایین دهد…

 

موفق شد و انگار کمی حالش بهتر شد…دوباره تکه ای دیگر نوش جان کرد و صدای کوروش بود که باز به گوشش رسید:

 

_اووووووم…خوشمزه‌س نه؟! بخور که شب جون داشته باشی روم بالا پایین کنی…

 

 

———————————————————

 

#p187

 

 

همین جمله کافیست تا رابطه ی کثیف صبح دیروز را به یاد بیاورد…

 

دوباره در دهانش حسش میکند…

 

لقمه ی بعدی را قورت نداده است که عوق زنان سمت سرویس پا تند میکند…

 

قهقهه های کوروش را می شنود…

 

مشت مشت آب خنک به صورتش میزند…

 

دیگر تحمل این حال نکبت را ندارد که با تشر رو به کوروش حرف میزند:

 

_تو این خونه یه قرص نیست که این حال گند منو میزون کنه؟! مردم دیگه از صبح…

 

 

کوروش روی تخت می نشیند…

 

نه!!! اونقدر ها هم که فکرش را میکرد بی زبان نبود…

 

_پرستاره یه قرص بهم داد چند ساعت خوب بودم…اسمشم گفت یادم نیست…

 

 

کوروش وسط حرفش میپرد:

 

_متوکلروپرامید…

 

ماهور با گیجی لب میزند:

 

_آره آره همین بود…

 

دستی به موهای خیس شده اش میکشد:

 

_دارید؟! اگه دارید لط…

 

دوباره میان حرفش میپرد:

 

_نداریم!!!

 

می گوید و بی توجه به او پشت میکند و دراز میکشد…

 

چاره ای جز تحمل حال بدش نداشت…

 

گوشه ی کذایی اتاق کز میکند و مینشیند…

 

دقیقا این حس و حال گند نوظهور از صبح دامن گیرش کرده بود…

 

یک پایش سرویس است و پای دیگرش همان گوشه ی اتاق…

 

تقریبا تا صبح چند ده باری آن مسیر را طی کرده بود…

 

انقدر که سعی کرده بود بی صدا عوق بزند تا مزاحم خواب کوروش نشود،گلو درد هم به دردهایش اضافه شده بود…

 

—————————————————-

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

کوروش نکبت
ممنون قاصدک جان خسته نباشی گلم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x