رمان پسرخاله پارت 124

3.8
(48)

 

دستهام رو گذاشته بودم روی گوشهام که سرو صداهارو نشنوم.
همه چیز برای همه لو رفته بود اون هم به بدترین شکل ممکن!
درو از تو قفل کردم و تکیه ام رو بهش دادم و آروم آروم خودمو سر دادم و نشستم روی زمین…
بدجوری سرافکنده بودم.تا همین چند ساعت پیش آرزو داشتم همه بفهمن من و یاسین همدیگرو میخوایم اما حالا…
حالا دیگه همچین چیزی رو نمیخواستم چون شده بودم منفورترین آدم اون عمارت!
شده بودم دختری که با مرد نامزد دار در ارتباطته…
شده بودم دختری که نمک خورده و نمک دون شکسته.
یه دختر بی حیا…
یه دختر آب زیرکاه و موزی.
صدای مشتهای پی در پی مامان به در اتاق بدنم رو لرزوند:

-سوفیا درو باز کن…سوفیا با توام این در لعنتی رو باز کن…سوفی…بازش کن…لعنت به تو دختر.بازش کن این درو…
پاهام رو جمع کردم و با خم کردن سرم پیشونیم رو به زانوهام تکیه دادم.
خاله سعی کرد مامان رو آروم کته واسه همین گفت:

-چه خبرته؟ یکم آرومتر…

دستهام رو به آرومی از روی گدشهام برداشتم تا صداشون رو بشنوم.
مامان با غیظ و خشم و حالتی بی نهایت عصبی پرسید:

-چه جوری ازم میخوای آروم باشم هاااان !؟ چه جوری!؟
رسوایی ای که اون به بار آورده منو شرمنده ی عالم و آدم کرده و حالا تو ازم میخوای آروم باشم؟

خاله که همیشه از نظر من منطقی تر از مامان بود با حرفهاش بهم اثبات کرد از اتفاقی که بین من و پسرش افتاده خیلی هم بدش نیومده چون خطاب به مامان نه با لحنی سرد بلکه محکم و مطمئن گفت :

-بسه دیگه…قتل که نکردن..لابد همدیگرو دوست دارن که باهم بودن…به هیچکس هم ربزی نداره خصوصا اهالی این عمارت!

حرفهای خاله فقط منو شوکه نکردچون حتی مامان هم با صدا و لحنی که تعجبش رو می رسوند خطاب به خاله گفت:

 

-چی میگی!؟ چی میگی تو خوارهر ساده ی من….دوست داشتن چی؟!
اونا که تا دیروز کارد و پنیر بودن حالا همدیگرو دوست دارن!؟مسخره نیست به نظرت؟ سوفیا فقط دنبال اینه راهی پیدا کنه منو حرص بده همین…

مامان این حرفهارو زد و مصت محکمشو برای چندمینبار کوبید به در با عصبانیت زیادی که قادر نبود کنترلش بکنه گفت:

-سوفیا این درو وامیکنی یا بشکنمش هاااان !؟
هر گندی دلت خواست زدی و حالا واسه من تو اتاق پناه گرفتی!؟ این دروباز کن کثافت…این چه غلطی بور کردی سوفیا؟ این چه گهی بود که خوردی!؟
چرا آبروی منو برای هااان!؟
این در کوفتی رو وا کن تو که تا همیشه نمیتونی اون تو بمونی…وا کن درو…

فکر کنم وقتش بود دست از پنهان کردن خودم بردارم و منم مثل یاسین قرص و محکم دم از خواستنم بزنم.
حق با اون بود.
من که تا همیشه نمیتونستم توی اون اتاق بمونم!
بلند شدم.
به نفس عمیقی کشیدم و بعد دستمو سمت کلید دراز کردم و با چرخوندن کلید درو وا کردم و چندقدم عقب رفتم و منتظر هر رفتار و برخورد تلخ و گزنده ای از طرف اون موندم.
مامان تا فهمید قفل رو چرخوندم درو وا کرد و با عصبانتت به عقب هلش داد و اومد داخل.
رو به روم ایستاد.
صاف نگاه کردن تو چشمهای هردوی اونها واسه من سخت بود.
با دستهای مشت شده اومد سمتم.
زل زل نگاهم کرد و بعد یه سیلی محکم به گوشم زد و گفت:

-احمق!

خاله هین کناااان اومد سمت مامان و با حرص پرسید:

-چیکار میکنی!؟ چرا دست رو بچه بلند میکنی!؟

مامان پورخندی زد و به طعنه پرسید:

-چی !؟ بچه؟ تو به این میگی بچه؟ تو به این دختر گنده میگی بجه !؟
این بچه ابروی من و خودشو برده..شرف و آبرو واسه من نذاشته..
برو ببین چی پشت سرش پچ پج میکنن!

من سر به زیر انداختم اما خاله محکم و قرص گفت:

-هرکی هرچی گفت گه خورد!

دستمو روی صورتم گذاشتم.درست همونجایی که بهم سیلی زده بود.
حالم از رفتارش خیلی بد شد اما راستش دفاعیه های خاله بهم اثبات کرد از ارتباط من و یاسین بدش نیومده و کاملا برخلاف مامان کاملا راضیه و همین شد یک دلیل کوچیک برای ادامه دادن.
مامان یک گام اومد سمتم و پرسید:

-چرا…واقعا چرا !؟ چرا اینوارو وردی

سر خمیده ام رو بالا گرفتم و با پایین آوردن دستم از روی صورت جواب دادم:

-دوستش دارم….

چشمهاش از حالت عادی درشت تر شدن و ابروهاش بالا پریدن!
رتگش عین گچ سفید شده بود.
یک گام اومد جلو و پرسید :

-چی !؟هیچ میدونی داری چه گهی میخوری!؟ یاسین نامزد داره…اینو میفهمی احمق!؟

قبل از اینکه من واکنشی به این حرفهاش نشون بدم این خاله بود که رو به مامان گفت:

-تو دیگه چرا این حرف رو میزنی!؟تو که بهتراز همه میدونی اونا خودشون مائده رو چسبوندن به یاسین و الکی الکی چو انداختن نامزد پسرمه…
همیشه ازشون بدم میومد..از اون دوتا افریطه ای که سایه شون همیشه تو زندگیم بوده و حالا هم که میخوان مائده رو هرجور شده بچسبونن به ناف یایسن…پسرم دوستش نداره…زور که نیست!

حرفهای خاله هم شوکه ام کرد هم خوشحال.
آره…خوشحال بودم و امیدوار به اینکه بالاخره تویی این عمارت یک نفر هم پیدا شد که از این علاقه حمایت بکنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سونیا
سونیا
2 سال قبل

ایول به خاله

M.r
M.r
2 سال قبل

حالم از مادره بهم می خوره
لعنتی خودش بابای سوفیا رو طلاق داده با اینکه یه دختر هم داشته و امده دنبال عشقش د حالا سوفیا رو بخاطر اینکه عاشق کسی که الکی الکی می خوان زنش بدن عصبانی شده

zhra
zhra
پاسخ به  M.r
2 سال قبل

خودش ک نمیتونه بابای سوفی رو طلاق بده احتمالا باید میگفتی از بابای سوفی طلاق گرفته🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

A••••
A••••
2 سال قبل

تازه رمان داره جذاب میشه..‌

Mohsen
Mohsen
2 سال قبل

سلام به نظر من

یاسین ➕سوگند میرسه
یاسر ➕ سوفی میرسه
مائده ➕مهرداد
(اینو از ترکیب اسمی گفتم)

(۰۰۰۰۰۰)
۱) سوفیا یا یه خواهر /برادر داره که باباش میشه دادش منوچهر خان

۲) شاید دادش منوچهر بابای سوفیا هست ( که اینو خیلی فکر نکنم)

(۰۰۰۰)
واسه این هم که یاسین و سوفیا خیلی رابطه دارن شاید نویسنده میخواد برای رسیدن هر دو شون بهم یه اتصالی وصل کنه و سوفی حامله بشه( که هم بد میشه هم درصدش کمه)

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  Mohsen
2 سال قبل

کلن یه رمان ساختی برا خودت برادر😶

Sarina
Sarina
2 سال قبل

واو خاله معرکه است😂

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

این رمان جذاب شه؟حاجی دلت خوشه عا

Daren
Daren
2 سال قبل

چه مامان مسخره ای داره به جای طرفداری از دخترش پشتشو خالی میکنه😒

paria
paria
2 سال قبل

همین فرمونو برو ببینم چی میشه فقط زودتر تا از استرس خل نشدم

...
...
2 سال قبل

دمه خاله گرم
مامانش خیلی رو مخه

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x