رمان پسرخاله پارت 140

4.7
(27)

 

 

روی سکو ایستادم و دستهامو دور خودم حلقه کردم و خیره شدم

به اونا که باربیکیو راه انداخته بودن و دور هم میگفتن و می خندیدن..حتی یاسین هم کنارشون بود.کمتر سراغ عمه ها ش میرفت و بیشتر داشت با یاسر شوخی میکرد!

صدای خنده هاش تو کل حیاط پیچیده بود.

با حسرت به یاسین نگاه کردم.

از این به بعد اون دیگه مال من نیست…از این به بعد دیگه حتی نمیتونستم با خیال راحت نگاهش کنم یا دو کلوم حرف بزنم!

تو خودم بودم که مامان رو کنار خودم احساس کردم

انگار اون هم مثل من خودش رو عضو این خونه نمیدونست که کمتر تو دورهمی هاشون شرکت میکرد.

به نیمرخم خیره شد و گفت:

 

 

-تو با منوچهر خان حرف زدی !؟تو چی بهش گفتی؟ هان؟

چی بهش گفتی سوفیا؟

 

 

چشم از یاسین که از بین تمام اتفاقات افتاده بین من و پدرش بیخبر بود برداشتم و سرمو به سمت مامان چرخوندم و پرسیدم:

 

 

-چطور !؟ باهاتون حرف زده؟

 

 

چشمهاش با دقت روی صورتم به گردش دراومد. فکر کنم یه چیزایی فهمیده بود که همچین حرفی میزد.

خیلی زود جواب داد:

 

 

-آره ! گفته منصور و سورنا میخوان برگردن! میخوان بیان اینجا…

 

 

لبخند تلخی زدم.نمیدونم چرا احساس میکردم حالا دیگه صورت و چشمهاش بی فروغ نیستن.

نی نی چشمهاش درخشش داشتن.

انگار جون گرفته بود.

آهسته گفتم:

 

 

-خب دیگه…خوشحال باش! شوهر و بچه ات قراره بیان پیشت!

 

 

دستمو گرفت و گفت:

 

 

-بگو چی بهش گفتی هااان؟

 

 

سرمو به سمت جمعیت چرخوندم.

همشون دور هم جمع بودن و میگفتن و می خندیدن.

یاسین…بهاش یاسین بود.

آه عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-چه فرقی داره !؟ مهم اینکه که تو قراره به زودی پسرتو ببینی!

از اینجا برو…

تو این خونه نمون.دست شوهر و بچه ات رو بگیر و از اینجا دورشو!

برو جایی که نه منوچهر و نه خواهرهای سلیطه اش نتونن تو زندگیتون دخالت بکنن!

 

 

دستمو فشار داد و با عصبانیت گفت:

 

 

-با توام! چیشد که اون قبول کرد منصور و سورنا برگردن هاااان ؟ چی بهش گفتی که راضیش شد از منصور بخواد برگرده هاااان ؟

حرف بزن سوفیا…

 

 

چیزی نبود که بشه پنهانش کرد.

به صورتش نگاه کردم و جواب دادم:

 

 

-قول دادم دیگه نه سمت یاسین برم و نه بزارم یاسین سمتم بیاد!

گفتم قیدشو میزنم!

 

 

بهم خیره شد.جاخورده بود.

دیر به خودش اومد.

پلک زد و گفت:

 

 

-چی؟چه غلطی کردی؟

 

 

پورخندی زد و گفت:

 

 

-کاری رو انجام دادم که همتون دلتون میخواست اتفاق بیفته.

همتون جز خاله…

 

 

همینطور بهمدیگه خیره بودیم که همون موقع صدای یاسین از پایین سکو به گوشش رسید:

 

 

-نمیای کباب بخوری؟

 

 

قلبم تو سینه ام به تپ و تاپ افتاد.

بدون اینکه بهش نگاه بندازم با لحن تندی جواب دادم:

 

 

-نه! نمیخورم!

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-باشه میرم برات میارم عزیزم

 

 

سرمو کاملا به سمتش برگردندم و با لحن خیلی تندی گفتم:

 

 

-گفتم نمیخورم! لازم نکرده تو واسه من بیاری!

 

 

جاخورد از این لحن و حرف و نحوه ی برخوردم.

یه نگاه به من و یه نگاه به مامان انداخت و بعد دو سه تا از پله ها پایین بالا اومد وپرسید:

 

 

-سوفی..عزیزم…چیشده؟ از من ناراحتی؟

 

 

چون حس کردم میخواد بیاد بالا کاملا چرخیدم سمتش .نگاه منوچهر خان از همون فاصله به سمتمون بود و من برخلاف میل باطنینش گفتم:

 

 

 

-گفتم نمیخوام! میشه دست از سرم برداری؟

سمت من نیا لطفااااا….

 

 

اینو گفت و باعجله از کنار مامان رد شدم و رفتم داخل…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x