رمان پسرخاله پارت 152

4.3
(23)

 

 

*یک هفته بعد*

 

 

هر طرف که میرفتم صحبت در مورد جشن عقد یاسین و مائده بود.

تو سالن همه دور مائده جمع شده بودن و لباس عقدش رو تحسین میکردن و قربون صدقه خوشگلی هاش میرفتن!

لباسی که نباتی رنگ بود و بلند با تاج گلی که گذاشته بود روی سرش و قر و غمزه و عشوه ی خرکی میومد!

بالاخره به آرزوش رسید و حالا دیگه تا رسیدن به یاسین فاصله ای نداشت.

نمیدونستم به کجا پناه ببرم که نبینمشون.

کجا برم که حرف از عقدشون نباشه!

در اتاق رو بستم و رفتم سمت تخت.

نامه ی انتقالیم رو برداشتم و بهش نگاه کردم.

همین که میتونستم واسه همیشه از اینجا برم واسم کافی بود.

برمیگردم شیراز و فراموشش میکنم.فراموش میکنم اینجا با یه نفر هزار خاطره ی قشنگ داشتم.

فراموش میکنم یه نفر رو متفاوت از همه دوست داشتم.

فراموش میکنم یه نفرو بیشتر از خودم دوست داشتم.

فراموش میکنم!

برگه ی توی دستمو انداختم روی تخت و بلند شدم و به سمت کمد رفتم.

کیفم رو بیرون آوردم از کمد و گذاشتم کف اتاق.

لباسهام رو یکی یکی از کمد در آوردم و با تا کردنشون انداختمشون توی کیف که همون موقع در اناق با ضرب باز شد.

سرم رو که بالا گرفتم با خاله چشم تو چشم شدم.

با عجله اومد سمتم و بی مقدمه پرسید:

 

 

-تو با منوچهر صحبت کردی؟ تو بهش گفتی اگه منصور و سورنا برگردن حاضر میشی واسه همیشه قید یاسین رو بزنی !؟

 

 

پس بالاخره خاله هم فهمید.

بی حوصله و بی حس و حال پرسیدم:

 

 

-سلام خاله! کی اینو به شما گفته ؟!

 

 

دلخور نگاهم کرد و جواب داد:

 

 

-مادرت! از اول هم باید میدونستم باید یه همچین مسئله ای درمیون باشه.چرا سوفیا ؟

چرا اینکارو کردی؟

 

 

خم شدم و مابقی لباسهام رو هم به زور تو کیف جا دادم و گفتم:

 

 

-مهم این بود که سورنا برگرده پبش مامان!

شنیدم قراره به زودی از اینجا برن خونه ی خودشون.

باور کن ارزشش رو داشت.

 

 

دستهاش رو مشت کرد و گفت:

 

 

-نه نداشت…تو یاسین رو اصلا دیدی؟ انگار شوق و ذوق زندگی تو وجودش مرده.تو حق نداشتی جای اون هم تصمیم بگیری سوفیا…

 

 

دوربین عکسای و بقیه وسایلم رو با احتیاط تو کیف جا دادم و گفتم:

 

 

-مامان قراره بعد از اینهمه سال دوری یه زندگی آروم تو خونه ی خودش با منصور و سورنا داشته باشه.

هیچی واسه من مهمتر از این موضوع نیست…هیچی.

 

 

آهی کشید و ماتم زده گفت:

 

 

-دوست داشتم جای مائده تورو کنار یاسین ببینم!

 

 

غمگین و آهسته لب زدم:

 

 

-قسمت نبود خاله…چه میشه کرد!

 

 

آهی کشید و پرسید:

 

 

-حالا چرا داری وسایلت رو جمع میکنی؟

 

 

سرم رو پایین انداختم وجواب دادم:

 

 

-یه بلیط واسه شب گرفتم.برمیگردم شیراز…

 

 

 

لازم آه کشید و بعد هم بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت.

لباس توی دستم رو رها کردم و از روی زمین بلند شدم.

قدم زنان از اتاق بیرون رفتمو خودمو به نرده ها رسوندم.

از پایین صدای کل و بوی اسپند میومد.

اسپندی که دور سر مائده ای که قرار بود عصر خطبه ی عقدش با یاسین جاری بشه دود میدادن !

دستهامو رو نرده ها گذاشتم و با خم کردم کمرم نگاهی به پایین انداختم.

چقدر لباسش خوشگل بود.

چقدر خوشحال بود.

چقور شاد بود و چقدر من از درون بهش غبطه میخوردم.

منیره از عمد دور مائده می چرخید و بلند بلند میگفت:

 

 

“اسپند دونه دونه اسپند سی و سه دونه…

بترکه چشم حسود و بخیل و بیگونه و بدذات…ایشالله ایشالله…”

 

 

میدونم که چون منو دیده بود این حرفهارو بلند بلند میگفت.

رفتارهاش مثل عقده ای ها بود.

انکار با من پدرکشتگی داشت که بی دلیل ازم متنفر بود.

سگرمه هامو زدم توی هم و با فاصله گرفتن از نرده ها همونجا روی زمین نشستم.

امشب یاسن عقد میکرد و من هم واسه همیشه برمیگشتم شیراز….

واسه همیشه…

پاهامو جمع کددم و دستهام رو به دورشون حلقه.

خسره بودم به رو به رو که سایه ی سنگین حضور یاسین رو احساس کردم.

با کمی فاصله ایستاده بود و منو تماشا میکرد.

از همون فاصله پرسید:

 

 

-میخوای برگردی شیراز !؟

 

 

سرمو به آرومی بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم.

چقدر دل کندن از این آدم و قیدش رو زدن سخت بود.

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-آره….

 

 

نفس عمیقی کشید و پرسید:

 

 

-تو از اول هم فقط منو واسه دوستی میخواستی درسته ؟!

 

 

 

چون اینو گفت آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.

چون سکوت کردم پوزخند زد و پرسید:

 

 

 

-چرا ساکت شدی….خجالت نکش…جواب بده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عاطفه
عاطفه
2 سال قبل

خیلی عالی هر روز اپارت کذاری کنید ۱۵۳رو زود تر آپدیت کنید ممنون

Shab dorr
Shab dorr
2 سال قبل

حالا که داستان داره جذاب و پیچیده میشه
لطف کنین پارت ها رو زود تر بزارین

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x