رمان پسرخاله پارت 18

3.8
(44)

 

دستش رو پشت سرم گذاشت و دوباره چشمهاش رو بست و این یعنی میخواد منو ببوسه….
چقدر این لحظه ی قشنگ رو تو ذهنم باخودم مرور کردم .چه کیفی داشت قرار گرفتن تو همچین موقعیتی با اونی که همه جوره دوستش داری و دیدنش هورمونهاتو بالا و پایین میکنه!
این قشنگترین قسمت از یک روز رویاییه یه دختر هست.خصوصا اگه مثل من یه جورایی سورپرایز شده باشه.
چشمامو بستم تا لبهاش روی لبهام قرار بگیرن و این انتظار تموم بشه اما درست همون موقع بازهم یه مزاحمت کوچولو همه چیز رو بهم زد.
لبهاش یه سانتی لبهام متوقف شدن.
صدای زنگ به فاصله ی هرچند ثانیه یکبار تو خونه میپیچید و اعصاب منو مخدوش تر از همیشه میکرد.
بهراد چشماش رو باز کرد و به صورت من کلافه خیره شد.
خسته و دپرس پرسیدم:

-تو منتظر کسی بودی!؟

خیلی زود جواب داد:

-نه معلوم که نه…

کمی عصبانی گفتم:

-ولی من فکر میکنم بودی…

لبخند زد و برای اینکه اثبات کنه منتظر کسی نبوده گفت:

-دیوونه مگه خنگم باتو قرار بزارم بعد مهمون هم دعوت بکنم هان؟؟

کلافه پرسیدم:

-پس این کیه؟ هان؟؟

دستهاش رو از روی کمرم آورد پایین .از حالت صورتش مشخص بود که از این موضوع کاملا بی اطلاع.خیلی آروم گقت:

-من منتظر کسی نبودم حالا برو کنار ببینم کیه!

کلافه ودلخور از روی تنش اومدم پایین.نیم خیز شد و با پایین اومدن از روی کاناپه تیشرتش رو مرتب کرد و رفت سمت آیفون.
موهام رو از روی چشمام کنار زدم و تو دلم به اونی که اون لحظه ی قشنگ مارو خراب کرد لعنت فرستادم و هزار فحش رنگارنگ بهش هدیه دادم!
بهراد دستشو زیر چونه اش گذاشت و با نگاه کردن به صفحه آیفن گفت:

-یاسین!

از شنیدن اسم یاسین سراسر وجودم سرشار از خشم و نفرت شد.دلم میخواست باهمین دندونام گردنش رو سوراخ بکنم و تمام خونش رو بمکم.
کلافه تر از قبل پرسیدم:

-این اینجا چیکار میکنه!؟

شونه هاشو به نشونه ی اظهار بی اطلاعی بالا و پایین کرد و بعد گفت:

-نمیدونم!

-این همیشه اینطوریه؟؟ هروقت تو جوابشو نمیدی بلند میشه میاد درخونه تون!؟

دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:

-نه خب..همیشه اینطور نیست

نفس پر حرصی کشیدم و گفتم:

-کم کم دارم شک میکنم!

پرسید:

-به چی!؟

انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و گفتم:

-به اینکه شما دوتا گَی هستین…

خندید و رو به آیفن گفت:

-دیوونه!

مشتامو بازو بسته کردم.این یاسین لعنتی شده بود همون موجود رو مخی که از در مینداختیش بیرون از پنجره میومد از پنجره مینداختی بیرون از سوراخ موش میومد.
دستامو مشت کردم و دو سه قدم جلو رفتم و گفتم:

-وای چقدر رومخم…جوابشو نده! بزاره بره…

رو کرد سمتم و گفت:

-نمیشه که عزیز من.جواب تلفنش رو ندادم پاشده اومده خونه…اینجا هم جوابشو ندم که نمیشه

دست به سینه با ابروهای درهم گره خورده گفتم:

-چرا میشه خوب هم میشه.اونقدر جواب نده تا خودش بره…

مجاب نشد.نمیدونم چرا میخواست یاسین رو به من ترجیح بده این برای من قابل درک نبود واقعا!
همین اخلاقش عصبی کننده بود.اینکه وقتی با من بود به حاشیه ها اهمیت میداد.
دوباره شروع کرد آوردن دلایل مرخرف:

-سوفی من جواب تلفنش رو ندادم…واسه اون بگم خوابیدم واسه این چیبگم؟

شونه بالا انداختم و گفتم:

-چیبگم…بگو…بگو حمام بودی!

اینو گفتم و رفتم سمتش.همچنان چشمش پی آیفن بود.واسه اینکه بکشونمش سمت خودم و اجازه ندم بیشتر از این به اون فکر نکنه دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و سرشو به سمت خودم برگردوندم و بعد از زدن لبخند لوندی گفتم :

-بهرااااد…بیخیال یاسین! دلت میاد وقتی من هستم به اون فکر کنی؟ بزار بره پسره ی مزاحم…

همزمان با زدن این حرفها از جلو بهش چسبیدم.دیگه صدای زنگ توی خونه نپیچید و این دقیقا همزمان شد با خیرگی بهراد به من….
دوباره تمام فکر و ذهنش شد من.
لبخند زدم و به لبهاش خیره شدم.
میخواستمشون…من لبهاش رو میخواستم همین حالا اما میخواستم اینبار اون باشه که پیشقدم میشه برای همین جلو نرفتم و حرکتی انجام ندادم تنها شستمو رو نرمی لبش کشیدم.
دیگه به یاسینی که البته بیخیال فشردن اون دکمه ی زنگ لعنتی شده بود، شد و دستاشو روی کمرم گذاشت و منو به خودش فشار داد.
این کارش همزمان شد با فشرده شدن لبهاش روی لبهام…
اینبار تعلل به خرج ندادم و فورا لبهاشو شکار کردم…

 

می ارزید.
کلاس نرفتن به موندن در کنار بهراد و تجربه ی این لحظه های خوش و شیرین می ارزید.
یه نفس عمیق همراه با لبخند کشیدم.چشم از سقف برداشتم و سر چرخوندم تا بهرادی که سنگینی نگاه هاش روی خودم رو حس میکردم تماشا کنم.
خندیدم و پرسیدم:

-چرا اینجوری نگام میکنی!؟

سوالمو با سوالی که ته مایه های طنز و شوخ طبعی داشت جواب داد:

-تو چرااینجوری میخندی!؟

-خب تو آخه یه جوری نگام میکنی خنده ام میگیره..

کش و قوسی به بدنش داد و بعداز کشیدن یه خمیازه گفت:

-موندم جواب یاسینو چی بدم!

از اینکه همچنان فکر و ذهنش پی یاسین بود کلافه شدم.نمیدونم چرا اینقدر بداش اهمیت داشت.اهمین که نه…یه جورایی مدام میخواست بیشتر وقتشو با اون بگذرونه.
نیم خیز شدم و پیرهنم رو جلو بالا تنه ام نگه داشتم وبا دلخوری گفتم:

-میشه لااقل وقتی من هستم حرف از اون نزنی!؟خب من که بهت گفتم اگه خیلی دلت واسش تنگ شده برو پیش اون منم میرفتم دانشگاه…

خیز برداشت سمتم.دستشو دور گردنم انداخت و کشیدم تو آغوش خودش و بعدهم گفت:

-ناراحت نشو دیگه….من منظورم چیز دیگه اس…

گله مند پرسیدم:

-منظورت دقیقا چیه!؟

-من میگم الان براش همه جیز شک برانگیز اینکه من نه جواب تلفن دادم…نه درو واکردم…

دستاشو از دور گردنم آزاد کردم چون داشتم خفه میشدم.
از رو تخت اومدم پایین و دوباره پیرهنمو جلوی سینه هام گرفتم.
یه چیزایی پیش اومد که نشد با دقت اتاقش رو نگاه کنم.اما الان که میتونستم.چرخی زدم و نگاهی به اطراف انداختم.
پسر بود دیگه…چی میشد تو اتاقش دید چیز چندتا اسباب و وسیله ی ساده و معمول!
کنجکاو پرسیدم:

-مامان بابات کجان !؟

دستاشو زیر سرش گذاشت و جواب داد:

-توجیبم.

خودش خندید اما من با اخمی مصنوعی نگاهش کردم و گفتم:

-بی مزه …

با شیطنت گفت:

-مطمئنی بی مزه اس!؟نچشیده قضاوت نکن!

اینبار یه چشم غره ی ترسناک بهش رفتم تا دست از تیکه پرونی و شیطنت برداره و همزمان گفتم:

-آدم باش!

مثل یه پسر بچه ی تخس که بیشتر تظاهر به حرف شنوی میکنه گفت:

-باشه

گرچه میدونستم چشمش، یه چشم الکیه اما با اینحال گفتم:

-آفرین!

-حالا بگو کجان !؟

-تورنتو پیش خواهرم..

متعجب پرسیدم:

-تو خواهر داری؟؟

-آره یکی.تورنتو زنرگی میکنه…تازه بچه دارشده مامان و بابا رفتن پیشش…

لبخند عریضی زدم و پرسیدم:

-دوست دارم ببینمش!

خمیاز ای کشید و جواب داد:

-باشه بعدا عکسش رو بهت نشون میدم…

چرخی زدم و قاب عکسهاش رو نگاهی انداختم.عین دوستش خودشیفته تشریف داشت چون همه جای اتاق میشد عکسهاش رو دید.
عکسهای دونفره و گاهی تکی!شوخ طبعانه گفتم:

-اینقدری که تو و یاسین از خودتون عکس به درودیوار زدین برد پیت نزد!

پاهای لختشو روی هم انداخت و با اعتماد بنفس گفت:

-خب چون اون نصف خوشگلی و خوشتیپی مارو هم نداره

دست به کمر نگاهش کردم و گفتم:

-بابا اعتماد به نفس…بابا برد پیت…بابا تام کروز…باباسلطان خوشتیپا…تو و یاسین ته تهشین

خندید و گفت:

-ما به داشته هامون میبالیم

دوباره قاب عکسهارو نگاهی انداختم.
واسه اذیت کردنش به یکی از اونا اشاله کردمو گفتم:

-اینجا شبیه خاله قزی هستی…

خندید و گفت:

-اون پیرهن مسخره رو از جلو تنت بنداز کنار و بیا بغلم…

یه چیزی رو خوب میدونستم.اینکه یه مرد هرچقدر بدنت رو بیشتر ببینه عطش خواستنش کمتر میشه.
البته…میشد از جهت دیگه هم بهش فکر کرد.
یعنی اعتقادات و نظریه ی بعضی ها شبیه اون چیزی که من فکرش رو میکردم نبود.
یه عده ی بخصوصی که نمیدونم تعدادشون چند درصد بود معتقد بودن اتقاقا یه مرد باید بدنت رو ببینه و طعمش رو بچشه.اون موقع دیگه هیچوقت نمیتونه از فکر بدنت بیاد بیرون !
البته من یکی که فعلا به نظریه ی دسته ی اول دلم میخواست اهمیت بدم.

حرفشو گوش ندادم .به طور کل دوست نداشتم دختر حرف گوش کنی باشم پس خلاف نظر اون پیرهنم رو پوشیدم .خوشش نیومد و با این حرکتم حال تکرد.چون کلافه و انگار که ضد حال خورده باشه گفت:

-عههه چرا پوشیدی!؟

با شیطنت ابروهامو بالا و پایین کردم و جواب دادم:

-نباید می پوشیدم؟؟؟

سرشو تکون داد:

-معلوم که نه…

خندیدم و رفتم سمتش.از تخت بالا رفتم و نشستم روی پاهاش . دو دستم رو دو طرف صورتش قرار دادم و گفتم:

-با خواسته های شما موافقت نشد

پایین پیرهنم رو گرفت که بده بالا و بعد گفت:

-درش بیار سوفی…

دستاشو گرفتم و اجازه ندادم پیرهنمو دربیاره:

-بمونه بیشتر باهاش حال میکنم

-خیلی بدی!

خندیدم و بعد سوالی رو ازش پرسیدم که برام همیشه کمی تا قسمتی عجیب به نظر می رسید:

-بهراااد…یه سوال دارم!؟

خندید و گفت:

-یه لب میگیرم جواب میدم.

واسش چشم چرخوندم اما درنهایت سرم رو خم کردم و لبهاش رو بوسیدم و بعد گفتم:

-حب حالا جواب بده…

-باشه بپرس…

با گوشواره ام بازی بازی کردمو همزمان پرسیدم:

-چرا اینقدر یاسینو دوست داری!؟

بجای جواب دادن باز سعی کرد اذیتم کنه و بعد پرروتر از قبل گفت:

-یه بوس دیگه

-طعم کردیااا

-چیکار کنم دیگه…طمع تو ذات آدماست…

یه بار دیگه خم شدم و لبهاش رو بوسیدم.آبدار ماچم کرد و بعد با لذت زبونشو دور لبهاش کشید.سریعا گفتم:

-خب حالا جواب بده

چشماشو تنگ کرد و اینکار باعث شد دماغش چین بخوره.دستاشو روی پهلوهام گذاشت و پرسید:

-حواسم پرت بوسه ات شد نفهمیدم…سوالت چی بود!؟

با حرص لبهامو روهم فشار دادم و بعد سوالم رو تکرار کردم:

-گفتم چرا اینقدر یاسین رو دوست داری!؟

اینبار بلافاصله جواب داد:

-چرا نداره دیگه…تو چرا دوست صمیمیت رو دوست داری!؟

سوالش ساکتم کرد.میگفت دوست صمیمی! اون حرف از چیزی زد که من نداشتم.آره…عجیب که نبود من دوست صمیمی نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-خب من رفیق صمیمی ندارم بنابرین جواب رو نمیدونم…

نمیدونم چرا اما از حرفم خنده اش گرفت.شاید دلیلش این بود که فکر میکرد من دارم باهاش شوخی میکنم! پایین موهام رو گرفت و همونطور که تکونشون میداد گفت:

-شوخی میکنی!؟

کاملا جدی و با صورتی عاری از هرگونه شیطنت و کلکی جواب دادم:

-نه جدی ام

یه لبخند که خیلی زود هم از روی صورتش پر کشید زد و پرسید:

-مگه میشه آدم دوست صمیمی نداشته باشه

شونه بالا انداختم و گفتم:

-خب فعلا که شده نمونه اش هم روی شکمت نشسته.من توشهر خودمون خب دوستای زیادی دارم اما اینجا نه… وقتی جایی که هستم دوستی نداشته باشم پس دوستی ندارم.معادله حل شد…البته…

مکث کردم.موهامو از دستش نجات دادم و انداختمشون پشت گردنم و گفتم:

-البته به تازگی با دختری دوست شدم که البته بیشتر شبیه یه پازل تا یه دوست! مدام باید تیکه هاشو کنار هم بچینی تا بفهمیش! دوست صمیمی که نباید نقطه ی مبهم داشته باشه…

انگشتش رو تکون داد و گفت:

-اهووووم…فکر کنم بدونم کی رو میگی..دوسه باری باهم تو دانشگاه دیدمتون

تلفن همراه من زنگ خورد و دیگه نتونستیم دراین مورد باهم حرف بزنیم.
از روی شکمش اومدم پایین و گوشی رو برداشتم…

تلفن همراه من زنگ خورد و دیگه نتونستیم دراین مورد باهم حرف بزنیم.
از روی شکمش اومدم پایین و گوشی رو برداشتم.بهراد چون نگاه های طولانی و خیره ام رو به تلفن همراهم دید پرسید:

-کیه نکنه یاسین !؟

اینجا یاسین، آنجا یاسین، همه جا یاسین! اونقدر این بشر تو فکر و ذهن و موقعیتهای مختلف ما نقش پررنگ داشت که توهمش هم ول کنمون نبود.
سرمو تکون دادم و گفتم:

-آ…آ….مامانم!

انگار که خیالش راجت بشه نفس عمیقی کشید و گفت:

-اوکی! جواب بده!

یه نگاه شماتت گونه به بهراد انداختم.درک نمیکردم چرا اینقدر نگران این یه مورده.آخه کسی هم اگه قرار بود این وسط بترسه و یا حتی آسیب ببینه خب اون یه نفر قطعا من بودم.
با اینکه تلفن مدام تو دستم ویبره میخورد اما چسبوندمش به سینه ام تا صداش کمتر بشه و همزمان پرسیدم:

-تو چرا انقدر نگران یاسینی!؟ چرا همه ش اونو مهم جلوه میدی!؟

با چشم اشاره ای به تلفنم رفت و گفت:

-جواب تلفنتو بده میگم برات!

قبل از اینکه تماس قطع بشه جواب دادم و با مامان مشغول صحبت شدم.چیز خاصی نگفت و فقط ازم پرسید برای ناهار میرم خونه و منم از اونجایی که دیگه نمیتونستم این موقع برم دانشگاه گفتم آره میام و بعد هم تماس رو قطع کردم و با کنار گذاشتن گوشی گفتم:

-من باید برم خونه …

وقتی اینو شنید نیم خیز شد و با نشستن روی تخت پاهاش رو آویزون کرد و گفت:

-پیرو اون مطلب باید خدمتت عرض کنم بنده از کسی ترس ندارم عزیزم! من نگران تو و رابطمونم.نمیخوام به این زودی همه ،همه چی رو بفهمن و اوضاع بهم بریزه!

مقابل آینه ایستادم و اول مانتوم رو پوشیدم و بعد هم همونطور که مقنعه ام رو سر مینداختم گفتم:

-نمیخواد نگران من باشی.من بلدم چیکار کنم و چجوری رفتار کنم کسی نفهمه!

حالا دیگه کاملا آماده ی رفتن بودم.فقط مونده بود کیفم رو بردارم.دست به سینه رو به روش ایستادم.سرم رو کج کردم و با لبخند محو تماشای صورت دلنشینش شدم.
همچین مالی هم نبودااا…اما این دل بدجور حاطرشو میخواست.خاطر چشمهای قهوه ای و خاطر صدا و اخلاق رفتارهاشو….
نگاه های خیره ام به خودش رو که دید آواز گونه به شوخی گفت:

-منو تنها نزار…رو قلبم پا نزار!

دو سه قدمی به سمتش رفتم و دستهامو به سمتش گرفتم.انگشتامو تو مشتش گرفت .دلم نمیخواست تنهاش بزارم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-دلم میخواد پیشت بمونم.دلم میخواد تمام شبو پیشت بمونم!

دستامو کشید و منو کشوند سمت خودش.اون نشسته بود و من ایستاده.دستاشو دور باسنم حلقه کرد و بعد گفت:

-منم دلم میخواد تا شب اینجا دوتایی بمونیم ولی یاسین میدونه هیشکی اینجانیست و قهرمان هم رفته…دیدی که اومد بازم بیاد.تازه ایندفعه بیشتر سمج میشه….

سرم رو به نشونه ی فهم ودرک این قضیه تکون دادم و گفتم:

-آره.میدونم…خودم پسرخاله امو میشناسم.شما دوتا مدام باهمین! عین دختر پسرایی که تازه نامزدی کردن هی باهم اینور اونور میرید…

خندید و با همون دستهاش که دور بدنم حلقه بود بیشتر کشوندم سمت خودش و بعد سرش رو چسبوند به شکمم و پرسید:

-میری خونه؟

-آره دیگه

خندید و گفت:

-بازم از این کارا بکن…

دستمو نوازشوار روی سرش کشیدم و گفتم:

-من که همیشه اینو به تو میگم و تو هی بهونه میاری!

سرش رو از روی شکمم برداشت زل زد تو چشمهام و با یه نگاه معنی دار گفت:

-من بهونه میارم؟ وقتی یاسین پیشم چطوری میتونم بپیچونمش پاشم بیام عمارت باباش تورو ببینم!؟؟؟

ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت کیفم برداشتمش و گفتم:

-برای اومدن پیش من هزار راه هست عزیزم!

از روی تخت بلند شد و قدم زنان اومد سمتم و گفت:

-اینجوری نگو مشغول الذمه میشیااا…من هروقت مثل الان همچین فرصتی به دست بیارم خودم میام سوفیا خانم!

کیفمو روی دوشم انداختم و گفتم:

-باشه باشه! نمیخوای تا جلوی در مشایعت کمی بنده رو!؟

دستشو دور شونه ام انداخت و گفت:

-ای به چشم! شما جون بخواه!

انگشتای دستش که روی دوشم بود رو گرفتم و پا به پاش رفتم بیرون البته اون یه جورایی هم حق داشت.تمام وقتش رو با یاسین و بقیه ی رفقاشون میگذروند و منم که از شانس بدم تو عمارت منوچهرخان بودم.
در هرصورت نمیتونست هی یاسین رو بپیچونه که بیاد خونه ی خودشون و بعدهم مثل این فیلمهای عاشقانه ی هالیوودی از پنجره ی اتاق بیاد بالا و خودشو برسونه بهم!
تصور بهراد تو همچین موقعیتی یه لبخند روی صورتم کاشت که این لبخند البته از چشم بهراد دور نمومد و حتی پرسید:

-به چی میخندی!؟

-به هیچی…

تقریبا رسیده بودیم نردیک در.و هرچه زمان جدا شدن فرا رسید حال منم گرفته میشد.همچین وقتهایی آدم دلش نمیخواست از طرف مقابلش جدا بشه درست عین منی که حتی دلم نمیومد انگشتاش رو رها بکنم….

هرچه زمان جدا شدن فرا رسید حال منم گرفته میشد.همچین وقتهایی آدم دلش نمیخواست از طرف مقابلش جدا بشه درست عین منی که حتی دلم نمیومد انگشتاش رو رها بکنم.میخواستم حتی از اون ثانیه های آخری هم نهایت استفاده رو ببرم و از لمس دستهاش، بعدها توی سرم خاطره سازی بکنم.
وقتی ایستاد منم ایستادم.درست مقابل هم فیس تو فیس…چشم تو چشم !
لبخندی ادا دار زدم.از اون لبخندها که همراه با شکلک و ادا و ناز بود.
سرمو کج کردم و گفتم:

-من پیشگویی بلدم.میدونستی؟!

میدونست دارم شوخی میکنه اما بازهم یبافه ای مثلا هیجان زده به خودش گرفت گفت:

-عه!؟ جدا ؟ جووون بابا چه دختر فول آپشنی…حالا یه نمورشو نشون بده ببینم..

چندتا سرفه ی مصنوعی کردم تا صدام رو صاف و صوف بکنم و بعد گفت:

-مثلا من میتونم دو ساعت بعدِ خودم رو پیش گویی بکنم

خندید و گفت:

-خب پیش گوشی کن…

-چند ساعت دیگه من دلم اونقدر برات تنگ میشه که میرم تو اتاق گوشیمو برمیدارم و به تو زنگ میزنم دوباره تورو تصویری میبینم..

خنده ی اینبارش بلند تر و ادامه دار تر بود.دستشو رو سرم گذاشت و با بهم ریختن موهام از زیر همون مقنعه گفت:

-پیشگوبیت غلط خانم پیشگو و سحرگر بنده الان که شما رفتی بر میگردم داخل دوش میگیرم آماده میشم لباس میپوشم و میرم بیرون و فقط خدا میدونه کی برمبگردم خونه….

با اخمی تصنعی گفتم:

-با کی میخوای بری بیرون!؟

-زنگ میزنم به یاسین با اون میریم….

-دختر مختر که تو جمعتون نیست!هان؟

خندید و گفت:

-نه بابا من بچه خوبی ام…همه که مثل پسرخاله شما دیوث نیستن

کنجکاو گفتم:

-حالا میخوای به یاسین چی بگی!؟

شونه بالا انداخت و جواب داد:

-دروغ دیگه..یه سری بهونه میارم.همونهایی که خودت بهم یاددادی…

-عه من بهت یاددادم؟

خندید و گفت:

-آره پس چی…فکر کردی من دروغ گفتن بلدم؟؟ تو بهم یاد دادی…

زدم به باروش و گفتم:

-بدجنس! حالا یعنی من واقعا امشب نمیتونم تصویری ببینمت!

یکم فکر کرد و انگار که داره برنامه امشبش رو توذهنش میچینه گفت:

-فکر نکنم….اگه با بچه ها بدیم دیر وقت برمیگردیم

تا اینو گفت صورتم پکر شد.دلم میخواست مدام ور دلم خودم باشه و اگر هم نیست به جوره دیگه کنار هم باشیم ولی ظاهرا امکانش نبود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-هووووف باشه! باشه حالا که اینو میگی چه میشه کرد! باشه…

دستشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا آوردن سرم گفت:

-اینجوری لب و لوچه رو آویزون نکن که حسابی برات قاطی میکنمااااا…

ریز خندیدم و گفتم:

-قاطی کن ببینم!

-باشه…اطاعت امر…

سرش رو خم کرد و لباهاشو روی لبهام گذاشت.بی معطلی دستامو دور بدنش حلقه کردم و چون میدونستم بعداز این خدا میدونه که کی قراره ما دوباره همریگرو ببینیم حریصانه و با ولع تو این بوسه همراهیش کردم و همزمان با حلقه کردن دستهام به دور کمرش بدنش رو چنگ زدم.
وقتی گوشت تنش رو از رو لباس چنگ زدم لبهامو ول کرد و خنده کنان سرش رو برد عقب و گفت:

-وحشییییی! وحشی خوشمزه!

دستامو از دور کمرش جدا کردم و انگشتمو رو لب ترم کشیدم.پلک زدم و صورتش که ترکیبی شده بود از دو حالت خنده و درد رو تماشا کردم.
ابروهاش از درد درهم گره خورده بودن اما نیشش تا بناگوش وا بود. خودش کمرش رو مالوند و گفت:

-ناقصم کردی وحشی …

خندیدم و گفتم:

-اوووو…واسه یه نیشگون ناقابل اینجوری کولی بازی درمیاری آقا بهراد!

دستشو از روی کمرش برداشت و گفت:

-درد گرفت ناموسا!

اول چپ چپ نگاهش کردم ولی بعد پر شیطنت خندیدم و گفتم:

-دلم خواست دلم خواست! خیلی هم کیف کردم…

نگاهی به قیافه ی شیطون شده و خبیثم انداخت و گقت:

-نامرد.از درد کشیدن من لذت میبری!؟

-خیلی…خب دیگه! من برم!

قبل از اینکه دستمو سمت دستگیره دراز بکنم گفت:

-عه عه کجا کجا…وایسا من اول یه نگاهی یه بیرون بندازم

جلوتر از من سمت در رفت و بازش کرد.ظاهرا باید واسه این مورد معمولی و ساده کلی جیمز باند بازی درمیاوردیم.
نگاهی به بیرون انداخت و بعد گفت:

-سوفی…بدووو….بدوووو که بری…

تند تند و باعجله گفتم:

-خداحافظ خداحافظ…خیلی دوست دارم…

اینو گفتم و بوس از راه دور براش فرستادم و بعدهم باعجله از خونه زدم بیرون با این حال صداش رو شنیدم که گفت:

” منم همینطور…”

یه مقدار از مسیر رو دویدم تا از خونه ی بهراد دور بشم و همه جارو برای خودم و اون امن بکنم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و بعد که حس کردم همه جا امن دیگه ندویدم.چندنفس عمیق کشیدم و آینه جیبیم رو از کیفم بیرون آوردم و همونطور که قدم زنان راه می رفتم نگاهی به خودم انداختم.
چشمم به سمت اولین قسمت از صورتم که رفت لبهای خونمردم بود.
کاملا مشخص بود با یکی زیادی لب داده بودم.حوصله ی رژلب زدن هم نداشتم اما خب اونها خیلی تابلو بودن میخواستم آینه رو ببندم که از ه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x