یه نگاه به من و یه نگاه به دوربینی که سفت و سخت بغلش کرده بود انداخت.
فکر کنم دیگه داشتم زیادی غیر طبیعی رفتار میکردم.
لبخند زد و گفت:
-عکاس خوبی هستیا!
رفته رفته اضطراب و دستپاچگی جاش رو به یه لبخند کمرنگ داد.
دوربینمو پایین آوردم و گفتم:
-واقعا !؟
سرش رو جنبوند و جواب داد:
-آره! عکسهایی که گرفتی واقعا عالی بودن!
دوربین رو گذاشتم روی میز و با خم کردن سرم نی توی آبمیوه رو لای لبهام گذاشتم و گفتم:
-هستن کسایی که بهتر از منن…
یه لبخند که گویا حتی سعی در کنترل کردنش داشت روی صورت خودش نشوند و بعد هم کنج بینیش رو خاروند و گفت:
-من با کسای دیگه کاری ندارم اما تو عالی هستی!
سرمو بالا گرفتم و یه مشت به بازوش زدم و گفتم:
-تو هم ترشی نخوری نوازنده ی خوبی میشی!
خندیدیم و خنده های ما به صحبتها و پچ پچ های بابا و گلاره خاتمه داد.
گلی جون شوخ طبعانه پرسید:
-به چی میخندین شما دوتا ؟ جوک باحال اگه دارین بگین ما هم حال کنیم !؟
امیرحسین قبل از من جواب داد:
-جوک های ما به درد شما پیرزن پیرمرد نمیخوره!
بابا گفت:
-عه! حالا من و گلی شدیم پیرمرد پیرزن تو سوفی هم شدین جوونهای جمع !؟ آره؟
خندیدم و امیرحسین گفت:
-پیرشدی محمدرضاجون بالاخره باید قبولش بکنی و باهاش کنار بیای!
وسط بگو بخندهای اونا درحالی که واقعا نمیتونستم یه جا بند بشم، از روی صندلی بلند شدم و با برداشتن دوربینم گفتم:
-من میرم این دور و اطراف چندتا عکس بگیرم
بابا سرش رو تکون داد و گفن:
-اوکی…موقع عکس گرفتن هم خودتو بپا…
چشم کشداری گفتم و با برداشتن دوربینم تنهاشون گذاشتم تا از اون فضای خوشگل چندتا عکس بگیرم.
نویسنده فعلا قبول نمیکنین؟
سلام لطفا متن هر پارت رو بیشتر کنید آخه خیلی کمه تمام میای شروع کنی تموم میشه با تشکر
فک کنم ما هرچی میگیم ، نویسنده بر عکس میشنوه
چون روز به روز کمتر میشه 😕😕🤦