رمان پسرخاله پارت 37

4.4
(41)

 

 

از ماشین پیاده شدم و قدم زنان سمت خونه رفتم.
یاسین بیچاره ترجیح داده بود تو کوچه یه قدم رویی بره تا فاصله ی بین ورودمون به خونه هماهنگ نباشه.
درو باز کردم و رفتم داخل.
حیاط شلوغ بود.
منوچهرخان و خواهرهاش و همینطور خاله و مامان روی یه تخت نشسته بودن و یاسر و مائده روی تخت دیگه…
کیفمو روی دوشم جا به جا کردم و برای اینکه بهشون نزدیک نشم ترجیح دادم فقط سلام بکنم اما یاسر صدام زد و گفت؛

-هی سوفی! بیا اینجا…بیا چایی تازه دم بخور تو این هوا میچسبه هااا….

نمیخواستم برم پیششون اما نشد.یعنی افتادم تو عمل انجام شده.راه کج کردم و به سمتش رفتم.
وقتی نزدیک شدم یاسر کنار خودش واسم جا باز کرد و گفت:

-بیا بشین سوفی…چقدر دیر اومدی امروز…

جواب از پیش آماده شده ای رو که داشتم تحویلش دادم و گفتم:

-کلاس داشتم!

مائده با زدن یه لبخند معنی دار پا روی پا انداخت ودرحالی که قهوه اش رو ذره ذره میچشید گفت:

-عجب! همیشه تا این موقع شب کلاس داری شما!؟

چشمهام روی لبخند معنی دارش به گردش در اومد.تیکه میپروند که منو زیر سوال ببره ولی واقعا برام مهم نبود.
حتی جوابش رو هم نداد. یه نگاه چپکی بهش انداختم و بعد کنار یاسر نشستم.
یکی از لیوانهای چایی رو از توی سینی مسی برداشت و گرفتم سمتم:

-بیا سوفی! اینو بخور یکم داغ بشی!

وسایلم رو کنارم گذاشتم. و لیوان چایی رو ازش گرفتم و گفتم:

-به به! مرسی! این چایی ولی میچسبه هااا ! دمت گرم

یه نبات هم برام توی لیوان گذاشت و خودش هم چرخوندش تا یکم تو چایی حل بشه.اینهمه محبت یاسر یه من مائده رو می رنجوند.
انگار کلا دوست نداشت یاسین و یاسر با من خوش رفتاری بکنن.
حتی حالا هم از حالت صورتش مشخص بود خیلی از اینکه یاسین منو گرم تحویل میگیره خوشش نیومده!
نگاهی به ساعت مارک چند صد میلیونیش انداخت و گفت:

-یاسر چرا یاسین اینقدر دیر اومده؟ همیشه اینقدر دیر میاد خونه !؟ خیلی دیر…

حرفش تموم نشده بود که صدای بوقهای ماشین ، سرایدار رو کشوند سمت در.
درهارو که باز کرد یاسین سوار بر ماشین اومد داخل.
یاسر خندید و گفت:

-عجب حلال زاده ای هست…خودش!

خودم رو بیتوجه نشون دادم که باز خانم فکرای ناجور به سرش نزنه.حقیقت این بود که کلا حوصله ی دردسر و بگو مگو نداشتم.
چنددقیقه بعد یاسین هم بهمون اضاف شد.
کف دستشهاشو بهم مالید و گفت:

-به به! میبینم که بساط چایی به راه!

مائده بلند شد و به پیشواز یاسین رفت.
دستاشو دور بدن یاسین حلقه کرد و گفت:

-یاااسین! چقدر دیر اومدی!

حین چایی خوردن نگاهی بهشون انداختم.چقدر متنفر شدم از این رفتارهای چندش و لوس مائده.
چه جوری میتونست خودش رو جلوی ما از یاسین آویزون بکنه!
دستهای مائده رو از دور بدن خودش جدا کرد و گفت:

-دیر نیست که الان! تازه اولینبار زود اومدم!

خم شد و یکی از چایی هارو برداشت و همون ایستاده سر پا مشغول خوردنش شد و همزمان گفت:

-یه چند شب دیگه جن و پری هم نمیتونه این موقع شب بیاد بیرون بشینه رو تخت چایی بخوره!

یاسر بشکنی زد و گقت:

-دقیقاااا…پس بزار از این شب باحال چندتا عکس داشته یاشیم..سوفی میزاری با دوربینت عکس بگیریم؟

با کمال میل و بیتوجه از خیلی چیزا دوربین رو دادم دستش و گفتم:

-آره بیا بگیر…هرچندتا دوست داری بگیر!

یاسر دوربین رو بیرون آورد و از یاسین خواست کنار ما بشینه تا عکس بگیره.
تو قاب یه عکس کنار مائده بودن واقعا چیز مزخرفی بود اما اصلا اهمیت ندادم.
یعنی بهتر بود اهمیت ندم و زیاد خودم رو حساس نشون ندم.
یاسر چند عکس گرفت و بعد دوربین رو داد دست یاسین و گفت:

-حالا تو بگیر!

اینو گفت و دو تا دستهاشو رو شونه های من و مائده انداخت و گفت:

-بخندین ..بخندین عکس خوشگل در بیاد!

یاسین چندقدمی عقب رفت تا توی فاصله ی مناسبی بایسته و بعد شروع کرد عکس گرفتن.
سه چهارتایی گرفت و گفت:

-خب دیگه بسه! اینقدری که از شما ها عکس انداختم از مریلین مونرو ننداختم!

گوشی رو پایین گرفت و عکسهارو نگاه کرد.یه چایی دیگه برای خودم ریختم و مشغول خوردن شدم بدون اینکه یادم باشه من تو اون دوربین لعنتی چندتاعکس دارم .
دوربین رو گرفته بود دستهاش و یکی یکی عکسهارو نگاه مینداخت.
یاسر با شیطنت و غروری تصنعی و صرفا محض خنده و شوخی گفت:

-فردا این عکسهای منو به استادتون نشون بده شک نکن میگه بر اساس اصول طلایی من زیباترین صورت دنیارو دارم…

خندیدم و گفتم:

-عه! زیباترین صورت طلایی!؟ تو بیشتر به درد عکس روی قندون میخوری تا….

حرفمو خوردم و بی حرکت ایستادم.تازه متوجه عمق فاجعه شده بودم.
من خیلی عکس با بهراد توی اون دوربین لعنتی داشتم.
آب دهنمو قورت دادم و سرمو به سمت یاسین برگردوندم.
دوربین رو گرفته بود و همچنان داشت عکسهارو تماشا میکرد…
قلبم به تپش افتاد.
نفسم تو سینه حبس شد وقتی گمون کردم شاید عکسهارو دیده باشه….
خدایااا…خدایااا این اتفاق نیفتاده باشه….

دوربین رو گرفته بود و همچنان داشت عکسهارو تماشا میکرد.قلبم به تپش افتاد.
نفسم تو سینه حبس شد وقتی گمون کردم شاید عکسهارو دیده باشه….
اگه بگم حتی گلوم هم خشک شده بود دروغ نگفتم در اون حد که وقتی آب دهنمو قورت میدادم از گلوم پایین نمی رفت.
باید یه کاری میکردم.باید یه غلطی میکردم.
آره…باید اون دوربینو از دستش بیرون میکشیدم تا فاجعه و رسوایی به بار نیومده.
دیگه نتونستم فقط تماشاش کنم.رفتم سمتش و پرسیدم:

-دوربینو لازم داری!؟

سرش رو بالا گرفت و لب زد:

-نه

تته پتاه کنان گفتم:

-پس میشه دوربینمو بهم بدی!؟

خیره شد تو چشمهام.نگاه هاش ترسناک بودن.عجبب بودن.یعنی عکسهارو دیده بود!؟ نه فکر کنم ندیده بود.
اگه دیده بود که الان اینجوری واینمیستاد که فقط نگاهم بکنه.
همچین حالمو جا میاورد تا آخر عمرم از یاد نمیبردم.چون سکوت و تعللش خیلی طولانی شد
آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:

-یاسین…دوربینمو بهم میدی!؟

بدون اینکه حرف بزنه اونو به سمتم گرفت.فورا و بی معطلی ازش گرفتمش و نامحسوس چیزی که داشت نگاه میکرد رو نگاهی انداختم.
خوشبختانه عکسهای من و بهراد نبود یکی از همین عکسهایی بود که تازه گرفته بودیم.
وایی که داشتم ازاسترس نفله میشدم.
دیگه حتی دلم نخواست اونجا بمونم.دوربینم رو گذاشتم توی کیفش و با برداشتن کوله ام گفتم:

-خب من برم تو اتاقم…خیلی خستمه. یاید یکم استراحت بکنم!

یاسر که اصلا انتظار نداشت و فکر نمیکرد به این زودی قصد رفتن داشته باشم متعجب پرسید:

-عه سوفی کجا!؟ تو که تازه رسیدی! بشین بابا خوش میگذره هاااا…

نه.دیگه اونجا نمیشد به من خوش بگذره.یعنی اونقدر دستپاچه بودم و اون لحظه استرس بهم وارد شده بود که نمیتونستم بشینم و ریلکس رفتار بکنم برای همین گفتم:

-آره ولی یکم خستمه…نمیتونم یه جا بند بشم…

خطر واقعا از بیخ گوشم گذشته بود.نگاهی به یاسین انداختم.
همچنان در سکوت تماشام میکرد درحالی که نوع نگاه هاش واقعا آدمو به شک مینداخت.
یعنی یه جوری براندارم میکرد که حتی اگه کاری هم نکرده بودم باز در مورد خودم به شک میفتادم.
یاسر وقتی متوجه شد قصد موندن ندارم گفت:

-باشه…اگه خسته ای برو..

دو پا داشتم دوتای دیگه هم قرض گرفتم و از اونجا دورشدم.میدونم وقتی دوربین رو داد دستم داشت یکی از عکسهایی که همین امشب گرفته بودیم رو تماشا میکرد اما نمیدونم چرا باز این استرس رو داشتم که مبادا چیزی دیده باشه!
ولی نه…اگه دیده بود که اونجوری نمی موند بر و بر تماشام بکنه
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
کیفو و دوربین رو گذاشتم یه گوشه و خودمو با شکم انداختم رو تخت….
خیره شدم یه یه گوشه و لب زدم:

” هووووف! گوشت تنم آب شد”

مثل دیوونه ها خندیدم.شاید عشق و دوست داشتن قشنگینش به همین ترسها باشه.به همین لرزها…استرسها…
تلفنمو از جیب مانتوم بیرون آوردم و رفتم تو لیست مخاطبینم.
اسم بهراد رو لمس کردم و شماره اش رو گرفتم….
برای جواب دادن خیلی منتظرم گذاشته بود.اونقدر که گوشهام کم کم داشتم به اون بوقهای آزاد عادت میکردم تا اینکه بالاخره سر بزنگاه قطع شدن تماس جواب داد و گفت:

-بله سوفی!

شنیدن صداش بهم جون دوباره داد.بهم انرژی و عشق و میل به زندگی داد.لبخند زدم و همونطور که پاهامو توهوا تکون میدادم پرسیدم:

-سلام بهراد کجایی!؟

با صدای آرومی و انگار که نتونه درست صحبت بکنه جواب داد:

-سلام.جایی ام.کار داری!؟

از این حرفش خوشم نیومد چون ذوقمو کور کرد. چون
من باهزار عشق و اطمینان باهاش تماس گرفتم اما اون خیلی سرد جواب داد.
لب و لوچه ام آویزون شد. دلگیر گفتم:

-مگه حتما باید باهات کار داشته باشم که باهات تماس بگیرم…!؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

-خب باشه…الان بگو چیکار داری که زنگ زدی!؟

همونطور دپرس و غمگین جواب دادم:

-خب دلم واست تنگ شده بود!

-بعدا صحبت کنیم!؟

گله مند و شاکی پرسیدم:

-چرا الان نه؟ چرا بعدا ؟ چرا اصلا این منم که همیشه تماس میگیرم؟؟ چرا همیشه منم که دلم واست تنگ میشه
با همون ولوم صدای کم جواب داد:

-جای ام سوفی..نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم.خودم بعدا باهات تماس میگیرم خداحافظ…

حتی مجال خداحافظی هم نداد.
صدای بوق ممتد که توی گوشم پیچید عصبانی انداختمش دور…
عین همه این دختر پسرای عاشق پیشه، عین همه ی اونایی که دوستن و یه عشق مخفی دارن
انتظار یه صحبت عاشقانه داشتم اما تهش شد این…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
3 سال قبل

وایییی کاشکی یاسین عکسشون دیده باشه بعد بر پدر اون بهراد دختر باز بی احساس نچسبو در بیارهههه

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه
اما پارتهاتون کمه

رعنا
رعنا
3 سال قبل

خیلی خوبه ولی پارت هاش خیلی کمه

مریم بانو
مریم بانو
3 سال قبل

ادمین جان

جان عزیزت رسیدگی‌کن عزیزم
چ
خیلی پارت ها رو دیر ب دیر و کم‌ کم میذااری

چرا.؟؟؟؟؟😑

نیوشا
3 سال قبل

ممنون••••••• اما خواستم جواب اون برادر عزیز رو بدم
برادرمن، من گفتم دختره(سوفیا) مادر و پدر داره درسته والدینش از هم طلاق گرفتن جدا شدن اما نمردن•••• که زنده هستن*** بعدشم اگر اونشکلی هم که شما میگی حساب بکنیم بازم قبل از همه مسئولیت رفتارهاش با پدر مادرش هست
بچه یتیم که نیس😕 من خودم اگر به جای سوفیا بودم به یاسین میگفتم داداش بیخیال بابا• من خودم مادر پدر دارم به چه بزرگی فقط هم به اونا جواب پس میدم

درناز
درناز
3 سال قبل

Ah baba dastan yademon raft cheghad maskhare injori fan peyda mikonin?

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x