رمان پسرخاله پارت 6

4.3
(63)

 

تمایلے به دشمن تراشے براے خودم نداشتم اونم درحالے که مدت زیادے از اومدنم به عمارت منوچهرخان نمیگذشت.
منشاید مائده رو درست و حسابے نمیشناختم و تصورم از شخصیتش همون تصور سایق مربوط به دوران کوکے بود اما مادرشو خوب میشناختم و میدونستم چه تسلط گسترده اے دوے ذهن و شخصیت منوچهرخان داره.
یڪمکه به خودم و اعصابم مسلط شدم گفتم:

-ببین…چیزیکه تو دیدے همه اون چیزے نیست که میدونی…بهتاطمینان میدم من هیچ سرو سر و رابطه اے با پسر دایے عزیزت ندارم نه از این بابت که بترسم انکار کنم نه …راستشمن اصلا ازش خوشم نمیاد حتے یڪ درصد!

پوزخندے زد که نشون از حرص خوردن زیادش بود.چقدرتو اون لحظه دلم میخواست بهش بگم اینقدر حرص و جوش نخور صورت خوشگلت جوش میزنه.
دستاشوآورد پایین.
هشتیابروے بلوند و کلفتش رو داد بالاتر و گفت:

-ماارتباط خوبے داریم.لاےههاے پنهان دختراے این زمونه براے منے که خودمم اهل این زمونه ام کاملا عیان….دختراےیکه بزرگترین هدفشون قاپیدن شوهر،نامزد یا پسراے مردم….
بازمبهت میگم فامیل جان…منویاسین ارتباط خوبے داریم اگه این ارتباط خوب دستخوش تغییر بشه از چشم تو میبینم!

تواون لحظه که کم مونده بود تمام رگهاے تنم ازشدت خشم منفجر بشن مدام به این فکر میکردم که هرکس دیگه اے جاے من بود چه واکنشے نشون میداد!
واقعاچه واکنشے نشون میداد!؟

بهمحض اینکه ازم دور شد شروع کردم با پا لگد زدن به تنه ے درخت اونقدر زدم که پام نزدیڪ بود کنده بشه و بیفته تو باغچه که همون موقع یه نفراز پشت دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش .
ازعطرش شناختمش …
خندےدو گفت:

-خلشدیا دخترخاله!؟داشتے خود زنے میکردی!

فورااز آغوشش جداشدم یعنے دقیقا قبل از به وجود اومدن یه سوتفاهم دیگه و بعدهم گفتم:

-هووووف!دلم میخواد چنان دادے بزنم که از زمین اخراجم بکنن…

ابروهاشوبالا و پایین کرد و گفت:

-اگردیدے جوانے بر درختے لگد زده بدان عاشق شده و …

دستموبردم بالا و گفتم:

-هیهے هے استپ استپ.فرضےههات خیلے مسخرن!

خمشدم و نگاهے به کفشم انداختم.جلوشزخمے شده بود دقیقا رو سطحش.
دستبه سینه گفت:

-نمیخوایبگے اعصابت واسه چے شخمیه!؟

-بخاطردختر عمه جون و عزیز شمااا

متعجب پرسید:

-منظورتکه مائده نیست!؟

-چرادقیقا منظورم خودش…

سرو دستشو تکون داد و گفت:

-آخآخ اخ…اموناز شما دخترااا…یعنیفقط خودتون علیه خودتونین…حالاقضیه جیه!؟

نمیدونستمباید بدونه یا نه اما خب…مناونقدرے با یاسر رفیق بودم که نخوام به کل چیزے رو ازش مخفے نگه دارم براے همین گفتم:

-وجودمنو یه خطر براے رابطه خودش و یاسین میدونه…اومدبهم تذکر بده!

تااینو شنید هر هر و کرکر خنده اش بلند شد.چشمغره اے بهش رفتم و گفتم:

-مرض!تو چرا به ترڪ روے دیوارم میخندی!؟؟؟اصلا این کجاش خنده داشت

اونقدر خندیده بود که گوشه چشماش اشڪ جمع شده بود.چندتاسرفه کرد و بعد گفت:

-بهمائده میخندم که فکر میکنه زمین و زمان متحد شدن یاسینو از چنگش دربیارن…توروخداشانسو میبینے سوفی!؟
میگم ناموسا گل شبدر چه کم از لاله ے قرمز دارد!؟
چرادخترا واسه من سرو دست نمیشکونن!؟؟

تنهزنان از کنارش رد شدم و
گفتم:

-مزخرررف!بسکه الاغی!

دنبالماومد و گفت:

-ولیمن پسفردا شب این طلسم رو میشکنم!

حےنچڪ کردن عکسهایے که گرفته بودم پرسیدم:

-فرداشب مگه چه خبره!؟

-پارتےهدیگه….

-پارتی!؟؟کجا اونوقت!؟

خودشوبهم رسوند و گفت:

-مادرو پدر بهراد فردا میرن مسافرت این یعنے خونه قراره تبدیل بشه به خونه خالی…بهرادهممیخواد پارتے بگیره و بروبچ رو دعوت کنه…

ایستادم.نگاهاز دوربین برداشتم و رو به سوے یاسر کردمو گفتم:

-جدااا!؟؟

-اهوووم…حالابیا کمڪ کن و بگو من فردا چے بپوشم که بشم دختر کش و مونث پسند…

لبموزیر دندون گرفتم و رفتم تو فکر.
باےدیه راهے پیدا میکردم که منم به اون مهمونے دعوت بشم.
شاےداگه اون منو تو لباس مجلسے و در ظاهر جدیدے ببینه بیشتر به سمتم جذب بشه

غرق در فکر،خیرهبه استادے که فقط میدیدم چپ و راست میره به این فکر میکردم که چطور میشه یه بهونه جور کرد تا بتونم توے اون شرکت کنم.
اصلامن باید سر درمیاوردم از اینکه اون زَید داره یا نه…شاےدداشته باشه که اگه اینطور باشه دیگه نباید واسه نزدیڪ شدن بهش اینقدر موس موس بکنم!
سوگندکه ظاهرا متوجه شده بود به کل توے فکرهستم و از عالم درس و مشق دور، خیلے آروم کنار گوشم گفت:

-هیسوفے …کجایی!؟حواستکجاست ؟

خودکاروروے کتاب گذاشتم و گفتم:

-حوصلهکلاس ندارم سوگند.ڪیتموم میشه اه!

مُهرجمله ام خشڪ نشده بود که استاد با گفتن جمله ے کوتاه “خسته نباشید” منو انداخت اون موقعیتے که باخودمون میگیم” کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم”!
فورادفتر دستکم رو جمع کردم و همراه سوگند از کلاس زدم بیرون.‌‌.‌‌ازهمین حالا هم دنبال نقشه ے دعوت به پارتے بودم و هم یه لباس مناسب و زیبا و البته خاص براے یه شب مهمونی!
درحالیکه پا به پام‌میومد پرسید:

-نگفتیسوفی؟چیذهنتو مشغول کرده!

درحین پایین اومدن از پله ها گفتم:

-اگهبه یه مهمونے دعوت بشے چے میپوشی؟چهجور لباسی!؟چهمدلی

یکم فکر کرد و بعد گفت:

-خب…نمیدونم…سلیقهے منو تو که یکے نیس ولے من یه لباس رنگ تاریڪ با یه آرایش تاریڪ رو پیشنهاد میدم…مثلالباس سیاه براق موهاے سیاه..‌خطو سایه تاریک…رنگرژ کمرنگ…

چشممکه به هوتن بے شعور افتاد دیگه اصلا نفهمیدم سوگند چے میگه.جزوههامو گذاشتم رو جزوه هاش و تند تند گفتم:

-بمونمن الان میام

-عه کجا میری‌….؟؟؟

شتابانخودمو رسوندم به هوتن که داشت سمت پارڪ دخانیات دانشگاه میرفت.ازپشت سر صداش زدم‌درحالے که سرشو خم کرده بود تا با فندڪ سیگارو روشن کنه…صداموکه شنید ایستاد.پڪیبه سیگار زد و بعد چرخید سمتم‌.
نمیدونمپشت اون دود غلیظے که جلوے صورتش رو گرفته بود چطور منو شناخت که سوت زنان گفت:

-جووووون!اصلا آدم بخاطر امثال شما هلوهاس که میاد دانشگاه وگرنه درس کیلو چنده؟؟دانشگاه کیلو چنده!؟

عےنیه گاو وحشے آماده حمله و شاخ زدن رفتم سمتش و گفتم:

-توبه چه حقے اون درے ورے هارو به پسرخاله ام گفتے هاااا…اونزِر مفتها چے بود زدی؟؟

سیگاروپایین گرفت و گفت:

-چیمیگیسوفے جان!؟مناصلا نمیدونم دارے راجب چے حرف میزنی

داد زدم:

-بهمن نگو سوفے جون…منجون تو نیستم‌.تویه آدم‌چَرند گو هستی….ےهآدم مزخرف ودر پاره اے از مواقع گُه و عَن!

سینهسپر کرد،دستشوبالا آورد و گفت:

-هووووو چخبرته صداتو گذاشتے رو سرت.منچے به پسر خاله جونت گفتم که اینطورے داغ کردے آمپر چسبوندی!؟

بانفرت تو صورتش نگاه کردم و گفتم:

-واسهمن سینه سپر نکن مارمولڪ وگرنه میدمت دست همون پسرخاله جووون که گفتے تا یه فصل کتڪ خوشمزه به حلقومت بده!اےنیک…ومورد دوم….دفعهبعد پشت سرم از قول خودت چرت و پرت بگے اینجارو رو سرت خراب میکنم!!!

اولتیماتیومسفت و سختے بهش دادم و بعد از پارڪ دور شدم و برگشتم پیش سوگند.جزوههامو داد دستم و گفتم:

-کجابودے تو !؟رفته بودے پارڪ دخانیات؟؟نکنه سیگارے هستی!؟؟

-نهبابا سیگارم کجا بودرفتم یه درس حسابے به اون هوتن بے شعور دادم و برگشتم.خب…داشتیمیگفتی…‌پسیه لباس تاریکِ براق و یه آرایش تاریک…درست!؟

-آرهولی…نمیخوایبگے کجا دعوتی!؟؟

چشمکزدم:

-میگمبعداااا…

ازسوگند خداحافظے کردم و راه افتادم سمت عجارت منوچهرخان درحالے که همچنان ذهنم قفل رو موضوع مهمونے بود.
سرکوچه از تاکسے پیاده شدم و قدم زنان و دست درجیب به راه افتادم که همون موقع بهراد رو جلوے یه خونه دیدم درحالے که داشت بیست خریدهاشو امضا میکرد.
ےهخونه ویلایے بزرگ و قدیمی…پسخونه شون اینجا بود.
لبخندخبیثے زدم و قدم زنان به سمتش رفتم…

لبخند خبیثے زدم و قدم زنان به سمتش رفتم.
ےهکاغذ گرفته بود دستش و با کسے که سفارشاتش رو براش آورده بود صحبت میکرد.
لبموزیر دندون گرفتم و تا لحظه اے که فاصله ام باهاش به چند قدمے رسید همینطور بِر و بر نگاهش کردم.
هنوزهم متوجه من نشده بود تا وقتے که قوسے به کمر باریڪ و بلندم دادم و با لبخند خطاب قرارش دادم و گفتم:

-سلامآقا بهراد….

سرشوبالا آورد و نگاهم کرد.نگاهیکه یکم متعجب و یکم دلخورے قاطیش بود.شاےدبعداز اون روزے که حسابے بخاطر درمیون گذاشتن مسئله خرید دوربین به یاسین بهش توپیدم دیگه فکر نمیکرد حتے بخوام باهاش همکلام بشم اما حقیقت این بود که من نمیتونستم از فکرش بیرون بیام.
لیستتوے دستش رو داد دست مردے که کنارش ایستاده بود و بعد گفت:

-سلام…

اینبارسفارشهاش رو نگاهے انداختم.جعبههاے میوه و شیرینے و چیزایی‌ دیگه اے که بخاطر بسته بندے بودن نمیشد محتویاتش رو فهمید.
لبامولول کردمو با کج و کوله کردنشون یکم‌فضول گفتم:

-خبریه!؟؟عروسیدارین!؟

سوالموپرسیدم و خندیدم ولے نه بلند.صرفجهت اینکه لبهاے سرخم ازهم باز بشن و ردیف دندوناے سفیدم مشخص و چال گونه هاے نه خیلے عمیقم عیان بشن .آخهمن خودم در جریان دلیل این خرید ها بودم منتها میخواستم اینو از زبون خودش بشنوم.
دستشوتو موهاش فرو برد و گفت:

-خب…عروسیکه نه ولے یه مهمونے ساده اس…

بااشاره ے چشم و ابرو به خریدهاش گفتم:

-بهاینهمه خرید نمیخوره صرفا واسه به مهمونے ساده باشه..

خواستجوابمو بده که راننده وانت ازش پرسید:

-اگهمیشه تسویه کنید من برم.باردارم…

تغیےرجهت داد و با راننده مشغول صحبت شد.اگهدعوتم‌نمیکرد خیلے ضایع بود.اونقدرضایع که شاید بعدش باخودم به جرو بحث کردن مے رسیدم.
رانندهکه رفت کیف پولش رو تو جیب پشتے شلوارش گذاشت و بعد گفت:

-ےهدورهمے دوستانه اس…اَی…شاےددُزش یکم بالاتر از یه دورهمے باشه.

سرموآروم تکون دادم و بعد بسته آدامسے از جیب لباسم درآوردم.یکیشوجلوے خودش لاے لبهاے کلفت و سرخم گذاشتم و بقیه رو سمتش خودش گرفتم:

-مناصولا نمیگم میخورے میگم‌بخور…

لبخندکمرنگے زد و یه دونه از داخل پاکت کوچیڪ برداشت.
آدامسولاے دندونام جویدم و پرسیدم:

-آاااا…اُم….پسپارتیه…دختراهمبه این پارتے دعوتن!؟

باپرسیدن این سوال معنے دار که رسما میگفت” باید منم دعوت کنی”اگه بازم خودشو میزد به علے چپ دیگه باید دُممو میذاشتم رو کولمو میرفتم تو عمارت منوچهر خان وردست منیره سبزے خورد میکردم اما خب خوشبختانه تو رودربایستے موند و گفت:

-خبآره….دختراهمدعوتن…شماهماگه دوست داشتین بیاین!

وایکه فقط خدا میدونه تو اون لحظه چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم.
مناونقدر این بهراد لامصب رو دوست داشتم.اونقدرازش خوشم میومد که حاضر بودم واسه به دست آوردنش دست به هرکارے بزنم.هرکاری!
لبخندعریضے زدم ولے سعے کردم خودمو خیلے عجول و مشتاق نشون ندم وگفتم:

-مرسی…خب….اگهتونستم حتما میام…سعےمرو میکنم که بیام….

خمشد و یکے از جعبه هارو برداشت.بیشتربهش نزدیڪ شدم گفتم:

-کمکتونبکنم!؟

سبدرو برد داخل و گفت:

-نهنه…لازمنیست…الانقهرمان میاد کمک..سرایدارمون…فعلارفته جایے

-خب تا بیاد من حداقل یکم کمکتون میکنم.

کمرمرو دولا کردم یکے از جعبه هاے کوچیڪ روبرداشتم و بردم تو حیاط.
دلممیخواست مدام کنارش باشم و بیشترو بیسترازهمیشه بهش نزدیڪ بشم حتے با اتمام همچین کمکهای.
چندتااز جعبه هاے کوچیڪ رو بردم داخل اما واسه داخل بردن اون یکے آخرے یه اتفاق ناخواسته افتاد آخه درست وقتے بهراد خم شده بود و تیشرتش رفته بود بالا و من داشتم تنش رو دید میزد پام خورد به یه لبه ے برآماه و با صورت افتادم روے زمین….
تنهاجایے که درد رو حس کردم پام بود.
فوراجعبه ے میوه رو گذاشت کنار و دوید سمتم و گفت:

-اوهاوه….گفتمنمیخواد کمڪ کنید…چیزیکه نشد؟!

چرخےدو بااخم بهش نگاه کردم.عجبپفیوزے بوداااا…بجایاینکه نگرانم باشه حرص و جوش چیراے دیگه رو میخورد.
نشستمرو رمین و دستمو رو پام گذاشتم و بعد گفتم:

-چیزینشده….فقطپام یکم درد گرفته…

اینوگفتمو خودم شلوارمو تا زانو کشیدم بالا…

شلوارمو تا زانو کشیدم بالا.یڪمپایینتر از زانوم زخمے شده بود اونم یه زخم نسبتا دردناک…انگاربا رنده پوست پام رو سابیده بودن یا سوهان کشیدن‌.
کنارمخم شد و چشم دوخت به زخم پام.
میسوختو سوز میداد.بهدرد گفتم:

-آااااای….خیلیدرد میکنه!چقدر من دست و پا چلفتے ام!

ےهدستمال از جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت سمتم و گفت:

-تودست و پا چلفتے نیستی…منصدبار به قهرمان گفتم این برآمدگے رو درساش کنه آخرشم‌پشت گوش انداخت…بمونالان میرم یه چیزے بیارم زخمتو باهاش ببندی

وقتے فهمیدم زخم پام یکم نگرانش کرده اون درد به کل از خاطرم رفت.ظاهرابدهم نشده بود.
آخههیچ چیز براے من لذت بخش تر از جلب توجهش نبود.اینڪهبه من توجه کنه و چه لحظه ے شکوهمندے میشد اون لحظه اے که حالت صورتش رو به نگرانے مے رفت اونم براے من…
چنددقیقهبعد با یه جعبه کویچڪ توے دستش اومد سراغم.
انوزرو به روم ننشسته بود که پرسید:

-درددارین هنوز!؟

-نهخیلی….دلم‌نمیخواد جاش بمونه…

-نترسین!نمیمونه…

اینوگفت و رو به روم نشست.جعبه کمکهاے اولیه ے کوچیڪ رو پیش روش گذاشت و از داخلش یه پنپه بیرون آورد.نمیدونمداشت چیکار میکرد چون تمام حواسم پَے چشماش بود…پَیپلکهاش …
پامودراز کردمو شلوارمو بیشتر دادم بالا.اونجابود که لختے بدنم یکم معذبش کرد.کلادر تلاش بود تا چشمش بیشتر از زخمم جایے دیگه اے رو نبینه….نهپاے کشیده ام و نه رون پام رو….قسمتیکه میتونست براے هر نرے جذب و تحریڪ کننده باشه.
وقتیپنپه رو آروم آروم به زخم‌پام میزد ناخودآگاه درد و سوز منو از هَپروت کشید بیرون.لبهامازهم باز شدن وپلکهام روهم افتادن:

-آااااخ….آااااه…..آاااای….

متعجبسرشو بالا گرفت و به من نگاه کرد.بهگمونم داشت باخودش به این فکر میکرد که این آخ و آه ها بیشتر مناسب زن و مردیه که روے تخت افتاده باشن به جون هم نه بیشتر!

پرسید:

-اینقدردرد دارین !؟

لاییکے از چشماهامو باز کردم و بعد پرسیدم:

-میخواےنتجربه کنید خودتون!؟بنظرتونهمچین زخمے درد نداره!؟؟؟

اینوگفتم و نرم نرمڪ لنگهامو ازهم باز کردم.وضعےتتحریڪ کننده اے بود ولے ظاهرا این آقا بهراد خیلے تصمیمے براے تحریڪ شدن نداشت.
واقعاچراااا….!؟چرا سعے نمیکرد نخ هایے که من بهش میدمو بگیره !؟؟
واقعادلیل اصلیش رفاقتش با پسرخاله ام بود !؟؟
آره…کاملامشخص بود زیادے داره محتاطانه جلو میره !
طییه تصمیم کاملا آنے و لحظه ای،دستشوپس زدم و بعد شلوارمو کشیدم بالا و گفتم:

-خداحافظ…

پنپهدر دست گفت:

-صبرکنید من زخمتونو….

اجازهندادم حرفشو کامل بزنه و گفتم:

-زخمپاے من اصلا مهم نیست‌چیزے که مهم مهمونیتون و اینکه احتمالا کسے فکر ناجور نزنه به سرش!

نمیدونم تیکه ام رو گرفت یا نه اما لحظه آخر صدام زد و گفت:

-سوفیاخانم!

ایستادمو با یه نیمچرخ به سمتش نگاهش کردم.دستاشوبه کمرش تکیه داد و مِن من کنان گفت:

-اِ….خ….خب….بابتکمکتون ممنون!

-چهکمکے دقیقا !؟اینڪهجعبه هارو آوردم داخل و افتادم!؟

ےهنیمچه خنده رفت.عےنیه نیش ترمز و بعد گفت:

-خب…نه…شماکمڪ کردین.آخرشمبه خاطر قهرمان که کارشو درست انجام نداد ا ن اتفاق واستون افتاد.

ازاونجایے که این خانمے که پشتبند اسمم به کار میبرد حسابے رو مخم بود نسبتا عصبے اما آروم گفتم:

-سوفی….

چشماشوریز کرد و بعداز به نگاه پرسشے گفت:

-چی؟؟؟

-من شما یا خانم ستوده نیستم…سوفی…سوفی….کوتاهو مختصر!سوفے صدام بزنید!

اینوگفتم و از خونه زدم بیرون.پسرهالدنگ به هزارو یه روش سامورایے بهش فهموندم ازش خوشم اومده اونوقت حاضر نبودیه پا بده و شڪ نداشتم دلیلش اون یاسین لعنتیه وگرنه چرا اون نخواد یا نتونه این علاقه یه طرفه رو دو طرفه بکنه!
احتمالااون سر اینکه ممکنه ‌‌‌‌ رفاقتش با یاسین دچار مشکل بشه یا اینکه رفیق صمیمیش راجبش فکر و خیال بد بکنه حاضر نبود به من نزدیکتر بشه!

لنگونلنگون از خونه دور شدم و خودمو رسوندم به عمارت مخوف و بزرگ منوچهرخان…

نگاهے به زخم پام انداخت و سرے به تاسف تکون داد.
دستخودم بود اصلا دلم نمیخواست پامو ببین ولے خب…نشدکه نبینه چون بے هوا اومده بود توے اتاق اونم درست وقتے داشتم چندتا چسب زخم کنارهم روے زخمم میذاشتم.
بیشترازهرچیزیاما من تو فکر مهمونے بودم.
مهمونیکه بخاطرش رفته بودم حموم و ازهمین حالا داشتم به قسمت مهمش فکر میکردم یعنے انتخاب لباس.
دستبه سینه شد و بالاخره فقط با نگاه هاش سوال نپرسید و زبونش روهم به کار انداخت:

-باکسے درگیر شدی؟؟؟چرا من عین دختر مدرسه اے ها باید نگرانت باشم!؟که یه وقت نکنه اتفاقے برات بیفته هاااان!؟؟

شلوارمودادم‌پایین و گفتم:

-میشهاینقدر نگرانم نباشے فرزانه!؟؟

پوزخندتلخے زد.تکےهاز میز برداشت و گفت:

-فرزانه!؟

پوستهے رویے چسب زخمهارو انداختم تو سطل آشغال و گفتم:

-ببخشید…یادم‌میره!

-آرهدیگه…محمدرضااونقدر من و تورو ازهم دور کرد که تو کلمه مامان یادت رفت.اصلااز اول هم نیستش همین بود واسه همین حضانت تورو نداد به من…

دراین مورد هیچ حرفے نزدم چون جفت گوشهام از این حرفها پر بود.باباهمیشه میگفت مامان بے صلاحیت و مامان هم میگفت بابات.عادتشونبود از همدیگه بد بگن و منم به این عادت ،عادتکرده بودم.
ڪشپاپیونے رو روے موهام گذاشتم و گفتم:

-منخوبم…سرکوچه وقتے میخواستم از سر جوب بپرم افتادم و زانوم زخمے شد…همین!

یکم تند و بدخُلق شد و گفت:

-کافےهبه گوش محمدرضا برسه تو یه خراش برداشتی…بعدشهمینو میکنه تو شیپور و همه جا جارش میزنه.یادترفت یه بار من تورو واسه دو روز آوردم پیش خودم.توحیاط بازے میکردے و افتادے زمین و سرت یه کوچولو شکست…بخاطرهمون زخم کوچولو چنان قشقرقے به پا کرد که نگو و نپرس…فڪرمیکنے دوسِت داشت و از سر دوست داشتن اینکارارو میکرد!؟نه…نهجانم..فقطمیخواست من و تورو بیشتر از همیشه ازهم دور کنه وبهونه اے داشته باشه تا من اصلا نبینمت…ڪهموفق هم شد

خسته از این حرفها گفتم:

-مامان…منالان اصلا نمیخوام به همچین موضوعے فکر کنم….

اینوگفتم و رفتم سمت کمد لباسهام.باےدیه لباس مناسب براے فرداشب انتخاب میکردم.
همهلباسهاے مجلسے اے که باخودم آورده بودم و تعدادشون زیاد هم نبود کنارهم ردیف کردم و ازشون عکس انداختم.مامانوقتے سکوت و سرگرم لباسها دید بے سرو صدا از اتاق بیرون رفت.
نےمنگاهے به سمت در انداختم و پوزخند زدم.
بهگمونم تا آخر عمر باید اینجور حرفها و من خوبم تو بدے رو هم از بابا و هم از مامان میشنیدم.
کارمبا لباسها که تموم شد عکسهاے گرفته شده رو براے سوگند فرستادم تا واسه انتخاب لباس کمکم بکنه.
بعدازاون دوربین و عکسهایے که خودم از یاسر گرفته بودم رو از روے میز برداشتم و رفتم بیرون….
ازاونجایے که تو خونه پیداش نکردم احتمال دادم توے حیاط باشه.
باذوق خودمو به حیاط رسوندم.
رولبه حوض راه مے رفت و با تلفنش حرف میزد.
کنارتخت ایستادم و با حالتے خبیث نگاهش کردم.وقتیمتوجه ام شد سعے کرد زودتر تماسش رو قطع کنه و بعد یکے دو دقیقا اومد سمتم.
چشمکزدمو گفتم:

-لبهحوض داشتے با کے به به چه چه میکردے شیطون!؟

صفحهگوشے و لیست تماسش رو نشون داد و گفت:

-بجوووونسوفے نررر بود!

خندیدموگفتم:

-جووونخودتو قسم بخور مارمولڪ!حالا ببین چه عکسایے ازت گرفتم….فڪرنکنے دستمزد ازت نمیگیرماااا….

نشستمرو تخت و اونم با شوق و هیجان اومد پیشم.کنارمنشست و گفت:

-بدهببینم چیکار کردی…

عکسارودادم دستش و اون با رضایت مشغول تماشا شد و همونطور که یکے یکے عکسارو نگاه میکرد گفت:

-بهبه…عجب جیگرے هستماااا….ببےنخدایی؟؟بسوزه پدرخوشتیپی!

خندیدموگفتم:

-خووووبخودتو تحویل میگیریااا…درضمن!اونیکه تو عکس خوشگل نیست…کارعکاس خوب بوده!

-عِههه!بچه زرنگی!منخوشگل نیستم ولے تو خوب عکس میگیری!؟

مشغولبگو بخند بودیم که یاسین از پشت سر گفت:

-ماهمسوژه بدے واسه عکس انداختن نیستیماااا….

منو یاسر هردو باهم سرمونو به عقب برگردوندیم.
یاسےندرحالے که یه نوشابه کوچیڪ دستش گرفته بود و ذره ذره مے نوشیدش به تخت نزدیڪ شد و رو پشتیش نشست.
بهپاش بالا بود و یه پاش رو زمین.
مخاطبحرفش من بودم که خیلے محل ندادم.
یاسرعکسارو به باسین نشون داد و گفت:

-ایناروببین؟اینارو سوفے گرفته…خیلیخوبن نه!؟منظورت چیه!

عکسارونگاهے انداخت و بعد نیشخندے زد و پرتشون کرد رو پاه هاے یاسین و گفت:

-بدنی…

ازاونجا که حس میکردم این حرفش از سر بدخواهے و بدجنسیش گفتم:

-بدنے !؟؟

یکم دیگه از نوشابه اش رو خورد و بعد ابروهاشو بالا انداخت و رسما منو باحرفهاے بعدیش ترکوند!

-نوچ!بدرد نمیخورن…کاملامشخص عکاس ناشیه…اےنمدل عکس با این کیفیت رو منیره هم میتونه بگیره…

عکسارواز روے تخت برداشتم و گفتم:

-توعادت دارے نظیریه صادر کنی؟؟اونم‌قبل از ای

نکه نظرتو بخوان!؟؟

ازگوشه چشم نگاهم کرد و گفت:

-بیجنبهنباش دخترخاله…انتقادپذیر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانی
هانی
3 سال قبل

کی اپدیت میشه این رمان؟

الهام
الهام
پاسخ به  هانی
3 سال قبل

میشه با این خط ننویسید ممنون میشم

Kimia
Kimia
3 سال قبل

سلام ادمین رمان زیبای ولی تایپ رمان اصلاخوب نیست بعضی کلماتش مشخص نیست

Negar.sei
Negar.sei
3 سال قبل

لطفا ی ها رو درست کنید خواهش میکنم اخه خیلی سخت میشه خواندنش

بهارشونم
بهارشونم
1 سال قبل

رمانت عالیه همه چیش خیلی خوبه فقط تایپت خرابه خیلی جاها اشتباه تایپی داری و این ی ای ک میزاری کارو خراب کرده اگه بتونی درستش کنی عالی میشه

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x