یک ماه بعد
نگاه خیره ام را از تصویر چهره رنگ پریده دخترک در آینه میگیرم و از روی صندلی بلند میشوم.
یک ماه از آن شب گذشته بود و من هنوز با خود کنار نیامده بودم .
تمام مدت حضورش در خانه خودم را در اتاقم حبس میکردم و منتظر میماندم تا برود.
در این یک ماه یک بار هم ندیده بودمش هر چند که او هم تمایلی به دیدنم نداشت و اصلا برایش مهم نبود که چه بر سرم آورده است.
گاهی اوقات چند شب به خانه نمی آمد و امشب هم انگار یکی از آن شبها بود.
نیم نگاهی به تختم می اندازم …تمایل داشتم بخوابم اما دلم از گرسنگی ضعف میرفت و نمی توانستم.
از صبح جز همان چند لقمه عسل چیز دیگری نخورده بودم..!
کش موهایم را باز میکنم و با قدم های آرام به سمت در اتاقم می روم.
کلید را در قفل میچرخانم در را باز میکنم و از اتاقم بیرون می آیم.
بی توجه به لامپ های روشن مانده پذیرایی به سمت آشپزخانه راه می افتم.
آشپزخانه درهم ریخته و کثیفم عجیب توی ذوق میزند حتی یادم نمی آید اخرین بار کی آن را تمیز کرده ام.
بیخیال شانه بالا می اندازم و کشوی دوم کابینت را باز میکنم
بسته بیسکویتی را برمیدارم و پشت میز می نشینم اما هنوز آن را باز نکرده ام که با صدای چرخش کلید در قفل درب ورودی از جا میپرم.
بیسکویت را روی میز پرت میکنم نیم خیز میشوم قبل از ورودش به خانه خودم را به اتاقم برسانم اما به محض اولین قدمی که برمیدارم پایم پشت پایه صندلی گیر میکند و روی زمین پرت میشوم .
صورتم از درد مچ پایم درهم مچاله میشود و آخ خفه ام در سکوت خانه می پیچید.
صدای قدمهایش را میشنوم .. دست بند صندلی کنار دستم میکنم و میخواهم بلند شوم اما درد پیچیده در جانم مانع میشود.
چشمانم را میبندم ، سعی میکنم استرس و اضطراب درونم را کنترل کنم اما فایده ای ندارد.
سر و کله اش در آشپزخانه پیدا میشود اما حتی یک لحظه هم سرم را بالا نمیگیرم.
دقایقی صبر میکنم ..او بدون هیچ حرفی به سمت یخچال می رود و لیوان آبی برای خودش پر می کند.
نگاه میگیرم ، با کف دستانم فشار به صندلی می اوردم ..
سخت مشغول تلاش بودم که در یک لحظه دستی دور کمر و زیر زانوهایم می پیچید و از روی زمین بلندم میکند.
قلبم از حرکت می ایستد و نگاه شوکه و متعجبم روی صورت جدی اش میچرخد.
اهمیتی نمیدهد و همانطور که در اغوشم گرفته است به پذیرایی می رود.
روی مبل تک نفره ای می نشاندم و مچ پای راستم را میان دستانش میگیرد
– چیزی نشده
فشار آرامی به مچ پایم می آورد ..صدای ناله ام که در می آید ادامه میدهد
– فقط یکم کوفته شده…اگه خیلی درد داری ببرمت بیمارستان؟
سرش که بالا می آید
نگاهم که به چشمانش می افتد
به خودم می آیم
مچ پایم را از دستش بیرون میکشم و با لحن تندی جواب میدهم
– لازم نکرده …
دست دراز میکند باز هم پایم را بگیرد که با تشر می گویم
-ولم کن ..دست بهم نزن
ابروهایش درهم فرو می رود …از مقابلم بلند میشود و خیره در چشمانم می گوید
-به درک ، لیاقت نداری …اصلا از درد بمیر به تخمـ..
ادامه نمیدهد ..
نگاه میگیرد و بدون صحبت دیگری به سمت اتاقش راه می افتد.
اشک سر زده از گوشه چشمانم را پس میزنم.
بغضم را فرو میدهم و به سختی از روی مبل بلند میشوم.
سیر شده بودم
امشب به اندازه کافی خورده بودم.
لبهایم را محکم روی هم میفشارم و با بدبختی خودم را به اتاقم میرسانم.
با صدای آلارام ساعت غلتی میزنم و لای پلک های به هم چسبیده ام را به زور باز میکنم.
ساعت را از روی میز عسلی برمیدارم ، صدایش را خفه میکنم و باز هم سر روی بالش میگذارم.
اما هنوز ثانیه ای نگذشته است که صدای زنگ تلفن خانه در سرم می پیچید
با حرص و عصبانیت پتو را از روی خودم کنار میزنم و از تخت پایین می آیم
بدون آن که نگاهی به سر و وضعم بیندازم و برایم مهم باشد که چه بر تن دارم از اتاق بیرون میزنم.
خیالم از نبود هامون در خانه راحت بود . همیشه زودتر از این ساعت خانه را به مقصد رستورانش ترک می کرد.
با همان سر زیر افتاده درحالی که پشت دستانم را روی چشمانم میکشیدم به سمت پذیرایی می روم.
– بله
از شنیدن صدا سر جا می ایستم و با ضرب سرم را بالا میگیرم.
هاج و واج به هامون که مقابلم ایستاده بود زل میزنم.
انتظارش را نداشتم…حتی فکرش را هم نمیکردم هنوز خانه باشد .
نگاه خیره ای به سمتم می اندازد و در جواب شخص پشت خط می گوید
– اره خوبه ، خوابه کاری داری به من بگو.
همانطور متعجب تماشایش میکردم که دستی میان موهایش می کشد و کلافه جواب میدهد
– باشه میگم بهش ..گفتم میگم دیگه کاری نداری؟..خداحافظ.
تلفن را قطع می کند به سمتم برمیگردد و با اخم می گوید
– چند روزی میریم کرج ..
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
– عزیز دعوتمون کرده ، عصر میام دنبالت .
– نمیام .
نیشخندی میزنه و با تمسخر میگه
– من نظرت رو پرسیدم قناری؟