با صدای گرفته از خشم و بغضی که سعی در پنهانش کردنش داشتم خیره در چشمانش می گویم
– نمیتونی منو مجبور کنی
تک ابرویی بالا می اندازد و قدمی به سمتم برمیدارد
-نه بابا؟
نزدیک تر میشود و من با اینکه ترسیده ام سرجا می ایستم .
نمیخواهم جا بزنم .نمیخواهم کم بیاورم.
فاصله را به کمتر از یک قدم می رساند ، روی صورتم خم میشد و با تن صدای آرامی زمزمه میکند
– دوست داری نشون بدم چجوری میتونم مجبورت کنم؟هوم؟
لب هایم روی هم کیپ میشود و او ادامه میدهد
– بعد از اون شب خاطره انگیزی که برات ساختم هنوز یاد نگرفتی زبونت کوتاه باشه؟ لال باشی؟ خفه خون بگیری؟
– حیوون
صدایم ضعیف است اما برای شنیدن او و عصبانی شدنش کافیست.
دست بالا میکشد چانه ام را می چسبد و از لای دندان های کلید شده اش می غرد
– انگار دلت بدجور واسه جر خوردن زیرم تنگ شده ..
به آنی سیلی میزنم و دق و دلی تمام آن شب نفرت انگیز را به صورتش میکوبم.
شوکه شده است و صورتش از فرط حرص و عصبانیت به سرخی میزند ، اهمیت نمیدهم .
چانه ام را از میان دستش عقب میکشم و با دو به سمت اتاقم می دوم.
– وایـــسـا تخـم ســـگــ
عربده می زند ، می لرزم ، صدای قدم هایش را پشت سرم می شنوم.
عربده می زند ، می لرزم ، صدای قدم هایش را پشت سرم می شنوم .
زودتر از آن که دستش بهم برسد خودم را داخل اتاقم پرت میکنم و در را قفل میکنم.
مشت می کوبد …
لگد میزند …
فحش میدهد…
تهدید میکند…
اما اهمیت نمیدهم و همانجا روی زمین کنار در می نشینم.
زانوهایم را بغل میگیرم و میان داد و فریادهایش بی صدا هق میزنم.
من این روی او را هیچ وقت ندیده بودم.
او همیشه طوری به من احترام میگذاشت که من فکر میکردم تنها زن خوشبخت روی زمینم.
تنها دردم در این دوسال نزدیک نشدنش به من و قبول نداشتنم به عنوان همسرش بود.
نمی دانستم تاوان دردِ دلهایم یک رابطه وحشیانه و از بین رفتن محبت و ارزشم پیش آن مرد است.
سرم را میان دستانم میگیرم …
نتوانسته بودم افسار احساساتم را کنترل کنم ، نتوانستم در این دوسال به او و محبت هایش عادت نکنم و دل نبندم …
نتوانستم دوستش نداشته باشم ، من فقط میخواستم او هم من را دوست داشته باشد. گذشته را فراموش کند و با هم یک زندگی عادی داشته باشیم همانند هر زوج دیگری.
برای بدبخت بودنم اشک می ریزم و زمانی به خودم میآیم که درب ورودی محکم به هم کوبیده میشود و خبر از رفتنش می دهد.
ساعتها میگذرد ، مادرش زنگ میزند ، تلفن خانه و گوشی ام را میسوزاند اما جواب نمیدهم ، حرفی با او نداشتم.
بدبختم کرده بود ، همه چیز را خراب کرده بود و حالا دنبال راهی برای ترمیم دل شکسته و اعتماد از دست رفته ام بود.
با وجود تمام تلاشهایش در این مدت هنوز هم دلم با او صاف نشده بود
اصلا مگر میتوانستم آن شب را فراموش کنم؟
با شرمندگی او وحشی بازیهای پسرش ، حرفای رکیکش از یادم می رفت؟
کابوسهای هر شبم تمام میشد؟
تنفر و حس بدی که نسبت به خودم داشتم چه؟
همه چیز دوباره مثل سابق میشد؟
من باز هم برای هامون یک زن قابل احترام میشدم؟
بغضم را فرو میدهم ، قاشق دستم را در بشقاب برنج شفته شده ام فرو میکنم و در دهانم می چپانم .
میخواهم خودم را خفه کنم ، ذهنم را از آن شب لعنتی دور کنم اما نمیشود.
قطرههای اشک بی اختیار روی گونه هایم سر میخورند و هق هق گریه ام دوباره از سر گرفته میشود.
خسته بودم هیچ وقت تا به این حد احساس بدبختی نمیکردم.
دلم میخواست بروم ، دور بشوم و خودم را از دید تمام آدمهایی که میشناسم پنهان کنم.
صدای زنگ آیفون که در سرم می پیچد به خودم می آیم .
نیم نگاهی به ساعت می اندازدم…پنج عصر بود…یعنی هامون دنبالم امده بود؟
جواب سوال احمقانه ام واضح بود هامون بعد از آن همه جنجال برنمیگشت ، اصلا او کلید داشت ..زنگ در را نمی زد.
با بلند شدن صدای دوباره زنگ آیفون از پشت میز برمیخیزم و به سمت راهرو می روم.
نگاه خیره ام را از چهره زنی که صفحه نمایشگر مقابلم را پر کرده بود میگیرم و با اکراه در را باز میکنم.
تا اینجا آمده بود که چه؟
پر حرص دستی به صورت و چشمانم میکشم و درب ورودی را باز میکنم.
چند دقیقه ای طول میکشد و بالاخره سر و کله زنی که مادر شوهرم بود پیدا میشود .
با لحن خشکی زیر لب سلام میکنم و تعارف میزنم تا وارد شود .
همانطور که پا به داخل خانه میگذارد جواب سلامم را با خوشرویی میدهد و طوری رفتار میکند که انگار نه انگار چه اتفاقی افتاده است.
به سمت پذیرایی می رویم میخواهم لب باز کنم و بپرسم چای یا قهوه بیاورم که امان نمیدهد
– نیومدم بشینم دخترم ، برو وسایلت رو جمع کن بریم.
گیج میپرسم
– کجا بریم؟
– کرج ، خونه عزیز.
اخم میکنم و یک کلام می گویم
– نمیام .
جلو می آید ، دست روی بازویم می گذارد و دلسوزانه می گوید
– لج نکن دختر قشنگم ، برو وسایلت رو جمع کن بریم ، هامون از همون صبح پا شده رفته خونه عزیز..
با تعجب نگاهش میکنم که ادامه میدهد
– میدونی کی اونجاست که اینجوری با کله رفته؟
نمیخواهم بدانم ،حتی نمیخواهم به وجود آن دختر فکر کنم.
اسید معدهام تا بیخ گلویم بالا می آید و مردمک های گشاد شده ام چهره زن روبرویم را زیر و رو میکند.
می بیند ، استرس و تشویشی که به جانم انداخته بود را می فهمد اما هیچ تلاشی برای آرام کردنم نمیکند ، دلداریم نمیدهد و حتی حال بدم را با حرفش بدتر هم میکند
– میخوای نیای باشه من حرفی ندارم بمون ، ولی بدون دو سه روز دیگه که هامون برگشت باید نو عروسشو پاگشا کنی تو این خونه…خودتم چمدون ببندی برگردی خونه بابات.
سر تا پایم به لرزه می افتد و اشک به چشمانم می دود
– حالا چیکار میکنی میای یا برم؟
لب از لب باز نمیکنم و تنها به صورت جدیاش زل میزنم.
کمی که میگذرد از انتظار خسته میشود و می گوید
– باشه دخترم هر جور خودت صلاح میدونی.
چشم میگیرد ، عقب گرد میکند و با قدمهای آرام راه درب ورودی را در پیش میگیرد.
هر قدم که فاصله بیشتر میشود ، قلبم محکم تر به قفسه سینه ام می کوبد
میماندم و راه را برای هامون باز میگذاشتم و یا میرفتم و همانند دوسال پیش مثل یک بختک به جان زندگیاش می افتادم و مانع رسیدن او و مروارید میشدم.
اشک حلقه زده در چشمانم روی گونه هایم سر میخورد
طاقت می اوردم؟ میتوانستم با وجود کاری که در حقم کرده بود از او بگذرم؟
تکه گوشت سنگین شده در دهانم قبل از آن که آن زن دستگیره در را لمس کند بی اختیار به حرکت در می آید
– میام.