رمان یادم تو را فراموش پارت 6

4.5
(6)

دیگر چهره اش اخمالو و کودکانه نبود…

او حالا خانمی شده بود با وقار و با متانت…

دختر جوانی که نگاهش هر روز بیشتر از قبل رنگ و بوی شرم به خود میگرفت…

دختری که حالا بیشتر میفهمید, بیشتر حس میکرد و هرچه بیشتر میگذشت, بیشتر به این موضوع پی میبرد که میخواهد روی پای خودش بایستد و متکی به خود باشد…

با تمام وجود درس میخواند و برای موفقیت خود تلاش میکرد…

میخواست همه از او راضی باشند و با موفق شدنش باعث افتخار خاله مریم و دیگران باشد…

و بیشتر از همه , مسیح…

مسیحی که دیگر برای خودش مردی شده بود…

پسری جوان و خوش قد و بالا و تقریبا خوش سیما, که همراه با درس خواندن کار میکرد تا کوچکترین فشاری روی خانواده اش نباشد…

هرچه بزرگتر شدند, بیشتر از هم فاصله گرفتند و عمق این فاصله و دوری از همان روزهایی شروع شد ,که محیا و مهدیس روزهای آخر دبیرستان را میگذراندند و برای کنکور آماده میشدند…

همان روزهایی که مسیح در خانه زمزمه های دلدادگی سر داده بود و حالا به خوبی حس میکرد دوری کردن های محیا را…

فاصله گرفتن و دزدین نگاهش را…

مسیح تمام این مسائل را به پای بزرگ شدنشان میگذاشت…

به پای شرم و حیای محیا که دیگر دختر بچه نبود…

حالا به او حق میداد از او ,که پسری نامحرم و جوانی بود دوری کند و با دیدنش رنگ به رنگ شود…

مسیح هیچ دلش نمیخواست محیا, در خانه شان موذب باشد, به همین خاطر راحتش گذاشت…

دیگر مانند گذشته با او شوخی نمیکرد و سر به سرش نمیگذاشت…

دیگر از او نمیپرسید که چه میکنی و چه تصمیمی داری…

مخصوصا زمانی که خاله به مسیح گفته بود, محیا میخواهد از این خانه برود با این که از رفتنش ناراحت بود و این قضیه نگرانش میکرد, ولی به خاطر خواهش های مادر سکوت کرد و محیا را برای انتخاب و تصمیمش آزاد گذاشت,بدون اینکه دلیل اصلی رفتنش را بداند…

از مادرش خواسته بود دلیلش را به او بگوید و خاله مریم در جوابش فقط گفته بود بهتر است برود…

این رفتن و دوری به نفع اوست…

مسیح هنوز هم محیا را خواهرانه دوست داشت و نگران آینده اش بود…

ولی خاله مریم از او خواسته بود, به محیا چیزی نگوید و این موضوع را به رویش نیاورد…

و دقیقا از یک هفته مانده به مراسم عروسی اش دیگر او را ندیده بود…

دیدار بعدیشان در همان کوچه و محله بود…

بعد از ماه ها ندیدنش, همان روز برگشتن از کیش که به دیدار خانواده اش میرفت او را جلوی در خانه دیده بود…

در ان لحظه مسیح در درون خود حس میکرد,که چقدر دلش برای این خواهر دوست داشتنی تنگ شده…

دلش میخواست در آن لحظه محیا را همانند بچگی ها در آغوش بکشد و نوازش کند…

ولی لحن محترمانه و غریبه ی محیا بازهم او را از خود دور نگه داشت…

و دیدار بعدیشان مربوط به روزی میشد ,که نحس ترین روز دنیا بود…

بدترین و وحشتناک ترین…

روزی که گویی کابوس ی هولناک بود…

کابوسی زشت به رنگ سیاهی…

به رنگ مرگ و ماتم…

با پیچیدن صدای نسبتا بلند زنگ تلفن , در فضای خانه از خواب پرید…

بالاجبار پتو را از رویش کنار زد و از جایش بلند شد…

همان زمان تیشرت لیمویی رنگش را از پایین تخت برداشت و به سالن رفت…

تلفن یک بند و پشت سرهم زنگ میخورد و کسی پاسخگویش نبود…

مسیح همانگونه که لباسش را تنش میکرد, پریسان را صدا زد…

ولی گویی کسی غیر از خودش در خانه نبود…

مسیح-پری؟؟

پریسان کجایی؟؟

چرا این تلفن رو جواب نمیدی خودش رو خفه کرد بابا؟؟

مسیح به اطرافش نگاهی انداخت و تلفن را برداشت…

-بله؟؟

سوگند-سلام مسیح…

صبح بخیر…خوبی؟؟

مسیح روی صندلی چرخان اپن نشست و به داخل آشپزخانه سرک کشید…

-مرسی سوگند جان تو خوبی؟؟چه خبر؟؟

خیر باشه اول صبحی…

چی شده انقدر سحر خیز شدی خانوم خروسه؟؟

سوگند آرام خندید و تلفن را در دستش جا به جا کرد…

-خروس تویی نه من…

پری خوبه؟؟

مسیح-اونم خوبه, بد نیست…

جانم چیزی شده؟؟

سوگند-راستش صبح که بلند شدم دیدم سعید خونه نیست, اول فکر کردم رفته شرکت ولی زنگ زدم اونجا هم کسی نبود…

مسیح آرام و با بدجنسی تمام خندید…

بلند و معنی دار…

-آخه دختر خوب صبح جمعه کی میره سرکار که این بره…

حتما جایی دیگه, کاری چیزی…

جریانی…

سوگند از لحن پر شیطنت مسیح مور مور شد…

-نمیدونم والا از این سعید مارمولک هیچی بعید نیست…

هرچی نباشه دوست شفیق شماست…

حالا بی شوخی نمیدونی کجاست؟؟

گفتم یه زنگ بزنم اونجا شاید شما ازش خبر داشته باشید, آخه گوشیش هم خاموشه…

یکم نگرانش شدم…

مسیح سرش را خاراند و روی صندلی چرخید…

-والا بنده بی خبرم از این کارهای شوهر شما…

تا الان که خواب بودم , الانم باید برم دنبال خانوم گمشده ی خودم بگردم…

سوگند-وا؟

یعنی چی مسیح؟؟مگه کجاس پری؟؟

مسیح-تو خونه که نیس انگار , حالا زنگش میزنم ببینم کجا رفته اول صبحی…

سوگند از مسیح بابت بیدار کردنش عذر خواهی کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد…

با قطع شدن تلفن , مسیح سریعا شماره ی پریسان را گرفت و منتظر شد تا جواب دهد…

پس از خوردن چهار بوق بلاخره صدای کمی گرفته و نفس زنان پریسان, در گوش هایش پیچید…

صدایی که سعی میکرد شاد و سرحال باشد…

مسیح-الو؟هیچ معلوم هست شما کجایی پری خانوم؟؟

پریسان نگاهی به آلاچیق چوبی کمی آن طرف انداخت و با قدم های نسبتا بلندی از آن دور شد…

-سلامت رو خوردی پسر خوب؟؟

صبح جمعه ی شما هم بخیر عزیزم , خوب خوابیدی؟؟

مسیح-میگم کجا رفتی این وقت صبح…

تو نباید به من بگی و از خونه بری بیرون…

-وا مسیح تو چرا انقدر بداخلاقی امروز؟؟

بابا خب خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم , در ضمن اگه یه سر بری سر یخچال میبینی واست پیغام گذاشتم آقای اخمالو…

مسیح تلفن را به آن دستش داد و وارد آشپزخانه شد…

-حالا کجا هستی؟؟

نگاه پریسان باز هم به سمت آلاچیق و مرد تنهای نشسته روی صندلی های کوتاه چوبی چرخید…

سعید برایش دستی تکان داد…

پریسان لبخند زد…

پریسان-اومدم پارک محله پیاده روی…

وای مسیح نمیدونی چه هواییه…عالیه عالی… تو هم پاشو بیا تنبل خان…

میچسبه …

مسیح به تکه کاغذ چسبیده روی در یخچال نگاهی انداخت…

“عزیزم من دارم میرم پارک محله ایی

کمی حالم خوش نبود واسه همین خواستم کمی قدم بزنم و هوا بخورم

تو هم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم

یه دنیا بوس”

پریسان-الو؟؟

کجا رفتی پس؟؟

میای؟؟یا من برگردم بیام خونه؟؟

مسیح-هستم,همونجا باش تا بیام…

تا چند دقیقه دیگه اونجام…

سپس بدون منتظر ماندن برای شنیدن پاسخ پریسان, تلفن را قطع کرد و به اتاقش برگشت…

گرم کن سفید و خاکستری اش را پوشید و از خانه خارج شد…

تا پارک محله شان چیزی راه نبود و ترجیح داد کمی پیاده روی کند تا به پریسان برسد…

همراه با نفس عمیقی دستهایش را به طرف بالا کشید…

حق با پریسان بود , هوای اواخر آبان زیاد از حد خوب و دلچسب بود…

مسیح عاشق این هوای خنک و بی نظیر بود…

عاشق این روزها و ماه های پاییزی…

لبخند آرامی زد و قدم هایش را تند تر کرد و با حالت دو به طرف پارک کوچک و زیبایشان حرکت کرد…

.

.

پریسان با قطع شدن تماس به سمت آلاچیق دنج برگشت…

به نزدیکش که رسید دستانش را از پشت دورش حلقه کرد و صورتش را محکم و صدادار بوسید…

-باید بری عزیزم…

دیگه وقتت تموم شده…

دوست شفیقت داره میاد دنبال زن سحر خیز و ورزشکارش…

سعید از پشت دست پریسان را کشید و روی پایش نشاند…

همراه با فوت کردن نفس صدا دارش به بیرون…

-اه…

بر خرمگس معرکه لعنت…

اگه گذاشتن یه ساعت خوش باشیم…

پریسان موهای قهوه یی رنگش را لمس کرد…

-پاشو انقدر غر نزن از خونه تا اینجا راهی نیستا…

وقت واسه با هم بودن و خوش گذروندن زیاده عزیزم…

هروقت که بخوای هستم…

سعید همراه با چشمکی ریز لبخند زد…

-این دفعه یه جای امن پیدا میکنم…

جایی که دست هیچ مزاحمی بهمون نرسه…

فقط من باشم و تو…

3 ماه بعد…

با کلید در را باز کرد و وارد خانه شد…

نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت…

وسایل و نایلون های دورن دستانش را روی میز رها کرد…

ساعت 2 بعد از ظهر بود و تقریبا وقت زیادی برای آماده کردن جشنیکوچک و دو نفره داشت…

بعد از تعویض لباس هایش به آشپزخانه آمد و سریعا دست به کار شد تا کارهایش زود تر تمام شود…

آن روز خستگی برایش اهمیتی نداشت و لحظه ایی دست از کار نمیکشید…

میوه های خریده را درون سینک ریخت و شیرینی و کیک شکلاتی کوچک را درون یخچال گذاشت…

تمام دقت و سلیقه ی خود را به کار گرفت و سعی کرد بهترین ها را آماده کند…

میخواست خودش آشپزی کند و برای شام دست پخت خودش را روی میز و جلوی همسرش بگذارد…

میخواست نهایت تلاشش را بکند و بهترین شب را برایش رقم بزند…

امشب برایش شب خاصی بود…

شبی مهم و با ارزش…

تمامی کارها را با حوصله و با دقت انجام داد…

و در تمامی لحظات لبخندی عمیق بر لبانش نقش بسته بود…

پس از ساعت ها مشغول بودن کمرش را خم و راست کرد و بعد از برداشتن حوله اش به طرف حمام رفت…

دیگر چیزی تا آمدن پریسان نمانده بود و میخواست حسابی غافلگیرش کند, هرچند خودش هم انتظار غافلگیری از طرف پریسان را داشت…

پریسانی که از صبح به همراه سوگند به بیرون رفته و به مسیح گفته بود, میخواهم به خرید بروم…

مسیح حدس میزد که برای چه و به چه هدفی رفته…

مطمئن بود پریسان هم در سر خود برای امشب نقشه هایی دارد…

دوش مختصری گرفت و بعد از خارج شدن از حمام مشغول خشک کردن , موهای مرتب و تازه کوتاه شده اش شد…

سپس به طرف کمد لباس هایش رفت و بلوز استین کوتاه زرشکی به همراه شلوار خوش دوخت مشکی اش را به تن کرد…

میخواست ادکلن اهدایی همسرش را از روی میز بردارد ,که نگاهش به قاب عکس دو نفره شان افتاد…

پریسان روی پاهای مسیح نشسته بود و دلبرانه میخندید و چشمانش از خوشی میدرخشید…

مسیح عاشق لبخند لبانش بود…

لبخندی که آن روزها زیاد نمیدید…

به خوبی حس میکرد,که چند وقتی است پریسان در خودش فرو رفته و از چیزی نگران و آشفته است…

در چهره ی همسرش ناراحتی و غصه را میدید و حالا میخواست خوشحالش کند و برق شادی را دوباره در چشمان زیبایش ببیند…

با شنیدن صدای توقف ماشین, دستی درون موهای ژل زده اش کشد و به سالن رفت…

هم زمان کنترل ضبط را در دست گرفت و منتظر ورود همسرش شد…

با باز شدن در و وارد شدن پریسان به داخل , ضبط را روشن کرد و پس از چند ثانیه صدای بلند موزیک در فضای خانه پیچید…

اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم

ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم

اگرچه روبروئی مثل آئینه با من

ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن

پریسان گیج و حیران با چشمانی گرد شده , سرش را بلند کرد …

اولین چیزی که به چشمش آمد در و دیوار رنگین خانه بود که به زیبایی و با سلیقه ی مردانه ایی تزیین شده بود…

نگاهش روی دیوار های پر از چراغ های کوچک و رقصان خیره ماند…

چراغ های چشمک زن قرمز و بنفش…

همه جای خانه از قرمزی و بنفشی حیرت انگیزی میدرخشید…

سپس نگاه خیره و گشاد شده اش, به میز وسط سالن کشیده شد ,که وسایل شام , قشنگ تر از همیشه, همراه با گل های سرخ و سفید رنگ چیده شده بود…

بوی خوش گل های تازه همراه با بوی خوب و اشتها آور غذا در فضای خانه پیچیده بود…

بوی خوب زندگی…

بوی مسیح…

نگاه شگفت زده و حیرانش همه جا چرخید و در آخر به صورت شاد و خندان مسیح رسید…

صورتی که مهربان تر از همیشه به نظر میرسید…

نه یک دل نه هزار دل همه دلهای عالم

همه دلها رو میخوام که عاشق تو باشم

هنوز در بهت بود و توان هیچ گونه عکس العملی را نداشت…

همانجا جلوی در ایستاده بود و قدمی از قدم برنمیداشت…

صدای بلند ضبط درون گوش هایش میپیچید…

بوی عطرِ همیشگی مسیح در مشامش…

گیج و منگ به مسیح نگاه میکرد…

توئی عاشق تر از عشق

توئی شعر مجسم

تو باغ قصه از تو سحر گل کرده شبنم

نگاهش روی مسیح, که با ژست مردانه و زیبایی رو به رویش ایستاده بود از پایین به بالاکشیده شد…

انگار بار اول است که او را میبیند…

پاهای بلند و کشیده اش در آن شلوار خوش دوخت پارچه ایی بلندتر به نظر میرسید…

بازوهای ورزیده و مردانه اش با آن بلوز چسبان زرشکی برجسته تر شده و هیکل خوبش را بیشتر به نمایش میگذاشت…

در آخر نگاهش به صورت گندمی مسیح کشیده شد وچشمانش در چشمان درخشان و خوشرنگش خیره ماند…

چشمانی به رنگ عسلیِ تیره…با مژه هایی کمی روشن و برگشته…

تو چشمات خواب مخمل

شراب ناب شیراز

هزار میخونه آواز

هزارو یک شب راز

مسیح جلو آمد و رو به روی پریسان قرار گرفت…

برق چشمانش پریسان را میخکوب کرده بود…

در آن لحظه از دیدن این همه شگفتی و زیبایی که مسیح برایش ترتیب داده بود نه تنها خوشحال نشده بلکه ناراحت و پریشان تر شده بود…

حس بدی داشت و صورت آرام و دوست داشتنی مسیح حسش را بدتر میکرد…

چهره ی سعید پیش چشمانش بود …

تصویر لبخند پر وسوسه اش…

چشمان مست و خمارش…

مسیح با لبخندی زیبایی که بر روی لبان مردانه اش جا خوش کرده بود , دست چپ پریسان را بالا آرود و پشتش را آرام و طولانی بوسید…

و پریسان در آن لحظه به جای صورت و چشمان درخشان مسیح چهره ی سعید را پیش رویش میدید…

در واقع آرزو داشت او باشد که اینچنین در مقابلش می ایستد و با چشمانی عاشق نگاهش میکند…

ولی صدایی که میشنید صدای زمزمه های سعید نبود…

صدای پر از آرامش مسیح بود…

-خوش اومدی به خونت , عشقِ همیشگیِ من…

میخوام تو رو ببینم

نه یک بار نه صد بار به تعداد نفسهام

برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشما رو

میخوام

پریسان پلک زد…

قلبش در سینه فرو ریخت و موجی از سردرگمی ها تن سیاهش را در برگرفت…

مسیح سرش را کج کرد و دست یخ کرده ی پریسان را روی قلبش گذاشت…

دست بی حلقه اش را…

مسیح-میبینی چه جوری میزنه؟؟حسش میکنی؟؟

میشنوی صداش رو؟؟

داره میگه دوستت دارم…

میگه دیونتم…

تا وقتی تو در کنارم باشی همینجوری میزنه واست…

تا ابد…

تا آخر دنیا…

تو رو باید مثل گل

نوازش کرد و بوئید

با هرچی چشم تو دنیاست فقط باید تو رو دید

سپس دستش را پشت کمرش گذاشت وپریسان را به خود فشرد و پیشانی اش را بوسید…

چشمانِ پریسان بسته شد …

تو رو باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد

با هرچی لب تو دنیاست تو رو باید صدا کرد

مسیح فشار دستانش را بیشتر کرد و پریسان را بیشتر به خود فشرد…

-باز کن چشمای خوشگلت رو همسرم…

پریسان با چشمانی هاج و واج , با نگاهی سردرگم و خالی , سرد تر از همیشه نگاهش کرد…

مسیح آرام خندید…

-چرا اینجوری نگام میکنی دیوونه ی من؟؟؟

حالا صدایش هم سرد و خالی بود…

-اینجا چه خبره مسیح؟؟؟

من …

مسیح با دقتِ همیشگی اش، خیره نگاهش کرد…

-یعنی میخوای بگی نمیدونی چه خبره؟؟

ای شیطون فکر کردی میتونی من رو گول بزنی و سرم رو شیره بمالی؟؟

کور خوندی خانوم کوچولو…

پریسان سرش را تکان داد…

هم زمان لبخندآرام و بی صدا از لبان مسیح پر کشید…

نابود شد لبخند شیرینِ لبانش…

برق چشمانش به یک باره خاموش شد و جایش را به ناباوری داد…

به بهت..

-پریسان؟؟؟

ولی نگاه پریسان همان گونه بود…

غرق در خوابی سنگین و طولانی…

-امروز چندمِ مگه؟؟

تولدمه؟؟

مسیح شک زده پریسان را رها کرد و چند قدم به عقب برداشت…

ضبط همچنان میخواند…

با همان صدای بلند..

میخوام تو رو ببینم

نه یک بار نه صد بار به تعداد نفسهام

برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشمها رو

میخوام

مسیح عقب ایستاد ، با سری پایین افتاده…

دست یخ کرده اش محکم به صورتش کشید ..

دلش نمیخواست دیگر آن گیجی منگی درون چشمانش را ببیند…

آن بی تفاوتی و بی خیالی را…

پریسان با چهره ای پکر جلو آمد و کنارش ایستاد …

همزمان نگاهش روی جعبه ی مخملی و کوچکِ روی میز ثابت ماند…

با سر انگشت مخل های نرمش را لمس کرد …

صدای زمزمه های آرام و خش دار همراه شد با قدم های محکم و مردانه اش به سمت اتاقِ کارش…

-اولین سالگرد ازدواجمون مبارک…

ساعت حوالی 7 شب بود ,که کیف و دیگر وسایل مربوط به کارش را برداشت و از اتاقش بیرون آمد…

بعد از دادن یک سری نامه و برگ های مورد تایید به منشی شرکت و سفارشات لازمه جهت انجام امور کاری راهی خانه شد…

پس از خارج شدن از شرکت , وسایلش را درون ماشین گذاشت و بی حوصله و کسل سوار ماشین شد و به راه افتاد…

هوای بهمن ماه به شدت سرد و سوزان شده بود…

شیشه ها را تماما بالا کشید و بخاری ماشین را روشن کرد…

وجودش سرده سرد بود…

دلش به شدت ضعف میرفت و سر درد بدی داشت و همین طور چشمانش از بی خوابی دیشب و کار زیاد ,میسوخت و درد میکرد…

هم گرسنه اش بود و هم به خواب احتیاج داشت…

از دیروز ظهر تا به حال , درست چیزی نخورده بود و به همین جهت معده اش به شدت تیر میکشید و میسوخت…

همچنین دلش یک خواب طولانی و راحت میخواست…

دیشب شب سخت و طولانی را درون اتاقِ کارش پشت سر گذاشته بود…

با ذهنی درگیر و سری پر از فکر و خیال…

دیشب عجیب دلش تنهایی میخواست …

هنوز هم مغموم و دل چرکین بود……

روزها و شب ها برای برگذاری این جشن و غافلگیری پریسان ,نقشه کشیده و تلاش کرده بود…

و انتظار همین را هم از پریسان داشت…

انتظار داشت برای او هم مهم و با ارزش باشد, ولی گویی این طور نبود…

دیشیب با چشمان خودش دیده بود , بی اهمیتی کلامش را…

بی تفاوتی چشمانش را…

هیچ فکرش را نمیکرد , که پریسان اولین سالگرد ازدواجشان را فراموش کند و این موضوع خارج از باورش بود…

این نبود آن زندگی سراسر عاشقانه ایی که انتظارش را داشت…

که برایش تلاش میکرد…

تمام خستگی دیروز در تنش مانده بود…

ذوقش کور شده و دلش به شدت از همسرش گرفته بود…

پریسان تازگی ها عوض شده بود و مسیح رفته رفته این موضوع را حس میکرد و به چشم میدید…

از رفتارش…

از کلام سرد و بی روحش…

چندیدن بار سعی کرده بود,با پریسان در این مورد حرف بزند و دلیل رفتارش را بپرسد…

ولی پریسان مدام جواب سربالا میداد و قضیه را با خنده و لوس بازی های همیشگی تمام میکرد…

مسیح هم بعد از اصرار های مداوم, بلاخره کوتاه می آمد و سعی میکرد برای مدتی راحتش بگذارد و ناراحتی اش را بروز نمیداد…

ولی دیشب واقعا دلگیر و به شدت دلخور شده بود…

و به خوبی حس میکرد دلش از این فراموشی پریسان به شدت گرفته و به درد آمده…

با تنی خسته و روحی کسل وارد خانه شد…

آرام تر از همیشه…

بی صدار تر…

پریسان نیز تا صبح روی کاناپه دراز کشیده و با خود کلنجار رفته بود…

او هم بی حوصله بود …

نه از نبودن مسیح در کنارش…

نه از ناراحتی و دلخوری اش…

نه از فراموشی سالگرد ازدواج زود به هنگام اش…

در گیر بود…

با خود و افکار پریشانش…

با چیزی که در درونش به پا غوغا میکرد…

با ترسی که درون تک تک سلول هایش رخنه کرده و یک لحظه هم رهایش نمیکرد…

آن روزها وجودش پر از جنگ و جدل شده بود…

خودش نمیدانست دقیقا چه مرگ اش شده…

شک داشت…

حالا به همه چیز شک داشت…

هوا تاریک میشد و شب فرا میرسید…

با تنی دردمند و چشمانی بی خواب , آرام و بی صدا از روی مبل بلند شد…

دستش را بر روی کمرپر دردش گذاشت و چهره اش باز از دردِ چند روزه درهم شد…

در حالی که حس میکرد از یک جا نشستن و خوابیدن زیاد , کمر و پایش خشک شده…

کمی در خانه ی مسکوت چرخید و لامپ های خاموش را یکی یکی روشن کرد و در آخر به سمت آشپزخانه رفت و چای ساز را روشن کرد تا چایِ تازه دم کند…

دستش را بلند کرد تا جعبه ی شکلات و بیسکویت را از کابینت بردارد , که همان لحظه سرش به شدت گیج رفت و نزدیک بود , کنترل خود را از دست بدهد و به زمین بخورد…

صدای جیغ آرامش همراه شد با صدای بلندِ مسیح که اگر دیرتر زیر بازویش را میگرفت بی شک بر زمین میخورد…

چشمان ترسیده اش در چشمانِ نگران و دلخور مسیح ثابت مانده بود…

تازگی ها متوجه رفت و آمدن های مسیح هم نمیشد…

-مواظب باش…

پریسان دستش را به میز گرفت و روی صندلی نشست…

سپس سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست…

مسیح با همان چهره ی دمغ از یخچال لیوان آبی برایش ریخت و کنارش نشست…

-ترسیدی؟؟

پریسان آرام سرش را تکان داد….

-چرا مواظب خودت نیستی داشتی میخوردی زمین…

پریسان سرش را بلند کرد و به چشمان مسیح خیره شد…

چشمانی که در سرخی نگران کننده ایی فرو رفته بود…

-متاسفم …

مسیح دستانش را روی میز مشت کرد و پوفی کشید …

-دقیقا واسه چی متاسفی؟؟

واسه حواس پرتیت یا فراموش کاری و بی تفاوتیت نسبت به من ؟؟

پریسان دست مسیح را در دست گرفت و صورتش را نزدیک صورتش برد…

-مسیحم؟؟

خواهش میکنم اینجوری حرف نزن…

تو داری اشتباه میکنی عزیزِ من…

به جون خودت که واسم از همه چیز مهم تر و با ارزش تری اینجوری نیست…

مسیح سرش را پایین انداخت…

دلخوری اش انقدر زیاد بود ,که حرف های عاشقانه ی پریسان هم اثری نداشت…

-اگه واست مهم بود فراموش نمیکردی …

پریسان سرش را تکان داد…

-مسیح جان؟؟

باور کن چند وقتی هست که حالم هیچ خوش نیست…

من توقع دارم یکم ، فقط یکم درکم کنی…

مسیح سرش را بالا گرفت و به صورت رنگ پریده و نالان پریسان نگاه کرد…

نگاهِ رنجیده اش عجیب نگران بود…

-چته تو ؟؟

چرا از من دوری میکنی ؟؟

سرد شدی پریسان …عوض شدی همسرم…

داری با خودت و من چیکار میکنی؟؟

-خواهش میکنم یکم بهم فرصت بده مسیح…

– چرا با من حرف نمیزنی؟؟خب اگه مشکلی هست به منم بگو…

پریسان دست مسیح را رها کرد و از جایش بلند شد تا به بهانه ی چای ریختن این بحث را تمام کند…

در حالی که حس میکرد هنوز منگ است و سرش گیج میرود …

-من چایی نمیخورم ,بشین و جواب من رو بده…

-فعلا نمیتونم چیزی بگم , چون خودمم دقیق نمیدونم ، عزیزم یکم بهم فرصت بده …

مسیح نفسش را به شدت فوت کرد از جایش بلند شد…

-من نگرانتم خانوم …

پریسان کلافه به طرفش برگشت…

-مسیح , جان باور کن به وقتش همه چیز رو بهت میگم…

خب؟؟

مسیح بوسه ی آرامی بر گونه ی سردش نشاند و از آشپزخانه خارج شد…

-من میرم میخوابم خیلی خستم…

لطفا بیدارم نکن…

پریسان بغض گلویش را فرو داد و به کابینت ها تکیه داد…

تمام وجودش از غم و درد لبریز شده بود…

حالش هیچ خوب نبود…

صبح زود از خواب بیدار شد و بعد بیرون رفتن مسیح از خانه , سریع از جایش بلند شد …

بدون اینکه آرایشی کند ,فقط دست و صورتش را شست و بعد از پوشیدن مانتوی کتان و پاییزی به همراه روسری کوتاه ساتن سریعا از خانه خارج شد…

مسخواست سریع برود تا قبل از برگشتن مسیح در خانه باشد …

قلبش کوبنده در سینه میتپید و استرس و اضطراب تمام وجودش را در برگرفته بود….

میترسید…

میترسید از آنچه که فکر میکرد اتفاق افتاده و جوابی که امروز دریافت میکرد …

دیگر طاقت تحمل کردن این عذاب و استرس را نداشت…

امروز این عذاب روحی یک بار و برای همیشه تمام میشد…

مسیح کارهایش را سریع تر از همیشه انجام داد , تا برای ناهار به خانه رود و امروز را کاملا نزد همسرش بگذراند,میخواست با او حرف بزند تا شاید بفهمید دردش چیست و چه چیز این گونه او را بهم ریخته و دگرگون کرده…

واقعا دلش میخواست بداند , چه چیز پریسانِ زیبایش را اینگونه آزار میدهد…

در طول مسیر کمی برای خانه خرید کرد و بعد از خریدن چند شاخه گل رز از دختر بچه ی دست فروش, راهی خانه شد…

خانه ی خالی و بدون حضور همسرش…

با دستی یخ کرده و لرزان کلید را در داخل قفل چرخاند و در را باز کرد…

بی حوصله کفش هایش را در آورد و همانگونه با سری پایین , وارد خانه شد…

خواست کیفش را روی مبل رها کند , که هیکل مردانه ی مسیح جلوی رویش نمایان شد…

از دیدن یک دفعه ایی مسیح در ویط خانه هول کرد و چند قدم عقب رفت و با چشمان پف کرده و صورتی رنگ پریده نگاهش کرد…

مسیح اما همان چند قدم را نزدیک شد و دقیقا رو به روی پریسان ایستاد…

پریسانی که حالش از همیشه بدتر و خراب تر به نظر میرسید…

نگاه مسیح دور تا دور صورتش گشت…

روی چشمان ورم کرده و بی حالش…

روی صورت بی رنگ و بی حال و لبهای لرزانش که آرام تکان میخورد…

-چرا انقدر زود اومدی؟؟

مسیح نگاه از صورت و چشمانش بر نمیداشت…

– نمیدونستم باید از قبل بهت خبر بدم و بیام به خونم…

پریسان سرش را تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت…

-آخه من ناهار درست نکردم ، نمیدونستم میای …

مسیح هم به دنبالش راه افتاد و به اپن تکیه داد…

-کجا رفته بودی؟؟

-هیچ جا …

-چرا بهم نگفتی میری بیرون؟؟

گفته بودم بی اطلاع من هیچ وقت ، هیچ جا نرو …

پریسان هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت…

صدایِ همیشه ِآرامِ شوهرش خش دار و عصبانی بود…

مسیح تکیه اش را برداشت , به سمتش رفت …

دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و به خیسی چشمانش خیره شد …

-این چه حال و روزیه که داری؟؟

پریسان با چشمانی پر غم صورتش را بالا گرفت…

در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و آماده ی پایین ریختن بود…

-مســــیح؟؟؟

با پشت دست گونه های سردش را لمس کرد…

دیگر خبری نبود از آن لحنش سرد و خشکِ اولیه …

کلامش تلخ و گزنده هم نبود…

مهربان بود و نگران …

-چت شده عزیزم؟؟

قطره های اشک , از چشمان پریسان پایین چکید و انگشتان مسیح را خیس کرد…

مسیح با اخم های درهم , تن بی حس و حالش را به آغوش کشید و کمرپر دردش را نوازش گونه لمس کرد…

-آروم … آروم باش عزیزم…

چرا گریه میکنی خانومم؟؟

به مسیحت بگو چی شده…

پریسان هق هق میکرد و در آغوش گرم و شوهرانه مسیح میلرزید…

-من…

مسیح من…

مسیح او را کمی از خود دور کرد…

دستانش باز صورت سردش را قاب گرفت…

-تو چی؟؟

داری جون به سرم میکنی دختر …

پریسان بینی اش را بالا کشید و نفس تازه ایی گرفت…

-من باردارم مسیح…

لبان مسیح کمی از هم باز ماند و شوک زده نگاهش کرد…

با چشمانی گشاد شده از سر ناباوری…

اخم هایش کم کم از هم باز شد و لبخندی شیرین لبانش را پر کرد….

-چی گفتی؟؟

تو…تو بارداری؟؟

من درست شنیدم پریسان آره؟؟

پریسان با چشمان اشکی سرش را تکان داد…

صدایش هم مانند تنش میلرزید…

-من نمیخواستم مسیح , من به این زودی ها این رو نمیخواستم…

دارم دیوونه میشم , اصلا باورم نمیشه که توی سن بیست و یک سالگی حامله شدم…

مسیح با صدای بلند و از سر شادی زیاد , خندید و هم زمان پریسان را درآغوش کشید…

گرم و محکم…

-وای پریسانِ من…آخه تو چرا انقدر دیوونه ای دختر؟؟؟

این که ناراحتی و غم غصه نداره عزیزکم…

میدونی یعنی چی ؟؟

میدونی این یعنی چی فرشته ی من؟؟

وای خدایا باورم نمیشه من دارم بابا میشم…

من دارم بابا میشم پریسانم…

پریسان خودش را از مسیح جدا کرد و چند قدم عقب ایستاد…

-آره میدونم یعنی بدبخت شدم رفت…

من اصلا خوشحال نیستم , برعکس خیلی هم ناراحت و غمگینم…

مسیح من بچه نمیخوام…

نمیخوام از حالا اسیر و گرفتار اینجور مسائل بشم…

من هنوز خودم بچم…

نمیخوام وجود یه بچه ی ناخواسته و زوری , دست و پام رو ببنده و آزادی هام رو ازم بگیره…

مسیح با لبخند اشک هایش را پاک کرد و پیشانی اش را گرم و طولانی بوسید…

-آخه عزیزدلم این چه حرفیه که میزنی تو…

به خدا ناشکری میکنی پریسان…به جون مسیح ناشکریِ…

این بهترین اتفاق زندگیمونه عزیزم …

توی هر شرایط و موقعیتی هم که باشه یه هدیه است از طرف خدا و باید شاکر بود و خوشحال…

تو اصلا دلت میاد اینجوری در موردش حرف بزنی ؟؟

وای خدا , من که از همین الان دلم داره واسش ضعف میره…

اصلا باورم نمیشه…

همان لحظه مسیح دستش را دعا گونه به سمت آسمان بلند کرد و عمیق و از ته دل لبخند زد…

-خــــدایا شـــــکرت…

پریسان به حرکات شاد و سرحال مسیح نگاه میکرد و بیشتر در ناراحتی و غمِ بی پایانش فرو میرفت…

او واقعا این بچه ی ناخواسته را نمیخواست…

نه حالا…

ناخواسته عصبانی شد , صدایش را بالا برد و با اعتراضی مشهود , مسیح را کنار زد و به طرف اتاقش رفت…

-اصلا نمیشنوی من چی میگم هان …

مثل همیشه نظر من واست مهم نیست…

مسیح با همان لبخندی که دیگر از لبانش محو نمیشد به دنبالش رفت…

با صدایی پر خنده و شادمان…

-خیلی دیوانه هستی پریسان …

مگه من زوری و بالاجبار بچه دارت کردم که میگی من مهم نیستم و این خواسته ی تو بوده…

خودت حواس پرتی درآوردی و مثل همیشه …

پریسان با حرص رویش را برگرداند و به چشمانِ شوخ و شیطان مسیح زل زد…

-خیلی لوسی مسیح اان جای این حرفاس…

مسیح بلند تر از قبل خندید…

-خب عزیزدلم کاری از دست من برنمیاد کاریه که شده …

-هنوز هم دیر نشده…

این بچه هنوز شکل نگرفته و میشه خیلی راحت از دستش خلاص شد و ..

مسیح با چند قدم بلند خود را به او رساند و دو طرف بازوی پریسان را گرفت و به سمت خود کشید …

دیگر صدایش گرم و مهربان نبود…

صدای محکم ,کوبنده و توبیخ کننده ی مسیح , برای اولین بار این چنین بلند و تن لرزان در فضای خانه پیچید…

-ساکت شو خواهش میکنم…

حق نداری پریسان…

حرف زدن که هیچی حق نداری حتی بهش فکر بکنی…

مفهوم شد؟؟

پریسان با چشمانی دریده با دهانی مهر و موم شده فقط نگاهش کرد و تنها سرش را آرام تکان داد…

روز ها و شب های پاییزی از پی هم میگذشت و به ماه میرسید…

هر روز سرد تر از روز قبل…ابری تر و بارانی تر …

زمستانی تر…

ماه های خوب و بد…

گاهی آرام و گاهی طوفانی…

تلخ و شیرین…

اواخر پاییز بود و زمستانی دیگر در راه…

اخلاق و رفتار پریسان روز به روز بهتر میشد و تقریبا با این موضوع کنار آمده بود…

حس حرکات و تکان های آن جنین کوچک درون شکمش را دوست داشت…

لذت میبرد…

با اینکه اوایل از این حاملگی اصلا راضی نبود , ولی حالا چیزی را درون وجودش حسش میکرد و روز به روز بیشتر شیفته اش میشد…

حس خوبی داشت…

حس مادر شدن و پرورش نوزادی کوچک درون وجودش…

حال و هوایش از زمین تا اسمان فرق کرده و به کاملا دگرگون شده بود …

همانند مسیح , شاد و خوشحال …

هرچند هنوز اضطراب داشت و دلهره و ترس ,گاهی به سراغش می آمد و تا مدت ها رهایش نمیکرد…

ولی با تمام وجود سعی میکرد افکار منفی اش را پس بزند و به چیزهای خوب فکر کند…

مدام به خود امید میداد و فقط به خوبی ها فکر میکرد…

به تولد فرزندش…

مسیح که انگار روی ابرها قدم برمیداشت و در آسمان ها سیر میکرد…

دیگر سر از پا نمیشناخت…

حالا رفتار مردانه اش پخته تر شده بود ,گویی به یک باره چندین سال بزرگترشده باشد…

غرق در شادی و خوشحالی از کامل شدن خانواده ی کوچک اش…

از حس پدر شدنش…

پدر بودنش…

به نظرش زیباترین و شیرین ترین حس دنیا بود…

این حس عمیق با تمامی عشق های زمینی فرق داشت و حاضر نبود این حس و لذت بی نهایت را با چیزی دیگر در دنیا عوض کند…

بیشترین ساعات روز را در شرکت و محیط کاری اش میگذراند و شب ها به خانه و نزد پریسان بازمیگشت…

با دل و جان تلاش میکرد , تا بهترین زندگی , با بهترین امکانات را برای یگانه فرزندش محیا سازد…

این برایش مهم ترین و با ارزش ترین بود…

میخواست برای همیشه تضمین کند , آینده ی فرزند و همسرش را…

نمیخواست پاره ی تنش , در آینده کوچکترین کمبودی داشته باشد…

از طرفی در تلاش برای آماده سازی بهترین زندگی و از طرفی در فکر سلامتی او بود…

مثل پروانه دور و بر پریسان میچرخید , تا مبادا سلامتی جنین تازه شکل گرفته اش به خطر بیوفتد…

پریسانی که مدام با خود در جنگ و جدل بود…

روزی خوب بود و روزی دیگر بد…

با بزرگ تر شدن شکم و رشد جنینش ,حس ترس و دلهره هم در وجودش بیشتر شده و از درون عذاب میکشید…

از طرفی بابت داشتنش شاد و از طرفی غمگین و ناراحت…

آن روزها از همه چیز میترسید و بیشتر از هرچیزی از مسیح و دوست داشتن زیاد از حدش…

مسیحی که بیشترین توجه اش برای سلامتی پریسان و فرزندش بود…

هر دو برایش مهم و با اهمیت بود…

به یک اندازه…

پریسان به خوبی حس میکرد که با این بارداری ناخواسته , حساسیت و سخت گیری های مسیح نسبت به او بیشتر شده…

حتی علاقه و دوست داشتن اش…

گویی ریشه یافته و عمیق تر شده بود…

هرچند به نظرش نگرانی ها و مراقبت های مسیح همه و همه بابت فرزنش بود…

بابت سلامتی او…

خودش روز به روز از مسیح دور تر میشد و تصویر سعید پیش چشمانش پرنگ تر…

دلش میخواست حس و حال مسیح هم همان گونه باشد…

میخواست از او دور شود , ولی این بارداری آن ها را به هم نزدیک تر کرده بود و پریسان را پریشان تر…

مدام با خود میگفت : مسیح فقط به فکر آن فرزند هنوز متولد نشده است و همه این کارها به خاطر وجود اوست…

همه این نگرانی ها و دلواپسی ها…

میگفت تا خود را تبرئه کند…

تا حسش نسبت به سعید را پشت این قضیه مخفی نگه دارد و وجدان خود را از این بابت راحت…

به قدری به این موضوع فکر میکرد , تا بلکه جزیی از وجودش و ملکه ی ذهنش شود…

حالا خودش این را باور داشت و دلش میخواست واقعا همین طور باشد…

ولی رفتار مهربان و شوهرانه ی مسیح و توجهات عاشقانه اش , افکار پریسان را نابود میکرد و چشمانش را غمگین میساخت…

گاهی نسبت به همه چیز شک میکرد , ولی در آخر ترجیح میداد رابطه اش با مسیح سرد و سرد تر شود و به سعید نزدیک تر…

مسیح از هیچ کار و هیچ چیزی برای پریسان کم نمیگذاشت…

همیشه و همه جا هوایش را داشت و هرچه را که اراده میکرد و میخواست , در اولین فرصت برایش محیا میساخت…

دیگر نمیگذاشت پریسان تنها و بدون حضور خودش از خانه بیرون برود و یا کارهای سنگین انجام دهد…

هر ساعت به خانه زنگ میزد تا مطمئن شود , حالش خوب است و مشکلی ندارد…

هرجا که میخواست خودش او را با ماشین میبرد و می آورد…

پریسان از این موضوع اصلا راضی نبود…

همان شده بود که فکرش را میکرد…

همانگونه که انتظارش را داشت…

او به هیچ وجه نمیخواست آزادی هایش را از دست دهد , ولی حالا چاره ایی جز تحمل کردن و مطیع بودن نداشت…

خودش هم نمیخواست با کارهای اشتباه سلامتی جنین درون وجودش را به خطر بیاندازد , ولی به نظرش مسیح زیاده روی میکرد…

خودش بیشتر از همیشه مراقب بود, تا اتفاق بدی روی ندهد…

روزها در خانه به شدت حوصله اش سرمیرفت و دلش هوای بیرون و قدم زدن را میکرد…

هوای بی خبر جیم شدن و رهایی از آن خانه…

اولین و آخرین روزی که تنها و بدون اطلاع مسیح خانه را ترک کرد ,غوغایی در خانه به پا شد…

طوفان شد…

پریسان هیچ فکرش را نمیکرد ,که اینچنین با عکس العمل شدید مسیح مواجه شود…

این اولین باری بود که صدای فریاد مسیح را میشنید و به شدت مواخذه میشد…

محکوم میشد…

فریاد های بلند و گوش خراش مسیح برایش غریبه بود و هراسناک…

فریادی که دهانش را میبست و ساکتش میکرد …

تنش را میلرزاند و عرق سرد بر تنش مینشاند…

حالاآن روی دیگر مسیح را هم دیده بود و از همان روز , بی توجهی و بی علاقگی مسیح هم او را میترساند…

پریسان میترسید اینگونه برای همیشه از سعید دور شود…

همانطوری که با بارداری اش دور شده بود و دیگر نمیتوانست او را تنها ببیند…

از آن روز مراقبت و سخت گیری های مسیح بیشتر شد و شدت یافت…

خشم مسیح واقعا ترسناک و تن لرزان بود…

پریسان به خوبی میدانست این موضوع برایش خوب نخواهد بود و تمام گذشته اش را از او میگیرد…

تمام داشته ها و نداشته هایش را…

هرچه بیشتر میگذشت و به ماه های پایان بارداری اش نزدیک میشد پریشان احوال تر , رنگ پریده تر و ضعیف تر به نظر میرسید و به طبع از آن توجه و مراقبت های مسیح هم بیشتر و بیشتر…

نصیحت های مسیح دیگر تمامی نداشت , رنگ و روی پریده ی پریسان او را نگران تر هم میکرد…

مدام به او تاکید میکرد :که تو الان بیشتر از همیشه باید استراحت کنی و مراقب خودت باشی…

دیگر نباید فقط به خودت و تفریحاتت فکر نکنی…

در حال حاضر تنها نیستی و فرزند من رو درون وجودت پرورش میدی و در قبالش وظیفه هایی بر عهده داری…

پریسان در چشان پر نور مسیح میدید عشق بی نهایتش را…

چشمانی که از دیدن شکم برآمده پریسان به وضوح میخندید و چلچراغ میشد…

دستانی که از حس حرکت جنین بر روی شکمش میلرزید و گرم میشد…

از شدت عطش و تشنگی از خواب پرید و روی تخت نیم خیز شد…

تند و پشت سر هم نفس میکشید…

در حالی که حس میکرد راه تنفسی اش به شدت تنگ شده و نمیتواند درست نفس بکشد…

گویی اکسیژن اتاق برای ریه هایش کافی نبود…

دستش را روی صورت خیس و داغش کشید…

تمام هیکلش خیس از عرق شده بود و حس خفگی از گرما را داشت…

حس کلافگی و حالت تهوع…

نگاه پر از حرصش را به مسیح انداخت , که کنارش روی تخت آرام و آسوده خوابیده بود…

در آن لحظه دلش میخواست با هرچیزی که دم دست دارد , محکم بر فرق سرش بکوبد و تمام حرص این مدت را خالی کند…

مدام به او میگفت : که فضای خانه برایش گرم و خفقان آور است و نمیتواند این گرما را تحمل کند…

بهاو گفته بود که هوا هنوز آنقدر سرد نشده و گرمای محیط خانه زیاد است…

ولی مسیح به حرف هایش گوش نمیکرد و اجازه نمیداد شوفاژ ها را خاموش کند…

در جوابش فقط میگفت : هوا به شدت سرد شده و ممکن است سرما بخوری , آن هم در این روزهای آخر و نزدیک به زایمان…

هوای اواخر آبان ماه به شدت سرد و بارانی شده بود , ولی پریسان با آن شکم برآمده و هیکل ورم کرده مدام عرق میکرد و از گرما نفسش میگرفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x