رمان به شیرینی مرگ پارت 18

4.3
(6)

 

نادر : تو میخوای منو بکشی
قصد جونمو کردی…

باز اگه یه اسلحه برداری و یه راست به سرم شلیک کنی خوبه ها اما نه کوروش باید زجرکُش کنه ذره ذره بکشه …

دق بده و طرفو به گوه خوردن بندازه
میدونم دیگه تا منو نکشی ول نمیکنی …

مدام از سمتی به سمت دیگر میرفت و به جانش غر میزد .

گاهی فریاد میزد و شروع میکرد به بد و بیراه گفتن

گاهی کلافه دستی به سر و صورتش میکشید و زیر لب با خودش حرف میزد و سری به نشانه تاسف تکان میداد .

عکس العمل کوروش اما به تمام این کارهای نادر گاز زدن به ساندویچی بود که به مستخدم نادر سفارش درست کردنش را داده بود …

– با تواما بی شعور
دارم میگم از این به بعد حواست شیش دنگ جمع باشه .

این یارو به این راحتیا ول کُن نیست
یعنی من تو کتم نمیره

امکان نداره همچین آدمی انقدر راحت بیخیال اون چرت و پرتایی بشه که تو احمق بارش کردی…

یک ساعتی از رفتن هیراد گذشته بود و از همان لحظه نادر شروع کرده بود به خوردنِ مغز کوروش

– نچ ‌…
نادر یه دیقه برو رو سایلنت ببینم چی دارم کوفت میکنم…

هنوز حرفش کامل تمام نشده بود که چیزی به سمتش پرت شد .

اما چون اخلاقِ برادرش را از حفظ بود بدون نگاه کردن سریع جا خالی داد و دید که کنترل تلویزیون به دیوار برخورد کرد و هزار تکه شد .

گاز دیگری به ساندویچ تن ماهیش زد و سری از روی تاسف برای نادر تکان داد

– د آخه من موندم تو که نشونه گیریت انقدر لهه برا چی این عادتت رو …
آخ عوضی…

این بار حواسش به حرف زدن و خوردن پرت بود و مجسمه کوچکی که به سمتش پرواز کرد را ندید و مستقیم به شانه اش برخورد کرد .

مجسمه با اینکه کوچک بود اما چون جنسش از برنج بود سنگین بود و برخوردش دردناک…

– توئه بی شرفو من فرستادم بری پیش باجی تا یکم آدم شی .
تا یکم عقل بیاد تو اون کله ی واموندت اما چی شد ؟
خودتو تو چنان هچلی انداختی که دلم میخواد با دستای خودم گردنتو خورد کنم

فریاد زدن کم بود ، نادر داشت عربده میکشید .

مجسمه به استخوانِ شانه اش خورده بود و دردش برای لحظه ای نفسش را برید .

تحملش تمام شد
مشت محکمی روی میز زد و همزمان روبه برادرِ احمقش خیز برداشت

– نادر داره اعصابم چیز مرغی میشه ها
نفهم دارم میگم من تا وقتی جلو خونه باجی نزدم رو ترمز نفهمیده بودم دختره تو ماشینمه

د آخه برا چی باس اون جونورو من بدزدم
دختره با یه من عسلم خورده نمیشد …

بعدش تو مگه عزیزو نمیشناسی؟
اون میزاره من دختر ببرم خونش ؟
بدتر از اون فکر کردی میزاره انگشتم به دختره بخوره ؟

اگه اینجوری بود که تا حالا عقدمونم کرده بود .

اون اون شر و ورا رو فقط برا عصبی کردنِ اون عوضی گفتم.

چشت به اون مرتیکه افتاد عقلت پرید؟
خیس نکنی خودتو بدبخت…

حالا او هم داشت عربده میکشید .
دو برادر رو در روی هم …

خشمگین و نفس نفس زنان ایستاده بودن و همانند بشکه ای باروت منتظر یک جرقه تا منفجر شوند .

اخم های نادر حسابی در هم بود

– با من درست صحبت کن کوروش
من مثلا برادر بزرگترتم…

کوروش کج خنده ای تحویل نادر داد و همزمان که شانه اش را میمالید به سمت کاناپه رفت و روی آن ولو شد

– هه بزرگو خوب اومدی
اگه میخوای باهات خوب رفتار بشه انقدر ضعیف نباش

جلو یارو داشتی سکته میکردی
هی زرت و زرت آقا به ناف مردک میبستی …

شانه اش را محکم تر ماساژ داد تا شاید دردش کم شود

لعنتی استخوانش به سوزش افتاده بود چشمانش از درد بسته شد

– اوف عوضی
زدی ناکارم کردی
بزار کنار این عادت مزخرف چیز پرت کردنتو…

از فرو رفتن کاناپه فهمید که نادر کنارش نشسته…

– هی بهم انگ ترسو بودن نزن که این بار یه چیزی میکوبم تو اون کله ی پوکت
احمق تو فکر کردی من به فکر جون خودمم ؟

من میترسم فردا روزی پاتو که از خونه بیرون بزاری موتوری ماشینی چیزی از کنارت رد شه و ببندت به رگبار

فکر کردی برای اون پست فطرت خیلی سخته دخل کسی رو آوردن؟…
بده ببینم چیکار کردم من با شونت…

– منو چی فرض کردی تو نادر؟
اگه قرار بود اینجوری دخلم بیاد که تا حالا آبکش شده بودم

من کم دشمن ندارم
فکر کردی تا حالا کسی نخواسته که بلایی سرم بیاره؟

دیدی که یارو ازین سیب زمینیا بود که ناموس ماموس سرشون نمیشه

مرتیکه میگه من روشن فکرم و کاری به روابط خواهرم ندارم…

بعدشم فهمید من مقصر نبودم و بیخیا…
اوف نادر دهنتو مرتیکه…

با کوچکترین تابی که نادر به شانه اش داد چنان سوزشی به جانش افتاد که ناخودآگاه دندان به هم سایید و حرفش ناتمام ماند .

چشم باز کرد و دید که برادر احمقش در حال خندیدن است .

چشمانش ریز شد

– مرگ …

خنده نادر شدت گرفت

کوروش نبود اگر نیشش را نمیبست
بیخیالِ دردش شد و ناغافل مشت محکمی نثار شکم برادرش کرد .

خنده نادر در جا قطع و چشمانش از درد و حرکت ناگهانی کوروش گشاد شد

با صدای خفه ای نالید

– آخ نکبتِ گوساله…

کمی دلش خنک شد انگار
تک خندی زد و دوباره روی کاناپه لم داد…

– بلند شو یکم یخ بیار زدی پدر صاحاب شونمو درآوردی…

همیشه همین بودند
گاهی چنان به هم می پریدند که یکی ناقص شود و لحظه ای بعد شوخی بود و خنده .

کوروش اگر بدترین کارها را هم انجام میداد نادر نمیتوانست بیخیال برادرش شود و عصبانیتش از او زیاد دوام نداشت .

نگاه پر مهری به آن خرس گنده انداخت و سری تکان داد

چه میکرد که همه کسش بود و اگر ترسی هم بود فقط و فقط ترس از دست دادن برادر کوچکش بود

با دستی که روی شکمش بود بلند شد تا کمی یخ بیاورد…

 

* همتا *

تقریبا دوشبانه روز بود که در آن اتاق حبسش کرده بودند بدون هیچ آب و غذایی .

شب گذشته همانند شکنجه بود برایش
کابوس دید و از خواب پرید

گاهی صدای مادرش را میشنید که ناله میکرد .

گاهی فریاد همتای نه ساله را میشنید که توسط آن مرد تعقیب میشد .

گاهی جسد سوخته مادرش را گوشه گوشه اتاق می دید .

گاهی مردی افتاده جلوی پایش بود و خون از سرش فواره میزد…

هربار که از خواب میپرید از ترس در خود جمع میشد .

دلش آغوشی میخواست تا در آن مچاله شود و خود را از هر کابوسی پنهان کند اما هیچ کس نبود .

همتا بود و یک اتاق تاریک و سرد…

از پنجره بیرون را تماشا کرد .
خیابان خلوت بود و تاریک چشمش به پسرکی افتاد که تا کمر در سطل آشغال فرو رفته بود و به سختی چیزهایی را بیرون میکشید و داخل گاری که از خودش بزرگتر بود میگذاشت .

پوزخندی زد…

– دلم میخواد جام و با تو عوض کنم پسر جون …

همان لحظه پسرک برگشت و نگاه حسرت باری به خانه های شیک و لوکس انداخت .

نگاهش به ساختمان آنها هم افتاد و همتا حس کرد حسرت نگاه پسرک را .

خنده دار بود اگر پسرک میفهمید داخل یکی از این برج ها و ساختمان های لوکس و بی نهایت گران قیمت کسی هست که حسرتِ جای او بودن را دارد

احتمالا از خنده روده بر میشد و بعد او را دیوانه شایدم شکم سیر خطاب میکرد …

اما کسی از دلِ او خبر نداشت .
همتا پر بود از عقده های ریز و درشت .

 

دلش میخواست با دوستانی که هیچ وقت حق داشتنشان را نداشت بیرون برود مثلا سینما .

دلش میخواست مثل تمام هم سن و سالان خودش تنها دقدقه اش جوش صورت و هیکل خوب شایدم داشتن عشق پنهانی به جنس مخالف باشد …

دلش بستنی خوردن و پرسه زدن در خیابان های شلوغ شهر را میخواست ‌

دلش خندیدنی بی دغدغه و از ته دل را میخواست…

پرده اتاقش را پر از حرص کشید تا چشمش به نداشته هایش نیفتد .

نگاه کلی به اتاق انداخت
شاید تنها خوبی که حبس شدنش داشت این بود که توانست با واقعیت نبود مادرش کنار بیاید .

ریگر از بودن در این مکان وحشت نداشت و نمیترسید

انگار دیشب چالش بزرگی بود که هر چند سخت اما همتا از عهده اش برآمده بود .

چندین ساعت گذشته را برای مادرش سوگواری کرد و اشک ریخت .
احساس سبکی میکرد

نگاهش به آیینه افتاد
دختر داخل آن رنگ پریده و ژولیده بود اما چشمانش دیگر آن بی قراری این چند وقت را نداشت .

به تصویر خودش لبخند غمگینی زد…

– انگار با نبودش کنار اومدی همتا خانوم.
زندگی همینه

مگه نه؟! عزیزی رو از دست میدی و کمرت از رفتنش میشکنه اما بعدش کم کم سرپا میشی و پوستت کلفت میشه

شیرینی مرگ همینه
انگار ،، یکیو ازت میگیره اما در عوضش قوی ترت میکنه…

نگاهی به سر و شکلش انداخت .
یقه لباسش را به بینیش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید .

چهره اش از بوی بدنش در هم رفت .
یادش نمی امد آخرین بار کی حمام کرده بود .

چند روز که توسط هیراد داخل انباری زندانی شده بود آن هم به خاطر سرکشی از دستوراتش .

بعد وقتی که میخواستند او را همانند تکه گوشتی جلوی مسعود بیندازند به آن مردک روانی برخورد کرد و مخفیانه سوار ماشینش شد .

در آن خانه هم بیشتر تمرکزش به این بود که از آن مردک دوری کند .

آهی کشید و سری از روی تاسف برای خودش تکان داد …

– زندگیم شده مثل خرگوشی که شیش دنگ حواسش به اینه که یه وقت روباهی شغالی گرگی برای دریدنش کمین نکرده باشه…. زندگی نمیکنه فقط زندست…

بعد از برداشتنِ لباس تمیز از داخل کمدش به سمت حمام اتاقش رفت .

ضعف داشت و به سختی سرپا بود اما چربی موهایش کلافه اش کرده بود و حالش از بوی بدنش به هم میخورد .

تمام این دو روز را فقط کمی آب آن هم از روشویی داخل حمام خورده بود

آب گرم را باز کرد تا وان پر شود .
انقدر گرسنه بود که نمیتوانست زیاد روی پاهایش بایستد .

در توالت فرنگی را گذاشت و روی آن نشست .

با دستانی لرزان و کم جان شروع کرد به کندن لباسش .

بعد از اینکه به سختی تمام لباس هایش را از تنش درآورد طبق عادت دستش به سمت گردنش رفت تا گردنبندش را باز کند .

همین که انگشتانش گردنش را لمس کرد آن کرختی و سستی بدنش از بین رفت .

چشمانش گشاد شد و به نقطه نامعلومی زل زد…

این امکان نداشت
غیرممکن بود که چنین کاری کند …

او گردنبند را گم نمیکرد
با دستانی لرزان کامل گردنش را لمس کرد ولی نبود .

به سمت آیینه حمام که حالا بخار گرفته بود خیز برداشت .

دست لرزانش را تند تند روی بخار آیینه کشید.

با همان چشمانی که به خاطر ضعف تار و کم سو شده بود هم می توانست ببیند که گردنبندش نیست!

– این امکان نداره…
گمش نکردم…
من اون لعنتی رو گم نکردم

به سمت لباس های کثیفش رفت و تک به تکشان را نه یک بار که چندبار زیرو رو کرد اما نبود …

صدای هق هقش داخل حمام پیچید…

– نیست…
نیست…
چطور نفهمیدم؟
چطور متوجه نبودنش نشدم…؟

با همان وضع از حمام بیرون رفت و گوشه به گوشه اتاق را گشت

باورش نمیشد …
نا امید و خسته وسط اتاقش ایستاد و موهایش را چنگ زد

تمام اتاق را به هم ریخته بود
نفسش بالا نمی آمد
هق هقش بند نمی آمد و این تنفس را برایش سخت تر میکرد.

– چطور گمش کردم؟…
چطور نفهمیدم لعنت به من…
لعنت به من…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x