گوش نمیدهد …بازوی مرد را به چنگ میکشد و با هق هق می نالد
-من نمیخواستم اون حرفارو بهش بزنم…
متنفر بود…از آن دختر حالش بهم میخورد
اما پشیمان بود …نمیخواست آن حرفها را بزند…
آن لحظه فقط عصبی بود …تنها میخواست دق و دلی اشتباهاتش را بر سر کمند خالی کند…
او را مقصر جدا شدنش از هامون میدید و میخواست عذابش دهد…
خودش را نزدیک تر میکند و نفس نفس میزند
– اصلا ازش عذرخواهی میکنم خوبه؟
پلک روی چشمان ملتمسش میبندد…چطور خودش را کنترل کند؟
چطور در اغوشش نکشد؟
چطور از او بگذرد؟
دندان روی هم می فشارد و به سختی لب میزند
– برو مروارید …برو که تموم شه…سختش نکن…
– چرا باید برم؟ چرا باید از هم بگذریم؟ چرا تموم شه وقتی همو دوست داریم؟
چشم باز میکند و خیره به صورت خیس از اشک او می گوید
– ما قسمت هم نیستیم عزیز من…این دوست داشتنه اشتباهه …غلطه …نمیشه…برو
سر به طرفین تکان میدهد
– نیست …نمیرم …نمیتونم…
روی پنجه پا بلند میشود …گوشه لبهای مرد را میبوسد و ادامه میدهد
– تو منو دوست داری هامون …تو بدون من نمیتونی…
میخواست تحریکش کند…
میخواست از عشق و علاقه او نسبت به خودش سواستفاده کند و مانع جدا شدنشان شود..
اگر با هم رابطه برقرار کند …اگر با هم باشند
او دیگر راهی برای رفتن ندارد…
مجبور میشود آن دختر را طلاق دهد و با او ازدواج کند …
دستانش را دور گردنش حلقه میکند و خودش را بالا میکشد
– هیچ کس نمیتونه مانع منو تو بشه ..
می گوید ، اولین دکمه پیراهنش مردانه اش را باز میکند و پر از خواستن صدایش میزند
– هامون..
کمرش که میان دستان مرد چنگ میشود …لبهایش به طرفین کش می آیند و با هیجان زمزمه میکند
– من نمیتونم از تو بگذرم ..نمیتونم برم.
بهم ریختن هورمون های مردانه اش را میخواهد و تا الان موفق بوده است دیگر نه؟
اگر نه که او باید مخالفت میکرد …باید پسش میزد و داد و بیداد راه می انداخت..
اخرین دکمه را هم باز میکند …سر بالا میگیرد… لبه های آن پیراهن را از روی سر شانه هایش عقب هل میدهد و آن را از تنش بیرون میکشد
واکنشی نشان نمیدهد …مانعش نمیشود و او
با هیجان و لرز دست به سمت لباس خودش سر میدهد و تا میخواهد آن را بالا بکشد مچ دستانش اسیر میشود
– نکن مروارید…
لب هایش از بغض می لرزد و مرد ادامه میدهد
– اون موقع که ازت خواستم بمونی …نموندی ، رفتی ، تمومش کردی …الان که وسط این مصیبتم اومدی گه بزنی به من و خودت که چی بشه؟
– غلط کردم …نفهم بودم …بچه بودم …
با غم به چهره آشفته و پریشانش زل میزند
کاری از دستش بر نمی آمد …تصمیمش را گرفته بود…
باید قید او را میزد …باید تمامش میکرد…
– میخوام اینجارو بفروشم …
– هامون..
نگاه بهت زده و ناباور مروارید را نادیده میگیرد و در حالی که خم میشود و پیراهنش را از روی زمین برمیدارد می گوید
– تا فردا وسایلتو جمع کن…
پیراهنش را تن میزند ، نگاه آخرش را حواله چشمان مروارید میکند و به سختی لب میزند
– برو پی زندگیت…هر چی بوده نبوده رو همینجا خاک کن و برو .
می گوید و بدون آن که لحظه ای تعلل کند راه خروج را در پیش میگیرد.
– از این در که بری بیرون با اولین مردی که بیاد خواستگاریم ازدواج میکنم هامون ..
یک نگاهم به در بود و یک نگاهم به ساعتی که عقربههایش حتی از نیمه شب هم گذشته بودند.
نگران بودم …
نگران مردی که حتی جواب تماسهایم را هم نمیداد.!
زانوهایم را بغل میگیرم و به پشتی مبل تکیه میدهم ..
نمیخواستم خودخوری کنم …
نمیخواستم خیال بافی کنم…
نمیخواستم حتی لحظه ای به بودنش در کنار آن دختر فکر کنم…
گفته بود از بودن من و این بچه پشیمون نیست …
پس نمیرفت …
سراغ مروارید نمیرفت.!
خیانت نمیکرد …نمیکرد دیگر نه؟
جوابی برای سوالم نداشتم …حتی توان دلداری دادن به خودم را هم نداشتم.
او مروارید را میخواست …
من از عشق و علاقهاش به آن دختر خبر داشتم …
من طرز نگاههایش به مروارید را دیده بودم.!
میخواستم امیدوار باشم …به آن دختر فکر نکنم اما نمیشد.
تمام ذهنم پر بود از توده ای از افکار منفی که داشت جانم را به لبم میرساند..!
سر سنگین شده ام را به طرفین تکان میدهم و بیشتر در خود مچاله میشوم.
عقربه های ساعت به جلو رفتنشان ادامه میدهند …اما نمی آید.
خسته بودم…
دیگر جانی برای منتظر ماندن نداشتم…
پلک هایم برای روی هم چسبیده شدند بی قراری میکردند …
سرم را به دسته مبل تکیه میدهم و تا میخواهم ثانیه ای پلک ببندم صدای باز شدن در است که قلبم را از حرکت وا میدارد.