اخم نشسته میان دو ابروی پرپشت مردانه و چشمهای گرد شدهاش را میبینم.
به در اشاره میکنم و آنقدر معذب شدهام که حرف زدن را هم فراموش کردهام و او با لحنی که عصبانیت درش مشهود است میگوید:
– چرا بی سر و صدا اومدی داخل؟
دستش روی کلید لامپ مینشیند و آن را که روشن میکند، موهای خیسش را میبینم که روی صورتش ریخته و یقهی حولهاش هم باز است و چشمم که به قفسهی سینهاش میافتد، فوراً نگاه میدزدم و میگویم:
– ببخشید، صداتون زدم، جواب ندادید، در هم باز بود، جسارت کردم اومدم داخل.
فقط میگوید:
– خواهش میکنم. لازم نبودید زحمت بکشید، خودم میاومدم.
دلخور میگویم:
– حاج خانوم و حاج آقا خواستن بیام.
سنگینی نگاهش را روی دستم حس میکنم.
ادکلن را تکان میدهم و نمیدانم چه بگویم اما لب میزنم:
– فقط برداشتمش بوش کنم، بوی نرگس خانوم رو میداد.
آهسته سر تکان میدهد و آن را سر جایش برمیگردانم.
همچنان با سری پایین افتاده مقابلش با فاصلهی کمی ایستادهام و عقلم کار نمیکند که سید علیرضا لب میزند:
– ببخشید زندا
حرفش را میخورد و میبینم که دستش مشت میشود.
مکث کوتاهی میکند و میگوید:
– لیلیان خانوم، میشه بیرون تشریف داشته باشید تا لباس بپوشم؟
به خودم میآیم، محکم لب زیرینم را گاز میگیرم و بدون اینکه حتی صدای نفس کشیدنم هم بلند شود از اتاق بیرون میروم.
“علیرضا”
طی همین یکی دو دقیقهای که آماده میشوم، فکر میکنم رفتارم با او خوب نبود.
از اینکه به این خانه پا گذاشته، عصبی شدم و عصبانیتم عمدی نبود.
من فقط زیادی با او حس غریبی میکنم.
اما هرچهقدر هم ناراحت و شاکی باشم، حق ندارم با کسی که فعلاً به عنوان مهمان اینجا آمده، تندی کنم.
بیرون میروم و میان راه پلهها، برای رفع و رجوع کردن اخم و خشک بودنم میگویم:
– فردا توی مراسم، هر کی هر چی گفت، خیلی اهمیت ندید.
متعجب نگاهم میکند و میگویم:
– از همین حرفهای خالهزنکی که دیروز هم شنیدیم.
فقط خواستم بگم براتون مهم نباشه.
دلم برای زندگیهای زیر و رو شدهمان میسوزد و فقط خواستم یکطوری بگویم که پشتش هستم، هرچند که نمیدانم واقعاً میتوانم باشم یا نه.
دور سفره که مینشینیم، میبینم که مادر میخواهد سمت من هدایتش کند اما او تشکری میکند و کنار مادرش مینشیند.
لهراسب کمی سرسنگین برخورد میکند و نمیدانم حق دارد یا نه؟
سکوت میانمان کمی آزار دهندهست و حاج ابوذر بالاخره آن را میشکند و میپرسد:
– سید علیرضا، پسر گلت خوبه؟
سعی میکنم لبخندی بزنم و جواب میدهم:
– شکر خدا، ضعیفه اما دکتر میگفت زنده موندنش معجزهست، راضیایم به رضای حق.
پدر میگوید:
– انشاالله کی باید بیاریمش خونه باباجان؟
جواب میدهم:
– والا دکتر میگفت تا دو سه هفتهی دیگه احتمالاً بشه که بیاریمش.
پدر دست بالا میگیرد و لب میزند:
– توکل به خدا، قبل از اومدنش باید عروس گلمون هم بیاد سر خونه و زندگیتون.
من سعی میکنم بهتم را نشان ندهم اما لیلیان به شدت به سرفه میافتد.
رفتهاند و من مقابل پدر و مادر نشستهام و حس میکنم دود از سرم بلند میشود.
شدیداً عصبانیام اما نمیخواهم لحنم تند شود و میگویم:
– آخه مادر من، چرا باید اسباب و اثاثیهی خونه رو جمع کنم؟
پدر تسبیح را در دستش مچاله میکند و لب میزند:
– چون این دخترم از سر راه نیومده که علی، پدر و مادرش براش هزار و یک آرزو داشتن.
حالا بگم جهیزیهاش هم همونطور توی کارتون بذارن یه گوشه که بیشتر بشه آینهی دقشون؟
دستی به ریشهایم که بیشتر از حد معمول بلند شده میکشم و لب میزنم:
– تک تک اون وسایل، برای من یادگار نرگسه.
مادر نم اشکش را میگیرد و با بغض میگوید:
– مگه فقط تو جیگر سوختهای مادر؟ نرگس خواهرزادهام بود، مثل دختر نداشتهام بود.
اما لیلیان هم گناه داره، بخت اولش که سیاه شد، دلش خونه، حداقل بیاد چهار تا تیر و تخته و وسایلشو بچینه. هرچند برای خودش مهم نیست، اما پدر و مادرش گناه دارن.
بازدمم را کشدار بیرون میدهم و میایستم و میگویم:
– با اجازه من برم بیمارستان سر بزنم، شبتون بهخیر.
“لیلیان”
لهراسب همانطور که پشت فرمان نشسته، از داخل آیینهی ماشین نگاهم میکند و میگوید:
– تو که میدونستی بچهاش ترخیص بشه باید بری سر زندگیات، دیگه چرا ناراحت و پکر شدی خواهر من؟
آه میکشم و چیزی نمیگویم.
میگوید سر خانه و زندگیات و من هنوز با حقیقت رخ داده کنار نیامدهام، من هنوز معتقدم که زندگیام را چهار ماه و نیم پیش به خاک سپردهام.
خیلی تلاش میکنم که این مسیر کوتاه تا رسیدن به خانه را به آن تصادف وحشتناک فکر نکنم اما شدنی نیست، انگار مرورش و درد کشیدن برایم عادت شده.
لعنت به آن شبی که امیررضا پیشنهاد سفر سه چهار روزه را داد.
سیدعلیرضا مخالفت کرد و گفت:
– ما با وضعیت نرگس فعلاً نمیتونیم جایی بریم.
زیاد توی ماشین نشستن براش خطرناکه.
خصوصاً جاده چالوس که اصلاً.
نرگس ذوقزده گفت:
– سید علیرضا، بریم دیگه، من که خوبم، دکترم هم گفت همه چی نرماله، ماشین هم میزنیم کنار، راه میرم یهکم، اذیت نمیشم.
پوسیدیم این مدت توی خونه.
بچه هم که به دنیا بیاد، یه مدت خونه نشینیمها.
هرچه سید علیرضا مخالت کرد، امیررضا و نرگس اصرار کردند.
به قول مادرم، شاید عجلشان سر رسیده بود که انگار میدانستند قرار است به استقبال مرگ بروند.
سیدعلیرضا راضی شد به شرط اینکه سمت تبریز برویم، گفت جادهاش مطمئنتر است.
راه افتادیم و من خودم را در ماشین میبینم.
او و نرگس جلو نشستهبودند، من و امیررضا پشت سرشان.
چشمهایم را محکم روی هم فشار میدهم اما تصاویر به سرعت از پشت پلکهای بستهام حرکت میکنند.
دست روی گوشهایم میگذارم اما صدای خندههایمان در سرم اکو میشود.
یک کامیون منحرف شده از مسیرش را میبینم که از رو به رو سمتمان میآید و بعد صدای جیغهای خودم و نرگس گوشهایم را کر میکند.
صدای فریاد یا حسینِ سیدعلیرضا را میشنوم و بعد آخرین جملهای که از امیررضا شنیدم که هوار کشید:
– داداش مواظب باش، داداش، یاعلی، یاعلی
با صدای ترسیدهی مادر به خودم میآیم که تکانم میدهد و سر که سمتش میچرخانم میبینم با بغض خیرهام شده.
لهراسب ماشین را کنار زده و هر سه با دلهره نگاهم میکنند.
اولین باری نیست که در بیداری دچار چنین حملهای میشوم.
نفسم سخت بالا میآید و لهراسب بطری آب را سمتم میگیرد.
مادر که اشک میریزد و میگوید:
– نکن با خودت اینطوری دردت به سرم، کمتر بهش فکر کن.
دیگر کنترل اشکهایم اختیاری نیست و با صدای بلند هق میزنم و خودم را در آغوشش رها میکنم و مینالم:
– چهطوری فراموشش کنم مامان؟ چهطوری بهش فکر نکنم؟
جنازهی غرق خونش، حتی یه ثانیه هم از جلوی چشمام کنار نمیره.
*****
” علیرضا ”
ناهار را با عجله میخوریم که سریعتر سمت مسجد برویم.
سوار ماشین میشویم که مادر میگوید:
– تصدقت بشم، برو دم در خونهی حاج ابوذر، لیلیانم ما ببریم.
ابروهایم بالا میپرد و میگویم:
– تا ما اونجا بریم دیر میشه حاج خانوم، خودشون میان دیگه.
مادر مکث میکند و میگوید:
– با خودمون باشه بهتره.
با نگاه گوشهی چشم پدر، چیزی نمیگویم و سمت خانهی آنها دور میزنم و میگویم:
– پس بیزحمت یه تماس باهاش بگیرید که حاضر باشه.
مادر اینبار میتوپد:
– خودت زنگ بزن خب.
آرام و زیر لب لاالهالاالله میگویم:
– من پشت فرمونم.
میشنوم که حرصی و زیر لب میگوید:
– دنبال بهونهست که باهاش هم کلوم نشه، فکر میکنه من نمیفهمم.
بعد بلندتر میگوید:
– من تو رو بزرگ کردم سیدعلیرضا، از خودت بهتر میشناسمت، چرا یه طوری رفتار میکنی انگار هنوز نامحرمه؟ انگار غریبهست.
چیزی نمیگویم و پدر مداخله میکند:
– حاج خانوم، بذار برای بعد.
با بغض محسوس در صدایش میگوید:
– حاجی، مطمئنم حتی هنوز یه نگاه تو صورتش ننداخته، اگر تو خیابون ببیندش نمیفهمه زنشه!
دارم حرص میخورم از کاراش.
دستهایم را دور فرمان محکم میکنم و نفسی عمیق میکشم.
پدر سمت عقب میچرخد و میگوید:
– تازه دو روز از عقدشون گذشته.
شرایطشونم که عادی نبوده معصومه جان.
هردوشون فرصت میخوان.
با گریه میگوید:
– اون بچهام که نزدیک پنج ماهه زیر خاکه، غم این یکی هم که داره منو میکشه، میخوام حداقل زندگیاش زودتر عادی بشه، بهخدا شب و روز دارم میسوزم.
نمیخواهم به زبان بیاورم اما آرام میگویم:
– هیچوقت عادی نمیشه.