امیرخان:
عصبانی و دیوانه شده از اتاق بیرون زد.
نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید.
برق نگاه پر نفرت شمیم وقتی در چشمانش زل زد و گفت:
-میخوام برم ولم کن!
معنایی که به جملاتش میداد، یک رفتن همیشگی، حس دلکندنی که از دخترک گرفت، نفسش را بند آورد.
چطور ممکن بود؟! شمیم نمیتوانست.
میمرد هم اجازه نمیداد که اِنقدر تلخ و سنگین نگاهش کند.
آن زبانش را می برید اما نمیگذاشت از رفتن حرف بزند.
پلهها را دوتا یکی پایین رفت و رو به مادری که همیشه به جای کنارش بودن اعصابش را به هم میریخت، گفت:
-بیا دنبالم.
-پسرم…
-گفتم بیا!
وارد اتاق کار که شد دیگر نتوانست تحمل کند و با یک فریاد از ته دل و بلند مشتش را روی میز کوبید اما حتی صدای ترک خوردن میزچوبی هم چیزی از شدت خشمش کم نکرد.
آذر بانو آمد و در را پشت سرش بست.
-امیر؟ پسرم؟ این چه کاریه آخه؟ واقعاً به نظر خودت این درست که بخاطر اون دختر اِنقدر حرص بخوری؟!
-…
-نمیفهمم منتظر چی هستی؟ منتظر کی هستی؟ فکر کردی قراره معجزه اتقاق بشه؟ اون دختر گناهکاره. نمک خورده نمکدون شکسته. طلاقش بده بره باور کن اینجوری هممون راحت می…
ناگهان چرخید.
چانهی مردانهاش از حرص میلرزید و نفسهای عمیقی که برای کنترل خود میکشید، مثل سیگار سوخته گلویش را میسوزاند.
باید آرام میماند. حق نداشت صدای بلندش را به رخ کسی که او را به این دنیا آورده بکشاند اما دیگر از دست این خاله زنک بازی ها و نقشههای کثیفی که پشت سرش کشیده میشد، به سطوح آمده بود.
آرام نزدیک آذربانو شد و زن رو به رویش درحالی که سعی داشت استرسش را پنهان کند، مستقیم و خیره نگاهش میکرد و این زن هیچوقت دست از فیلم بازی کردن برنمیداشت!
با صدای بم و آرامی گفت:
-خسته نشدی؟!
-چی؟!
آرام گونهاش را نوازش کرد.
-از این ماسکی که یه لحظه هم از روی صورتت نمیفته خسته نشدی؟!
-امیر ح..حالت خوبه پسرم؟!
بیطاقت و بلند غرید:
-نه نه نه اصلاً خوب نیستم. نمیتونم خوب باشم. نمیذارید خوب باشم!
-مامان جان من هر چی میگم بخاطر خانوادمونه، چرا ناراحت میشی؟ تو هیچ میدونی چقدر نگرانه آینده تو و گندمم؟!
-این هیچ ربطی به آینده نداره!
چشمان آذربانو درشت شد.
-چی داری میگی امیر؟ تو امروز داری آیندتو میسازی مگه…
-به آینده ربط نداره چون مربوط به گذشتهس!
-چی؟!
-سالهای طولانی به اون دختری که حکم زن من، حکم عروسه خودتو داره بدی کردی.
-امیرخان
-گوش کن. گوش کن این بار دیگه نوبت منه حرف بزنم. تو هیچوقت اونی که نشون میدادی نبودی. یه آدم خوشبخت، یه زن خوشحال عاشق نبودی!
-امیر مواظب حرفات باش!
-تو زنی هستی که چون طاقت نداشتی دختر زنی که شوهرت عاشقت بوده یه لقمه نون از سر سفرهت بخوره، زندگی رو به خودت زندگی رو برای همه جهنم کردی!
سست شدن آذربانو و تکیهای که برای نیفتادن به دیوار پشت سرش داد را دید و نیشخندش پررنگتر شد.
-تو… تو هیچ میفهمی چی داری میگی؟ عقلتو از… از دست دادی؟!
صدای خنده مردانه و بلندش که ناشی از حرص زیاد بود در اتاق پیچید.
نمیدانست چه شکلی شده که ترس را به وضوح در چشمان زن مقابلش میدید.
-فکر کردی هیچوقت کسی نمیفهمه؟ فکر کردی تا آخر عمرم وایمیستم و به نقشههای مسخره و مزخرفی که پشت سرم میکشید نگاه میکنم؟ از همون اول میدونستم مامان، رازِتو تو روزایی که آقا احمد سکته کرد فهمیدم ولی دهنمرو بسته نگه داشتم. خفه خون گرفتم چون نمیخواستم غرورترو بشکنم. نمیخواستم ناراحتت کنم. هیچوقت به خودم اجازه ندادم قضاوتت کنم اما تو چی کار کردی؟ خواستی انتقامترو از یه دختر بچه بگیری!
-…
-روزها گذشت، سال ها گذشت اولین نفر تو بودی که حسمو نسبت به شمیم فهمیدی اما خودتو زدی به اون راه. هرچی خواستم کنارم باشی عقب رفتی. بابام رفتو از همون سن کم کنار اسمم خان گذاشتی. خواستی خودمو وقف آینده هممون کنم و من کردم. خواستی همهی مسئولیتهای بابامو بذاری رو دوشم و من قبول کردم. سنم کم بود اما قبول کردم. میترسیدم اما قبول کردم. من خودمو رویاهامو آرزوهامو فراموش کردم که تو و گندم طعم سختیرو نکشید اما آخرش چیشد؟ چی به دست آوردم…؟!
-امیر م…مامان جان…
-آخر یه خواهری موند رو دستم که ماشالله اِنقدر دروغ گفته که حتی نمیتونم بخاطر حال و روزش برم بزنم دهن کسیرو سرویس کنم. سراغ هرکیو میگیرم پاسم میده سمت ناموس خودم و جز خفه شدن دقیقاً چه غلطی میتونم بکنم؟ خداروشکر هیچ غلطی!
آذربانو با استرس لب زد؛
-د..درست میشه پسرم هیچی… هیچی اونجوری که فکر میکنی نیست. حال گندم خوب میشه. همه چیز درست میشه م..مامان جان نمیدونم چیا شنیدی یا چیا بهت گفتن اما باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست!
-باور نمیکنم شرمنده، باور نمیکنم چون دیگه برای توضیح دادن خیلی دیر شده. من همه چیرو با گوش های خودم از زبون تو شنیدم. پس سعی نکن ماله بکشی چون اینجوری جز اینکه بیشتر از چشمم میافتی هیچی عایدت نمیشه مامان هیچی!
اشک های آذربانو نَرم و آرام روی گونهاش میریخت و رنگ و رویش با گچ دیوار فرقی نداشت.
-من هیچوقت برای گناه ها و اشتباهاتتون توضیح نخواستم. از تصویری که تو ذهنم تشکیل شد، از عذاب وجدانی که من جای شماها کشیدم نگفتم. لب از لب باز نکردم. من خودمو خفه کردم. روحمو عذاب دادم اما حتی به قدر یه چرا گفتن نیومدم آزارت بدم. از فکرهایی که تو ذهنم اومد ترسیدم. تو همون نوجوونی از اینکه ازتون بدم بیاد ترسیدم. از نفرتی که ممکن بود پیدا کنم ترسیدم. واسه همین خفه شدم!