گلناز
به سر و تنم نگاهی انداختم لباسم پاره پاره و چند جای تنم خراش خونی بود هرچی تو جمعیت چشم چشم کردم هیچ چهره ی آشنایی ندیدم انگار اصلا همچین کسی نبوده که نجاتم داده باشه.. انگار فرشته بود.. خدایا شکر.. شکر.. هزار بار شکر اگه نمیرسید هیچ معلوم نبود چی به سرم میومد.. جونمو از دست میدادم.. به خاطر اون زنیکه ی دیوونه.. یاد این افتادم که رامین گفته بود چه نقشه ای برام داره میخواست هم منو از بین ببره هم یه جوری نشون بده انگار خائن بودم امیرم تا اخر عمر سر قبرم تف هم نمینداخت.. با پاهای لرزون رفتم داخل و یه مامور پیدا کردم و نشستم به گریه کردن با گریه تمام ماجرارو تعریف کردم… اونم سریع مامور فرستاد برن هتل دنبال اون چند نفری که متصدی بودن و با مدیر هتل بیارنشون.. وقتی اوردنشون خود تیمسار به شخصه اومد همه خودشونو جنع و جور کردن داد زد..
تیمسار: به زن مردم میخواستین انگ بپچسبونین پدر سوخته ها؟! سیبیل همتونو دود میدم.. جون دختره در خطر بود.. یالا بگین کدومتون با مرتیکه دست به یکی کردین..
همه ساکت شدن..
تیمسار: از مدیر هتل.. تا شاگرد هر ده نفرو ببرین.. پدرشونو در بیارین.. یه دفعه شاگردی که دم در هتل می استاد و ماشین هارو هدایت میکرد زد زیر گریه
دربون: قربان به خدا گفت یه قضیه ناموسیه.. چندرغاز گذذاشت کف دستم گفت وقتی پی این خانومو گرفتن بگو صبح زود با یه مرد رفت.. قرار شد بگم منم.. منم دنبالشون رفتم.. یه ادرسم داد که اون موقع بدم بهشون و بگم این خانوم رفت تو اون خونه..
تیمسار: ای پسره ی الدنگگگ… ادرسو بده یالا..
گلناز: تو رو خدا بزارین منم باهاتون بیام.. میخوام از رو به رو خودم بتون نشونشون بدم.. ممکنه فرار کرده باشن اما تو همون منطقه باشن
تیمسار: نه دختر جون.. خطرناکه تو بمون.. همین جا هستی.. نمیخواد جایی بری اینجا کس و کاری که نداری.. شوهر و کس و کارتم که رفتن فرنگ پی دکتر.. فعلا اینجا باش.. آژانارو میفرستم.. دستگیرشون که کردن بعدا میبرمت میرسونمت خونت.. یا همون هتل..
گلناز: من باردارم .. حالم بد شده اینجا دکتر دارین؟
تیمسار: بفرما.. حامله ای و میگی منم باهاتون بیام؟!.. بشین سر جات… میگم بیان ببرنت بیمارستان و برت گردونن.. اما خوشم اومد دختر.. حقا که شیرزنی.. خوب جون خودتو نجات دادی… شیر مادرت حلالت.. وقتی گفت مادر اه از نهادم بلند شد تازه یادم افتاد فائزه رو فرستاده بودم دنبال خواهرم و حالا استرس اونو هم باید داشته باشم…
گلناز
تو بیمارستان بودم یه پرستار بهم رسیدگی می کرد اما از وضعیت بچه خبری نداشتم… دکتر معاینه کرده بود اما چیزی نگفته بود.. دل تو دلم نبود.. از طرفی می ترسیدم .. اگه مامورا اون دو تا روانیو نمی گرفتن چی؟ اگه رامین دوباره میومد سراغم.. خبر از فائزه هم نداشتم زیر دلم درد گرفته بود نگران بچه بودم…
دکتر اومد داخل به خواست خودم اورده بودنم بیمارستانی که امیر هم دکترش بود.. دکتر منو شناخت دوست امیر بود سری به تاسف تکون داد و گفت
دکتر: گلناز خانوم.. وضعیت بچه خیلی ریسکیه.. باید بستری باشید تا وضعیتش ثابت بشه اما.. اگه بخوام روراست باشم امید زیادی نیست.. دکتر خودتونم تو راهه…. فقط یه چیز کمک میکنه.. اروم باشید.. استرس سمه می دونم اوضاع خوبی نیست از مامورای همراهتون یه چیزایی شنیدم.. من شماره ای از امیر ندارم که بهش خبر بدم اما مامورا خودشون پیگیرن..
گلناز: پای خدایا نه… خدایا نه.. نه خواهش میکنم.. بچم نباید چیزیش بشه..
دکتر: من که همین الان گفتم.. باید اروم باشین.. خواهش میکنم.. به هتل زنگ زدم اون پرستاری که تو هتل بوده داره میاد.. پرستار های ما هم هستن… چیزی نمیشه .. امیدوار باشین.. و اروم.. بهتون ارام بخش می زنن.. استراحت کنید…
دکتر که رفت پرستار اومد و یه امپول زد تو سرمی که به دستم وصل بود دلم عین سیر و سرکه بود اما فقط چشمام سنگین شدو پلکام رو هم افتاد.. نمیدونم چه قدر خوابیدم.. وقتی چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود گلوم خشک شده بود یه نفر روی صندلی کناری نشسته بود نگاهش کردم رامین بود با دیدنم خنده ی زشتی کرد و به سمتم حمله کرد جیغ خفه ای زدم و چشمامو باز کردم.. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم خواب دیدم .. تمام تنم خیس عرق بود.. چند تا نفس عمیق کشیدم دم صبح بود زیر دلم دیگه درد نمی کرد.. اما تمام تنم از عرق سرد خیس بود روی صندلی کنارم زهرا چرت میزد.. از جام بلند شدم و برای اینکه حالم بیاد لب پنجره.. ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم.. حیاط بیمارستان خلوت خلوت بود… اما یه نور کوچیک قرمز توجهمو جلب کرد.. دقیقا زیر پنجره اتاقم زیر یه درخت یه مرد ایستاده بود سر و وضعش به هم ریخته و کلاهش پایین بود صورتش دیده نمیشد نور کوچیک نور سیگارش بود که توی تاریکی می درخشید یه دفعه به خودم اومدم.. شاید خودش بود.. همون که نجاتم داده بود تو تاریکی نگاه کردم اما نمیشد قیافشو تشخیص داد به خودم اومدم و با صدلی ضعیفی گفتم
گلناز: تو.. تو خودتی؟ … صبر کن…
کلاهشو به نشونه احترام یه لحظه برداشت و رفت…
گلناز
خواستم با دو برم دنبالش اما به محض اینکه از در اتاق رفتم بیرون پرستار شیفت شب اومد سراغم و گفت
پرستار: گلناز خانوم برگردید.. حرکت کردن براتون سمه چی شده؟ چیزی احتیاج دارین؟
گلناز: اون مرده.. اون مرد تو حیاط..
پرستار چشماش گشاد شد و گفت
پرستار: چی؟همون مزاحمه؟ همون که حرفشو شنیدم میخواست شمارو بکشه؟ خدایاا.. الان زنگ میزنم به مامور.. برین داخل..
گلناز: نه.. نه.. بیا.. اون نه.. منظورم اینه.. خواب دیدم.. اره خواب بد دیدم.. نمیتونم بخوابم.. حالم بد شده
پرستار: وای خدا خب زودترررر بگین.. طوری نیست.. الان بهتون ارامبخش میزنم..
نتونستم چیزی بگم دراز کشیدم و به محض اینکه امپول بهم تزریق کرد پلکام سنگین شد.. تمام این مدت زهرا پلکشم تکون نخورد… خیر سرش گذاشته بودنش مراقب من باشه دوباره خوابیدم.. این بار وقتی چشمامو باز کردم افتاب وسط اسمون بود و به جای زهرا …امیر رو صندلی کنار تخت نشسته بود و سرشو تو دستش گرفته بود.. چند بار پلک زدم اما خودش بود.. یه لحظه فکرمو جمع کردم.. یاد دیشب افتادم اون مرد کلاهدار.. اما بودن امیر کنارم به اندازه کافی تعجب بر انگیز بود جای فکر کردن در مورد اون مردو نمیذاشت..
گلناز: امیر.. امیر تو اینجا..
امیر: بیدار شدی؟ گلناز خوبی؟ دیوونه شدم تا برسم.. با اولین پرواز اومدم.. همه چیو شنیدم.. دارم .. واقعا دارم سکته میکنم..
گلناز: تو رو خدا اروم باش.. تو رو خدا.. چیزی که نشده به خیر گذشت..
امیر: چیزی نشده؟ کم مونده بود کشته بشی.. کم مونده بود تو و بچمو از دست بدم.. گلناز تو رو قران نزن این حرفو .. رامین.. اون عوضی.. دستم بهش نرسه.. از اولم بهش شک کرده بودم.. ای بی همه چیز.. مامورا دنبالشن.. نگران نباش.. هرچی اشنا داشتم فرستادم پیگیرشون بشن..
گلناز: امیر اروم باش.. تو رو خدا بگو مامانت چیشد.. اونا هم برگشتن؟!..
امیر: نه بابااا چیزی بهشون نگفتم.. فقط گفتم تو بیمارستان مشکلی هست باید برمو بیام.. نوبت عمل مامان دو روز دیگه هست.. نمیدونستم باید چیکار کنم فقط اولین بلیطو گرفتم و اومدم.. مامان احتمالا دلخور شده.. اما اونجا چند تا از دوستام اشنا بودن سپردمشون به اونا…
گلناز
امیر: خودت خوبی ؟ بچه خوبه؟ نگران هیچی نباش.. نمیخواد اصلا تعریف کنی… همه چیو شنیدم.. گلناز من.. من شرمندم.. نتونستم مراقبت باشم.. فقط یه چیزو نمیدونم.. تو واسه چی اخه دنبال مرتیکه راه افتادی.. چرا باهاش رفتی.. چی گفت؟!. گولت زد؟
این حرفارو با حرص میزد…
گلناز: یه.. یه عکس بهم نشون داد.. تو با یه دختر خارجی..
امیر: بابا ده اخه چند بار گفتم از این پسره خوشم نمیاد.. تو مهمونی نگاهشو بهت دیدم.. حالا من نمیدونم این و سروین از کجا همو می شناختن.. گلناز اخه اگه یه بلایی سرت میومد.. اگه بچه چیزیش می شد.. نمیخوام الان حرفشو بزنم.. نمیخوام دعوا کنم.. اما دارم می ترکم… من باید شرایط تو و بچه رو فراهم کنم… برگردم.ّ هرچی با دکترت حرف زدم اجازه پرواز نداد.. باید استراحت کنی.. وضعیت خطرناکه متوجهی? یه چیز دیگه.. این دختره ی چشم سفید.. این احمق فائزه کجاست.. این گیج کیه که مراقب خودشم نمیتونه باشه.. همین جدیده زهرا.. گلناز چرا سر خود پرستارو عوض کردی
گلناز: امیر تو رو خدا داد نزن.. دختره میشنوه.. فائزه مریض بود ترسیدم منو مریض کنه فرستادمش بره خونشون..
امیر: به جهنم که بشنوه.. برای خونه محافظ گذاشتم.. زیاددد.. در پنجره تمام بسته.. سه تا خدمتمار گرفتم دو تا پرستار.. این دختره ی جدید که خودت گرفتی هم هست.. خونه الان حسابی شلوغه اراده کنی همه دورتن.. گلناز شب باید ببرمت خونه.. خودم پیشتم میفهمی? کنارتم ولی نکن این کارو دیگه با من.. از تختت تکون نخور.. من اگه دوباره برم پیش مامان تا برگردم صد سال پیر میشم.. بیخود صدیقه خانومو بردم.. اون اگه اینجا بود شیرزنه.. حواسش به همه چی هست..
گلناز: منم شیرزنم.. مثل اینکه خودم خودمو از مهلکه نجات دادم
امیر: مثل اینکه خودت با یه شک بیجا خودتو انداختی تو مهلکه عزیز من.. استراحت کن.. شب میریم خونه باشه؟
سرمو به تایید تکون دادم و گفتم
گلناز: امیر این همه کار لازم نبود.. اینجوری بدتر میترسم.. از ترس خوابم نمیبره خب..
امیر: اونجوری هم من تا برم و بیام دیوونه میشم.. به این دختره فائزه پیغام میدی میگی بیاد… اگه حالشم خوب نیست بگو بیاد طبقه بالا بمونه.. اون پرستاریش حرفه ایه.. از این نظر بهش اعتماد دارم.. اما واقعا ناراحتم که چرا انقدر بی مسئولیته..
گلناز: نه اینجوریا هم نیست.. خودم فرستادمش.. باور کن..
امیر: باشه نمیخوام بحث کنم.. استراحت کن.. دوباره میام عزیزم.. شب که بریم خونه همه ی اتفاقای بد فراموش میشه.. فقط به فکر بچه باش.. فقط و فقط…
چند ساعتی خوابیدم چشممو باز کردم انقدر خوابیده بودم سرم سنگین شده بود امیر اومد و کارای رفتنمو هماهنگ کرد با ماشین انقدر اروم میرفت که انگار عروس میبرد.. رسیدیم خونه رفت ویلچر اورد.. به نشونه اعتراض خواستم چیزی بگم که اخناشو کشید و اشاره کرد تکون نخورم و حرف گوش بدم…
گلناز
از در خونه رفتیم تو با ویلچر حیاطو طی کردیم دیدم کل خونه تاریکه تعجب کردم اما به محض اینکه در باز شد زبونم بند اومد تمام خونه گل و شمع بود..
گلناز: امیییر… چه خبره این جا
امیر اومد جلو همونجور که من رو ویلچر نشسته بودم جلوم زانو زد سرشو گذاشت رو پام و گفت
امیر: خدا تو رو دوباره بهم داد عصبانیت دعوا… ترس.. همه رو گذاشتم کنار امشب خونه خلوته.. برای من و تو که عین اولا عشقمونو محکم کنیم.. نگران نباش.. با دکتر هماهنگم.. همه چیز تحت کنترله..
سرمو خم کردم و پیشونیشو بوسیدم دستشو انداخت زیر زانوم بغل کرد و بردم سمت اتاق…
اتاق با نور شمع روشن بود و برام رو تخت گل گذاشته بود..
امیر منو گذاشت رو تخت و بغلم دراز کشید لبشو گذاشت رو لبم و اروم منو بوسید لباشو کشید سمت گوشم و لاله گوشمو گاز گرفت و اروم گفت
امیر: من و خیلی ترسوندی.. دیگه ازم جدا نشو.. میخوام تا ابد مال من باشی..
گلناز: دستمو کردم تو موهاش و نوازشش کردم امیر منو کشوند روی خودش و دکمه ی پیراهنمو باز کرد
امیر: اذیت که نمیشی؟
گلناز: اذیت بشم؟ دلم برات تنگ شده … از کنار تو بودن جز ارامش چیزی ندارم..
امیر لباسو کشید پایین و سینمو گرفت تو دستش.. اروم لبشو اورد نزدیک و گفت
امیر: نمیدونی تو دلم چی می گذره..
گلناز: چی میگذره..
امیر: تنت انقدر داغه که اگه حامله نبودی حالا حالا ول کنت نبودم..
گلناز: حالا میخوای ول کنی؟
امیر دستشو برد پایین تر و گذاشت لای پاهام..
امیر: اینجوری که معلومه دلت نمیخواد ول کنم..
روی شکمش نشسته بودم و کلفتی اندامشو حس میکردم.. با چشمای خمار نگاهش کردم و گفتم
گلناز: عین اولا؟
امیر: عین اولا.. اتیشی گلناز.. اتیش..
لباس خودشم در اورد… تو نور شمع ها تن سفیدم برق میزد هوس از چشماش شعله می کشید سعی میکرد تمام حرصشو با چنگ زدن به سینه هام خالی کنه و اروم تر بشه طاقت نیاورد و اروم لبه ی تخت خمم کرد و مردونگیشو نزدیکم کرد.. موهامو چنگ میزد از خودش بی خود شده بود اما سعی میکرد اروم تر فشار بده که اذیت نشم…
خودمم دیگه از خود بی خود شده بود دستشو گرفتم و انگشتشو مک میزدم که اروم بشم با حرکت تنش خودمو اروم عقب جلو کردم از این حرکتم به بالاترین حد لذتش رسید و داغیشو رو کمرم پاشید بعد خودش با ملحفه پاکش کرد و انداختش کنار رو تخت دراز کشیدیم امیر خندید منم خندیدم و گفتم
گلناز: چه قدر دلت تنگ بود اقا..
امیر : بدجوری..
چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو بازوش.. میخواستم تو بغل امنش بخوابم.. همه اتفاقای بدو فراموش کنم..
گلناز
با صدای تلفن حرف زدن امیر از خواب بیدار شدم.. بیرون اتاق سر و صدا زیاد بود گوشمو تیز کردم داشت رسمی حرف میزد اما متوجه نمیشدم طرف مقابل کیه.. مکالمه تموم شد درو باز کرد و با لبخند گفت
امیر: بیدار شدی خوشگله؟ گلناز از خدا یه چیز خواستم خیالمو راااحت کرد
گلناز: چیشده مگه خبر خپبی دادن بهت؟
امیر:معلومه که خبر خوبی بود… رامینو گرفتن
گلناز: جدی ی ی میگی؟ تو رو خدااا؟
امیر: اره به جون گلناز، همین الان خبرشو دادن.. سروینم به زودی میگیرن.. اصلا نگران نباش.. وای خدایا شکرت خیالم راحت شد.. نگران بودم چه جوری بزارمت و برم..
گلناز: به خدا خیال منم راحت شد.. وای خدایا شکرت.. ان شا الله عمل مادر جونم خوب پیش بره دیگه خیالم راحت راحت میشه.. تو کی باید بری؟
امیر: میفرستم هماهنگ کنن با اولین پرواز برم.. حقیقتش خیلی نگران مامانم بودم خیلی هم نگران تو بودم…
امیر مکثی کرد اومد جلو و یه بوسه رو پیشونیم زد و با لبخند معنی داری گفت
امیر: دیشب خوب خوابیدی؟
منم لبخند زدم و گفتم
گلناز: خیلییی.. بعد اون همه اتفاق فکر نمیکردم خواب به این راحتی داشته باشم…
امیر: بگم برات صبحونه بیارن؟
سری به تایید تکون دادم امیر رفت بیرون و چند دقیقه بعد در باز شد.. زهرا با سینی صبحانه اومد داخل و امیرم پشت سرش امیر اخماش رفته بود تو هم
گلناز: چیشده؟ باز چرا اخمات رفت تو هم..
امیر: هیچی فائزه اومده.. یه خورده تشر بهش زدم.. تا دیگه چشم ازت بر نداره.. واسه یه سرماخوردگی و مریضی و بهونه های الکی اگه نذاشته بود بره این همه اتفاق نیوفتاده بود
یه دفعه ته دلم خالی شد.. فائزه.. نازگل.. خواهرمو به کل فراموش کرده بودم با استرس خواستم از تخت بیام پایین امیر فوری گفت
امیر: کجا کجا..بشین ببینم.. زهرا صبحونه خانومو بده..
گلناز: میخوام برم دستشویی.. بگو فائزه بیاد کمکم..
امیر: باشه بشین الان بهش میگم..
💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚
خسته نباشید پارت جدید کی گذاشته میشه
من دلم خوش بود این رمانه لیگه زود پارتاش گذاشته میشه:(
میشه بگین کی میزارین پارت بعدی رو؟:)
هر وقت پارت جدید بیاد شاید فردا
خب دیگه اینطور که معلومه پارت بعدی سال ۱۴۰۰ گذاشته میشه 😏😑😐
ای بابا. پس پارت جدید کو؟ باید لااقل هرروز یه پارت بذارین اینکه هفته ای یک پارت بذارین خداعالمه کی میخواد تموم بشه
پارت سی و پنجو کی میذارین؟با این کاراتون ملتو از هرچی رمانه خسته میکنین
ی هفته گذشت پس پارت ۳۵ کووووو؟؟؟؟؟؟؟؟
ادمین جان میشه دقیق بگین این پارت ۳۵ کی میزارین ک ما اینقدر نیایم هی بریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لطفا پارت ۳۵رو بذارین.
اههههههه یبارکی پارت نزارین دیگه چه وضعشه اخه
adminnnnnnnnnnn
مسخرشو در اوردین. هفته ای یه پارت؟؟؟؟؟ این چه رمان خوندنی میشه؟؟؟؟؟؟؟!!!! تازه همون هفته ای یه بارم نمیذارین. یهو به ملت بگین سرکارین والسلام…
پارت جدید نداره؟؟؟؟ تو رو خدا بزارین من تو دوروز کلشو خوندم از بس ک جالب و خوبه لدفا پارت بعدی رو هم بزارین
فکر کنم نویسنده و ادمین مُردن سلامتی روحشون فاتحهههههه😐😑