نیش سیاوش تا بناگوش باز میشود.
این روزها چقدر شبیه به آرش رفتار میکرد.
سوگند راست میگفت.
ایده آل های سیاوش هم کسی بود که کنارش خودش باشد، کسی شبیه به سوگند!
سوگند یک لحظه با دیدن لبخند کش آمدهی سیاوش متوجه گندی که زده میشود.
با تک سرفهای سریع میگوید:
– اضافه کنم مرد ایده آلم باید خلاف سیاوش باشه.
لبخند سیاوش آنی محو میشود و اخم هایش مثل پسر بجه های پنج شش ساله در هم میرود.
شهاب یکه خورده میگوید:
– ببخشید؟ سیاوش کیه؟
سوگند ملیح لبخند میزند.
– پسر خالمه… چهار سالشه. یه موجود زبون نفهمیه دور از جون شما دومی نداره!
قهقههی شهاب به هوا میرود.
سیاوش در دلش میگوید:
– مجدداً درد آقات… مرتیکه ول خندِ ماست!
شهاب با خوش رویی سر بحث را باز میکند.
– آدم نباید از خودش تعریف کنه ولی من شوخ طبعی های خاص خودمو دارم. حالا جلوتر که بریم متوجه میشید.
سیاوش تخس زانویش را کمی بالا میآورد.
در دلش میگوید:
– شیطونه می گه پامو همین جا و همین لحظه بکنم یه جاییش ها…
سوگند تصنعی لبخند میزند.
در ذهنش جوابش را میدهد:
– اگه تو به خودت می گی شوخ طبع پس هیچ تصوری از شدت نمکدون بودن آرش و سیاوش نداری. مخصوصاً وقتایی که سماشون رو باهم ترکیب میکنن….
اما از لج سیاوش هم که شده به شهاب می گوید:
– حالا انشاالله توی ملاقات های بعدی بیشتر با وجه های شوختون آشنا میشم…
و طوری مصنوعی و ضایع میخندد که شهاب وا رفته نگاهش میکند.
و تنها به گفتن یک کلمه بسنده میکند.
– بله…
سیاوش اما مثل اسفند روی آتش زیر تخت جم میخورد.
دوست دارد سوگند را خفه کند.
ملاقات های بعدی؟
زهی خیال باطل!
سیاوش شده باشد شهاب را چرخ کند درون فریزر نگهش دارد نمی گذارد کارشان به ملاقات بعدی بکشد.
آرام تلفن همراهش را از جیبش بیرون میکشد و برای سوگند مینویسد:
” شما به همین خیال باش که من بذارم یه بار دیگه این مرتیکه شیربرنج رو ببینی! ”
با چشم و ابرو به سوگند میفهماند گوشیاش را چک کند.
سوگند با لبخند ملیحی رو به شهاب میگوید:
– میون کلامتون یه لحظه اگه اشکالی نداره من گوشیم رو چک کنم. منتظر یه پیام مهمم.
سیاوش بی صدا دهانش را کج و معوج میکند و ادایش را درمیاورد.
شهاب با احترام سر خم میکند.
– خواهش میکنم راحت باشید.
سیاوش دوباره ادایشان درمیآورد.
سوگند پیام سیاوش را که میبیند، از حرصش هم که شده رو به شهاب میگوید:
– آقا شهاب ما که صحبتامون رو کردیم. چیزی مشخص نیست الان. باید بیشتر باهم بگردیم تا بفهمیم تفاهم داریم یا نه….
سیاوش شبیه زودپز از کلهاش بخار بلند میشود.
شهاب با خوشرویی تایید میکند.
– حق با شماست سوگند خانوم… پس من اجازه دارم پایین در محضر خانواده ها اجازه شما رو واسه فردا شب بگیرم؟ بریم بیرون؟
سوگند احتمال میدهد به خاطر اینکه زیادی نقطه ضعف سیاوش را انگشت زده کار احمقانهای انجام بدهد.
مثلا از زیر تخت بیرون بیاید و شهاب را فحش کش کند.
اما سوگند سریع برای جلوگیری از هرگونه اتفاقی می گوید:
– بله راحت باشید… الان هم اگه صحبت دیگه ای ندارید بریم بیرون.
شهاب از جا بلند میشود و با راهنمایی و احترام سوگند از اتاق خارج میشود.
– پیس پیس…
سوگند به حالت سکته کردن سمت سیاوش میچرخد.
نصف تنش را به زور از زیر تخت بیرون آورده و نصف دیگر تنش زیر تخت گیر کرده.
– وایسا بینم… زرتی تصمیم میگیری برای شناخت بیشتر همو ببینید؟ بذار از این خراب شده بیام بیرون…
سوگند ریز ریز میخندد و چشمکی حواله سیاوشی که در حال جلز و ولز کردن است، میکند.
از در که خارج میشود سیاوش دیگر نمیفهمد چیکار میکند.
سریع تنش را از زیر تخت بیرون میکشد.
سمت تراس اتاقش میدود و از تراس پایین میرود.
آرام در ورودی را باز میکند و زنگ عمارت را میزند.
دایه جوا میدهد:
– آقا سیاوش؟ برگشتی مادر؟
– آره دایه بزن در باز شه…
و دایهی از همه جا بی خبر، درِ باز را دوباره باز میکند.
سیاوش مثل گلوله خودش را به در سالن میرساند.
در میزند تا دایه همه را مطلع کند که سیاوش آمده!
در را برایش باز میکند.
وارد سالن میشود و بلند رو به جمع سلام می کند.
– سلام به همگی… من یه مشکل شخصی برام پیش اومد که سریع رفتم عذر میخوام نشد حال و احوال کنیم باهم.
مادر شهاب چشمش قد و بالا و چهرهی سیاوش را میگیرد.
شاید برای خواهر شهاب که با این وصلت مخالف بود…
جهانگیر یکه خورده نگاهش میکند.
زیر گوش فرانک میغرد:
– این اینجا چیکار میکنه؟
خبر نداشت سیاوش خان نه تنها اینجا حضور داشت بلکه نفر سوم صحبت های دو نفرهی سوگند و شهاب هم بود!
نگاه سیاوش دور سالن میچرخد و روی سوگند و شهاب که تازه از پله ها پایین آمدهاند مینشیند.
لبخندی از سر رضایت میزند.
دیر نکرده بود…
صاف کنار جهانگیر مینشیند.
شهاب حس خوبی نسبت به حضور سیاوش نداشت.
که خب حسش هم درست بود.
مادر شهاب با لبخند میگوید:
– آقا جهانگیر معرفی نمیکنید؟
جهانگیر با تک سرفهای سرش را بالا میگیرد و غرور آمیز معرفی میکند:
– سیاوش جان… پسر بزرگم هستند.
لیلا مادر شهاب رو به فرانک با ذوق میگوید:
– ماشالله ماشالله چه پسری دارید.
فرانک با پختگی که از سر زندگی با جهانگیر به دست آورده لبخند میزند.
– مرسی عزیزم. نظر لطفته…