قبل از جواب دادنش صدای امیرخان آمد.
سر چرخاندم.
همراه دکتر همایی به سمت ما میآمدند.
-چه خبره اونجا؟!
سریع دستم را عقب کشیدم و از مرد مقابلم فاصله گرفتم.
تا رسید محکم دستم را گرفت و کنار خود کشاندم.
کاملاً جدی به شاهین گفت:
-چیکار داری تو مردک با زن من؟!
-هیچ هم حالشونو پرسیدم هم اینکه بخاطر به هوش اومدنه گندم خانوم تبریک گفتم.
امیرخان از گوشه چشم نگاهم کرد.
لبخند مصنوعی زدم و تایید کردم.
-آره منم داشتم بابت زحمات این چندوقتهشون تشکر میکردم.
همچنان نگاهش سنگین و غیرقابل نفوذ بود.
شاهین برای عوض شدن جو خندان گفت:
-چطور تو با همکار ما میپری چیزی نمیگیم؟!
امیرخان تخس و گستاخ خیرهاش شد و زمانی که با پررویی تمام لب زد؛
-بردار برو همکارتو، میخوامش چیکار؟!
چشمان همایی گرد شد و سریع با خجالت سر پایین انداختم.
این مرد از ادب و تربیت هیچ بویی نبرده بود…!
شاهین سریع کنترل اوضاع را به دست گرفت و موضوع صحبت را به جایی دیگر کشاند.
آنقدر ذهنم درگیر بود که حتی نفهمیدم کِی خداحافظی کردند و رفتند.
مدام حرف هایش در سرم میپیچید و با آنکه وقتی خوب فکر میکردی گفته هایش کاملاً منطقی به نظر میرسید، اما قبول کردنش هیچ راحت نبود!
گندم نمیتوانست همچین بازی راه انداخته باشد…!
نمیتوانست تا این حد کثیف و دیوانه کننده با تک تک اعضای این خانه بازی کرده باشد…!
-دیگه نبینم دستی از کسی تشکر کنی!
-چی؟!
چانهام را گرفت.
-دیگه نبینم دسته کسی رو بگیری، چه دلیلی داره اصلاً؟!
-اووف امیرخان
-کوفتو امیرخان
بیحوصله چشم گرفتم و افکارم مثله تکه های پازلی گمشده، به هزار سمت و سو پرواز میکردند.
نفس عمیقی کشیدم.
-چرا تو فکری؟!
تو فکر نبودم برعکس مثله کسی بودم که تنش را مدام آغشته به برقی هزار ولتی میکنند!
آنقدر تپش قلبم بالا رفته بود که تقریباً هیچ کنترلی روی خودم نداشتم!
به سختی حفظ ظاهر کردم.
نگاهش موشکافانه زومم شده و آنقدر متعجب بودم که شَک نداشتم اگر تنها کمی اصرار میکرد، هر چه از شاهین شنیده بودم را کَف دستش میگذاشتم!
-ن..نیستم!
-چیزی میخوای بگی؟!
میخواستم آن هم خیلی زیاد اما… اما اگر شاهین اشتباه کرده باشد چه؟!
گفته بود نود درصد مطمئن است، پس تکلیف ده درصد باقی مانده چه میشد…؟!
-شمیم
داشتم خودم را گول میزدم اما اگر میمردم هم زیرآب کسی که حکم خواهرم را داشت، نمیزدم!
-امروز تولده پوریا منم دعوتم.
-هووم
-هووم؟ میخوام برم.
-…
-امیرخان ببین میدونم از مهمونیای غریبه ها بدت میاد اما بچهس گناه داره. تازه مامانشو از دست داده بعدم خودش زنگ زد شخصاً دعوتم کرد.
داشتم برایش توضیح میدادم اما به قدری که از سپیدی روز مطمئن بودم، ایمان داشتم اجازهی رفتنم را نمیدهد!
اجازه نمیداد ولی نمیتوانستم بیخیاله قولی که به پوریا داده بودم شوم.
مهم نبود بخاطر اخبار جدیدی که شنیدهام تا مغز استخوانم در حال تیر کشیدن است، دل کوچکش را بخاطر رفتارهای چرک و حالبههم زن آدم بزرگ ها نمیشکستم!
سکوت کرد و چشمانم را در طول حیاط چرخاندم.
اگر میتوانستم آقا نجمی را دست به سر کنم، به احتمال زیاد میشد که از در پشتی بیرون بروم.
نگاهش را در سر تا پایم چرخاند و آرام آرام نزدیکم شد.
هر دو دستش را دور کمرم پیچید و نگاهش بینه چشم ها و لب هایم جا به جا میشد.
-بوسم کن تا بذارم بری!
کمی طول کشید تا جملهاش را تحلیل کنم.
-چی؟!
شیطان ابرو بالا انداخت.
-اگه بوسم کنی اونوقت میذارم بری!
متحیر خندیدم.
-امکان نداره… همچین چیزی اصلاً امکان نداره.
اخمالود گرهی دستانش را محکمتر کرد.
-چرا؟ اِنقدر ازم بدت میاد که حتی نمیتونی بخاطر خوشحال کردن بچهای که ادعای دوست داشتنشو داری، ببوسیم؟!
با خندهی متعجبی که دیگر نمیتوانستم کنترلش کنم، سرم را به چپ و راست تکان دادم.
-امکان نداره ا..اصلاً امکان نداره کسی مثل تورو بشه با یه بوس قانع کرد!
چانه بالا گرفت.
-امتحانش کن، مطمئنم یه بار بوس کردن من خیلی راحتر از فرار کردنه!
سریع صاف ایستادم.
خدا لعنتش کند از کجا فهمیده بود؟!
-پس نقشهی دومت این بود؟ فرار!
-نخیرم کی گفته؟
دستش را آرام روی پهلویم کشید و تا شکمم امتداد داد.
-انقباض تنت… خب چی شد؟ میخوای امتحان کنی یا نه؟!
با چشم و ابرو به گونهاش اشاره کرد و کاملاً جدی به نظر میرسید!
یعنی واقعاً ممکن بود؟!
شوکه یک قدم نزدیکر شدم که سریع و سوءاستفاده گرانه تنم را به خود چسباند.
طوری نگاهم میکرد که حس کردم یک بَرهی چاق و فوقالعاده لذیذ هستم و او گرگی که هر لحظه قصد دریدن و بلعیدنم را دارد!
روی نوک پا بلند شدم و تا لب هایم به گونهی خوش تراش مردانهاش چسبید، دستانش جوری به کمرم فشار آورد که صدای ضعیفی از استخوان های بینوایم را شنیدم.