بدون دیدگاه

رمان زیتون پارت آخر

3.8
(33)

_آره و این بردیای حسود خیلی هم خواستنیه….

ابروم رو بالا انداختم : این خواستنی بودن شامل چه بخشایی می شه….

ضربه آرومی به پشت سرم شد …

_چیه شاکی می شی شازده یادت نیست چه قدر سر به سر من بی چاره می ذاشتی….

صفحه رو به روم رو بازهم خوندم و بازهم…مهسا سخت مشغول نقشه رو به روش بود..امین و بردیا شرکت نبودن….

_مهسا می خوام یه چیزی باهات در میون بذارم…راجع به یه پروژه سرگرمی تو آبیک….

..و بعد شروع کردم به گفتن..از تلفنهای مشکوک بردیا و امین تا پروژه ای که حاجی توش شریک شده بود و تو هیچ شرکت معتبری ازش صحبت نشده بود….

اخمهای اون هم هی تو هم رفت : این ماجرا به نظر بو دار میاد…

لیوان آبم رو روی میز گذاشتم : پس به نظر تو هم عجیبه..فکر می کردم منم که عیت دایی جان ناپلوئون دنباله توطئه گران تو کارام…

_یعنی تو فکر میکنی اینا دستی تو کار دارن؟؟

موهام رو دادم توی شالم : نمی دونم..ولی آخه چه کاری می خوان بکنن…؟؟

چونش رو خاروند : نمی دونم…میگم بیا حسابی بریم تو نخشون…هم من آمار در میارم هم تو در بیار…بعدش عقلامون رو می ذاریم رو هم ببینیم چی میشه…

_با این شکمم یه مادام مارپل نشده بودم که اونم در خدمتتونم….

لبخندی زد :چاره ای هم مگه از دست این دوتا داریم ؟؟….

_مهسا دلم نمی خواد این گذشته مزخرف من انقدر هم بخوره…من نمی دونم چرا دست از سر من بر نمی دارن؟؟….

_من مطمئنم امین دنباله سبحانه…

_آره اما اون دیگه رفته گم و گور شده..پلیس هم پیداش می کنه به هر حال ما ازش شکایت کردیم..من نمی خوام امین تو دردسر بیوفته ..بردیا که به هیچ عنوان….

_چرا..بردیا انقدر به نظر بی عرضه میاد…؟؟

به لحن شاکی و پر از شوخیش دهن کجی کردم : نه دیوونه…چرا چرت میگی…؟؟

به پشتی صندلیش تکیه داد : یادته یه روز اومده بودم اون اوایل استانبول برای دیدنتون…کنار دریا نشستیم و بلال می خوردیم..گفتم باده این جا دو تا داداش پیدا کن..دوتایی زنش بشیم هیچ وقت ازهم جدا نشیم و دوتایی هم بی چارشون کنیم کی از پس ما بر میاد؟؟

لبخندی زدم مگه می شد اون روزهای زیبا و سخت رو فراموش کنم؟؟ : نه یادمه..منم بهت گفتم..شاید بخت ما نه تو خیابونای شلوغ و پر ادوییه استانبول باشه ..نه تو خیابونای برژوا و نسبتا شیک پاریس…بخت ما شاید جایی پنهان میون آدمهایی که ازشون فرار کردیم…

_و عجیب حرفت درست در اومد…قسمت ما پنهان شده بود میون مردهای این شهر خاکستری و دوست داشتنی و این شد که بعد از 10 سال حالا تو یه شرکت تو سرزمینی که هر دو به دلایلی فکر میکردیم دیگه هر گز بهش بر نمی گیردیم…نشستیم و داریم از همسرها و عشقهایی حرف می زنیم که به نظر دست نیافتنی میومدن…

_خوب گل پسرم زود تر به دنیا بیا با هم برم فوتبال ؛اسکی هم البته خوبه ها …

..امین بیشتر از یه ربع بود که دستش روی شکمم داشت با پسرمون حرف می زد و جالب این بود که حرکتای گه گاهش توی شکمم عین جواب دادن به پدرش بود که ذوق عجیبی به امین می داد…

_می شه بخوابید با هر دو تونم مثلا من خوابم ها..

_تو به ما چی کار داری من و پسرم خلوت کردیم….

خنده ام گرفت : امین ساعت رو نگاه کردی عزیزه دلم در ضمن پسرت اون ضربه ها رو به شکم منه بی چاره می زنه تا جواب تو رو بده….

امین کمی خودش رو جلو کشید و بوسه ای به پیشونیم زد : یه وقت نشه که فکر کنی ممکنه من کسی رو بیشتر از تو دوست داشته باشما…

نفسهای منظمش رو شمارش می کردم…دستی به موهاش کشیدم که چی تو ذهن مرد من بود؟؟..چی باعث می شد که من انقدر نگران باشم؟؟…من به خودم قول داده بودم نذارم هیچ چیزی مربوط به من کسی رو اذیت کنه..اما عزیزترین کسم از وقتی با من آشنا شده بود تو دردسر بود…

بوسه ای گوشه لبش گذاشتم : امین خواهش می کنم این ماجرا ربطی به تو نداشته باشه…خیلی دوست دارم…

چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و دراز کشیدم دستش آروم دورم حلقه شد…ذهنم عجیب درگیر شده بود…

احساس خاصی داشتم…نمی دو نستم کارمون درسته یا نه..و اینکه اگه بفهمن که داریم این کار رو می کنیم تا چه اندازه عصبانی می شن..اما مسئله مهم این بود ه بدونم چه اتفاقی داره اطرافم میوفته …مامان اطلاعات خیلی دقیقی نداشت البته این کاملا نرمال بود چون حاجی خیلی هم مادرم رو قاطی کاراش نمی کرد…

نگاهی به مهسا که داشت ظرفها رو از بستنی پر می کرد کردم : یعنی میگی این تنها راهمونه….

مهسا که انگار داشت اتم می شکافت با دقت روی بستنی ها میوه می ذاشت برگشت به سمتم : چیز دیگه ای هم به ذهنت می رسه؟؟

_خوب نه..

بعد با دست به بردیا و امین که داشتن تخته بازی میکردن اشاره کردم : اما می دونی که این دوتا شوخی بردار هم نیستن…

_آره..اما این بار واقعا تو محقی که بدونی داره چه اتفاقی میوفته…

صداش رو دوباره آورد پایین : بهت که گفتم دیروز خونه مادر بردیا بودیم..بگذریکم که من دلم نمی خواست برم..حالا این جاهاش رو بی خیال..بردیا ندید که من پشتتشم رفت توی تراس و با نیازی صحبت کرد…و من با گوشای ودم هم اسم شرکت آیندگان رو شنیدم هم بحث مجتمع تفریحی آبیک رو..می دونم که فدرا بردیا می ره اونجا به احتمال قوی امین هم می ره….

دلم ریخت..استرس عجیبی گرفتم …

مهسا دستش رو روی بازوم گذاشت : رنگت چرا پریده؟؟

نشستم روی صندلی: خیلی دعا کردم اینا ربطی به پروژه نداشته باشن…اما مثل اینکه چیزی بیش از ربط داشتن هست این وسط مسطا…

مهسا رو صندلی رو به روم نشست : خوب باشن..اصلا اصل قضیه باشن…چی داره تو رو اذیت می کنه؟؟

با تعجب به چشمای مطمئنش نگاه کردم : مهسا از تو بعیده..

_چی بعیده؟؟

_مهسا اینا مگه مافیان…

مهسا به زور خنده اش رو خورد : مافیا چیه دیونه..به اون دوتا نگاه کن…با این ریخت و قیافه کجاشون شبیه مافیاست…

..می خواست حال من رو بهتر کنه بدتر می شدم : مهسا شوخی نمی کنم…

_منم شوخی نمی کنم…ما که اصلا نمی دونیم ماجرا از چه قراره…

_فکر میکنی با تعیب کردنشون تا شرکت چیزی دستگیرمون می شه؟؟

_خوب نه..می فهمیم شرکته کجاست چیه؟؟ بعد خودمون ته توش رو در میاریم…

به پشتی صندلیم تکیه دادم و شورع کردم به کندن پوست لبم : چند شبه درست و حسابی نخوابیدم…خوشم نمیاد …

مهسا کلافه خم شد به سمتم : من دارم از شدت ذوق می میرم…خوب دیوونه منم دوست ندارم…منم می خوام همه چیز با آرامش باشه…

_آرامش….اصطلاح قشنگیه…

_بی انصاف نباش…امین همه سعیش آرامشه توا…

_می دونم..اما…

_امایی وجود نداره ما هنوز هیچی نمی دونیم..من می رم و آدرس اون شرکت رو در میارم و بعد ته تی همه چیز رو در میاریم…و صحبت می کنیم….

نگاهی به چشمای مطمئنش انداختم..بی قراری هام رو حتی خودم هم درک نیم ردم..بی معنا بود شاید..

_ خانومای محترم کجا موندید؟

صدای بردیا بود..مهسا سینی رو به دست گرفت و چشماش رو به نشانه اعتماد یه بار باز و بسته کرد و لبخندی رو صورتش کاشت و به سمت سالن رفت…به سمت یخچال رفتم و لیوانی رو به سمت دستگاه گرفتم برای آب خنک..چشم دوختم به خطهای آبی پر رنگ روی بدنه قرمز رنگ سفالی لیوان که بالا می رفتن و به نقطه هایی در بی نهایت ختم می شدن…

بردیا دستش رو محکم دور مهسا حلقه کرده بود و نشسته بود …من کنار امین بودم و دستم توی دستاش بود نگاهی به عسلی های خندانش انداختم که با شور و هیجان یکی از خاطرات دوره دانشجوییش رو تعریف میکرد ..این مرد دوستاشتنی من…این منبع احساس و آرامش من..پدر کودکم..نباید و نباید چیزی رو از من پنهان می کرد..به خصوص که این پنهان کاری چیزی می بود مربوط به من در گذشته ..که حال را هم شامل می شد و بعد ها آینده رو می ساخت…

به بردیا خندان که مهسا رو به سمت خودش کشید و بوسه ای محکم به شقیقه اش زد نگاه کردم…و لذت توی نگاهش من رو هم به هیجان آورد….

روزهایی بود خیلی دور خیلی دورتر از دور که من تو ک.چه پس کوچه های تنهایی هام..تو همون اتاق با دیوار های آبی بیمار گونه به دنباله همین نوای خنده گشته بودم و پیدا نکرده بودم…سایه سبحان پر از سنگینی..پر از زشتی آنچنان روی زندگیم بود که این نواها نمی تو نست درش وجود داشته باشه….

غرق بودم در خودم که دستم فشرده شد…سرم رو بالا آوردم به چشمای پر سئوال امین نگاه کردم..: عزیزترینم خوبی؟؟؟

سعی کردم صدام نرمال ترین حالت رو داشته باشه : البته که خوبم..

_پس چرا هر چی صدات می زنم جوا نمی دی..دستات هم که یخ کرده…

_نه خوبم…چرا بستنی تون رو تموم نکردید؟؟

امین هنوز مشکوک نگاهم می کرد و مهسا برام با چشماش خط و نشون کشید

لوسیونم رو کف دستم ریختم و آروم روی شکمم کشیدم..امین روی تخت نیمه دراز کش در حال کتاب خوندن بود …

_می بینم که غرق مطالعه هستی مرد خونه….

لبخند پر مهری زد و بوسه ای برام فرستاد : باده امشب خوب نبودی…

_خوشگل نبودم..؟؟

دیوونه ای گفت : منظورم رو گرفتی….

لبه تخت نشستم…سنگین شده بودم : نه بابا کمی ذهنم مشغوله….

ابروش رو بالا داد : مشغول؟؟؟..چیزی شده چون همش هم با مهسا در حال پچ پچ بودید….

_هیچی …

احساس می کردم این بجث اگه عوض نشه اون سئوالی که مثل خوره افتاده به جونم رو می پرسم و اون وقته که هر چی مهسا رشته من پنبه کنم….

_امین مامان فردا میاد این جا…

_قدمشون سر چشم…

_با ساره چندتا چیز برای نی نی ما خریدن نمی تونن خونه مامان ببرن حاجی می بینه خونه ساره هم جا نیست…

اخماش رو کمی در هم کشید : نیازی نبود…

_می دونم..اما اون می خواد مادری کنه این جوری..می خواد فکر کنه تو زندگی من هست…خودت گفتی برای تلاشش بهش زمان بدم….

لبخندی زد : همه حرفام رو همین طوری گوش میکنی دیگه….

به سمتش رفتم و کتاب رو از توی دستش در آوردم…دستش رو روی تخت گذاشتم و سرم رو به جای بالش روی بازو تنظیم کردم …

خندید : عین گربه می مونی..وقتی این جاییم تو اتاقمون یه دختر کوچولوی بغلی و آسیب پذیر می شی..اما تو شرکت همه از تو بیشتر از ما می ترسن….

بوسه ای به سرم زد : نخواستی بگی چته ها…فکر نکن نفهمیدم…

خودم رو بیشتر تو بغلش جمع کردم..این طوری فکر کنم از هجوم یه سایه که از پس خاطراتم..یواش و موذی به سمت جلو میومد خودم رو محفوظ میکردم…این گرمای وجود من رو از همه چیز حفظ میکرد حتی از خودم..حتی از اشتباهاتم….

نگاهی به صورت نگران بردیا انداختم که صورت مهسا رو بین دو دستش قاب گرفته بود : مطمئنی من برم؟؟

من : شما برید..من پیش مهسا هستم…ای بابا ما هر دو مون حالمون خوبه فقط دلمون می خواد امروز رو خونه باشیم…مهسا می خواد تو چیدن اتاق بچه بهم کمک کنه…یعنی نمی خواید بهمون مرخصی بدید…

امین لبخندی زد : راستش رو بخوای نه…من وقتی خسته می شم میام از لای در یه نگاهم که بهتون می ندازم خستگیم در میره…

بردیا با لحن مسخره و پر شوخی:داداش نداشتیما ..منظورت از جمعی که بستی چی بود؟؟؟

_زنم و بچه ام….من چی کار به نامزده قراضه تو دارم…

صدای اعتراض مهسا با خنده بلند امین همزمان شد …

بردیا بوسه ای به گونه مهسا زد : آی آی حواست باشه به خانوم من چی میگی ها….

دستهام رو در هم قفل کردم…این طوری شاید سرمایی که تمامش رو فرا گرفته بود اندکی پنهان می شد…

امین به سمتم اومد : خوشگله هیچی جا به جا نکن..امروز افسانه خانوم نیست..زنگ بزن غذا بیارن..خودت که اصلا پای گاز واینسا..مهسا هم رنگش پریده معلومه حالش حوش نیست..ولی غذا بخوریا…

نگاهی به چشمای پر از مهر و نگرانش کردم : من حواسم به خودم هست….

…بود؟؟…واقعا بود؟؟…به نظر خودم که بود…تلاشم برای حفظ آرامش زندگیم هم مگه ناشی از همین حواس جمع نبود…؟؟…

بعد راهی کردنشون مهسا با بیرون دادن نفسش روی مبل ولو شد : وقتمون کمه…چون بعد از چند ساعت زنگاشون شروع می شه….

مهسا تعقیب کرده بود… فکر کرده بودیم…این شرکت یه شرکت نسبتا کوچیک بود که این پروژه اصلا در حد و اندازه هاش نبود…و این هم خوانی داشت با گلایه مامان از بی حوصلگی و آشفتگی حاجی بعلاوه زمزمه های ورشکستگی این شرکت که مدرکی نبود اما شایعه اش هم بازار رو مختل کرده بود….

مهسا دکمه های مانتوش رو محکم کرد : بازم میگم تو نیا…

چپ چپی نگاهش کردم…

_باشه بابا بیا …..به خاطر خودت میگم….

_حاجی به نظر زرنگ تر از این حرفا میومد..تو کل بازار پخشه که این لقمه گنده تر از دهن بوده و شرکت توش مونده و خنده داریش هم به اینه که جز حاجی سه نفر دیگه تو این کار سرمایه گذاری کرده بودن که پولاشون خیلی ناچیز بود و گویا همه به یه شخص ثالث فروختن و کشیدن کنار….

این حرفها…رفتن امین و بردیا همراه با نیازی به اون شرکت حالا دیگه چیزی به غیر از یه سوءظن بود…

مهسا با تبلت اس ام اسی فرستاد…

_الان وقت اس ام اس بازیه..؟؟

_به سمیرا خبر دادم داریم راه میوفتیم…

_مگه خلیییییییییییییییییی؟؟؟؟؟ !! اون بی چاره رو اون سر دنیا چرا نگران میکنی؟؟

_داد نزن یکی باید بدونه ما داریم چی کار میکنیم…و اینکه گفتم خونه آنتالیا رو آماده کنه….

این دختر خل شده بود ؟؟؟ : اون جا رو چرا؟؟

_آپارتمان تو که مستاجر داره خونه سمیرا هم جا نداره…برای آیندمون فکر کردم….

_الان وقت شوخیه؟؟؟…

_تو فکر کن شوخیه…فکر میکنی بعد از این که این دو تا خوش اخلاق بفهمن داریم چی کار میکنیم..جا داریم این جا طلاقمون می دن؟؟؟

_لوده..تو مگه عقدی که طلاقت بدن….

قیافه خنده داری به خودش گرفت : خوب راست می گیا…اما تو که هستی؟؟؟

_منم حامله ام زن حامله رو نمی شه طلاق داد….

لبخند گشادی زد : آخ جون پس هنوز بیخ ریش این شازده ها هستیم…

..لودگی بی موقعش باعث اندکی کاهش استرسم و لبخندی نصف نیمه شد….

مهسا : خوب پس نقشه چی شد ؟

_میریم شرکت و بهشون پیشنهاد کار میدیم..یه زمین 1000 متری تو شهرک غرب…

_آخ که چه توهم شیرینیه..من و مامان مستاجریم بعد یه زمین چند میلیاردی داریم…

_آقاتون که داره…

_عقد نیستیم که بالا بکشم….

با صدای زنگ به خودمون اومدیم …

مهسا : باده آژانسه….

باد که از پنجره بین موهام حرکت کرد …به سمت مهسا که ساکت چشم دوخته بود به رو به روش نگاهی انداختم : تو دردسر افتادی…

_مزخرف نگو…همه چیز ما از اول باهم بود..تا آخر هم همین طور می مونه…در ضمن این بار فقط جنگ تو نیست..حاجی من رو هم کم جز نداده ودر ضمن بردیا هم پاش وسطه….

..پا وسط بودن….راست میگفت پاهای همه ما به واسطه یه کینه دیرینه یه نخواستن و یه کنار نیومدن وسط بود…پای ساره وسط بود…پای بردیا..پای مهسا..پای امین …حتی پای کودک من..به واسطه ازدواج غلط مادرم..از سر ناچاری..از سر بی پناهی…من اما هر دو پا وسط بودم…من هم از سر بی کسی و بی پناهی…به واسطه به وجود آمدن از پدری که مادرم میگفت 15 ساله پیش تو پارکی مرده و جنازه اش رو شهرداری دفن کرده….به واسطه خیلیچیزهای دیگه یک جهل ریشه دار که زندگی بی سایه سر نمی شه….

دستی به شکمم کشیدم…به مکان امن پسرم…به حاصل یک معاشقه پر لذت با همان سایه سر …نفس عمیقی کشیدم…بوی وانیل یک نان فانتزی فروشی من رو به دنیای فانتزی تری برد..به دنیایی که اعتراف کردم زندگی بدون آن سایه سر چشم عسلی برای من امکان نا پذیره….

شرکت تو محله ای بود مرکزی و تو ساختمونی نوساز و نسبتا لوکس..پول آزانس رو حساب کردیم و داخل شدیم…استرس عجیبی داشتم..خیلی عجیب ..نقشه ای که اولش به نظر منطقی و به جا میومد حالا تو ذهنم هیچ جایی نداشت و به نظرم کودکانه بود..تو چشمای مهسا هم می استرس بود..ما می خواستیم با مطرح کردن یه پروژه نون و آبدار آقای مهندس صولتی که رئیس شرکت بود رو به حرف بیارم تا هم در مورد آبیم صحبت کنه و هم ببینیم آیا از امین و بردیا به عنوان شریک یا دوست نام می بره یا نه..چون هر دوی اونها آدمهای با نفوذ و بسایر موفقی تو این رشته بودن وخیلی ها حتی با وجود عدم همکاری این ادعا رو داشتن…

توی آسانسور نگاهی به خودم انداختم از خودم دلخور شدم ..من مرد همیشه نگرانم رو رسما پیچونده بودم…

مهسا : اولین دروغم تو هفته اول نامزدی…

_متاسفم مهسا…

_چرت نگو..به خاطر این نگفتم…

آسانسور ایستاد و ما پیاده شدیم منشی اعلام کرد که مهندس مهمان دارن و چند لحظه باید بنشینیم..من و مهسا خودمون رو خواهر و فامیلیمون رو احمدی معرفی کردیم…هرچند اگه قرار باشه لو بریم تابلو تر از این حرفها بودیم…

مهسا از سر استرس پاهاش رو تکون می داد و من چشم دوخته بودیم به موبایلم و ازش خواهش میکردم تا زنگ نزنه تا مجبور به دروغ بیشتر نشم..ثانیه ها نمیگذشت…تا اینکه صدای یه بحث بلند و چیزی شبیه به دعوا از اتاق بلند شد…

صداها واضح نبود اما…نه من اشتباه میکردم همچین چیزی امکان نداشت…مهسا مچ دست من رو چسبید و نگران به سمت من که مات و مبهوت بودم چرخید و بعد..

در باز شد و من دست مهسا رو کشیدم تا بریم…اما دیر شده بود…چون صداها حالا کاملا واضح شده بود…خیلی واضح …قلبم ریخت از دیدن هیبت بلند مردی که پشتش به ما بود و فریاد می زد این فریاد ها و این لحن و این صدا انقدر آشنا بود…انقدر تکرار شده بود..انقدر دردناک بود که تمام بدنم رو می لرزوند..دست مهسا دور مچم یخ شد ومن فقط صدای هینش رو شنیدم…هینی بلندی که همراه با جیغ خفیف منشی باعث چرخیدن مرد به پشت و دیدن صورتی شد که عامل اصلی گذاشتن و گذشتن من بود…گذاشت و رفتن من..عامل زجها درد ها تنهایی ها…

تو چشمای همیشه خشمگینش خیره شدم…نمی تو نستم ازش چشم بردارم..به خصوص که صورتش پر از سئوال بود و نا باوری و بعد نگاهی پر از خشمی مهار نشدنی…فقط می خواستم فرار کنم…من همه عمرم خواسته بودم تا از این مرد که باید پدر می بود..که می دو نست پدر بودن چیه اما این پدر بودن برای اون چیزی به غیر از کتک و زورگویی نبود فرار کنم..پسرم تو شکمم بی مهابا لگد می زد و من جایی بین زمین و هوا بودم و پای رفتن نداشتم…جتی با وجود فریاد توی مغزم.فریادبی که آلارام فرار می داد…شناخت من با این هیکل سخت بود شاید…دخترکی که از خونه حاجی فرار کرد با زن بارداری که روبه روش ایستاده بود زمین تا آشمون فرق میکرد اما شناخت مهسا سخت نبود….مهسا هم عجیب از این آدم می ترسید….دستم رو به پشت کشید..اون گویا راحت تر پای فرار داشت…خواستم به عقب برگردم که نعره اش همه رو از جا پروند : پای تو وسطه نه؟؟؟؟!!!!…پای تو وسطه…

این رو گفت و به سمتم اومد و من یه قدم به عقب برداشتم …خیس از یه عرق سرد بودم و آدمها رو پشت هاله ای می دیدم…نفس کشیدن داشت برام سخت می شد و زانوهام میلرزید….

مهسا فریاد زد : چی میگید شما آقا….اصلا شما کی هستید؟؟؟

حاجی فریاد زد : نگو که من رو نشناختی دختره هرزه…تو اون خانواده ات این رو از راه به در کردید….چیه..حالا می خوای انکار کنی…تو این جا چه غلطی میکنی ؟؟؟

و من یه قدم دیگه عقب رفتم..هر قدم به عقب یه قدم رو به جلو تو خاطراتی بود که بی موقع به ذهنم هجوم آورده بودن..هجومی که بد جور نا جوانمردانه بود…

مردی اون گوشه ها : آقای محترم بفرمایید بیرون این چه وضعیتی که شما از وقتی اومدید دارید داد می زندی من که بهتون گفتم..

حاجی وسط حرفش پرید : این شکم بر اومده این دختره هر جایی حاصل چیه؟؟؟…حاصل گول زدنه من؟؟..و بعد چرخید به سمت من : اون مادرت هم می دونه که تو اینجایی؟؟؟….پسرم رو بدبخت کردی..حالا نوبته منه؟؟؟

همون صدا که حالا صدا ش نزدیک تر بود : بنده ایشون رو نمی شناسم..آقا….

مهسا : از سنتون خجالت بکشید….

همون لحظه صدای بلندی شنیدم..صدای فریاد بمی که حاضر بودم بمیرم اما نشنوم..حاضر بودم اون لحظه حاجی من رو بگیره زیر همون کتکها اما این قدر خجالت نکشم : این جا چه خبره؟؟؟

صدایی که حالا می تونستم ببینم مهندس صولتی : خوش اومدید دکتر پاکدل هیچی نیست یه سوء تفاهمه …مهسا علنا روی صندلی کنارش ولو شد و من حتی سرم رو بلند نکردم….

امین ببا گامهای بلندی که صداشون مثل ناقوس تو سرم میپیچید به سمتم اومد : یه بار پرسیدم…اینجا چه خبرههههههه؟!!!!

چیزی برا ی گفتن نداشتم..چه چیزی داشتم به این مرد عصبانی بگم…حرفی هم مونده بود؟؟؟

کنارم که قرار گرفت صدای نفسهای از سره عصبانیش از فریادهاش هم بلند تر بود…خیلی بلند تر و من هنوز هم جسارت نگاه کردن بهش رو نداشتم خیلی خوب می دو نستم چشماش الان یه پارچه قرمزه…حق داشت تا تهش حق داشت…حماقت کرده بودیم…و من چه قدر بد شانس بودم…چه قدر….

حاجی : این دختره لابد با شماهم سر و سری داره ازش بعید نیست….با این شکمش…

فریاد امین این بار شیشه ها رو لرزوند : حرف دهنت رو بفهم اینا که داری میگی به زنه منه؟؟….زن من؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

صولتی به سمت امین اومد و بازوش رو گرفت : بنده نمی دونستم این خانوم همسر شماست وگرنه میگفتم تو اتاق دیگه ای ازشون پذیرایی بشه..ببخشید بابت این اتفاق دکتر..ایشون کمی عصبانی هستن …الان هم از شما و همسر محترمتون عذر خواهی می کنن…

حاجی که معلوم بود جا خورده : زنت؟؟؟!!! بی چاره سرت کلاه رفته من این رو می شناسم تو خونه من بزرگ شده….باید آتیشت بزنم.. دختری که یه شب بیرون بخوابه رو باید کشت چه برسه به تو ک..

ولی من زل زده بودم به دستش که داشت به سمتم فرود میومد و تو هوا تو مشتای امین قفل شد…

امین انگشتش رو به سمت حاجی تکون داد : حرمت اون لقب مقدس رو نگه نمی داری…اما من حرمت سنت رو نگه می دارم که هنوز زنده ای داری حرف می زنی از مادر زایده نشده کسی به زن من توهین کنه ….حواست باشه داری با مادر بچه من حرف می زنی….انگشتت بهش بخوره…انگشتت که هیچی جایی که نفس می کشی باهاش یکی بشه بیشتر از این به خاک سیاه می شونمت…..

حاجی که معلوم بود ترسیده کمی عقب نشینی کرد…

..آبرو ریزی شده بود…صولتی چشماش رو تا می تو نست باز کرده بود..سر در نمیاورد اما واضح بود…ترسیده بودم..از خشم امین…

صولتی اون سکوت ناشی از ترس از امین رو شکست و دست حاجی رو از دست امین بیرون کشید : دکتر پاکدل به نظرم ….

حرفش رو ادامه نداد امین به سمت مهسا چرخید : بلند شو لطفا و کیفت رو بردار….

صولتی حاجی رو به سمت اتاق می کشید که امین با صلابت خاص خودش : خدمتشون توضیح بدید قضیه چیه مهندس..

وبعد رو به سمت حاجی : خوب گوشات رو باز کن..عواقب بدی می بینی..به خاطر رنگ پریده زنم…و زانوهاش که دارن می لرزن…مگه من مرده باشم که کسی زن من رو تهدید کنه..فهمیدی؟؟؟!!!…

ما رو سوار آسانسور کرد اما خودش از پله ها رفت…به سمت مهسا نگاهی انداختم ….از سر عجز…از سر دردی که بد جور قلبم رو فشرده بود : به من گفت باید آتیشت زد…

مهسا با رنگ پریده : حاجی رو ول کن..امین و بردیا من و تو رو تو آتیشی که به پا کردیم می سوزونن…بد آتیشی به پا کردیم…

به پایین که رسیدیم…دلم می خواست برگردم بالا…دیدن حاجی حتی نابود شدن به دستش به اندازه امینی که پایین شرکت با دستهای مشت شده منتظرمون بود کمتر ترسناک بود…

ما رو که دید با گام بلندی خودش رو بهم رسوند و بازوم رو گرفت..چشمام رو بستم…انتظار داشتم فریاد بزنه یا پرتم کنه تو ماشین..اما همون طور که بازوم تو دستش بود به سمت ماشین هدایتم کرد و سوار شدم…

مهسا هم پشت نشست….

امین در ماشین رو طوری بهم کوبید که مطمئن بودم که شکست…هیچی نمی گفت ….انقدر شوکه بودم که حتی گریه هم نمی تو نستم بکنم….با گوشه چشم به موهای امین که تو صورتش اومده بود و مشت دستش که انگشتاش رو سفید کرده بود و محکم داشت گازش میگرفت کردم و دوباره سرم رو پایین انداختم….

که یهو فربادی زد که از جا پریدم : دست هر دوتون درد نکن اتاق بچه خیلی خوشگل شده….خیلی زحمت کشیدید فقط مگه نگفتم چیز سنگین بلند نکن ها!!!!! با تو ام باده چرا سرت رو پایین انداختی؟؟؟…صاف تو صورتم نگاه کن و بگو این چیدمان رو دوست داری؟؟؟…آره !؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و بعد با مشت محکم به فرمون کوبید….و گوشیش رو دستش گرفت : بردیا …نیازی رو یه جا پیاده کن…نه شرکت صولتی نیستم تو هم نرو…بیا خونه ما…می خوام شکار امروزم رو بهت نشون بدم..مطمئنم لذت می بری…

دلم برای مهسا سوخت پا سوز من شده بود تمام توانم رو جمع کردم تا بتونم فک قفل شده ام رو از هم باز کتم : چرا به بردیا گفتی؟؟

با چشمای خشمگینی که هیچ ردی از محبت نداشت : زیاد به شانست اعتبار نکن و سعی کن سکوت کنی باده..نمی تونم تضمین کنم که حرمتت رو حفظ کنم…..

بردیا موهاش رو محکم به عقب کشید و مهسا که رو مبل نشسته بود نگاهی انداخت که من هم ترسیدم و بعد به سمت امین چرخید که پاش رو روی پاش انداخته بود و بی قرار تکون می داد و صورتش قرمز بود…بدجور به قرصهام احتیاج داشتم و برام ممنوع بود…به امین احتیاج داشتم به آغوشش..به نوازش هاش تا هم درد دلم آروم بشه..قلبی که ضربانش رو بینهایت بود و هم کمری که داشت میشکست..اما اون حتی بعید تر از یه آرام بخش قوی تو اوای ماه 8 بارداری بود….

مهسا که حالا منی بیشتر به خودش مسلط شده بود : بردیا..ما حتی فکرش رو هم نمیکردیم که حاجی اونجا باشه…

بردیا فریاد زد : بحث حاجی یه چیز دیگه است…تو قرار بود خونه باشی..درسته یا نه؟؟؟..با تو ام؟؟؟؟؟!!!!!!!! پاشو…پاشو بریم

_نمی بینی باده حالش خوب نیست….

امین پوزخندی زد : دلت قرص باشه مهسا جان..شوهر احمقش هست…شوهری که آبروش و حرمت چندین سالش توی شرکت پیزوری به دست یه حاجی قلابی در عرض چند دقیقه به باد رفت..شما اصلا خودت رو نگرانش نکن…

در که با صدا بسته شد برگشتم به سمت امین که آرنجش روی میز ناهار خوری سرش رو بین دستاش گرفته بود…

احساس خفگی میکردم شالم رو از دور گردنم باز کرم و گوشه ای پرتاب کردم و بعد مانتوم رو…امین همچنان خیره بود به میز….

سرش رو آورد بالا وخیره شد به چشمام و من تو نگاهش فقط سرزنش می دیدم…: اونجا چی کار میکردی باده؟؟..

از لحن سرد و خشنش سردم شد دستام رو دور با زو هام قلاب کردم و عین ماهی محتاج به آب چند باری دهنم رو باز کردم تا بتونم حرف بزنم اما بی فابده بود فقط اصوات بی معنی از دهنم خارج شد که این نه تنها عصبانیت امین رو کم نکرد بلکه بیشتر هم کرد : با این اوضاعت…راه افتادی رفتی کجا؟؟…دنباله چی هستی؟؟؟ دنباله بی ارزش کردن من؟؟…که …

از جاش بلند شد و دست محکمی به موهاش کشید و بعد کف هر دو دستش رو بهم کوبید به نشانه تشویق : کاملا موفق شدی خانوم مهندس…..

بغض گلوم رو گرفته بود دستم رو به دسته مبل گرفتم و از جام بلند شدم :امین باور کن که این طور نیست..چه طور ممکنه من بخوا…

_پس چی؟؟!!! پس چی باده؟؟..به خدا دیگه دارم خسته می شم…حالا دیگه با مهسا هم دست به یکی میکنید….

به سمتش رفتم و فاصلمون رو کم کردم سعی کردم درد وحشتناک کمرم رو از ذهنم ببرم…: چرا طوری حرف می زنی انگارمن دشمنتم…

_چرت نگو….

_چرت نیست امین چرت نیست..تو چرا فکر کردی من هوشم انقدر پایینه یا انقدر زن بی توجهیم که نفهمم یه جایی یه خبراییه….

_بحث ذکاوت نیست…بحث..بحث…اصلا ولش کن باده….

خواست بره به سمت اتاقش که بازوش رو گرفتم بغضم گلوم رو می سوزوند : بذار حرف بزنیم امین….

_الان وقتش نیست باده..واقعا وقتش نیست….

صدای در اتاق کارش که بسته شد…انگار تمام امید من هم بسته شد…واقعا نمی دو نستم به چی فکر کنم..به کینه بی حد شوهر مادرم که به من همه چیز گفته بود….حرفهایی که زده بود مگر نه اینکه حرف زبان هر کسی بود که فهمیده بود من از خونه فرار کردم…پوزخندی زدم چی فکر کرده بودی باده خانوم..همه می شن امین..همه بهت ارزش میذارن…بهم گفت دزد…

خدای من امین….داشتم خل می شدم….واقعا داشتم خل می شدم….

نمی دونم چند ساعت دراز کش روی کاناپه افتاده بودم..اما هوا کاملا تاریک شده بود و من تو تاریکی مطلق سالن بودم..چه فایده داشت بلند شم و چراغ رو روشن کنم….؟؟….که نور چشمام رو زد…سرم رو بلند کردم

که صدای خسته اش بیشتر دلم رو سوزوند : چرا این جایی؟؟؟..بدنت خشک می شه؟؟..پاشو یه چیزی بخور …

جوابش رو ندادم ..نه از سر قهر ..از سر شرم..از اینکه هنوز نگرانم بود ….

اومد و بالای سرم ایستاد …سرم رو چرخوندم به سمتش نور بالای سرش نمی ذاشت تا صورتش رو ببینم : امین من متاسفم…

هیچی نگفت..گوشی رو از روی میز برداشت و صداش رو شنیدم که برای شام غذا سفارش می داد…

با غذام بازی میکردم اون هم همین طور…هر از چند گاهی تکه ای از گوشت توی ظرفش رو به سمت دهانش می برد..بد گاردی گرفته بود ومن بلد نبودم..واقعا بلد نبودم تا مردم رو از این حال و هوا خارج کنم…واقعا به چه دردی میخوردم من….

از روی صندلی بلند شد و با صدا از توی کشو چیزی رو در آورد و بی حرف جلوم گذاشت ..ویتامین هام…سرم رو پایین انداختم …..

_بخورشون از صبحم که چیزی نخوردی…غذات رو بخور…

_میل ندارم…

_می شه بپرسم چرا؟

_یعنی تو نمی دونی؟؟؟

_من؟؟!!! من لعنتی کی باشم که چیزی بدونم….

از جام بلند شدم …و بی حرف به سمت اتاق رفتم…امین بهم بی محلی میکرد و کلمه دزد حاجی تو مغزم مثل ناقوس صدا میکرد….

به سمت میز توالت اتاق رفتم و کشو رو زیرو رو کردم..کجا بود..کجا بود لعنتی…

از چار چوب در صداش رو شنیدم که با چشمایی که حالت خاصی داشت ؛داشت نگاهم می کرد…یه وری به چار چوب تکیه داده بود و من دلم ضعف می رفت که برم و توی آغوشش پنهان بشم تا بهم بگه دوستم داره…

صداش من رو که بهش خیره شده بود از فضای خودم دور کردم : همون طور که حدس زده بودم…..

نمی فهمیدم که منظورش چیه پر از سئوال نگاهش کردم ….

_باده جان عزیزم..اون طوری نگاهم نکن…مگه دنبالش نمی گردی…اونجا نیست عسل من…اونجا نیست…

واقعا نمی فهمیدم که چی میگه و یا منظورش چیه…مگه فهمیده بود که دنباله چیم؟؟ از کجا…؟؟

پوزخندی زد و دکمه پیراهنش رو باز کرد…و شلوارک خوابش رو پوشید دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت

باید پیداش میکردم…واقعا این فضا برای من قابل تحمل نبود …خواستم از اتاق برم بیرون : فکرشم نکن که بذارم جای دیگه بخوابی…تو و پسرم هر دوتون…پیش من تو همین تخت می خوابید..فهمیدی؟؟؟!!! فهمیدی باده؟؟؟؟

واقعا اعصابم ضعیف شده بود : چرا داد می زنی؟؟؟..دنباله چیزی میگردم پیداش کنم میام همین جا…فکر کردی من بدونه تو خوابم می بره که حالا داری داد می زنی؟؟؟

از جاش مثل تیر بلند شد و نشست : پیداش نمی کنی…یعنی نمی ذارم که پیداش کنی…نمی ذارم بی چاره ام کنی…

چی داشت میگفت این : تو چرا بی چاره بشی؟؟…چه ربطی داره آخه؟؟؟

بلند شدو ایستاد : چی چه ربطی داره؟؟؟….چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_امین ..من نمی فهممت…داری چی کار می کنی؟؟..اصلا چی داری میگی؟؟؟

_همون…د..لا مصب تو اگه می فهمیدی …

این بار گذاشتم تا بغض صدام رو بلرزونه برای کی می خواستم زن قوی باشم؟؟؟….خودم رو داشتم پیش کی سانسور میکردم…

_باشه راست میگی..من نفهم..من بی ملاحظه…یه کلام امین ..یه کلام بهم بگو چه خبره؟؟؟…تو چی کار به کار حاجی داری؟؟؟

_همه کار..من با اون از خدا بی خبر همه کار دارم…الان که دیگه از هستی ساقطش میکنم…هیچ کس حق نداره سر زن من داد بزنه…

..یه جوری میگفت زن من..انگار شخص ثالثی بود….

_امین نکن…ول کن…

_چی رو ول کن…خیلی وقته دنبالشم…این بازی تموم نشده…

_بازی وجود نداره..من گذشتم…

_از چی گذشتی؟؟/..من نمی گذرم..من از کابوسای تو..از غم نگاهت…نمیگذرم…

_من هیچ وقت دنباله انتقام نبودم…من کینه جمع نکردم..همه این سالها انقدر سرم به پیشرفت خودم گرم بوده انقدر برای درمان زخم هام تلاش کردم که انتقامی ندارم…تو هم نداشته باش…من نگرانتم امین..گور پدر اون مردک هم کرده..پرسیدی چرا اونجا بودم؟؟..من همه ترسم ..همه نگرانیم..همه زندگیم تویی….

به سمتش رفتم..فاصلمون رو کم کردم و همه نازی که بلد بودم رو تو نگاه ریختم : امین ..اگه به تو یه چیزی بشه…

احساس میکردم صداش کمی نگران شد : تو واقعا به فکر منی؟؟

سرم رو بلند کردم و انگشتم رو آروم روی سینه برهنه اش کشیدم : چیز دیگه ای فکر میکردی؟؟

دستش به سمت جیبش رفت ..چیزی که از جیبش بیرون اومد رو باور نداشتم : امین..این چیه؟؟

_همونی که دنبالش بودی….فکر کن من آدم بی خودیم…هر چی دوست داری فکر کن…اما زنمی.می فهمی زنم…مال منی…مادر بچمی…اونم مال منه…نمی ذارم تو حسرت بذاریم….

با فک باز نگاهش کردم…: تو انقدر به من اعتماد داری امین..همین قدر؟؟…دستت درد نکن….

خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوم رو گرفت : مگه دنباله همین نبودی؟؟

پوزخندی به پاسپورتم توی دستش انداختم : نه…

نگاهش پر از سئوال شد : من…خوب…

_آره عزیزه دلم…فکر کردی من می خوام بذارم برم…من کجا رو دارم برم؟؟…لعنتی من که بدون صدای نفس هات شبم صبح نمی شه…کجا رو دارم برم…

دستش از دور بازوم باز شد …

_امین من تحمل ندام…واقعا تحمل بی محلی کردنت رو ندارم..تحمل سر سنگین بودنت رو هم ندارم…تحمل ناراحتیت رو که اصلا ندارم..از سر تقسی نیست که نگاهم رو ازت می دزدم…ازت شرمنده ام..من اشتباه کردم قبول دارم..اما همون طور که تو خیلی کارایی که من قبولش ندارم رو به خاطر من می کنی…منم همون کار رو کردم…

دستش رو توی دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم : چه طور میتونی فکر کنی من بخوام خونه زندگیم رو بذار برم…مرد دوست داشتنی عصبانیم که این جاست رو بذارم برم…خودت که داری می گی..من مال توام…اموال یکی دیگه رو بردارم کجا برم؟؟!!!

خیلی خوب می دیدم که نرم شده..اما سعی داره پنهانش کنه…

_امین من منت کشی بلد نیستم…

_منم قهر کردن با نفس خودم رو بلد نیستم…

لبخندی زدم : امین…من دلم می خواد از جذابیت هام استفاده کنم..اما چی کار کنم که دستم بسته است..تو هیچ کدوم از اون لباس حریر خوشگلا که دوستشون داری جا نمی شم…منم و همین شکم هشت ماهه که اونم فعلا جایگاه پسره توا…

دستم رو کشید و محکم توی آغوشش پرت شدم ..اشک توی چشمام جمع شده بود

_باده در سر حد مرگ ازت عصبانیم…چی کار کنم که نمی تونم تنبیه ات کنم…چرا من انقدر در مقابل تو ضعیفم؟؟…من امین پاکدل..چرا نمی تونم تحمل کنم که تو آغوشم نباشی…از ترسم پاسپورتت رو برداشتم…از ترسم سرت داد زدم…می فهمی ؟؟من دارم اعتراف می کنم که می ترسم..اگه برات اتفاقی میفتاد….

چندمین باره باده؟…خودت بگو..چندمیشه؟؟؟؟

بوسه ریزی به سینه برهنه اش زدم : اما قول می دم آخریشه امین…آخریش…

لذت بی نظیر حرکت دستاش بین موهام رو با هیچ چیز عوض نمی کردم….لذت دراز کشیدن و نفس کشیدن عطر حضورش..از این بودن مگه بالاتر هم چیزی بود؟؟….

اما چیزی بود اون گوشه های ذهنم که آزارم می داد..کمی توی جام جا به جا شدم …

_به چی فکر میکنی عسل من؟

_گرسنمه…

خندید : خوب طبیعیه عروسک چیزی نخوردی…میرم غذا گرم کنم…

_ساعت رو دیدی…2 صبحه…

_خوب باشه…هر دوتون گرسنتونه…میرم غذا رو گرم کنم…منم باهاتون غذا می خورم…

همین طور که داشت به سمت آشپز خونه می رفت من هم عین جوجه اردک افتادم دنبالش: بی چاره مهسا پا سوز من شد..بردیا عین یه گوله آتیش بود…

غذا رو از توی یخچال در آورد : نترس..اگه مهسا کله اون رو نکنده باشه بردیا کاری نکرده اون از منم زن ذلیل تره….

_تو کجات زن ذلیله؟؟

غذا رو گذاشت تو ماکروویو و دکمه اش رو فشار داد : نمی خواد بی خود به من دلگرمی بدی…از من زن ذلیل تر فکر نکنم تو دنیا باشه…

چند قاشق اول رو با اشتها خوردم و بعد دوباره یاد چیزی افتادم و قاشقم رو توی ظرف رها کردم..سرم رو بلند کردم امین داشت موشکافانه نگاهم میکرد : تو ذهنت یه چیزی داره وول می خوره خانوم خوشگله …

_مامانم….

_مامانت چی گلم؟

_می ترسم حاجی …الان عصبانیه و می ترسم دست روش بلند کنه..دوباره به خاطر من….

_نترس هومن اونجاست چیزیش نمی شه…

نپرسیدم از کجا می دونه همین که کمی خیالم راحت شده بود برام کافی بود…زنگ می زدم به خونه می ترسیدم حاجی برداره ….

_عزیزه دلم دسته چک من رو ندیدی؟؟

صورتش در هم شد : دسته چک برای چی ؟خرید قلنبه ای داری من خودم در خدمتتم…

سرم رو پایین انداختم…جمله حاجی بد جور روی اعصابم بود : خوب لازم دارم دیگه….

امین از جاش بلند شد و صندلی کنارم رو کشید و دستم رو توی دستش گرفت : به من نمیگی چی شده؟

_حاجی بهم گفت دزد….

فریاد زد..صورتش دوباره قرمز شد : غلط کرد..شیری که از مادرش خورده رو از دماغش در میارم….

_داد نزن…حقش رو می خوام بهش بدم…

چشماش گرد شد : چه حقی عروسکم؟

_یه سری طلا به بهانه های مختلف برام خریده بود…حاجی هر چی باشه اصلا خسیس نیست یه جورایی هم می شه گفت ول خرجه …من برای رفتنم از ایران اون طلاها رو فروختم…همون موقع هم عذاب وجدان داشتم مهسا گفت بذار به حساب دیه کبودی های بدنت اما من دقیق گرمش رو یادمه به قیمت روز می خوام پولش رو برگردونم..من دزدی نکردم امین..چاره ای نداشتم….

جمله ام که تموم شد سرم رو بالا آوردم اشک توی چشمام جمع شده بود به چشمای پر مهر و و نگران امین چشم دوختم ….

امین کف دستش رو روی گونه ام گذاشت : شما نگران اون پول نباش خودم بهش بر میگردونم…بابت هر حرفی که بهت زده هم پدرش رو در میارم…اما یه قطره..فقط یه قطره بابت اون آدم اگه اشک بریزی همین الان می رم در خونه اش….

من چی داشتم به مهربون ترین مرد دنیا بگم…دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو تو گودی گردنش پنهان کردم : نگران مادرمم….

_چیزیش نمی شه خیالت راحت..اون خیلی کمتر از تو از حاجی می ترسه….

_امین؟

_بگو عشق امین…

_تو هنوز نگفتی جریان چیه ها…

_یادم میندازی کاری رو که کردی نفس؟

سرم رو از بلند کردم و جدی نگاهش کردم….

_

 

_شرکت مهندس صولتی خیلی وقته پیش این پروژه رو شروع کرده بود…اما رو به ورشکستگی بود…ما نیازی رو بعنوان یه مشتری پر و پا قرص فرستادیم مغازه حاجی..رابطشون هی صمیمی تر شد تا این که نیازی یه روز بحث این پروژه رو پیش کشید..به ما ربطی نداره نیازی فقط راجع بهش حرف زده بود…حاجی هم طمع کرد دار و ندارش رو اون جا سرمایه گذاری کرد اما اون پروژه بدهکار تر از این حرفاست….خلاصه کار به جاهی باریک کشید الان حاجی فقط خونه ای رو داره که توش زندگی میکنه..منم امروز داشتم میومدم تو جلسه ای که صولتی با حاجی گذاشته بود شرکت کنم…معامله تمیزی می شد…

اخمام رفت تو هم کمی ازش فاصله گرفتم : این کارا یعنی چی امین؟..تو علنا داری با زندگی مادرم و ساره هم بازی میکنی….

اخماش رفت تو هم : ساره شوهر داره..شوهری که اتفاقا وضع مالی خیلی خوبی هم داره…کاری به کار حاجی نداره…

مادرت هم خودم نوکرشم…

_چی داری میگی…ساره پدرش رو خیلی دوست داره بهم ریختن پدرش یعنی بهم ریختن خواهر من که تازه بچه هم شیر میده…

اخماش از هم باز شد و دستام رو تو دستش گرفت و بوسه طولانی بهش زد : قربونه این قلب مهربونت بشه امین..اگه امروز جنابعالی اون طوری من رو خل نمی کردی…می خواستم باهاش معامله کنم…من حاضرم سرمایه بذارم تو این کار تا زمین نخورن…البته به نام تو عسلم…همه زندگی حاجی الان تو دست تو…یه امضا بندازی پای قرار داد….

_چرا باید همچین کاری بکنی امین…این پول متعلق به خانواده توا…چرا باید تو چیزی که داره زمین می خوره پول بذاری..مبلغ کمی هم نیست…

_هیچ چیزی ارزشش از تو بیشتر نیست..در ضمن این پول خودمه نه پدرم و یا خانوادم…و اینکه عروسکم..این پروژه

اگه ما بریم سراغش و کار رو دست بگیریم دوباره اعتبار میگیره و در ضمن بسیار هم سود آوره…

اخمام رفت تو هم : خوب در قبالش چی از حاجی می خوای…

_سبحان رو…

_چی؟؟؟؟!!!!!!!!! امین هیچ کس نمی دونه اون دیوونه کجاست…در ضمن سالهاست که سبحان با پدرش مراوده نداره….

_اینا درست..اون پسره فرار کرده..خوب کی داره خرجش رو می ده..این خرج رو کی میده؟..این پسره که تو زندگیش یه روزهم کار نکرده….سبحان رو به من بده…منم کل زندگیش رو بهش بر میگردونم معامله خوبیه..

_پس اون که به هر حال می فهمید که دست ما تو کاره چرا امروز تو اون طوری آتیش گرفتی و این قشقرق رو راه انداختی؟

صورتش در هم شد : شما اونجا چه می کردی؟؟…کی بهت اجازه داده بود بری اون جا؟…مسئله اینکه اگه فقط تو رو هل می داد باده…یا اتفاق کوچیکی برات می افتاد من باید چه میکردم؟..دختر این کله نترس چیه تو داری؟..کار من و بردیا بدبخت در اومده دست به یکی هم می کنید..حالا چه جوری سر از اون جا در آورده بودید؟

لبخندی زدم و همه چیز رو از شک کردنم تا تعقیب کردن مهسا براش تعریف کردم …

حرفام که تموم شد با چشمای گرد نگاهم کرد : خدای من الحق باید از شما دوتا ترسید…

_چی خیال کردید؟…ما یه عمری خودمون گلیممون رو از آب کشیدیم بیرون سر ما کلاه نمی ره…

خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد : مادام مارپلی هستید برای خودتونا…اما باده تور و به عزیزترین کسانت دیگه این کار رو نکن…

_تو هم چیزی رو از من پنهان نکن…

_والا با این چیزایی که تو گفتی مگه جراتشم دارم….

_نداشته باش…گفتم که بدونی زیر آبی بری …

انگشت اشاره ام که به نشانه تهدید جلوش بود رو تو هوا گرفت و بوسید : شما تهدید هم نکنی من مخلصتم بانو…

چشمام رو باز کردم از بین پرده مخمل اتاق نور باریکی داخل اتاق می شد به ساعت نگاه کردم نزدیک ده بود..خیلی نخوابیده بودم…امین گوشه تخت آروم خوابیده بود…از روی تخت با کمترین صدا پایین اومدم و حوله ام رو برداشتم…

موهای خیسم رو بار دیگه بالای سرم جمع کردم و نگاهی به میز صبحانه بی نظیر رو به روم انداختم…و لبخند زدم…: خوب پسرم..مجبوریم منتظر بابا بمونیم تا بعد صبحانه بخوریم…فنجانی چای ریختم و رفتم توی تراس و نشستم روی صندلی و نگاهی به آسمون آبی انداختم…و نفس عمیقی کشیدم …فکر دو نفر داشت خلم میکرد..مادرم و مهسا..مهسا تو اولین هفته نامزدیش به خاطر من درگیر شده بود با نامزدش و مادرم…مطمئن بودم حاجی ازش نمیگذره…

با صدای زنگ موبایلم که روی میز بود از جا پریدم..مهسا بود : چه عجب مهسا می دونی چندتا از دیروز برات پیام گذاشتم…

صداش خسته بود : ببخش خواب بودم…

_مهسا …حالت خوبه؟

_نه زیاد….

..لعنت به من….

_عذر می خوام مهسا…

_ده بار گفتم جمع کن خودت رو بازم میگم..چیزی نشده که..

_با بردیا درگیر شدید؟؟

_نمی دونم می شه اسمش رو گذاشت درگیری یا نه…داد نزد…عکس العملش مثل یه تیکه سنگ بود..گذاشتتم در خونه و تنها جمله اش این بود که برو فکر کن ببین امروز چی کار کردی؟ دیگه هم زنگ نزد..منم پا گذاشتم رو غرورم بهش زنگ زدم بر نداشت…اوضاع تو چه طوره؟

..چی داشتم بهش بگم..به قدری خجالت زده بودم : امین دیگه…

_آره خوب امین…4 تا داد زده بعدم انقدر بوست کرده که خفه شدی…

_دلخور ازم…

_دلخوریشون که حقه..اما رفتار بردیا افتضاحه…

_میای اینجا مهسا؟؟

_آره میام…یه کم کارام رو بکنم…به سمیرا زنگ می زنی یا بزنم؟؟..نگرانت بود…

_تو به سمیرا بزن من به بوسه…

_باشه پس می بینمت…

تلفن رو قطع کرده بودم اما نمی دونستم چه قدر بود که زل زده بودم به گوشی که با صدای امین تقریبا از جا پریدم…

_صبحت به خیر خانوم خوشگله…

نگاهی به موهای خیسش که رو پیشونیش ریخته بود . چشمای عسلی خندانش انداختم و تو دلم تا تونستم قربون صدقه اش رفتم…

_جوابم رو نمی دی…؟؟

_چرا خلوتم رو با عشقم بهم میریزی امین ؟

با ابروهای بالا پریده به سمتم اومد : عشقت تو گوشیته که بهش زل زده بودی؟؟

لبخندی زدم و از جام بلند شدم و دستم رو دور کمرش انداختم هر چند شکمم خیلی اجازه نمی داد تا بهش بچسبم و یه دل سیر از حضورش سیراب : نه گلم..عشقم این مرد دوست داشتنی که رو به رومه..داشتم تو دلم قربون صدقه اش می رفتم…

بوسه ای به پیشونیم زد: حالا نمی شه این حرفا یکم بلند باشه من مستفیض بشم..

_نه تو دلم بیشتر بهم میچسبه..

_قربونه اون دلت …

خم شد و بوسه ای به شکمم زد : پسر بابا خوبی؟؟

_خوبه باباش…

_باده این یه ماهه آخر نمیگذره..دلم پر می زنه بغلش کنم…ببرمش بیرون…

_پس من چی از همین الان من رو یادت رفت؟؟؟!!!

به چشمای دلخورم بوسه ای زد : من پسرم رو بدون مادرش نمی خوام..این رو بارها بهت گفتم..مثل اینکه یادت نمونده…

_باده؟؟!!

سرم رو از روی لیوان شیر رو به روم بلند کردم و نگاهش کردم …

_لیوان شیرت حاجت می ده اون جور چسبیدی بهش؟؟؟

_نه..خوب…یکم نگرانم…

_نگران چی؟؟

_با مهسا حرف زدم…به خاطر من چیزی ورای میانه شکر آب پیش اومده…

نون تست توی دستش رو تو پیش دستی رها کرد و معلوم بود موضوع براش جدی شده: منظورت چیه؟؟

هر چیزی که بینمون رد و بدل شده بود رو بهش گفتم : همش تقصیره منه..

_دقیقا این بار تقصیره توا باده…

سرم رو پایین انداختم…: متاسفم…

_سرت رو پایین ننداز و نگام کن..

نگاهش کردم..

_بذار مهسا بیاد این جا ببینم چی کار می تونم بکنم..راستش رو بخوای من خودم هم حسابی جا خوردم از بردیا انتظار این عکس العمل رو نداشتم…حالا هم صبحانه ات رو بخور…

_به نظرت دخالت مستقیم ما کار صحیحی هستش؟؟

_مجبوریم دخالت مستقیم کنیم…مهسا دختر به شدت مغرور و لج بازیه..فهمیدن این مسئله اصلا سخت نیست…نمی دونم چرا بردیا این رو دریافت نکرده و داره انگشت رو چیزی می ذاره که خیلی آخر و عاقبت نداره…

_دستت درد نکنه…

کنار امین روی کاناپه نشستم و به قیافه درهم مهسا نگاه کردم…

_بردیا خیلی بچه است امین…

_این حرف رو نزن مهسا خودت هم می دونی این طور نیست…

_این عکس العمل کودکانه پس چیه؟؟

امین پاش رو روی پاش انداخت و اخم آلود و جدی جواب داد : نمی دونم..باور کن که من تا حالا..

_نبایدم دیده باشی حتما هیچ کدوم از دوست دخترای رنگ و وارنگش خارج از دستورش عمل نکردن…

امین : مهسا تو گذشته بردیا رو می دو نستی..قرار نیست هر بار که هر چیزی بینتون پیش میاد تو گذری به گذشته بزنی…

مهسا کلافه لیوان شربت توی دستش رو روی میز گذاشت : امین..من اعتماد به نفس کاذب ندارم..خودت این چند وقت من رو شناختی..مثل دختر بچه های لوس هم ادعام نمیشه از سر بردیا زیادم..انقدر این آدم این چند وقت صبوری و عشق نصیبم کرده که ازش ممنون هم هستم..اما این کارا یعنی چی..جواب تلفن ندادن ها ..زنگ نزدن ها..خونشون زنگ زدم..مادرش میگه چه بلایی سر پسرم آوردی که نمی خواد باهات حرف بزنه..تو بگو اینا بچه بازی نیست پس چیه…

من : آپارتمان خودش هم تماس گرفتی؟؟

_می ره روی منشی تلفنی..مجبور نبودم به خونشون زنگ نمی زدم..

_به بابک زنگ می زدی خوب…

_نه دیگه…اینقدرم بسشه…

امین گوشیش رو از جیبش در آرود : میرم یه زنگ بهش بزنم ببینم دردش چیه؟

مهسا : از طرف خودت زنگ بزن..اگر براش نگرانی…اگر می خوای ببینی کجاست؟..برای من دیگه بعد از اون حرف مادرش ؛مهم نیست…من کاره اشتباهی کردم..؟؟…درست تا تهش پشیمونم…تا تهش معذرت می خوایم هم من هم باده از هر دو تون…اما دیگه بسه..چیزی بیش از این نیست…من نه خیانت کردم..نه بی ادبی..حقش نبود من رو جلوی مادرش این طوری ضایع کنه…

مهسا دستش رو برد سمت انگشتش و حلقه اش رو در آورد…رنگ از روی من پرید..امین هم هول شد…

من : مهسا چی کار میکنی؟؟

_امین جان..این رو هم من می ذارم امانتی خونتون…بدید بهش..بهش بگید هر وقت بزرگ شد…بره دنباله زن گرفتن..الانم بهتره بره دنباله دختر بازیاش…

من که بغض داشت خفه ام می کرد : مهسا خواهش میکنم…به خاطر من..نذار از عذاب وجدان دق کنم…

_به تو چه ربطی داره آخه؟

_عامل این بساط منم…

امین : مهسا..حلقه ات رو بردار..اون حلقه مهم تر از این حرفاست که به خاطر یه دلخوری یا بی خبری چند ساعته از انگشت در بیاد..تو قاموس ما نیست جدایی…

مهسا پوزخندی زد : تو قاموس تو شاید نباشه امین..تویی که دیونه می شی وقتی فکر میکنی باده تنهاست…امین من سه روزی که تو نبودی این جا بودم..زنت تنها نباشه غیر از اینه؟؟

_نه…

_من دیشب تنها بودم..مادرم رفته قزوین….شازده می دونست…و هیچ خبری از من نگرفت…این آدم من رو دوست نداره…

برای اولین بار بود می دیم مهسا این طور بغض داره….

امین دستی به موهاش کشید و عصبی به سمت اتاقش رفت….

مهسا : می دونی باده…کاش انقدر دوستش نداشتم..شاید این طوری کمتر دردم میومد….

امین با صدای آروم : کوشش؟؟

_خوابیده…

در اتاق رو بستم و همراه امین اومدم به سمت سالن : چی شد؟؟

امین : خل شد…داره میاد این جا…

_کار درستی کردیم این طوری دخالت کردیم.؟؟

امین دستی به گونه ام کشید: ندیدی دوستت حلقه اش رو در آورد…

_به بردیا گفتی؟

_تنها چیزی که گفتم همین بود..20 باری زنگ زدم تا گوشیش رو برداشت…بعد تا برداشت بهش گفتم..احمق زنت حلقه اش رو در آورده…خل شد..و سریع هم راه افتاد بیاد این جا….

کجاست؟

امین : داد نزن بردیا بیا یه چیزی بخور یکم آرامش بگیر…

نگاهی بهش انداختم کلافگی از سر و روش میبارید : چیزی نمی خوام فقط باید ببینمش…

من : خوابیده دیشب اصلا نخوابیده بود..خواهش میکنم آروم تر..حالش بد می شه…

بردیا روی همون مبل جلوی در نشست : میگرنش که نگرفته؟

..پس می دو نست…

_نه سر درد نداره….

امین : می شه بپرسم دقیقا از دیروز تا حالا تو کدوم قطعه بهشت زهرا بودی؟…سئوالی که برام پیش اومده…

..تو این هیر و ویر خنده ام هم گرفته بود از سئوال مسخره امین که در نهایت خونسردی هم مطرح شده بود انگار داشت احوال پرسی میکرد…

_قاطی بودم…خواستم دلش رو نشکنم…

امین : خوب کاری کردی..ناراحت می شم فکر کنی گند زدی…

بردیا : باید برم ببینمش…

امین : ذهنت هر چند دقیقه یه بار پاک می شه..میگم خوابیده…نمی شه بیدارش کرد…

بردیا : دلم براش تنگ شده…

نتو نستم جلوی پوزخند بلندم رو بگیرم : کاملا معلومه…

بردیا با تعجب نگاهم کرد : تو از اول هم من رو باور نداشتی باده..

من : اشتباهت همین جاست…اولش فقط من باورت کردم….

بردیا : مهسا عشق منه…

_از این که دیشب تو خونه تنها بوده معلومه…

بردیا یه لحظه صاف سر جاش نشست : مادرش کجا بوده…؟؟

_نگو که نمی دونی مگه قرار نبود بره قزوین؟؟!!

بردیا محکم به پیشونیش زد : من فکر میکردم…امروز..خدای من

خواستم جوابش رو بدم که با صدای مهسا همگی به پشت چرخیدیم …

بردیا از جاش پرید و خواست سمتش بره که مهسا با دست اشاره کرد : بفرمایید بشینید ..خسته می شید…

بردیا : مهساااااا؟؟!!!

مهسا : باده…موبایلم رو بده سمیرا پیدام نکنه نگران میشه..به هر حال هستن کسایی که خبر ازم نداشته باشن دل نگران بشن…

بردیا که عصبانی شده بود : تیکه می ندازی…؟؟؟..

مهسا : واضح دارم حرفم رو می زنم….

بردیا : من نمی دو نستم مادرت خونه نیست..تاریخ رو اشتباه متوجه شده بودم…

مهسا : مهم نیست..من نه از تنهایی می ترسم..نه قرار بود رعد و برق بزنه بترسم شب بیام تو بغلت…من و باده سالها تنها زندگی کردیم..خودمون مبارزه کردیم..اگه الان می بینی چیزی رو به سمع و نظر شما دو نفر می رسونیم تماما بابت اینه که می خوایم بر طبق قوانین زناشویی عمل کنیم….

بردیا : اینا چیه میگی؟؟….درد من اینه که تو گفتی خونه ای..دروغ گفتی…

مهسا : درست…دروغ گفتم..بابتش هم عذر می خوام..دیگه هر گز هم همچین کاری نمی کنم…ما برای اینکه سر در بیاریم که داره چی میشه از اونجایی که ما نگران بودیم این دروغ رو گفتیم…

من : مقصر اصلی منم…

مهسا : ما دنباله مقصر نیستیم…

بردیا که هنوز عصبانی بود : تو متوجهی چه آبرویی از ما رفت…صولتی آدم دوزاریه که حالا هر جا می شینه پشت سر ما حرف می زنه…

واقعا یادم نمیو مد آخرین بار کی تا این حد خجالت کشیده بودم..قیافه جدی امین کاملا مشخص بود با این بخش حرف بردیا موافقه…

مهسا : باشه…من قبول دارم…حق با توا..اما کاش تو یه ذره اندازه ای که من برای رابطمون ارزش قائلم ارزش می ذاشتی..

بردیا : یعنی چی……

مهسا برگشت سمت امین : امین نوشین رو که می شناسی؟؟

امین بر گشت به سمت من …من از هیچی خبر نداشتم …

مهسا : باده رو نگاه نکن بهش نگفتم…هفته پیش از در شرکت اومدم بیرون جلوم رو گرفت..خبر نامزدیم رو شنیده بود…اومد تا می تو نست راجع به همین شازده پسر صحبت کرد..با تاریخ و ساعت سعی داشت بهم اثبات بکنه که بعد از نامزدیمون هم بردیا باهاش ارتباط داره…

بردیا : غلط کرده..من بیشتر از چند ماهه که ندیدمش..

مهسا : من به تو اعتماد کردم..حتی به روی خودم هم نیاوردم..چرا باید میاوردم..تو قرار بود شوهرم باشی…

بردیا فریاد زد : یعنی چی بود..تو زن منی…

مهسا همون طور که به سمت مانتوش می رفت : اشتباه نکن…من حلقه ام رو در آوردم..

بردیا به سمتش رفت و بازوش روگرفت : بی خود…مگه همین طوریه…با توام…کی به تو اجازه داده حلقه ات رو در بیاری…

_بردیا…اون حرف مادرت بدجوری زد تو ذوقم…بد جور…

بردیا که معلوم بود از چیزی خبر نداره : کدوم حرف مامانم….؟؟

مهسا بازوش رو از دست بردیا بیرون کشید : برو از خودشون بپرس…

من که می دیدم اوضاع داره بد جو رخراب می شه : مهسا کجا داری می ری؟…

بردیا : پات رو از این خونه بیرون نمی ذاری…حلقه ات کو؟؟

امین از روی میز حلقه رو برداشت و به دست بردیا داد….

بردیا : این رو دستت میکنی…فهمیدی؟؟؟!!!

مهسا براق شد تا جوابش رو بده که امین دست بردیا رو گرفت و کشید : بشین برادر من…چرا انقدر داد میزنی…

باده مهسا رو ببر تو اتاق…

مهسا : اما…

امین : د یالا باده…مهسا کسی این جا رو حرف من حرف نمی زنه…

دست مهسا رو کشیدم و به سمت اتاق بردم….: معلوم هست داری چی کار می کنی مهسا؟؟؟!!!

به پیچ راهرو که رسیدیم…مهسا با دست اشاره کرد که بایستیم و بعد گوش ایستاد…

من : مهسااااا؟؟؟!

_چیه؟؟؟میخوای بگی کار بدیه…نه..نیست..می خوام بدونم چند مرده حلاجه…

امین : مرد حسابی هم گند زدی هم داد میزنی…

بردیا که معلوم بود کم آورده : میگی چی کار کنم…نمی گیری؟؟..به احساسمون میگه رابطه..حلقه اش رو در آورده…چی کار کنم؟؟

_زور نگو..خنگ خدا…

_نوشین دیگه از کجا پیداش شده…

_فکر کردی چی…اعلام میکنی زن گرفتی و خلاص….حالا چرا عین بچه ها قهر کردی…

_قهر نکردم…می خواستم یکم فکر کنیم…امشب می رفتم پیشش…

_هنر میکردی..رفیق من..مهسا دوست دخترت نیست…زنته…زنت…این رو بکن تو کله ات…تو روابط زناشویی باید خیلی جاها کنار بیای ..کوتاه بیای…می بینی که اون خیلی قبل از تو فهمیده باید به تو اعتبار بده..اعتماد کنه…

بردیا : دیوونه میشم وقتی فکر میکنم تو اون شرکت بوده…

امین : دردت درد آبرویی که فکر میکنی رفته؟

بردیا : فکر میکنم؟؟؟؟!!!!

_خیله خوب رفته…که چی؟؟…تو نگران عشقتی یا آبروت؟؟

_این مگه پرسیدن داره….

_آره داره..راستش رو بخوای منم دیگه کم کم دارم بهت شک میکنم…دم از آبرو می زنی..مادرت…

_من به مادم هیچی نگفتم…اصلا جریان چیه….

امین درحال تعریف کردن ماجرا بود که مهسا مانتوی توی دستش رو پوشید….برگشتم به سمت چشمای خیسش..

من : مهسا تو رو خدا….

مهسا رفت تو اتاق من تا کیفش رو برداره که صدای داد بردیا بلند شد…

_یعنی چی مادر من….این چه حرفیه که شما زدید…؟؟

_…

_اصلا شما تصور کن اختلافی بود…شما باید دخالت میکردی؟..اونهم به این نحو..ما باهم حرف زده بودیم…قرار بود شما مراقب صحبت کردنتون با خانوم من باشی….

_…

_در هر صورتی..الان با مادرش تماس میگیرید و میگید ما آخر این هفته عقد می کنیم…

_….

_چه جشنی..من زندگیم داره داغون میشه…عشقم ازم دلخوره بحث شما بزن بکوبه…تو محضر عقد میکنیم…عروسی هر چی بخواد براش انجام میدم….

افتاده بودم دنباله مهسا وارد سالن شدیم به سمت در داشت می رفت و من مونده بودم چه کنم…..که بردیا با چشمای گرد به مهسای مانتو پوش و کیف به دست نگاه کرد و گوشی رو قطع کرد : کجا داری میری؟

_خونه…

_وایسا ببینم..چشمات خیسه؟

_نه نیست…خسته ام می خوام برم خونه…

_یه لحظه وایسا ببینم…

به سمت مهسا اومد و صورتش رو تو دستش گرفت : لعنت به من گریه کردی؟

_نه از خوشجالی دارم می میرم…

_مهسا من طاقت اشکت رو ندارم…

_من دیشب هم اشک ریختم..همون دیشبی که جنابعالی جواب تلفن هام رو نمی دادی..راستی مبارکه دختر جدیدی در نظر گرفتی می خوای عقد کنی…

_چرا دری وری میگی…

_آخه من حلقه ام رو در آوردم…می دونی که؟

_رو اعصاب من نرو مهسا….فکر کردی که چی…من ازت میگذرم..از تو؟؟؟..از عشقم…از همه کسم…

_نخندون منو..من مایه آبرو ریزیتم…

امین عصبی شد : بس کنید..با هردو تونم.بیاید بشینید…اونجوری نگام نکن مهسا…زود….

نگاه خشمگین امین به هر دوشون باعث شد هر دو بی صدا بشینن…

من سراسر عذاب وجدان بودم…تمام این شلوغی ها و اعصاب خوردی ها تقصیر من بود..به خاطر من بود…..

امین نگاهی به مهسای مانتو پوش کرد که دستاش رو توی هم قفل کرده بود و خیره شده بود به زانو هاش و بعد به بردیا که عصبانی و با اخم ترسناک زل زده بود به مهسا : نمی خواید تمومش کنید؟؟؟ مگه بچه اید؟؟؟

مهسا : امین..من…

امین دستش رو به نشانه سکوت آورد بالا : گوش کن مهسا..من و باده اصلا قصد دخالت نداشتیم و نداریم..دو نفر آدم تحصیل کرده و بالغید…اما می بینم که دارید دستی دستی همه چیز رو بهم می ریزید….

بردیا : من…

امین : مسئله اینه که هر دوتون از اولش فقط دارید میگید من…هیچ دقت کردید؟؟؟

برگشت به سمت بردیا : مهسا حق داره..مثل بچه ها چرا قهر کردی…این اشتباه رو منم یه بار کردم…

و بعد به سمت مهسا : تو هم که هر چی می شه فقط می ذاری میری….اینم اشتباهیه که باده هم داشته….می خوام بهتون بگم..هر چیزی که داره براتون پیش میاد کم و بیش تو این چند وقت برای من و باده هم پیش اومده…این دلخوری ها ..این قهرها….

بردیا نگاهی به مهسا انداخت ..دیدن عشق و مهر توی چشماش خیلی خیلی آسون شده بود….

مهسا : امین تا ته حرفات رو قبول دارم..اما نمی شه که از آدم ها فرصت توضیح …فرصت عذر خواهی رو گرفت…

بردیا : درسته تو هم الان دقیقا داری همین کار رو می کنی…فرصت بده تا بهت بگم..من به مادرم چیزی نگفتم…فرصت بده بگم من قصدم آزار تو نبود..قصدم تنها گذاشتنت هم نبود….من فقط می خواستم کمی تنها باشیم…اشتباه کردم…باید می ذاشتم حرف بزنیم..به مادرم هم تذکر دادم…چه کنم…من واقعا…

مهسا که حالا کمی نرم تر شده بود : بردیا ….من می دونم که در زمینه مادرت کار زیادی ازت بر نمیاد..توقعی هم ازت ندارم.اما ……

امین : مادر بردیا هم کم کم باهاتون کنار میاد..وقتی ببینه همدیگه رو دوست دارید…

مهسا بغض کرد..چشماش خیس شد تا به حال این طوری ندیده بودمش : ن حتی شک دارم بردیا من رو دوست داشته باشه…..

بردیا از جاش پرید با لحن پر از سئوال : مهساااااااا؟؟؟!!!!! این چه حرفیه؟؟؟

مهسا : مگه دورغه؟؟…تو فقط فکر آبروتی..هیچ از من پرسیدی چی شنیدم؟؟هیچ از من پرسیدی حالم چه طور بوده؟؟..فقط فکر وجهت بودی…

بردیا : واقعا خنده داره…چه طور ممکنه فکر کنی دوستت ندارم..من از تصور اینکه چه اتفاقایی ممکن بود بیوفته اون طوری دیوونه شدم…من عاشقتم دختر..فکر میکردم این رو بهت قبلا اثبات کردم؟؟

دلم برای لحن پر از عشق و پر از آرامشش پر کشید..مهسا هم فکر کنم همین حس رو داشت اما انقدر تخس بود که از جاش بلند نشد..

امین : باده پاهات داره خسته می شه خیلی سر پا بودی…

..منظورش رو گرفتم…حضور ما اونجا دیگه خیلی صحیح نبود..حالا بردیا باید تا می تو نست ناز می خرید….

نشستم لبه تخت : یعنی آشتی می کنن؟؟

امین رو صندلی میز توالت نشست : اگه دوباره بچه بازی در نیارن آره…بردیا مهسا رو خیلی دوست داره….اما بلد نیست باهاش تا کنه…مهسا رو داره با دخترایی که تا به حال باهاشون بوده مقیسه می کنه..دخترایی که همیشه بردیا هر کاری کرده فقط و فقط اومدن منتش رو کشیدن…حالا باید کم کم بفهمه مهسا دوست دخترش نیست…زنشه…

یه لحظه صورتم در هم شد ..امین با نگرانی به سمتم خم شد : چیزی شده…؟؟؟

_از صبح تا حالا داره نفسم میره از بس که کمرم درد می کنه…

از جاش بلند شد و شونه هام رو گرفت و درازم کرد و شروع کرد با حرکت های دورانی دستاش پشتم رو ماساژ دادن : اگه حرف هم بهت بزنم ناراحت می شی میگی امین دست از سرم بردار…تو باید استراحت کنی…چرا متوجه نیستی…آخرای بارداریته…به جای این ژانگولر بازیا پاهات رو دراز کن…روی تخت دراز بکش..الان زنگ می زنم به دکترت می ریم پیشش…

_اینا عادیه امین…الکی شلوغش نکن…دو روز دیگه وقت دارم….

خم شد و روی گونه ام رو بوسید :می دونی که پای تو که وسط باشه من شلوغش میکنم…

نگاهی به مهسا که هنوز قیافه آدمهای قهر رو به خودش گرفته بود انداختم..من این بشر رو خیلی بهتر از این حرفها میشناختم و مطمئن بودم که االان دیگه همه چیز از سر نازه و دیگه از جدیت چند ساعت پیش خبری نیست…

من : کجا شال و کلاه کردی بردیا…بمونیدمی خوام شام درست کنم…

بردیا : ممنونم..رنگ و روت هم پریده..منم برم مامانم رو بردارم بریم خونه خوشگل خانومم…

مهسا : مامانم امشب میاد..هنوز خسته است..در ضمن من نمی فهمم چرا می خواید بیاید…

بردیا خونسرد حلقه مهسا رو گرفت دستش و آورد به سمتش : دستت رو بیار بالا…

مهسا که ته چشماش برق داشت : من هنوز نگفتم آشتی کردم…

بردیا دست مهسا رو محکم تو دستش گرفت و با خشونت حلقه رو کرد تو انگشتش : اینو دیگه هیچ وقت در نمیاری..متوجه شدی؟؟

مهسا فقط نگاهش کرد…بردیا دست مسها رو محکم توی دستش گرفت : امشب با مامان میایم برای آخر هفته قراره عقد میذاریم…

مهسا : من نمی فهمم چه اصراریه؟؟؟

بردیا : اصرارش به اینه که دیگه نتونی تا دری به تخته می خوره حلقه ات رو دربیاری….

امین : مهسا عجب سرتقیه….

من : خیلی…بی چاره شد بردیا مگه از دست مهسا دیگه خلاصی داره…

_خوبی باده؟؟

_راستش رو بخوای خیلی نه…ته دلم یه جوریه…معده درد دارم…

اخماش رفت تو هم : پاشو ببینم..می گم بریم دکتر تعارف میکنی…می خوای من رو دق بدی می دونم….

همین طور که داشت غر می زد صدای زنگ آیفون از جا پوندمون به سمت آیفون رفتم…دلم ریخت…فکر میکنم رنگم پرید که امین با نگرانی به سمتم اومد : چرا این شکلی شدی…کیه؟؟؟

….و من فهمیدم سبب تمام این دلنگرانی ها چی بوده…

_با توام کیه؟؟

دکمه باز شدن در رو فشار دادم : قربانی اصلی انتقامی که چیدی..

چشماش سرخ شده بود… : نقل این حرفا نیست پسرم…

آهی از ته دل کشید : منم دیگه از دستش بریدم..سالهاست که بریدم…

امین : من خیلی خودخواهانه عمل کردم…باده ..زجرش..همیشه جلوی چشممه همین باعث شد بخوام این کا رو بکنم..

مادرم اشکش رو پاک کرد..دستم رو روی دستش گذاشتم و بغضم رو قورت دادم..

من : من راضی نبودم مامانوومن دنباله انتقام نیستم…من از اون آدم انقدر می ترسم…

مامان : هممون بهت بد کردیم..من با سکوتم..با این که فکر کردم سایه یه مرد بالای سرمون باشه از خیلی چیزا در امانیم در حالی که همون مردها باعث بد بختی تو شدن..

پوزخندی زدم..از لحظه زادواج مادرم یا حاجی..از داغ هایی که سبحان به دل من گذاشته بود..از ابتدای اون زجرها بالای 20 سال گذشته بود و حالا که داشتم مادر می شدم..مادرم تازه مادری کردن یاد گرفته بود…

مامان : حاجی داره سکته میکنه….

امین : من هر کاری ازم بر بیاد میکنم..نمی ذارم دار و ندارش به باد بره به شرطی که سبحان رو بگه که کجاست..همین…البته این پروژه باده است..به حاجی بگبد اگه می خواد دار و ندارش رو نجات بدم..همه چیز لنگه فقط یه امضای باده است..دل باده رو به دست بیاره…منم هر چی داشته و نداشته رو بهش بر می گردونم…

مامان که با دستمال دستش اشکش رو پاک میکرد کمی من من کرد..احساس کردم چیزی می خواد بگه..امین هم همین حس رو داشت رو کرد به من : من برم چیزی برای شام بخرم..زود بر میگردم…

نفسم رو تو سینه ام حبس کردم…چه قدر انتظار این جمله رو داشتم و نشنیده بودم..چه قدر خواسته بودم به این نقطه برسیم و نرسیده بودیم… : ما..مامان شما مطمئنی؟؟

_چاره ای هم دارم؟؟

_یکم دیر نیست…

اشکش بیشتر روان شد و بیشتر قلبم رو فشرد…دوست نداشتم حتی قطره ای اشک بریزه …

_چرا دخترکم دیره..می دونم خیلی قبل تر از اینا..قبل از یانکه 10 سال تو حسرت دیدنت بسوزم باید این تصمیم رو میگرفتم…قبل از این که تنهایی رو هم به تو و هم به خودم تحمیل کنم…یکم پول داشتم دادم دست داییت باهاش کار کنه..می خوام ازش پس بگیرم..یه بخشیش رو یه اتاقی چیزی اجاره میکنم…طلاق که بگیرم حقوق بازنشستگی پدر بزرگت هم بهم می رسه..مگه من چی میخوام…

قلبم فشرده شد : مگه من مردم مامان..خودم مخلصتم..خودم برات..

نذاشت حرفم رو تموم کنم : نمی خوام جلوی شوهرت رو بندازی…

_به اون ارتیباطی نداره..در ضمن اگه به امین باشه که نمی ذاره بهت بد بگذره.اما این پول اون نیست مامان ماله خودمه…بذار برات دختری کنم…

_مگه من برات مادری کردم که بخوای برام دختری کنی….

بغلم کرد..محکم محکم..یه بغل تنگ و مادرانه …اشکم از روی گونم گذت و صاف افتاد روی پیراهن آبی رنگش….چه قدر این رنگ بهش میومد….

موهام رو شونه کردم و تو آینه چشم دوختم به خودم ..یه روزی روزگاری..تو یه خونه قدیمی تو قلهک یه دختری تصمیم گرفت ..یه تصمیم بی نهایت خطر ناک..بعد همین دخترک راهش باز شد به یکی از مرمزو ترین شهرهای دنیا…درخشید..پر نور شد…درس خوند و بعد برگشت..تو یه شهر خاکستری عاشق شد…با گذشتش رو به رو شد…مادر شد…کی فکر میکرد تو 10 سال..فقط توی 10 سال تمام این اتفاقای ریز و درشت بیفته….

ربدوشامبرم رو در آوردم…نفس کشیدن برام واقعا سخت شده بود..ورم کرده بودم…امین با یه لیوان شیر از در اومد تو…

از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم : لوسم میکنی..

_عروسکمی دیگه….

پشت بهش نشستم : امین موهام رو میبافی؟؟

حرکت دستش روی موهام حس زیبایی پر از آرامش بهم میداد …

امین : مادرت خوابید..

_آره…

_از عصری دارم با خودم کلنجار می رم…

_سر چی؟؟

_…

_اگه ذهنت پیش اینه که زندگی مادرم بهم خورد..چیزی از اول ساخته نشده بود که بخواد بهم بخوره..مادرم قربانی جهل خودش و بعد مادر بزرگم شد..اولین بار که تو 15 سالگی درس رو ول کرد و رفت پی یه عشق خامو بی حاصل …و دومین بار مادر بزرگم که به جای اینکه بذاره مادرم با خواستگاری هم فرهنگ و هم سطح و با فاصله کم سنی ازدواج کنه خوشبختی مادرم رو تو پول دید و اعتبار…

امین موهای بافته شدم رو رها کرد و چونش رو روی سر شانه ام گذاشت : گفتم نیازی باهاش تماس بگیره فردا باهاش قرار بذاره ببینمش…فکر میکردم مادرت بر میگرده که پیغامم رو اونجوری براش فرستادم..فردا خودم باهاش سنگهام رو وا میکنم…

سرم رو کمی عقب بردم و بوسه ای به نوک بینیش زدم : دسته چکم…

_من می نویسم..تو فقط مبلغ بگو…

کمی ازش فاصله گرفتم : امین قرار نیست که تو بدهی های من رو بدی…

_با کلمه بدهی شروع کرد بلند خندیدن : ای جانم..بدهکار بزرگ باده…الان بنده رو ورشکست می کنید بانو…

خنده از ته دلش باعث خنده من هم شد….

_هیچی مادرش با افاده دفعه پیشش نشست رو به روم و تا می تو نست چشم غره رفت بعد هم یه سری جملاتی که انگار از رو کاغذ می خوند و کاملا معلوم بود که بردیا مجبورش کرده تا بگه رو پشت سر هم ردیف کرد…

_در آخر…؟؟

_قراره عقد شد برای هفته دیگه…دلم راضی نیست…دلم می خواست سمیرا هم باشه..تو وضعیتت یه جوریه که شاید زایمان کنی…می خوام وقتی بله میگم شما دوتا حتما باشید..

لبخندی بهش زدم : اگه مسئله منم قول می دم خودم رو نگه دارم نذارم بیاد بیرون..تا تو بله رو بگی….

کمی لحنم رو جدی کردم : خودت چی میخوای انقدر زود عقد کنی؟؟

خودکار توی دستش رو چرخوند : من بردیا رو دوستش دارم..تنها توجیحم برای ازدواج باها ش اینه….

بوسه ای روی گونه اش گذاشتم : از این توجیح بالا تر هم مگه داریم؟؟

_دیشب اولش مخالفت کردم…اومد تو اتاقم باورت می شه چشماش خیس بود.هر لحظه امکان داشت اشکش در آد..تنها چیزی که گفت این بود که مهسا اون حلقه رو هیچ وقت در نیار..بیا بزن تو گوشم..بزن همه چیز رو بشکن اما حلقه ات رو در نیار….

_شکی ندارم که خیلی دوستت داره…

مهسا هم لبخندش پهن تر شد :منم شک ندارم اما هنوز خیلی راه داریم تا بهم عادت کنیم..تا حساسیت های هم دیگه دستمون بیاد…

کمرم رو کمی صاف کردم : خوب درایت می خواد..من نمی گم دعوا نکنید..کسایی که دعواشون نمی شه در حقیقت باهم حرف نمی زنن اما هر دوتون این بار خیلی تند رفتید..

مهسا : آره شدید..خیلی تند رفتیم یه لحظه خونه شما فکر کردم تموم شد…

_تو فکر کردی تموم شد برای بردیا تموم شدنی وجود نداشت….

_مامانت کجاست؟

_رفت پیش ساره مثل اینکه حسابی حالش خرابه..بابت این که حاجی مثل اینکه جدی جدی داره روی پیشنهاد امین فکر میکنه…

مهسا با چشمای گرد نگاهم کرد : تعجب نکن…مجبوره تحویل بده..دارو ندارش دست امین…

مهسا : آخه بچه اشه…

_خوب آره اما یه بچه شدیدا دردسر ساز..بچه ای که نه ساله خرجش رو پدرش می ده ولی با پدرش یه کلمه هم حرف نمیزنه…بچه ای که حاجی هم با تمام اشتباهاتش خوب می دونه مشکل داره…حاجی جونش به سبحان بند بود..یه روزی یه زمانی..ببین سبحان به چه چیزی وادارش کرده…

_پول دوسته…

_تو اون شکی نیست..اما بهت بگم اگه سبحان جونش رو به لبش نرسونده بود..بیشتر از این حرفا مقاومت می کرد..هر چند آخرش بازم مجبور می شد لوش بده….

_سکته نکنه خوبه..اعتبارش رفته زیر سئوال..

_به امین هم گفتم..نیارتش پیش من…معذرت خواهیش رو هم نمی خوام..اصلا نمی خوام ببینمش…

مهسا نگاهی به ساعت مچیش انداخت : دیر نکردن؟؟

_چرا به نظرم دیر کردن..

_دختر تو از رو نمیریا..حداکثر تا 15 روز دیگه زایمانته….اومدی شرکت…

خندیدم : تو خونه حوصله ام سر می رفت گفتم این مدتی که اونا جلسه ان…منم بیام پیشت یکم هم چشمم نقشه ببینه انگار زیباترین منظره رو دیده…

_خلی دیگه دست خودت نیست…

_موبایله توا مهسا؟؟

_نه ویبره اش از سمت تو…

گوشی رو برداشتم تینا بود با لبخند بر داشتم : جانم عمه خانوم…

انتظار داشتم با خنده بلند همیشگیش جوابم رو بده اما به قدری صداش استرس داشت که قلبم یه لحظه ایستاد : باده شرکتی؟؟؟

_آره..چیزی شده؟؟؟

_بی چاره شدم باده….

شروع کرد به گریه کردن و من روی مبل ولو شدم..دلم تیر کشید و نفسم بند اومد جرات نداشتم بپرسم که چه اتفاقی افتاده : چ..چی شده؟؟

_آب دستته بذار زمین بیا خونه ما…امین من و بابک رو با هم دید…

..تینا و بابک..تینا و بابک..طول کشید تا تمام تراژدی های ذهنم کنار برن و من بفهمم نه کسی مرده…نه کسی تصادف کرده…

_الو باده می شنوی؟؟؟

_اومدم….

…توی ماشین فکر کردم اینکه دست کمی از تراژدی نداشت!!!!! امین غوغا میکرد مطمئنا…

 

آتنا پشتش رو ماساژ می داد..با ورود من از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد و بلند تر گریه کرد : دیدتمون…

کیفم رو انداختم روی مبل : از کجا می دونی؟؟؟

بینیش رو بالا کشید : حدس زدم..یه ماشینی از کنارمون رد شد به بابک هم گفتم…

با اخم نگاهش کردم : به خاطر یه حدس این شکلی شدی…

_نه..نزدیکای خونه بودیم که به بابک زنگ زد و فقط یه جمله گفت : من به تو اعتماد کرده بودم…

بلند گریه کرد بغلش کردم حدس زدن طوفانی که توی راه داشتیم خیلی سخت نبود…

_شیرین جون و پدر کجان؟؟

آتنا : دانشگاه…

صدای زنگ در هممون رو از جا پروند تینا با رنگ پریده از جاش بلند شد و ایستاد..چند لحظه بعد از در سالن امین وارد شد با قیافه در هم و صورت کبود من رو ندید فکر کنم..یه راست به سمت تینا رفت..تینا یه قدم به عقب رفت

امین فریاد زد : تو چه غلطی کردی تینا؟؟؟!!!!!!!!!

_هیچی ….

_هیچی؟؟؟!!!..که هیچی…اگه هیچیت این غلط بزرگه..همه چیت چی میشد….

آتنا که سعی داشت میونه داری کنه : امین جان.خوب چیزی نشده که…

_تو حرف نزن…حرف نزن…

انگشتش رو به سمت تینا گرفت : با بابک تو خیابون چه میکردی تو؟؟!!

تینا با لکنت : داداش…

_زهره مادر داداش…من از دست شماها چی کار کنم..

من : داد نزن امین..سکته میکنی…

یه لحظه احساس کرد اشتباه شنیده سرش رو چرخوند و با چشمای گرد نگام کرد : تو این جایی؟؟؟

رفتم به سمتش دستم رو روی بازوش گذاشتم : عزیزه دلم شما یکم آروم باش…

..کمرم داشت نصف می شد..این درد که هر چند مدت تو بدنم می پیچید و راه نفسم رو می بست..کم کم داشت به یه عرق سرد تبدیل می شد…

_چه جوری آروم باشم…ها چه جوری؟؟؟

برگشت به سمت تینا : من منتظر تو ضیحتم…

تینا سرش رو پایین انداخت ….

آتنا : ما همشه با بابک بیرون می ریم…

امین رگ شقیقه اش زد بیرون و فریاد بلندی زد : همیشه بغلتون میکنه…؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

تینا یه لحظه سرش رو آورد بالا و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن : امین…..

امین مشتش رو کوبید کف دستش : امین چی؟؟!!!! امین خاک بر سر بی غیرتت کنن؟؟؟!!!!

من : تو رو خدا امین این چه حرفیه…

_نه دیگه مگه غیر از اینم حرفی هست؟؟؟!!!

خیلی خودم رو کنترل میکردم که همون وسط نشینم و از درد با صدای بلند گریه نکنم…احساس کردم تمام بدنم خیس عرقه….

امین خواست به سمت تینا بره که خودم رو با آخرین زور انداختم بینشون و دستم رو دور کمر امین حلقه کردم : عزیرم..امین جان…بذار حرف بزنه داد نزن…خواهش میکنم….

_چی می خواد بگه؟؟!! می خوام بدونم چیزی هم داره که بگه؟؟؟!!

سرم رو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم : خواهش میکنم..

امین دوباره خواست یه قدم به سمت تینا بره : خواهش کردم امین..به خاطر من…ها..به خاطر من..بشین…

نگاهی به چشمام کرد و دستش رو برد لای موهاش : لا الله….

بعد نشست رو مبل پشت سرش…آتنا سریع از روی میز یه لیوان آب ریخت و به سمت امین آورد…تینا هنوز ایستاده بود و هق می زد…موبایل امین شروع کرد به زنگ زدن ..امین ریجکت کرد ..لیوان آب رو یه سره سر کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد… : از وقتی بهش زنگ زدم یه سره داره بهم زنگ می زنه..خیلی برام جالبه بدونم…منظورتون چیه؟؟؟

نشستم کنارش : یکم فرصت بده بذار تو ضیح بدن…تینا جان شما هم یه لیوان آب بخور…بیا بشین …

تینا با التماس نگاهم کرد

من دستم رو بین موهای امین کشیدم..تنها چیزی که بهش آرامش می داد ..احساس کردم از اون انقباضات چند لحظه پیششش کمی کم شده…

با همون چشمای بسته : منتظرم تینا….چند وقته؟؟؟!!

تینا : امین…ما همدیگه رو..یعنی…می دونی…خیلی وقت…ما دوست داریم همدیگه رو…

امین از جاش پرید…ای تینا ی احمق..از ته به سر شروع کرده بود به توضیح دادن..این همه صداقت آخه…

امین این بار فریادش بلند تر شد : یعنی تمام این آزادی ها رو گرفتید و به ریش ما خندیدید….

به زور از جام بلند شدم..: این بار آخ آرومی زیر لب گفتم..از بس که درد داشتم چشمام هم خیس شده بود.موهای چسبیده به پیشونیم رو به عقب هول دادم : امین این طور نیست…بابک و تینا بسیار قابل اعتمادن…

چرخید به سمتم و فریاد زد : پس تو هم می دو نستی..می دو نستی و طبق معمول از من پنهان کردی…آره؟؟؟!!!!

آره؟!!!!!!

درد این بار دیگه قابل تحمل نبود..فریادم بلند شد و دستم رفت سمت دلم..دسته مبل رو گرفتم تا نیفتم…داشتم هوشیا ریم رو از دست می دادم..تنها چیزی که دیدم امین بود که از نگرانی بیش از حد با دستایی که به وضوح می لرزیدن زیر بغلم و گرفت و داد زد : باده…عروسکم..چت شده…..باده؟؟؟

جز یه درد نفس گیر…صدای در هم داد و فریاد امین..بیمارستان و اون سقف سفید و فریادهای گاه و بیگاه خودم…و لحظات آخر ورودم به یه اتاق و در آخرین لحظه اون چشمای عسلی نگران و خیس…می تونستم بگم چیز خاصی یادم نبود..درد وحشتناک توی بدنم..و ترس و اضطرابی عجیب…جمله ها و التماس های امین برای اینکه باهاش حرف بزنم و من چرا نمی تو نستم صحبت کنم؟؟..خیلی ترسیده بودم..برای بچه ام..برای خودم..برای امین…

با دستی که روی پیشونیم کشیده می شد از یه خواب عمیق و پر تشویش بیدار شدم..اما تلاشم برای باز کردن پلکهام مرتبا بی نتیجه می موند….

دستی که روی پیشونیم کشیده می شد گرم بود و عطر آشنایی داشت عطری که با شرایط بین دانستن و ندانستن و این بین زمین و آسمون بودن باعث می شد دلم بخواد سیر گریه کنم…چشمام رو که تو نستم باز کنم فضا خیلی روشن نبود…

حالت تهوع بسیار بدی داشتم….انگار چیزی توی ذهنم جرقه زد..دستم به سمت شکمم رفت که به طرز غریبی خالی به نظر می رسید…بغض کردم..هیچ وقت توی زندگیم فکر نمی کردم از چیزی انقدر ترسیده باشم..دلم می خواست فریاد بزنم…به زور لب هام رو از هم باز کردم..به نظر خودم که فریاد بود اما انگار ه زمزمه آروم بود : پسرم…

دستی که پیشونیم رو نوازش می کرد با خوشحالی گفت : به هوش اومدی دخترکم؟؟

اشک توی چشماش پر از خوشحالی بود دوباره تکرار کردم : بچه ام…

مامان پیشانیم رو بوسید : خوبه دخترکم…سر و مرو گنده..تپل و خوشگل…خیالت راحت…

دلم می خواست بال دربیارم و پرواز کنم به سمتش..خواستم تکون بخورم که از درد به خودم پیچیدم ..حالت تهوع بد جور آزارم می داد سرفه ای کردم …

_حالت بده…؟؟

سرم رو روی بالش گذاشتم…

_اگه حالت تهوع داری عادیه مادر جون پرستارت گفت…

_می خوام بچه ام رو ببینم…

اشک از چشمم سر خورد به روی بالشم…

مامان دستی به موهام کشید : خیلی اذیت شدی مادر جون..میارنش که بهش شیر بدی…بذار اول برم شوهرت و صدا کنم که داشت سکته می کرد..بیاد ببیندت…

امین ….دلم بد جور هواش رو کرده بود…خواست بلند شه که دستم رو بی رمق روی دستش گذاشتم : مامان ..مرسی که هستی…

اشک مامان روان شد..محکم و پر بغض پیشونیم رو بوسید….

صورتم رو غرق بوسه کرده بود…تو اون حال بد..دلم ضعف می رفت برای نگرانیش…برای بوسه هایی که تماما از سر استرس بود..انگار با لمس صورتم با لبهاش بهتر درک میکرد که هستم…

صورتم رو بین دوتا دستش گرفت به چشمای خسته اش خیره شدم..

_سکته کردم عروسکم..حالت خیلی بد بود…

اشکم بی مهابا می ریخت..دل نازک شده بودم…اشکم رو بوسید : چرا گریه می کنی؟؟؟!!! قربونت برم…

_فکر کردم دیگه نمی بینمت امین…

اخماش رفت تو هم : خوشت میاد سرت داد بزنم نه؟؟

سعی کردم لبخند بزنم …

بوسه محکمی به لبم زد : همه پشت در منتظرن تا من برم بیرون بیان ببیننت..اما من نمی رم دوست دارم پیشت باشم…

دستم رو که توی دستش بود رو کمی محکم کردم که چشمم به کبودی روی دستش افتاد : این چیه امین…؟؟؟

لبخندی به دستش زد : ا..کبود شده؟؟؟..می دیدم درد میکنه ها…

از چیزی که می خواستم بپرسم وحشت داشتم : دعوا کردی امین…؟؟

بوسه ای به دستم زد : عاشقتم عروسکم…

خواستم چیزی بگم که در باز شد..پرستار با یه فرشته کوچولو پیچیده شده تو یه پتوی آبی به سمتم اومد..از دم در تا رسیدنش به تختم به نظرم یک عمر رسید…امین کمک کرد تا من بی تاب بتونم بشینم …

پرستار بزرگترین هدیه خداوندی رو توی بغلم گذاشت…خواب بود و من چشماش رو نمی دیدم…اشکم آروم از روی صورتم سرازیر شد روی صورت پسرکم…دستای نازش رو توی دستم گرفتم و بوییدم…بوی بهشت می داد…

پرستار : باید کمکت کنم بهش شیر بدی…

نمی تو نستم درست بشینم…بخیه هام خیلی درد می کرد…صورتم در هم شد..

امین : نمی شه بذاریم برای بعد..خانومم حالش خیلی خوب نیست؟؟

پرستار که خانوم جا افتاده و بسیار خوش خلقی بود : نه پسرم..باید بتونه شیر مادرش رو بگیره وگرنه به شیشه عادت می کنه و دیگه نمی شه بهش شیر داد…..پرستار کمک کرد تا با هزار درد و بد بختی پسرم رو تو آغوشم بگیرم تا بتونم بهش شیر بدم..تلاشی که بعد از نیم ساعت نسبتا ثمر داد و من با پسرکی در آغوشم بود..و شوهری که صورتش خیس بود..برای چندمین بار..در جوار اون چشمای عسلی تا تهش احساس خوشبختی بی نظیر و غیر قابل وصفی کردم..

بوسه پدرانه پر بغضش به پیشونیم دلم رو پر از حس زیبای بودنش کرد… : تو بزرگترین هدیه دنیا رو به ما دادی…

شیرین جون آدرین رو به دست پدر جون که حالا بالای سرم ایستاده بود داد : ببین چه قدر خوشگله….

تینا و آتنا هم سرک کشیدن تا یه بار دیگه ببیننش…

آتنا : تینا خدا رو شکر شبیه تو نیست…

خندیدم : شما که شبیه همید…

آتنا : عمرا…من کجام شبیه این دیوونه است…

تینا جوابش رو نمی داد..خوب می دو نستم آتنا سعی در عوض کردن فضا داره ولی چندان موفق نیست…امین برای رسوندن مادرم به خونه رفته بود..بعد از یه جدال نا برابر…چون مادر من کلا و ذاتا زن مظلومیه قرار شد شیرین جون شب پیشم بمونه…پرستار مراتبا می رفت میومد و غر می زد که اتاق باید خلوت بشه چون اصلا الان که وقت ملاقات نیست…

اما کسی خیلی گوشش بدهکار نبود..با وجود درد بدی که داشتم یاد قیافه مهسا می افتادم خندم میگرفت…اونم تصمیم داشت بمونه اما اصرار شیرین جون رو که دید تصمیم گرفت بره خونه تا فردا صبح خونه ما ببینیم هم دیگه رو..نگاهم گاه و بی گاه می رفت به سمت تینا..اما ذهنم و قلبم حالا پیش آدرین بود که دست به دست می شد و هر بار دست به دست شدنش دلم رو می ریزوند…به خدم تشر زدم..به خوای وسواس بازی در بیاری باده..خودم می دونم با خودم…

همه خدا حافظی کردن و شیرین جون رو صندلی کنارم نشست…

_چرا نمی خوابید شیرین جون…

_می دونم الان حالت خیلی خوب نیست..من جام خوبه..می خوام نزدیک تو و نوه ام باشم…

سئوالی بود که همش تو ذهنم بود اما چون از جوابش می ترسیدم نمی پرسیدم..دلم رو زدم به دریا : شیرین جون امین با کسی دعوا کرده؟

خندید : آره ..با دیوار…

برق از سرم پرید : دیوار؟؟ً!!!!

_ما که رسیدیم تقریبا برده بودنت اتاق عمل اما حالت خیلی بد بود…درد زایمان طبیعی داشتی اما بچه به دنیا نمیومد..دکترت نبود..متتظر تشخیص اون بودن..تو فریاد می زدی و دکترت نبود و خوب عوامل بیمارستان هم خونسرد بودن…بچه ام قاطی کرد و مشت زد به دیوار….

_چیز زیادی یادم نمیاد..فقط یه درد نفس گیر …آخرش هم که از چیزی که بدم میومد سرم اومد…سزارین شدم…

_چاره ای نبود…وقتی اومدن برگه رضایت از امین بگیرن..بچه ام ترسیده بود..فکر می کرد قراره برات اتفاقی بیوفته دکتر ت رو تهدید میکرد..هر چی هم میگفتیم یه روند اداری عادیه باور نمی کرد…

…خوب من می دو نستم این مرد من رو دوست داره..اما چه قدرتی تو وجودش بود که هر بار با هر حرکت..نگاه یا نگرانیش می تو نست یه بار دیگه به من اثبات کنه دوستم داره….

شیرین جون لبخندی به آدرین زد : خیلی شبیه نوزادی های امین…

لبخندی زدم و به فرشته خواب خودم چشم دوختم : خدا رو شکر…

_چرا ؟؟؟ من از خدام بود شبیه تو بشه…

_من همیشه دعا کردم شبیه امین بشه…به اندازه اون دلش برای دوست داشتن بزرگ باشه..مسئولیت پذیر و منطقی باشه…و البته خوش تیپ هم باشه…فعلا آخری رو داره…

شیرین جون که چشماش خیس شده بود..دستم رو تو دستش گرفت : بختش مثل پسرم باشه..زنی مثل تو داشته باشه…

به غر غرش گوش می کردم : یعنی چی؟؟..این چه قانون مسخره ایه که من نمی تونم شب پیش زنم باشم؟؟

-امین جان اینجا بخش زنانه…

_من با زنای دیگران چی کار دارم..در ضمن اتاق تو که خصوصیه…

لبخندی زدم : عزیزه دلم برو بگیر بخواب فردا صبح من و پسرت منتظرتیم ما رو ببری خونه…

از همین پشت تلفن هم می تو نستم حدس بزنم چه شکلی شده : من قربون هر دوتون برم…باده خوابم نمی بره..تو خونه نیستی..

خواستم جوابش رو بدم که شیرین جون گوشی رو از دستم کشید : پسر تو خواب نداری..ول کن زن زائو رو چی از جونش می خوای؟؟..برو بگیر بخواب بذار این بنده خدا هم بخوابه پسرت از یه ساعت دیگه شروع میکنه شیر خواستن….

_….

_خیلی بی حیایی امین….

با خنده گوشی رو گذاشت بالا سرم و ملحفه رو روم مرتب کرد…: این پسره دیگه پاک حیا رو قی کرده…

..حدس این که چی گفته سخت نبود..هم خنده ام گرفته بود..هم از شیرین جون خجالت کشیدم….

_بخور لوس نشو…

واقعا دلم نمی خواست…خوشحال بودم اومدم خونه…اگه اینا می ذاشتن…

حتی بوش هم حالم رو بهم می زد : مامان تو رو خدا…

_قسم نده باده..رازیانه برات خوبه شیرت رو زیاد می کنه…

شیرین جون هم کاسه ای دستش بود : آره صبا جون اون رو بده بهش منم کاچیش رو خنک کنم…

با التماس به امین که شونه سمت چپش رو به چارچوب تکیه داده بود و نیم ساعت بود فقط زل زده بود به من ..نگاه کردم…

التماس نگاهم رو گرفت..به سمت مادرش رفت و کاسه رو گرفت : مامانم..شما برو ببین افسانه خانوم چه می کنه برای ناهار کلی مهمان هست…

لیوان رو از دست مامان گرفت : حاج خانوم..من این رو می دم بهش بخوره..

اتاق که خلوت شد لیوان و کاسه رو گذاشت روی پا تختی : آخش…حالا می تونم یه دل سیر نگات کنم….

_امین…

کنارم نشست…دستام رو توی دستش گرفت و بوسه بارونشون کرد..میون بوسه هاش : جان دل امین….

_خیلی دوستت دارم…

سرش رو از روی دستم بلند کرد….آروم با عشق خم شد توی صورتم..نفسش که آرامش همه وجودم بود..به نفسم خورد..لبهاش که روی لبهام قرار گرفت…هر حرکت لبش انگار تمام انرژی از دست رفته م رو بهم بر میگردوند…کمی سرش رو عقب آورد موهای روی پیشونیم رو عقب زد…این بار من بوسیدمش…

دلم می خواست تا ابد ببوسمش..صورتش رو کمی عقب برد و بینی ش رو به بینیم زد : دلم برات تنگ شده بود نفس…باورت بشه به پسر خودم حسودی میکردم…از اینکه شما دوتا با همید و پیش من نیستید…

_می شه دراز بکشی…؟؟

با شیطنت ابروش رو بالا انداخت : باده..کارای خطرناک ممنوعه…

_کارای خطر ناک بمونه برای بعد..دلم صدای نفست رو می خواد…

دراز کشید پیشم…سرم رو گذاشتم روی سینه اش…بوسه محکمی به موهام زد…حرکت دستش بین موهام می بردتم توی خلسه…

_دیروز خیلی ترسیدم باده…خیلی زیاد….تمام طول راه..تمام مدت…به خودم فحش دادم…پشیمون بودم از حامله بودنت…فکر نکنم یه بار دیگه تحمل همچین استرسی رو داشته باشم…

خودم رو تو بغلش جا به جا کردم…عطر تنش رو نفس کشیدم..ادامه داد : چرا بهم نگفته بودی درد داری؟؟…

_از صبح فقط کمر درد داشتم..اصلا فکرش رو هم نمی کردم…خوب آخه شیطون کوچولو یه ده روزی زودتر قصد اومدن کرد…

_همش تقصیره…

دستم رو محکم گذاشتم رو دهنش : این جمله اگه تموم بشه خیلی حرمتها می ریزه امین…تقصیره هیچ کس نیست..

می دو نستم می خواد بحث رو عوض کنه..بوسه ای به کف دستم زد و دستم رو از روی لبهاش برداشت : فکر نکن از زیرش در رفتی ها…باید هر چیزی که بهت دادن رو بخوری…

مظلومانه ترین قیافه رو به خودم گرفتم : امین..نه ..کمک..

سرم رو روی بالش گذاشت و لیوان رو به دستش گرفت : آروم آروم بخور….می دونی اولین بار که دیدمت چه به خودم گفتم…گفتم عجب دختر خوشگل و بد اخلاقی…اما یه هفته بعدش..به خودم گفتم…امین دست به جنبون که این دختره باید بشه زنت…

_می دونی بار اول که دیدمت چه فکری کردم..گفتم عجب قد و بالایی…چه چشمای عسلی خوش رنگی…

بلند خندید : هیز…

مشتی به بازوش زدم…

با مرور کردن خاطرات عاشقمون…حواسم رو پی چیزهای دیگه پرت کرد و باعث شد بدون ینکه بفهمم همه چیز رو بخورم…

از بیرون صدای بلند خنده آتنا اومد..خوب می دو نستم تینا هم هست اما از سر شرم..ترس..خجالت یا هر چیز دیگه ای صداش در نمی ومد…آدرین بیرون پیش مامان اینا بود..دوقولوها داشتن قربون صدقه اش میرفتن…

_خواهر هات اومدن امین…

اخماش رفت تو هم…ظرفها رو برداشت که از اتاق بره بیرون…دستم رو گذاشتم روی دستش..: امین..من رو چه قدر دوست داری؟؟

_باز تو سئوال مسخره پرسیدی…

_نه جدی…

_بیشتر از تمام چیزهایی که دارم..حتی جونم…

_پس به حرمت این علاقه..به حرمت من…به حرمت مادر بچه ات بودن…به تینا بی محلی نکن…دلش میشکنه امین خیلی براش مهمی…

_اگه براش مهم بودم…به اعتمادی که بهش کرده بودم خیانت نمی کرد..

_ترسید…ترسیده بودن…هر دوشون هم بابک هم تینا…

عصبی جواب داد : چه طور اون بابک از گشتن با خواهر من نترسیده…

_بذار بیان باهات حرف بزنن…

_لازم نکرده..تینا رو می فرستم اتریش درسش رو ادامه بده..بابک هم..

صدام رو کمی ملایم تر کردم : خوب می دونی بابک پسر خیلی خوبیه…خیلی خیلی خوب..چرا می خوای شانس یه زندگی عاشقانه رو از تینا بگیری؟؟…به خصوص که رابطه اینها رابطه سالمی هم هست…

_باده..تو خیابون خواهر من رو بغل کرده بود…

دستی به رگ گردن بیرون زدش کشیدم : فدای این غیرتی شدنت بشم…بذار بابک باهات حرف بزنه..اما تا قبلش به هیچ عنوان به تینا بی محلی نمی کنی…

سرم رو کمی خم کردم : باشه؟؟؟….

_ آخه…

_یادت رفته چی ها رو وسط گذاشتم..هیچ کدوم برات حرمت ندارن؟؟

خم شد و زیر چونه ام رو بوسید : فقط به خاطر چشمای سیاهت…

_خدای من امین..این زیادی شبیه به توا…

بردیا دستش رو که دور کمر مهسا حلقه کرده بود آورد بالا و دست آدرین رو گرفت : چه قدر کوچولوا…

نگاه پر مهرش به آدرین توجه هممون رو جلب کرد : بچه …تو برادرزاده من هستی یه طرف…بچه خواهر خانومم هم هستی..پس ببین چه قدر عزیزی…بذار بزرگ بشی..من که می دونم این امین خسیس بهت ماشین نمی ده..بیا خودم بهت ماشین می دم بری بیرون…

امین : مرد حسابی بچه ام رو از راه به در نکن..بذار گواهینامه بگیره…یه ماشینی می ندازم زیر پاش فک همه باز بمونه…

مهسا با دهن باز نگاهی به هر دوشون انداخت : دارید راجع به حداقل بیست سال دیگه صحبت میکنید دیگه نه؟؟؟!!

بردیا : مهسا من یه دونه از اینا می خوام..ببین چه خوشگله…

مهسا قیافه با مزه ای به خودش گرفت : تو اول برادریت رو ثابت کن بعد ادعای ارث و میراثت بشه…

بردیا متعجب نگاهش کرد : منظورت چیه؟

مهسا که آدرین رو آروم می ذاشت تو تختش : یعنی اول عقد بکن..بعد بچه بخواه..

امین بلند خندید : آخ دوست دارم وقتی مهسا این طوری جوابت رو می ده..

بردیا رو به مهسا : آخه نامرد…دست من باشه که همین الان می برم عقدت میکنم…

مهسا خندید و بوسه ای به گونه بردیا زد …

تقه ای به در خورد..از چیزی که تو چارچوب در میدیدم تنم لرزید..چشمم سریع چرخید به سمت امین که دلخور و عصبی داشت نگاهش میکرد..بابک بود…سر به زیر..اما جدی و مودب..سرش رو بالا آورد چشم دوخت بدون ترس به امین …

دست امین و محکم گرفتم که رو تخت کنارم نشسته بود…فکر میکنم بردیا از چیزی خبر نداشت…: به به بابک بابا..بیا ببین امین چی ساخته…

مهسا : بردیا؟؟؟؟!!!!

بابک : مبارک باشه باده..به شما هم همچنین امین..

بردیا که حالا متوجه شده بود خبراییه : بابک ؟؟!!!!!

بابک : امین..می شه حرف بزنیم؟؟؟..خواهش میکنم…

بردیا : این جا چه خبره؟؟؟!!!

امین از جاش بلند شد و ایستاد رو به روش : بریم تو اتاق کارم…

چشمای بابک برق زد…: ممنونم…

_فقط بگم این فرصت رو به حرمت باده دارید…وگرنه الان تینا تو راهه اتریش بود..تو هم تو بیمارستانت…

با بسته شدن در بردیا هم خواست بره که مهسا جلوش روگرفت…

بردیا : باده..امین فهمیده؟؟!!!

با سر حرفش رو تایید کردم …

بردیا : بیچاره شدی بابک….

اشک ریختم به مهرش…به رفاقتش ….: بختش بلند باشه…

…هاکان دوست داشتنی من…

_ای کاش می دیدمتون…

_خوب چرا نمیای…این جا ایرانه کسی نمیشناستت..می تونی راحت بیای پیشمون…

_باده..پسرت رو مثل خودت بار بیار..محکم..با اراده…دوست داشتنی…مثل امین…مرد…

_بچه ام رو مثل تو هم بار میارم هاکان..پر از مهر…مثل دریا…بزرگ….

با دنیز..موگه..سمیرا.. بهروز…بوسه..روزگار..حتی نارین و عمر هم حرف زده بودم و هنوز حرفهای بابک و امین تمو م نشده بود…با کمک مهسا رفتم تو سالن تا پیش بقیه باشم…

شیرین جون : باده..چه خبره..الان بیشتر از دو ساعته بابک و امین رفتن اتاق کار دارن صحبت میکنن؟؟

تینا سر به زیر رو مبل رو به رویی داشت با پایین تونیکش بازی میکرد…که صدای امین اومد : تینا یه دقیقه بیا تو اتاقم….

تینا با رنگ پریده نگاهم کرد..با سرم علامت دادم ه برو…مطمئن بودم به امین..به من قول داده بود..چیزی نگه که کسی ناراحت بشه…

امین : بردیا تو هم بیا…

بردیا از کنار مهسا بلند شد و رفت…چشمای شیرین جون گرد شده بود..خواست چیزی بگه که افسانه خانوم صداش کرد تا بره و راجع به غذا نظر بده…

آدرین رو جا به جا کردم تا بهتر شیر بخوره..نفسم رو می برد تا دو قطره شیر بخور..چشمای سرخ از گریه تینا باعث می شد دلم بگیره..آتنا پشتم بالش گذاشت..مهمان ها رفته بودن..

آتنا : بسه آبغوره گرفتی…شانس آوردی باده پادر میونی کرد..خونت حلال بود…

تینا : باده من..خیلی…

_من کاری نکردم..امین زیادی شلوغش کرده بود…

_نگو باده..تا تهش حق داشت..ما از اولش هم نباید مخفی میکردیم..امین همش فکر می کرد ما از اعتمادش سوء استفاده کردیم…

آتنا : بابک چی گفت…

تینا لبخندی زد که از دید هیچ کدوممون پنهان نموند : هیچی به امین گفت من تینا رو دوستش دارم.به من به چشم یه خواستگار سمج نگاه کنید..ولی از همه با مزه تر بردیا بود هی میگفت امین تا تینا رو نگیریم که ما نمی ریم..انقدر می ریم میایم تا این وروجک بشه زن دادشمون…انقدر مسخره بازی در آورد تا امین یه لبخند زد..حالا قرار شد..بعد از عقد بردیا و مهسا..رسما بیان خواستگاری…

_بچه ها حواستون هست اصل کاری ها خبر ندارن…

آتنا : مامان بابک رو خیلی دوستش داره..ولی خوب با مادرش…

من : حل می شه….من هستم..امین هست..تازه آدرین هم هست…

تینا : عمه اش فداش بشه…

از عقد مهسا سه ماه گذشته بود..آدرین هم تقریبا داشت چها ماهه می شد..تینا و بابک هم با گذشتن از هفت خان رستم نامزد شده بودن…سمیرا یکبار سه روزه ایران اومد و برگشت..

آدرین دیونه ام کرده بود..هر چی تکونش می دادم نمی خوابید…

امین : عروسک…چته…

از صداش پریدم بالا : پسرت دیونه ام کرده..تو از صبح نیستی..ساره مامان رو برده خونه اش…قراره مامان اسباب کشی کنه…دیگه بگم چرا قاطیم..

آدرین رو ازم گرفت…تو بغلش شروع کرد به تکون دادنش…: آره گل پسرم..مامان رو اذیت کردی؟؟..

آدرین لبخند زد …

_بابا فدای هر جفتتون…هم لبخند تو..هم اخم خواستنی مامانت…از من به تو نصیحت..زن خوشگل نگیر..همه چیزش می شه برات خواستنی..همیشه بی طاقتشی…

با خوابیدن آدرین تو نستم یه نفس بکشم..

دستی به موهام کشید : یه پرستار خوب سپردم پیدا کنن…این طوری داری از نا می ری…

لبخندی زدم و سرم روی زانوش گذاشتم : از صبح کجا بودی امین ؟؟

_یه چیزی هست که باید امضاء اش کنی…

ته دلم یه جوری شد..خوب می دو نستم از چی حرف می زنیم…

بلند شدم و نشستم..باورم نمی شد…اشک توی چشمام جمع شد…حس غریبی داشتم..خیلی غریب..تلخ شیرین…

بسته شدن کامل یه بخش از زندگیم بود..یه بخش پر از درد..اما حقیقتا نمی دونستم اینها آیا حتی اندکی برام مهمه..من خیلی وقت بود..در کنار این مرد..که حقیقتا مرد بود…چیزی از گذشته شکنجه ام نمی داد…

_لوش داد؟؟

_آره…طول کشید..اما چاره ای نداشت…امروز صبح دستگیرش کردن…تو باید این شکایت نامه رو پر کنی…وکیل دنباله کارهاست..نمی دونم چه قدر براش میبرن..نمی دونم هومن راضی می شه بیاد راجع به کودکی هاتون شهادت بده یا نه..یا اگه بده تاثیری داره یا نه..اما اون آدم قبل از هر چیز به درمان احتیاج داره و تو به نبودنش تو اطرافت و من به حس اینکه تو توی آرامش و امنیتی….

و من…من به چه چیزی به غیر از بودن در کنار مردای زندگیم احتیاج داشتم…؟؟..خودم رو توی آغوشش جا کردم..خوب که فکر میکردم.هیچ چیز..حقیقتا هیچ چیز….

صدای پاشنه کفشم ….صدایی که به نظر خودم..شدید صدای پر جذبه ای داشت روی سنگهای کف شرکت خودم رو هم به وجد میاورد..فکرم بد مشغول بود…مشغول چیزی که تمام مدت فکر میکردم باید یه شوخی باشه اما ته دلم بدجور دلم می خواست که حقیقت باشه…

تقه ای به درش زدم…

صدای بمش مثل همیشه دلم رو شاد کرد : سلام…

_سلام عروسک..چرا اون جا ایستادی بیا تو دیگه…

آروم رفتم داخل و بوسه ای به گونش زدم : خسته نباشی…

لبخندی بهم زد : دیگه نیستم…خوب خانومم جلسه چه طور بود؟

_بد قلقن..به دنیز هم گفتم…اما تو نستم راضیشون کنم سرمایه بذارن…کار جالبی میشه..

_از تونایی های تو..والا من و بردیا دیگه بریده بودیم…من اصلا فکرش رو هم نمی کردم این ترکا انقدر سفت باشن…

_سفت که هستن..اما زبون تجارتشون رو باید بلد باشی…

_مهسا کجاست؟؟

..خوب باهاش قرار داشتم…

_بیرونه…میگم امین جانم کی میری خونه؟؟

_چه طور عسلم..

-می خوایم با مهسا جایی بریم..مامان هم می خواد بره امام زاده صالح..میری آدرین رو ازش بگیری؟؟

یه ابروش رو بالا انداخت :رفتنش رو که می رم..اما چیزی شده…؟؟؟

_نه چیزی نیست..می خوام برم آرایشگاه…

شیطون خندید : به به..

خندیدم : از دست تو..از دست تو….

خوشحال بودم؟؟؟…آره بودم..شدید هم خنده ام گرفته بود..تا خود این جا مهسا بهم خندید…ماشین رو پارک کردم..و کلید رو آروم توی در چرخوندم و وارد سالن شدم…خونه نسبتا تاریک بود…با دیدنشون لبخندی با آرامش روی لبم ظاهر شد..امین روی کناپه با بالا تنه برهنه خوابیده بود و آدرین..پسر سه سالم با بلوز و شلوارک آبیش روی سینه پدرش به خواب رفته بود…دلم ضعف رفت برای مردای زندگیم…برای بهانه های بودنم..آدرین در مقابل پدرش مثل یه اسباب بازی بود…سرش کامل زیر گردن امین بود…دست امین رو آروم از دورش باز کردم…و آروم بغلش کردم و با خودم به اتاقمون بردم..مانتوم رو در آوردم و به پهلو پشت به در دراز کشیدم و سر آدرین رو گذاشتم روی بازوم…موهاش رو نوازش کردم : پسرکم…قربونت برم…

نمی دو نستم چه طور به امین بگم…لای در آروم باز شد..خودش بود..برنگشتم به پشت..تخت تکون آرومی خورد…یه دستش رو از زیر سرم رد کرد و یه دستش رو از روم رد کرد و روی بازوی پسرمون گذاشت..بوسه ای به لاله گوشم زد : زود اومدی عروسک…

_سلام..

_قربونت برم..کجا بودی..؟؟آرایشگاه که نبودی..موهات همون رنگیه…

_فقط برای مو می رن آرایشگاه؟؟

خم شد روی صورتم…جدی : باده..اذیت نکن…کجا بودی…؟؟

خودم رو بیشتر توی آغوشش فرو کردم…صدام رو آوردم پایین : هیس…آدرین بیدار می شه…

نفسش به پشت گردنم می خورد …منتظر بود…ضمینه چینی نکردم…: من حامله ام امین…

نفسش یه لحظه قطع شد..بعد بلند خندید…بلند و پر از شوق…: شوخی که نمیکنی…

دستش رو از زیر سرم بیرون آورد و نشست رو ی تخت..صورتم رو به سمت خودش بر گردوند : با تو ام…شوخی که نمیکنی؟؟؟

نگاهی به آدرین که بیدار شده بود انداختم که داشت امین شوق زده رو نگاه میکرد : بابایِیی؟؟؟

_جان بابایی..جانم…

خم شد…بوسه محکمی به پیشونیم زد : قربونت برم…من ..نمی دونم بهت چی بگم…

_هیچی فقط بگو..هنوز هم…بعد از این مدت..با وجود دو تا بچه دوستم داری…

_دوستت دارم؟؟؟!!! شوخی میکنی…خیلی فراتر از این حرفهاست..مادر هر دو بچه من….

خنده ام گرفته بود از توی اتاق داد زدم : امین صدای تلویزیون رو کم کنید…

چمدونها رو بسته بودیم..6 ساعت دیگه پرواز داشتیم…داشت با آدرین پلی استیشن بازی میکرد…

رفتم به سمت اتاق کارش تا از کشو کلید آپارتمان استانبول رو در بیارم..دلم پر مکشید براشون..برای اون شهر خاطره ساز..می رفتیم برای استراحت..مهسا و بردیا و دخترشون گلاره هم میومدن….که چشمم خورد به قاب عکس روی میز…خدای من…من بودم..با پیراهن سفید نخی..خوابیده بودم روی تخت…روی بازوم آدرین خوابیده بود و آرای سرش روی رانم بود و بدنش روی تخت..دمنم رو بین دستای کوچولو و خواستنیش مشت کرده بود…خوب یادم بود..تولد 6 سالگی آدرین…یک هفته پیش…تو ویلای شمال…من و آدرین و آرایا بالش بازی کرده بودیم..امین رفته بود بیرون خرید…بعد هر سه از نا رفته بودیم و روی تخت ولو شده بودیم…کی این عکس رو گرفته بود…؟؟.لای در باز شد..نیازی نبود سرم رو بالا بگیرم..خودش بود…نگاهی به دیوار پوشیده شده از عکس خودم انداختم…با دیدن قاب عکس توی دستم لبخندی بهم زد..به سمتم اومد..رفت پشت سرم..دستاش رو دور شکمم حلقه کرد..بوسه ای به فرشته هام زد….

_امین…

_جان دل امین…

اشکم از گونه ام چکید : کی این عکس رو گرفتی؟؟

چونش رو کنار گردنم گذاشت…: اومدم دیدم از شدت شیطنت هر سه تون از هوش رفتین…باورت بشه یه ربع نگاهتون کردم..بعد این عکس رو گرفتم تا همیشه جلوی چشمم باشه..اون باده سوپر مدل زیبا که دراز کشیده پشت اون پیانو..دلبر..زیبا..و این باده با بچه هام..با پسرام…عشق منه…دلبر تر شده..نفس گیر تر شده…مادر شده…

_خیلی دوست دارم امین…

حلقه دستش رو محکم تر و من رو بیشتر به خودش فشرد : می دونی چیه نفسم…من برای این صحنه…فقط برای دیدنش…برای جایی که هر سه تون هستید..تو آرامش…امنیت..جونم رو هم میدم….

برگشتم به سمتش..بوسیدمش…اشکم چکید روی صورتش…هیچ چیزی..هیچ چیزی..هیچ احساسی پاسخ این مرد…بودنش و حس کردنش نبود..

پایان

تیر /92

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x