عمیق نفس میکشید و با هر نفس عمیق، دستش پهلویم را محکمتر میفشرد.
گویی از وجود من به دنباله جرعهای آرامش میگشت!
-ولم کن… امیرخان ولم کن.
سرش را عقب برد.
گرمای نگاهش را دوست نداشتم!
خشم هایش کجا بودند؟!
-نمیتونم به گندم هیچی بگم حالش خوب نیست ولی دارم خفه میشم!
به گردنش اشاره کرد… به شاهرگش…!
-این رگ لامصب داره میترکه. حس میکنم یکی پا گذاشته رو خرخرهام…تو این وضعیت تو دیگه باهام لج نکن شمیم!
یعنی چه؟!
جدی جدی میخواست بگوید به جای خواهر مریضش مرا باور کرده؟!
من به کمی بها دادن هم راضی بودم او و از اعتماد تام صحبت میکرد!
سکوتم را طور دیگری برداشت کرد و
همین که سرش جلو آمد و قصد بوسیدنم را کرد، به سرعت سر چرخاندم.
نه من این را نمیخواستم…
کسی که ماه ها پدر صاحبم را درآورده بود حال از اعتماد تمام و کمال میگفت و این برای من با وجود شیرینی زیاد، باور پذیر نبود.
صدای نفس های تند و عصبیاش را میشنیدم اما دلم تسلیم شدن نمیخواست.
میترسیدم بیشتر از همیشه… عمیقتر از هر بار!
اگر درهای قلبم را به سمتش باز میکردم و بعد کسی چیزی میگفت، حرفی میزد، اگر گندم گناه هایش را گردن نمیگرفت و امیرخان دوباره پشت کردن به من را انتخاب میکرد، آنوقت بود که هیچ چیز از من نمیماند!
-بیا اینجا ببینمت.
-برو کنار… من اینو نمیخوام امیرخان!
دستش را پشت گردنم گذاشت و حرصی در تلاش بود تا ببوستم.
لعنت به او این را نمیخواستم.
اگر میبوسیدتم و دلم نرم میشد چه؟!
-یعنی چی نمیخوام؟ مگه دسته خودته؟
حرصی جیغ خفیفی زدم؛
-لب خودمه پس میخوای دسته کی باشه؟!
مقابل صورتم نفس های عمیق و وحشیانه میکشید و چشمان قرمزش دلم را خالی میکرد.
حرصی و پچ پچ وار گفت:
-این لامصبا برای مــنه…فقط چون زشت میشی گذاشتم رو صورتت بمونن!
دندان هایش را نشانم داد.
-وگرنه تا حالا صد بار کَنده بودمشون!
شوکه جملهاش را در ذهن مرور کردم و قبل آنکه بفهمم دقیقاً چه شده، لب هایم را شکار کرد!
چشمانم گرد شد.
طوری لب هایم را محکم گرفته بود که مطمئن بودم اگر کمی سرم را زیادی عقب بِبَرم، کِش میآید و کَنده میشود.
با هیجان زیادی که از آغوش گرمش و آنطور که سفت و پر قدرت بغلم کرده بود داشتم، دست و پا زدم و او همانطور که مرا روی پاهایش حفظ کرده بود، یک پایش را مثل ماری عظیمالجسه دوره پاهایم تاب داد و هر دو دستم را هم با یک دستش گرفت.
دست دیگرش پشت گردنم و پر عطش و وحشیانه در حال بوسیدنم بود.
تمام تنم به عرق نشسته بود و خدا لعنتش کند این را نمیخواستم.
اگر کمی دیگر به این بوسهی پر عطش ادامه میداد، قطعاً تسلیم میشدم.
اینطور بوسیده شدن که انگار زندگی و مرگش وابسته به لب های من است، قلب بیچارهام را عاشقتر از آنی که بود، میکرد.
امیرخان:
تمام تنش یک صدا این دختر را فریاد میزدند.
شمیمش را میخواست تا آرام شود.
تا حس کند هنوز زنده است…!
تا درک کند که زندگی هنوز قشنگی های خود را دارد…!
باید تمام روز این دختر را میبوسید، آنوقت شاید خستگی سال ها کار کردن، سال ها مسئولیت دیگران را به دوش کشیدن، سال ها سرپوش روی احساسات گذاشتنش از تنش میرفت.
تقلاهای شمیم در آغوشش حرصش را بیشتر میکرد.
چرا دخترک ردش میکرد؟!
نمیخواست بوسیده شود؟!
چه بلایی سر عشق آتیشنشان آمده بود؟!
چه بلایی سر آن دختری که زیباترین بلهی عمرش را به خورد گوش هایش داده بود، آمده بود؟!
شاید هم بهتر بود بپرسد چه بلایی بر سرش آوردهاند… چه بلایی بر سرش آورده است؟!
وقتی حس کرد شمیم نفس کم آورده با یک بوسهی محکم روی لب هایش رهایش کرد!
کش آمدن لب هایشان و لذت آن بوسهی پر سروصدا با دیدن اشکی که در چشم همسرش حلقه زده بود، از پر لذتترین حالت تبدیل به سَمیترین حالت شد!
نفهمید چرا حرصی غرید؛
-مـن شـوهـرتـم!
گویی میخواست با زبان بیزبانی حالیاش کند که به عنوان یک شوهر حقش خیلی بیشتر از یک بوسه است و دخترک حق ندارد بخاطر همچین چیزی با اشک نگاهش کند و حس حیوان بودن را به وجودش القا کند!
شمیم پوزخند زد و عصبانیتش را شعلهورتر کرد.
حرصی خواست آن لب های کوچک را که بخاطر بوسه سرخ شده بود را بین دو انگشت فشار دهد که شمیم دقیقاً مثله یک گربه دستش را چنگ انداخت و سرش را عقب کشید.
-برام مهم نیست چیکارمی حق نداری بدون اجازم بهم دست بزنی!
ابروهایش بالا پریدند و به سختی دهانش را بسته نگه داشت.
زبان دراز سرتق به کل تربیت از خاطرش رفته بود!
-که حق ندارم هان؟ بیا اینجا ببینمت!
-نکن… برو عقب خجالت بکش!
-من باید خجالت بکشم یا توئه فسقله بچه؟!
-معلومه که تو!
خشمگین دستش را دور کمر باریکش محکمتر کرد و در تلاش بود تا چانهی ظریفش را بگیرد.
آن زبان کوچولویش را نگاه کند و محکمتر از بار قبل ببوستش تا گربهی وحشیاش بفهمد حق ندارد اینچنین از او رو برگرداند!
-که من خجالت بکشم هان؟ بیا اینجا ببینم جیگر خورده.
خلاصه رمان اول نویسنده
رمان خون برای نفس
دلربا، دختری زیبا و مهربان که از تکراری بودن روزهایش به شدت خسته شده، در یک عصر پاییزی دزدیده میشود.
وقتی بهوش می آید متوجه میشود که بخش کوچکی از حافظه اش پاک شده و صمیمی ترین دوستش عنوان میکند که دخترک برای تعطیلات به خانه ی آن ها رفته است.
همه چیز خوب و نرمال پیش میرود اما ناگهان ورق برمیگردد.
دخترک غصه که تا به حال زندگی فوق العاده بی هیجانی داشته متوجه میشود که او در خانه ی صمیمی ترین دوستش نه بلکه در خانه ی آلفا کوروش بزرگ ترین آلفای خونآشام ها اسیر شده.
آلفا کوروشی که تنها اسمش برای به لرزه درآوردن دنیای ماورالطبیعه کفایت میکند و چه میشود اگر این آلفای سرشناس و خونخار دلربای از همه جا بی خبر را به عنوان جفت خود و مادر بچه هایش انتخاب کند؟!
چطوری رمانی که آخرش هستوبخونیم؟؟
نگرفتم ینی چی؟🙄
همون رمان خون برای نفس منظورمه که آخرش نوشتین