دستم را آرام از زیر دستش بیرون کشیدم و لیوان ها را پر کردم. لیوانی به دستش دادم و گفتم:
–اگه بگم دلخور نیستم دروغ گفتم مامانت حق داره روی تو حساس باشه؛ تو تنها دخترشی اما این حقو نداره چون نمی تونه جلوی تورو بگیره منو ناراحت کنه! درسته نمی ذاره حتی خونه ی فامیلای خودشم بری اما به اونام زنگ میزنه و میگه که دوست ندارم دخترم با شما ارتباط داشته باشه؟! من می دونم مامانت چه اخلاقی داره اما نمی تونم قبول کنم که حرف و حدیثای گذشته و کینه ای که از بابام داشت رو طرز رفتارش تاثیری نداشته! انتظار داشتم تو این هشت و نه سالی که ما اومدیم تهران و تو بیشتر با ما در ارتباط بودی یکم ذهنیتشو عوض کنه و با دیده های خودش ما رو بسنجه نه از روی کینه و دشمنی که تو گذشته بوده و سالها ازش گذشته و نه از شنیده هاش. این وسط گناه ما چیه؟! بخدا انقدر بد حرف زد دلم نمی خواست درو به روت باز کنم.
دستش را دور لیوانش حلقه کرد و با اخم گفت:
–تو درست می گی همه ی حرفات حقه اما بیخود می کردی درو به روم باز نکنی؛ گناه من چیه که مامانم نمی خواد قبول کنه گذشته ها گذشته و همه چی تموم شده؟! مامانم کینه شتریه! بابا و طاهام وقتی فهمیدن دوباره بهت زنگ زده خیلی شاکی شدن.
با لبخند موزیانه و لحنی که شیطنت در آن موج می زد ادامه داد:
باید بودی و می دیدی طاها چه یقه ای جر می داد، کلی ازتون طرفداری کرد بابا هم همه ی حرفاشو تایید کرد و گفت با رفت و آمد من مشکلی نداره.
آه از نهادم بلند شد. همین را کم داشتم که طاها طرفداری ما را کند. حالا زن عمو با آن وسواس فکری و شکش به همه چه فکری می کرد؟ با لبهایی آویزان گفتم:
–دیگه بدتر حالا مامانت فکر می کنه خبریه که طاها ازمون طرفداری کرده!
ترانه بلند خندید و گفت:
–قیافه اشو. اتفاقا خیلی مشکوک طاها رو نگاه می کرد فک کنم یه بوهایی برده که یه چیزی بین شما دوتا هست.
اوایل که به خانه ی ما می آمد طاها هم همراهی اش می کرد اما من این همراهی را دوست نداشتم؛ طاها پنج سال از من بزرگتر بود. پسر خوب و مهربان و موجهی بود اما دلم نمی خواست با رفت و آمدش زمینه را برای حرف و حدیثها فراهم کنم، انگار او هم بعد از مدتی متوجه ناراحتی من شد که رفت و آمدش را محدود کرد.
با حرص نامش را صدا زدم. بلندتر خندید و گفت:
–حرص نخور عشقم حالا چی میشه اگه چیزی بینتون باشه عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن.
تلخندی زدم و با غم نگاهش کردم؛ حرف نگاهم را خواند که دیگر حرفی نزد. خودش بهتر از هر کسی می دانست از محالات حرف زده؛ تمام دنیا هم جمع می شدند و می گفتند با طاها خوشبخترین زن عالم می شوم، من حتی به طاها فکر هم نمی کردم، از اینکه روزی علاقه ای بین من و طاها بوجود بیاید مرا می ترساند چرا که می دانستم هیچ عاقبت خوشی در پس این علاقه نخواهد بود. اگر چنین اتفاقی می افتاد شک نداشتم زن عمو کمر به قتل من می بست! طاها از هر نظر عالی و درجه یک بود و می توانست آرزوی هر دختری باشد اما من با خودم عهد بسته بودم تا عمر دارم عاشق هیچ مردی نشوم بخصوص مردهای خاندان رستگار! چشمم ترسیده بود و آنقدر بزرگ و عاقل شده بودم که از یک سوراخ دوبار گزیده نشوم. من از همان شبی که زادگاه آبا و اجدادی ام را ترک کردم، دور خاندان رستگار و پسرانش، یک خط قرمز کشیدم.
* * * *
نیم ساعتی می شد که به اصرار ترانه از خانه بیرون زده و بعد از چند دور گشت زدنِ بی هدف در خیابانهای شهر، حالا جلوی آموزشگاه منتظر آیه بودیم.
آیه سوار شد و با صدای بلند و پرانرژی سلام کرد. من و ترانه به عقب برگشتیم و با لبخند جوابش را دادیم. خودش را جلو کشید و از بین دو صندلی بوسه ای روی گونه ی ترانه و بعد روی گونه ی من کاشت و پرسید:
–از کجا به کجا؟
خندیدم و جواب دادم:
–ازخونه به خیابون گردی بعدم اینجا، از اینجا به بعدم هر چه پیش آید خوش آید. آزمون چطور بود؟
عقب رفت و با رضایت و اطمینان گفت: عالی.
گل از گلم شکفت و لبخندی عمیق روی لبهایم نشست. سودای پزشک شدن داشت و به خاطر رسیدن به آرزویش سخت تلاش می کرد. می گفت: “می خوام بابا رو خوشحال کنم.”
بابا آرزو داشت یکی از ما پزشک شود اما هیچ وقت عادت نداشت علایق و سلیقه ی خود را به ما تحمیل کند و همیشه تشویقمان می کرد به دنبال علاقه مان برویم. از ما سه نفر فقط آیه به پزشکی علاقه داشت. من از بچگی عاشق تدریس بودم و از این رو معلمی را انتخاب کردم، آرش هم همیشه عاشق طراحی و ساختن بود، بعد از یک سال پشت کنکور ماندن، در رشته ی معماری قبول شد.
ترانه ماشین را روشن کرد و به راه افتاد:
–حالا که آزمونتو عالی رد کردی میریم به افتخار شما فالوده بستنی می زنیم تو رگ.
دور میزی نشسته و منتظر سفارشمان بودیم. ترانه ما را به یکی از مغازه های معروف فالوده بستنی تجریش آورده بود. قبلا هم چند باری با آرش به اینجا آمده بودیم جای دنج و قشنگی بود. نگاهم را از پشت شیشه ی مغازه به بیرون دوخته بودم و به این فکر می کردم که چه خوب است که من در این شهر خاطره ای ندارم که باعث آزارم باشد. راحت و آسوده خاطر به هر کجای شهر که بخواهم می روم بدون اینکه بترسم مبادا با رفتنم به فلان کافه، رستوران، پارک، سینما یا پاساژ خاطره ای برایم زنده می شود و راه نفسم را می بندد. تهی بودن همیشه هم بد نیست. بابا با دور کردن من از آن شهر مرا از هرچه خاطره بد، تهی کرده بود و به جای آن کلی خاطره ی خوش و شیرین از خودش برایم به یادگار گذاشته و رفته بود. راست گفته اند آدمیزاد پوست کلفت است من هم خیلی پوست کلفت بودم؛ روزی که بابا رفت هرگز فکر نمی کردم دوباره بتوانم به زندگی برگردم گرچه اگر آرش و آیه و آن دو موجود دوست داشتنی که کمی دورتر از من در شهری دیگر نفس می کشیدند را نداشتم بی شک می مُردم.
آهی کشیدم و چشم از بیرون گرفتم. نگاهم روی آیه و ترانه نشست. هردو سرشان را در گوشی ترانه فرو برده و ریز می خندید. خدا می دانست دوباره چه سوژه ای پیدا کرده اند که این طور فارغ از اطراف و آدمها بودند.
–چه خبره تو اون گوشی؟
باشنیدن صدایم هر دو سرشان را بالا آوردند و آیه با خنده ی شیرینی گفت:
–ترانه کلی سلفی از خودش گرفته باید ببینی آمال.
ترانه گوشی اش را روی میز به طرفم چرخاند و گفت:
–بیا نگاه کن ببین آجیت چه دافیه.
همین که گوشی را برداشتم پسر جوانی با لباس فرم شیک و تمیزی سینی سفارشمان را روی میز گذاشت. ترانه با خوشرویی از او تشکر کرد و من سرگرم دیدن عکسها شدم. با هر حرکت انگشتم روی صفحه ی گوشی و دیدن عکس بعدی بیشتر به این یقین می رسیدم که او یک خُل به تمام معناست. قیافه اش را کج و کوله کرده و از خودش در مدلها و ژستهای مختلف سلفی گرفته بود. خنده ام گرفت به این فکر کردم اگر گوشی اش دست کسی بیفتد حتما یا از خنده جان به جان آفرین تسلیم می کند یا از سر تاسف.
گوشی را به طرفش هل دادم. لبهایم را آویزان کردم و سری به نشانه ی تاسف تکان دادم:
–فقط می تونم از خدا بخوام تو رو تو اولویت بذاره اوضاعت اصلا خوب نیست آجی دافم.
گوشی را برداشت. زبانش را بیرون آورد و چشمانش را لوچ کرد و با لحن با مزه ای گفت:
–از خدا بخواه یه شوهر گوگولی سر راهم بزاره. بی شوهری بهم فشار آورده خل شدم. هر روز صبح که از خواب پا میشم عَر عَر می کنم تا شب اما هیچ کس به من توجه نمی کنه، حرف منو نمی فهمن اصلا.
همراه با آیه خندیدیم. منظورش از عَر همان شوهر بود از قصد و برای خنده از کلمه ی ترکی آن استفاده می کرد. معتقد بود: « شوهر در زبان شیرین ترکی معنی جالب و در عین حال مسخره ای دارد.» از خنده ی زیاد قرمز شده و چشمانم اشکی شده بود:
–تو نمی خواد عَرعَر کنی، تو سعی کن تا جایی که مقدوره برات حرف نزنی.
سرش را کج کرد و با قیافه ی مظلومانه ای که بیشتر باعث خنده ام می شد گفت:
–اگه سنگین رنگین باشم و عَر عَر نکنم، تو قول میدی یه شوهر گوگولی برام پیدا کنی؟
خنده ام را کنترل کردم و کمی به خودم مسلط شدم. من بهتر از هر کسی می دانستم چه خواستگارهایی دارد و با آن چشمان روشن و موهای طلاییاش چه دلها که نبرده، تمام حرفهایش شوخی بود و محض خنده.
–من بلد نیستم شوهر پیدا کنم اونم از نوع گوگولی! اصلا مرد اونم از نوع گوگولی داریم؟!
لبهایش را آویزان کرد و با قاشق فالوده اش را زیر و رو کرد:
–حالا من تمام سعیم اینه که گاگول… ببخشید گوگول باشه حالا نشد من به سیبل کلفت و شکم گندهاشم راضیام، حالا اینم نشد اشکال نداره فقط مذکر باشه.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم؛ نمیتوانستم بلند بخندم اما او با خونسردی و بدون اینکه لبخند هم بزند حرف میزد:
–دیگه چیکار کنم؟ با چه زبونی بگم من عَر می خوام! بابا بیست و چهارسالگی هم غزل خداحافظیرو خوند و رفت؛ همیشه یکی از فانتزیام این بود که بچه ی اولم فقط دوازده سال با خودم اختلاف سنی داشته باشه اما نشد، خودت شاهدی من از ده سالگی دارم عَر عَر می کنم.
آیه از خنده ریسه رفته بود و از چشمانش اشک می آمد اما من به خودم مسلط شده بودم؛ سرم را کج کردم و با لبهایی آویزان با ناامیدی که همه نمایشی و برای خنده بود گفتم:
–من دو سالم از تو بزرگترم رسما ترشیده حساب می شم که.
قاشقش را رها کرد و به صندلی اش تکیه داد و با خونسردی گفت:
–آره عشقم مگه شک داشتی؟! هر وقت به خودمو خودت فکر می کنم، یاد اون مثل عزیزجون میافتم که میگه دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست؛ با این اوصاف به حال من و تو باید زار زد.
آیه با خنده و شیطنت گفت:
–ریا نباشه ولی محض اطلاع من هنوز به بیست نرسیدم.
ترانه پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت:
–قاقاتو بخور بچه. ما همسن تو بودیم پامونو جلو بزرگترمون دراز نمی کردیم حالا توی جوجه داری واسه ما فخرفروشی می کنی.
تکیه اش را از صندلی گرفت. یک قاشق از فالوده اش خورد و با نگاهی به من ادامه داد:
–بیخیال فکرشو نکن شکر خدا تو خاندان رستگار وفور نعمته و به فراوانی نره غول… ببخشید شاخ شمشاد داریم بالاخره یه خر… ای وای ببخشید یه آقا پیدا می شه تا ما طوق بندگی، یا همون حلقه ی غلامی رو بکنیم تو حلقش.
نگاهش را بین من و آیه چرخاند و شانهای بالا انداخت و گفت:
–تمام سعیام این بود مودبانه باشه.
می خواستم بگویم از نظر خاندان رستگار ما گل مذبله هستیم و بدرد پسرانشان نمی خوریم چون از زنی متولد شدیم که به گفته ی آنها بی دین و مطرب بود و برادرشان را جادو کرد و از آنها گرفت؛ اما جملاتش چاشنی طنز داشت و بیشتر محض خنده بود برای همین نخواستم تلخ شوم و او را هم ناراحت کنم.
آیه اخم کرد و با پوزخند گفت:
–نره غولای خاندان رستگار ارزونی خودشون. از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش.
سپس با لبخند مهربانی رو به من کرد، چشمکی زد و با غرور ادامه داد:
–ما خودمون کلی گزینه روی میز داریم. بنده که دارم تحصیل می کنم. در مورد خانوم معلمَم باید به عرض برسونم هر کسی لیاقت عشق جان مارو نداره.
نگاهش کردم؛ با مهر، با عشق، دلم قنج رفت برای محبت و لطف خالصانه و خواهرانه اش. او و آرش برای من فقط خواهر و برادر نبودند. وابستگی و علاقه ام به آنها مثل علاقه و دلبستگی مادر به فرزندانش بود. چهارده سالم تمام نشده بود که مامان راه زندگیش را از بابا جدا کرد و برای همیشه رفت و من برای آنها هم مادر شدم هم خواهر. با هم غصه خوردیم، با هم گریه کردیم، با هم شاد شدیم، با هم از سختی عبور کردیم و در واقع با هم بزرگ شدیم گرچه منکر این نمی شوم که اگر بابا و صبوری و مهر بی اندازه اش نبود و یا او هم مثل مامان بیخیال ما می شد و به دنبال زندگی و آرزوهای خودش می رفت شاید ما آدمهای دیگری می شدیم و به کل از زندگی دست می شستیم.
تمام مهری که نسبت به او در دلم داشتم در نگاهم ریختم و لبخندی عمیق روی لبم نشست:
–من چه خوشبختم که تو رو دارم یکی یدونه ام.
با شنیدن حرفم گل از گلش شکفت و با دستش برایم شکل قلب درست کرد و بعد هر دو دستش را روی لبهایش گذاشت و پشت سر هم بوسه فرستاد. خندیدم. به این کارها و اداهایش عادت کرده بودم.
ترانه با قیافه ای آویزان سرش را بالا گرفت و گفت:
–خدایا میبینی، چه جوری دل میدن و قلوه میگیرن، اگه من بمیرم تو شاهد باش از حسودی اوردوز کردم. چی می شد به جای اون طاهای نره غول یه آجی گوگولی به من می دادی؟
نگاه غضب آلودش بین من و آیه که ریز می خندیدم چرخ خورد:
–هِرهِر. بی مزه های لوس. به شما یاد ندادن داشته هاتونو به رخ دیگران نکشین و دلشو نسوزونین؟
دستم را دراز کردم و دور شانه اش پیچیدم. او را به طرف خودم کشیدم و سرش را بوسیدم:
–قربونت برم که از همه چی م گوگولی شو می خوای، ما غلط بکنیم بخواییم دل تورو بسوزونیم، توام خواهر مایی یه دختر عمو که بیشتر نداریم. تو خوده خوده عشقی.
لب پایینی اش را بالا کشید و چانه اش چین خورد:
–ممنون واسه دلگرمی خوب بود.
* * * *
در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بودم. آیه به اتاق رفته و مثل هر شب غرق کتابهایش بود. امتحاناتش که شروع می شد اجازه نمی دادم هیچ کاری بکند همه چیز را محیا می کردم تا او در آرامش و با فکری آزاد درسش را بخواند و به آرزویش برسد. من خیلی زود یاد گرفتم برایشان هم مادر باشم هم خواهر. آرش هم بعد از خوردن شام به اتاقش رفت. ماشین را فروخته و کمی دمغ بود برای همین اصلا سوالی نپرسیدم و او را به حال خود گذاشتم تا با یادآوری اتفاقات اخیر اذیت نشود.
به اتاق مشترک خودم و آیه سرک کشیدم؛ می خواستم ببینم اگر هنوز نخوابیده با هم به اتاق آرش برویم و دور هم چای و میوه بخوریم اما وقتی او را غرق خواب روی تخت دونفره مان دیدم؛ آرام در را تا نیمه بستم و از روی میز کنسول سینی را برداشتم و به سمت اتاق آرش رفتم. تقه ای به در زدم و منتظر شدم و خیلی زود صدایش را شنیدم:
–بیا تو آمال!
دستگیره را پایین کشیدم و وارد اتاقش شدم. پشت میز نشسته بود، به محض ورودم روی صندلی گردانش به سمتم چرخید. با تاپ آستین حلقه ای گشاد و شلوارک ستش که هفته ی پیش خودم برایش خریده بودم، شبیه پسر بچه ها شده بود. با لبخند به سمتش رفتم، بوی شامپو و صابون مشامم را پر کرد، سینی را روی میزش گذاشتم و با نگاهی شماتت بار، اعتراض کردم:
–آرش! تو باز رفتی حموم موهاتو خشک نکردی؟! بدتر از همه جلوی باد کولرم نشستی؛ دوباره فردا صبح بینیت کیپ میشه خب! حداقل خشکشون نمی کنی کلاه حوله ای رو بذار بمونه رو سرت!
لیوانش را از سینی برداشت و لپ تاپش را به سمتم چرخاند و گفت:
–ول کن موهای منو، ببین طرحم چطوره؟
با گفتن:” صبر کن تا بگم. ” روی میزش چشم چرخاندم؛ کنترل اسپلیت را گوشه ی میز پیدا کردم، روی میز خم شدم و از همان جا خاموشاش کردم؛ از بچهگی هر وقت موهایش خیس می ماند یا اگر کمی نم داشت، با کوچکترین باد و یا حتی نسیم خنک بینی اش کیپ می شد و نفس کشیدن را برایش دشوار می کرد؛ علاوه بر این دکتر گفته بود پلیپ هم دارد و باید عمل کند اما زیر بار نمی رفت.
وقتی با سشوار و شانه به طرفش برگشتم با خنده گفت:
–بیخیال عزیز من، خشک میشه.
بی توجه به حرفش سشوار را به برق زدم، پشت سرش ایستادم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم و سرش را کمی به عقب متمایل کردم:
–حرف نباشه. حالا بهم بگو هر بار که در می زنم از کجا می فهمی منم؟
لبخند دندان نمایی زد و گفت:
–چون در زدن تو با اون فسقل فرق میکنه.
خندیدم و او ادامه داد:
–فسقل یه تقه می زنه و تا به خودم بیام، می بینم خودشو پرت کرده وسط اتاق.
بلندتر خندیدم. درست می گفت؛ چند روز پیش سر همین موضوع، با هم بحثشان شده و آیه مثل همیشه حق را به خودش داده و چند روز با آرش سرسنگین بود و در آخر هم باز مثل همیشه این آرش بود که برای آشتی پیش قدم شد.
وقتی از خشک شدن کامل موهایش مطمئن شدم سشوار را خاموش کردم و آن را دوباره به سر جای قبلی اش برگرداندم. لبه ی تخت نشستم، با دو انگشت اشاره و میانی اش بینی ام را گرفت و گفت:
–مرسی مامان کوچولو.
لبهایم کش آمد و او دوباره لپ تاپ را به سمتم چرخاند و پرسید:
–حالا بگو چطوره؟
طرحش یک مجتمع مسکونی تجاری، با یک فضای سبز بسیار زیبا و وسیع بود.
–از نظر فنی مهندسی که سر در نمیارم چی به چیه اما ظاهرش خیلی قشنگه.
با گفتن: “دیگه آخراشه، یکی دو روز دیگه تمومه. ” لپ تاپ را به سمت خود کشید.
حرفی نزدم؛ تمام حواسم به نیم رخ مردانه و جذابش بود، چقدر شبیه بابا شده بود!
سنگینی نگاهم را حس کرد، سرش روی شانه به طرفم برگشت و با لبخند متعجبی پرسید:
–چرا اینجوری نگام می کنی؟!
–خیلی شبیه بابا شدی.
لپ تاپش را بست و روی صندلی کاملا به طرفم چرخید و لبخند زد، درست مثل بابا؛ او هم وقتی می خندید چال کوچکی روی گونه ی چپش دلبری می کرد. نمی دانم نگاهش روی چشمانم مکث کرد و بعد از وقفهای کوتاه، بلند شد و کنارم نشست، دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا به سینه اش فشرد و روی موهایم را بوسید. آرش همین بود؛ هر وقت سرمای دلتنگی و حسرتها در نگاهمان مینشست و تنمان را میلرزاند، از آغوشش پیراهنی گرم و پدرانه برایمان میبافت. دم عمیقی از عطر تنش گرفتم و بازدمم را به شکل آه بیرون فرستادم؛ آرش یک سال از من کوچکتر بود از این رو حرف هم را بهتر می فهمیدیم و درک می کردیم؛ ما از همان کودکی شاهد قهر و دعوا و کشمَکش بین مامان و بابا بودیم؛ مادری که سه هفته از یک ماه را در قهر و دوری بود و یک هفتهای هم که بود یا به جنجال و دعوا میگذشت یا در اتاقش سرگرم سازها و نتهای موسیقی بود. ما خیلی زود از دنیای کودکی فاصله گرفتیم چون برای درک دنیای اطرافمان باید بزرگ میشدیم. کمی از او فاصله گرفتم و با خنده گفتم:
–چاییمون یخ کرد! برم عوضش کنم.
آرش بلند شد و در حالی که به سمت کمدش می رفت گفت:
–تا تو بری چایی هامونو عوض کنی منم بساط لوگو می چینم، فردا جمعه اس موافقی یکم دیر بخوابیم؟
بلند شدم. استکانها را در سینی گذاشتم و گفتم:
–چرا که نه. اتفاقا می خواستم در مورد یه موضوعی هم باهات صحبت کنم.
وسط سالن یک ملحفه ی سفید انداخته و تمام قطعات لوگو را روی آن ریخته بودیم. آرش علاقه ی زیادی به لوگو و پازل های هزار تکه داشت و بیشتر اوقات بیکاری اش، سرگرمی اش ساخت لوگو و پازل بود. من هم علاقمند شده بودم و اکثر اوقات همراهی اش می کردم. لوگوی جدیدی که خریده بود قطعات خیلی ریز و زیادی داشت. زانو به زانوی هم نشسته بودیم، فنجان نسکافه اش را بدستش دادم و گفتم:
–به جای چای نسکافه آوردم، بخور سرد نشه، منم حرفمو بگم بعد شروع کنیم.
تشکر کرد و فنجان را از دستم گرفت. جرعه ای نوشید و گفت:
–من سراپا گوشم بفرمایید حضرت عشق!
لبخند گلو گشادی روی لبهایم نشست و چشمانم ستاره باران شد. از این دست حرفها زیاد می زد، محبت کردن و خوب حرف زدن را هم از بابا به ارث برده بود.
–اینجوری میگی از ذوق نمی تونم حرف بزنم که.
اخم کرد و صاف نشست، یک دستش را از آرنج کمی خم کرد و کف همان دست را سر زانویش گذاشت، با دست دیگرش گوشه ی سیبل نداشته اش را تاب داد و یک تای ابرویش را بالا برد و با صدای زمختی گفت:
–بوگو ضعیفه!
به ژست با مزه اش خندیدم و گفتم:
–خیلی بهت میاد، یه جور خاصی جذاب میشی.
لبخند دندان نمایی زد و گفت:
–اِ یادم بمونه مِن بعد اینجوری دلبری کنم.
کف دستانم را روی زمین گذاشتم و خودم را کمی جلو کشیدم و گونه اش را بوسیدم:
–تو همه جوره جذاب و دلبری.
–جریان سوسکه و دست و پای بلوریشه دیگه!
خندیدم و بی حرف نگاهش کردم. فنجانش را برداشت و جرعه ای نوشید و گفت:
–خوب حالا بریم سر اصل مطلب.
مکث کوتاهی کردم و حرفم را مزه مزه کردم و خیره در نگاه منتظرش گفتم:
–می خوام امسال تابستون برم تو یه کافه کار کنم.
نگاهش رنگی از سرزنش و تعجب گرفت:
–کافه؟!
قصدم از گفتن تصمیمی که گرفته بودم، کسب تکلیف یا اجازه گرفتن از آرش نبود؛ فقط می خواستم به عنوان مرد خانهمان، در جریان همه ی کارهای ما باشد، چیزی که خودش از ما خواسته بود. او بارها ثابت کرده بود که به تصمیمات من و آیه احترام می گذارد حتی اگر مخالف صد در صد آن باشد. آرش از اینکه نادیده گرفته شود و آخر از همه در جریان امور قرار بگیرد یا از کس دیگری غیر از خودمان بشنود، متنفر بود. سالها پیش به خاطر پنهانکاریام، حرفی به من زده بود که همیشه آویزه ی گوشم بود: ” تو پاتو جای پای مامان نذار، هیچ وقت پنهون کاری نکن و یه مرد رو تو عمل انجام شده قرار نده. “
من هم مثل خودش با جدیت اما آرام و خونسرد گفتم:
–اشکالش چیه آرش جان؟
دفترچه ی راهنمای لوگو را برداشت و ورق زد. سکوتش و گره ابروانش نشان می داد، تصمیمم به مزاقش خوش نیامده است. طاقت نیاوردم و دوباره پرسیدم:
–نگفتی آرش! اشکالش چیه؟
دفترچه را روی کارتون گذاشت و گفت:
–پر از اشکاله عزیز من! صورت خوشی نداره یه دختر بره تو کافه کار کنه.
خیره در چشمانش گفتم:
–یعنی چی صورت خوشی نداره؟ من متوجه نمی شم بیشتر توضیح بده.
پوفی کرد و گفت:
–آمال! چه توضیحی بدم، اصلا در شأن توه بری تو کافه کار کنی؟ اصلا تو بری کافه چی کار کنی؟
چشمانم را بستم و گونههایم را باد کردم؛ هر وقت میخواستم ریلکس باشم این کار را انجام میدادم. چشمانم را باز کردم و گفتم:
–کافه کار کردن چه ربطی به شأن و منزلت داره، کاره عار که نیست، بعدم تو که بهتر از هر کسی می دونی من چقدر دوست دارم کار کردن تو همچین فضاهایی رو، هنرشم دارم. به جای اینکه تو خونه سفارش بگیرم و کار کنم میرم جایی که دوستش دارم و بهم حس خوب میده.
چشمکی زدم و با نیشخند اضافه کردم:
–برم چم و خم کار دستم بیاد، خدارو چه دیدی شاید معلمی رو گذاشتم کنار و کافه زدم.
دستی به صورتش کشید و چانه اش را بالا داد و گفت:
–وقتی می گی دوست دارم، هنرشو دارم، علاقه دارم و این کار حالمو خوب میکنه، بحث کردن بی فایده اس. تو تصمیمترو گرفتی و من جز تاییدت راه دیگهای ندارم.
لبهایم را آویزان کردم و با ناراحتی گفتم:
–متلک میندازی؟
دستش را به سمت صورتم آورد و طره ای از موهایم که روی صورتم بود را گرفت و به آرامی کشید و با خنده گفت:
–معلوم بود؟
بلافاصله ادامه داد:
–حالا جایی رو هم سراغ داری؟
با لبخند عمیقی نگاهش کردم؛ این بار خیلی زود از موضعش کوتاه آمده بود، برادرانه های آرش همیشه همین قدر خاص بود؛ هیچ گاه از قدرت مردانه و زور استفاده نمیکرد، مخالفت میکرد، بحث میکرد اما در آخر باز کنارت میایستاد نه مقابلت.
–خانم سراج، قراره با خواهرزاده ش که تو میدون تجریش یه کافی شاپ بزرگ داره صحبت کنه، مثل اینکه دنبال کسیه که انواع کاپ کیک و نوشیدنی های سرد و گرم رو بلد باشه.
بسته ای از قطعه های لوگو را باز کرد و روی ملحفه ی سفید ریخت و گفت:
–خوبه. هر وقت اوکی شد بهم بگو با هم بریم.
لبخند زدم و با گفتن: “چشم ” مشغول باز کردن بقیه ی بسته ها شدم.
****
از پشت میز فلزیام بلند شدم، آرام و شمرده شمرده بین نیمکتها قدم برداشتم. سر هر نیمکت، لحظهای مکث کرده و برگه ی زیر دست بچهها را نگاهی اجمالی میانداختم؛ امتحان ریاضی داشتند.
کنار نیمکت سوم ایستادم، سیاوش سرش را بلند کرد و مثل همیشه محجوبانه لبخند زد، من هم اول به نگاه منتظر او و سپس به مهراد، دوست بغل دستیاش، لبخند زدم.
به برگه هر دو نگاه کردم، مهراد شروع به نوشتن کرده بود، با دقت بیشتری برگهی سیاوش را از نظر گذراندم؛ جواب مسئله چهار را اشتباه محاسبه کرده بود، با انگشت اشاره چند ضربه روی عدد به دست آمده، زدم و با گفتن: “یه بار دیگه حساب کن. ” دستی به سرش کشیدم و از کنارش گذشتم. بین شاگردانم فرقی قائل نمیشدم اما ته دلم، سیاوش را کمی بیشتر دوست داشتم؛ معصومیت و غم عظیمی که در چشمانش لانه داشت و از همه مهمتر، شخصیت همیشه مودب و مهربانش، باعث میشد او در نگاهم عزیزتر باشد. شاید هم به این دلیل عزیز شده بود که ارتباط نزدیکتر و صمیمیتری با او داشتم و از مشکلاتش آگاه بودم؛ پدرش در یک نزاغ خیابانی، آن هم برای جدا کردن دو نفر دیگر که دعوا میکردهاند، کشته شده بود و مادرش دو سال پیش به دلیل افسردگی شدید با مصرف بیش از حد داروهای آرامبخش خودکشی کرده بود.
روزی که ماجرای زندگیاش را از آقای بسطامی، معلم پروشی مدرسه، شنیدم به قدری به هم ریختم که زنگ آخر را به کلاس نرفتم و به خانه برگشتم و یک دل سیر برای او گریه کردم؛ این حجم از غم و تنهایی برای شانههای کوچک سیاوش ده ساله زیادی بزرگ بود!
کنار پنجره ایستادم و شانهی راستم را به لبه ی آن تکیه دادم، نگاهم بین بچهها در گردش بود. دستم را بالا آوردم و به ساعت مچیام نگاه کردم؛ فقط ده دقیقه وقت باقی بود اما عادت نداشتم به بچهها گوشزد کنم چقدر زمان دارند. وقتی خودم دانشآموز بودم، زمانی که معلم اعلام می کرد چه قدر زمان تا پایان باقی ایست استرس میگرفتم و جواب سوالات از ذهنم میپرید.
پشت میزم برگشتم، نشستنم روی صندلی، همزمان شد با بلند شدن سیاوش. نزدیک آمد و برگه را روی میز گذاشت. با لبخند پرسیدم:
–چطور بود؟
لبخند دندان نمایی زد و جواب داد:
–خدا کنه همهرو درست جواب داده باشم.
–چون اول از همه برگهاتو دادی، تصیحش میکنم نمرهاتو بهت میگم.
گل از گلش شکفت و با گفتن: “مرسی.” با خوشحالی از کلاس خارج شد.
پدربزرگش پیر بود و به او گفته بود:” خیلی خوب و خوب که نشد نمره” برای همین اصرار داشت حتما نمرهی تمام دروسش را به عدد بگویم تا پدربزرگش را خوشحال کند. خیلی از والدین، مثل پدربزرگ سیاوش به توصیفی بودن نمرات اعتراض داشتند اما قانون نظام آموزشی بود و دادن نمرهی عددی از طرف معلم، تخلف محسوب میشد، از این رو فقط به سیاوش نمره میگفتم و یک راز میان ما بود.
برگه ها و کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون آمدم و با سیاوش روبرو شدم، لبهایم را آویزان کردم و گفتم:
–متاسفم؛ یه بیست بی دو گرفتی.
دستی به سر بیمویش کشید و خندید؛ آنقدر به خودش اطمینان داشت که بیست بی دو گرفتن برایش خندهدار بود.
چشمکی زدم و با لبخند گفتم:
–من یه دو کنار صفرت میزارم.
بدون حرف نگاهم کرد و من ادامه دادم:
–به مادربزرگ و پدربزرگت سلام برسون، مواظب خودتم باش.
مؤدبانه تشکر کرد و با گفتن: “چشم” خداحافظی کرد و رفت.
همانجا ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. طرز برخورد و رفتارش به یک پسر بچهی ده ساله نمیخورد؛ پدربزرگ و مادربزرگش آدمهای بسیار متشخص و باشعوری بودند و به تربیت سیاوش اهمیت زیادی میدادند، اجازه نمیدادند به خاطر بچگی و نبودن پدر و مادرش هر کاری دلش خواست انجام دهد یا هرطور که دوست داشت رفتار کند اما به دنیای کودکانهی او هم دست درازی نمیکردند، از سیاوش شنیده بودم که در بازیها با او همراه میشوند از قایم باشک و خاله بازی گرفته تا فوتبال و بازیهای فکری.
تقهای به در زدم و وارد دفتر مدیر شدم به جز آقای مالکی، معلم پایهی پنجم، کسی در دفتر حضور نداشت. به احترامم بلند شد، سلام کردم و سراغ آقای کریمی، مدیر مدرسه، را گرفتم، مثل همیشه مؤدبانه و سر به زیر جواب داد:
–تو کلاس بغلی، دارن با خانم لواسانی صحبت میکنن.
تشکر کردم و از دفتر بیرون زدم و ناخودآگاه در ذهنم او را با آقای دشتی، معلم پایهی ششم، مقایسه کردم؛ نصف قیافه و جذابیت او را هم نداشت اما آنقدر محترم و باشخصیت بود که در طول سه سال همکاریام با او هیچ حرکت ناشایستی از او ندیده بودم، برعکس دشتی که حضورش در این مدرسه به یک سال هم نمیرسید اما رفتار و نگاهش آنقدر منزجر کننده بود که دلم نمیخواست حتی جواب سلامش را بدهم.
از پنج پلهی عریضی که به حیاط بزرگ مدرسه ختم میشد، پایین رفتم. سکوت مدرسه دلگیر کننده بود، حال و هوا وشلوغی مدرسه را دوست داشتم و همیشه پایان سال تحصیلی دلم میگرفت.
زیر درخت کاج ایستادم تا فروغ بیاید. امروز صبح با دیدن پیامش که ساعت سه بامداد آن را ارسال کرده و خواسته بود، بعد از ظهر را با هم باشیم، میدانستم باز هم خواب میماند و دیر میرسد. چند باری با تلفن همراهش تماس گرفتم تا بیدارش کنم اما خاموش بود، شمارهی همسرش را هم داشتم اما خجالت کشیدم به او زنگ بزنم.
لبهی باغچه نشستم و سرم را روی شانه به سمت راست، کج کردم و نگاهم را به خاک باغچه دادم، دست دراز کردم و چوب باریک و کوچکی که کنار تنه درخت بود را برداشتم و خاک نم دار را زیر و رو کردم. این کار را دوست داشتم نمیدانم چرا اما بوی خاک نمزده حس خوبی به من میداد. خانهمان در تبریز آپارتمانی نبود؛ هر وقت بیکار میشدم بیلچهام را برمیداشتم و به جان باغچه میافتادم. بابا همیشه فصل بهار، کلی گل میخرید و من همه را خودم در باغچه میکاشتم.
با صدای دزدگیر ماشین سرم را بلند کردم و با دیدن فروغ، چوب را رها کرده و برخاستم. پشت مانتویم را تکاندم و با خنده و شیطنت گفتم:
–نوش جون.
نزدیکم شد و دستی به پیشانیاش کشید و با دهن کجی گفت:
–تو چرا خوشحالی؟
با حفظ لبخندم گفتم:
–چون حقته! کسی که تا صبح بیداره فیلم میبینه یا تو صفحات مجازیه، چه به تعلیم و تربیت.
رو ترش کرد و گفت:
–خوب دور برندار، سرم درد میکنه بیا تو بشین. یا کریم به اندازهی کافی بَق بَقو کرد.
خندیدم. به آقای کریمی میگفت یاکریم و قسم راست و دروغش، موهای او بود. میگفت مردی که در آستانهی پنجاه سالگی انقدر مو روی سرش دارد باید سر موهایش قسم خورد.
با گفتن:” اون کبوتره که بق بقو میکنه نه یا کریم.” سوئیچ را از او گرفتم و ماشین را دور زدم.
همزمان با من سوار شد و نشست. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد:
–سرم داره میترکه، دیگه گفتم یاکریم به موت قسم زود میام بیخیالم شد.
ماشین را به حرکت درآوردم و با سرزنش گفتم:
–سردرد کمترین عارضهی شب بیداری و صبحانه نخوردنه فروغ خانم! بعدم دیگه سال تموم شد و یاکریم و همه ما آرزو به دل موندیم تو یه روز سر وقت بیای.
از گوشهی چشم نگاهم کرد و به آرامی چشمانش را بست و زمزمه کرد:
–از منبر بیا پایین! همش تقصیره کاوهاس، میخوام بکشمش.
پل جلوی مدرسه را به آهستگی رد کردم و گفتم:
–عجب! اونوقت چه ربطی به آقا کاوه داره؟
–صندلی را کمی خواباند و با همان چشمان بسته گفت:
–ربطش اینه وقتی من بهش میگم بیا فیلم ببینیم یا وقتی گوشیمو با خودم میبرم تو اتاق خواب، باید یه دونه بزنه تو دهنم بگه بیا بگیر بخواب، گوشیمم بگیره پرت کنه بیرون نه اینکه استقبال کنه.
صدای بلند خندهام در فضای بستهی ماشین پیچید؛ تصور کاوه در این هیبت واقعا خندهدار بود. چند باری با او برخورد داشتم و به نظرم مهربان و خوشاخلاق میآمد.
چشمانش را باز کرد و سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
–چند بار بگم اینجوری نخند من تحریک میشم؟!
لبهایم را روی هم فشردم و اخم کردم و با گفتن: “بیادب” حواسم را به جلو و خیابان دادم.
صدایش را با خنده شنیدم:
–من بیادبم یا تو که سریع ذهنت میره سمت کارای خاک برسری؟ من منظورم از تحریک شدن این بود که وقتی اینجوری میخندی دلم میخواد بفشارمت تا صدای استخونات در بیاد؛ آخه خیلی قشنگ میخندی لامصب. یه بار جلوی دشتی اینجوری بخندی به فنا میره. شرط میبندم حتی اون مالکی همیشه سر به زیرم دیگه نمیتونیم کنترل کنیم.
ریز خندیدم و دیگر حرفی نزدم؛ اگر ادامه میدادم، بعید نبود تمام و کمال چگونگی تحریک شدن دشتی و مالکی را برایم تشریح کند و با خباثت از دیدن قیافهی شرمزدهی من لذت ببرد و قهقهه بزند. گاهی فکر میکردم خدا قصد داشته او و ترانه را پسر بیافریند اما در لحظهی آخر منصرف شده؛ هر دو از دختر بودن فقط فیسش را داشتند.
عمر دوستیام با فروغ به یک سال نمیرسید، دوستیمان نوپا بود اما حتم داشتم او برایم میماند.
مهرماه بود که به این مدرسه آمد. یکی دو هفتهی اول، فقط در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف میزدیم اما به این خاطر که هر دو پایهی چهارم را تدریس میکردیم و تقریبا هم سن و سال بودیم ارتباطمان بیشتر شد. آنقدر مهربان و خوشبرخورد و شوخطبع بود که کمکم در دلم جا باز کرد اما پایههای دوستیمان وقتی محکمتر شد که در جریان تصادف آرش، از همان ساعات اولیه خودش و همسرش در کنارمان بودند. همسرش کاوه وکیل حاذقی بود و کلی کمک حالمان شد.
فروغ شخصیت جالبی داشت؛ آدمی نبود که از راه نرسیده بخواهد تمام زیر و بم زندگیم رابداند، در گذشتهام کنکاش کند و یا راجع به خصوصیترین مسائلش بگوید و از من هم چنین انتظاری داشته باشد. برای فروغ مهم نبود من چقدر تحصیلات دارم، کدام منطقه زندگی میکنم، پدر و مادرم چه کسانی هستند. فروغ را دوست داشتم چون مرا با اخلاق و شخصیت خودم میسنجید نه داشتههای مادیام.
کسی با خصوصیات اخلاقی او که به حریم شخصی دیگران احترام میگذارد، میتوانست برای کسی چون من که علاقهای به حرف زدن از مسائل و مشکلاتم ندارم، دوست خوب و ماندگاری باشد.
****
لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:
–بخور! سردردتو میندازه.
کاسه را از روی کابینت برداشتم و به طرف یخچال رفتم، همزمان با باز کردن در یخچال صدایش را شنیدم:
–چی هست؟ مزهاش هم مثل بوش خوبه یا تلهاس؟
چند تا خیار و گوجه از یخچال برداشتم و در کاسه ریختم، در یخچال را بستم و چپ چپ نگاهش کردم:
–چای زنجبیله؛ واسه سردرد خوبه. مزهاش هم خوبه، حالا بخور.
صندلی را عقب کشیدم و روبرویش نشستم. کمی از محتوای لیوان نوشید و با رضایت گفت:
–خوبه.
لبخندی زدم و با گفتن:” نوش جان” مشغول پوست کندن خیار شدم. سکوت بینمان را سوال فروغ شکست:
–آرش چی گفت؟ صولت اومده بود؟
با شنیدن نام صولت، مرد میانسالی که آرش با او تصادف کرده بود، با ناراحتی گفتم:
–من که زنگ زدم هنوز نیومده بود، آرش میگفت تو دفتر آقا کاوه منتظرشن. آخرین بار که زنگ زدم جواب ندادن حتما صولت اومده رفتن دادگاه.
–انشاا… دیگه امروز تموم میشه.
نفسم را به شکل آه بیرون فرستادم و گفتم:
–کاش اون روز بیشتر پافشاری میکردم و نمیذاشتم ماشینرو ببره. الان مجبور نبود کل پول ماشینشو بده پای خسارت.
از چهرهی درهمش پیدا بود ناراحتی من در او هم اثر کرده اما لبخندی به لب نشاند و زمزمه کرد:
–خداروشکر کن ضرر جانی نبود، ضرر مالی قابل جبرانه، اگه خدای نکرده یارو میمرد، مگه میشد جمعش کرد.
چند ماه پیش، درست همان روزی که بیمهی ماشین تمام شده بود آرش تصادف کرد و چون مقصر حادثه بود مجبور شدیم دیهی آقای صولت را خودمان پرداخت کنیم. شبی که این اتفاق افتاد شب بدی را گذراندم، تا رسیدنمان به بیمارستان جانم به لبم رسید، وقتی آرش را دیدم و از خوب بودن حالش مطمئن شدم کمی خیالم آسوده شد اما طولی نکشید با دیدن بدن نیمه جان صولت روی تخت و حال بدش از هوش رفتم. وقتی به خودم آمدم و فروغ را بالای سرم دیدم که دستش را دور شانهی آیه حلقه کرده و به او دلداری میداد دوباره شروع به بیقراری و گریه کردم؛ گمان میکردم صولت مرده و ماموری که قبل از بیهوش شدنم رسیده او را با خود برده است. من هیچ چیز در مورد مراحل قانونی نمیدانستم و با گریه به فروغ التماس میکردم از کاوه بخواهد کاری کند آرش را به زندان نبرند.
–آره خدا رو صد هزار بار شکر. اون شب چه حالی داشتیم، خودشم خیلی ترسیده بود. بخدا من دلم واسه صولت هم خیلی سوخت؛ مرد بیچاره داغون شده بود، اگه بدونی چقدر دعا کردم مشکل جدی براش پیش نیاد. ولی ناراحت میشم، غصهام میگیره وقتی میبینم کل پول ماشینشو پای ضرر و زیان داد. من گفتم پول پیش مغازهرو بده بعد خرد خرد برمیگردونه گفت نمیخوام مقروض باشم.
جرعهای از چایش را نوشید و گفت:
–سخت نگیر، شاید خواسته خسارتی که خودش باعث و بانیش بوده از جیب خودش بده.
با لحنی آرام و ناراحت زمزمه کردم:
–نمیزارم اینجوری بمونه؛ همین که کارش تو شرکت آقای پویان قطعی بشه، مجبورش میکنم با پول پیش مغازه ماشین بخره. پای پیاده میبینمش دلم میگیره.
بلند شد و با دوانگشت گونهام را گرفت و کشید و با گفتن: ” حق دارن بهت بگن مامان کوچولو” به طرف سینک رفت.
مسیر بحثمان را به موضوع مورد علاقهی او و خودم کشاندم و گفتم:
–راستی سه ماه تابستونو میرم سرکار.
شیر آب را بست و دستمالی از رول جدا کرد، به طرفم برگشت و با تعجب پرسید:
–کجا؟! چه کاری؟!
با دقت در حال خرد کردن گوجه بودم ، دست از کار کشیدم و با نیشخند گفتم:
–همون کاری که دوست داشتم.