سر جای قبلیاش نشست و با هیجان گفت:
–نه بابا؟! چه خوب.
دوباره مشغول شدم:
–والا؛ خواهرزادهی خانوم سراج، تو تجریش کافی شاپ داره، قراره صحبت کنه برم اونجا میگه اکثر پرسنلش هم خانومن.
به صندلیاش تکیه داد و دستانش را روی سینه گره زد، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
–خانم سراج کی باشن؟! چرا اول به من نگفتی که به صابر بگم بری اونجا؟
برادرش کافه رستوران داشت که توسط پسرش و خواهرزادهاش اداره میشد؛ چند باری هم دعوتم کرده بود اما هر بار قسمت نشده بود بروم. بار آخر هم شبی بود که آرش تصادف کرد و قرارمان بهم خورد. از وقتی تمام کارهای مراسم جشن سالگرد ازداجش، از تزئین و سفرهآرایی گرفته تا آشپزی را انجام داده بودم، میگفت اوقات بیکاریام را به رستوران برادرش بروم و در آنجا مشغول شوم. گاهی هم پا را فراتر گذاشته و از من میخواست، معلمی را بیخیال شوم و در زمینهی خدمات مجالس فعالیت کنم. معتقد بود پول خوبی در این کار است.
لبم را با زبانم تر کردم و لبخندی به چهرهی طلبکارش زدم:
–خانوم سراج مربیم بود، از همون موقع که شاگردش بودم با هم در تماسیم. برات که تعریف کردم چندبار ازم خواسته برم باهاش کار کنم.
–همون خانومی که میگفتی یک بار ازت خواست بری تلویزیون واسه آموزش میوهآرایی تو قبول نکردی؟ اونم به جات یکی دیگه از شاگرداشرو فرستاد که اونم رفت گند زد.
خندیدم و سرم را به معنای جواب مثبت تکان دادم.
–خب ادامه بده!
–هیچی دیگه حالا قراره بهم خبر بده یه روز بریم پیش خواهرزادهاش. به تو هم اگه نگفتم واسه این بود که فکر نمیکردم جدی گفته باشی؛ گفتم شاید یه تعارفه. بعدم من اونقدر حرفهای نیستم که بیام تو کافه رستوران آقای لواسانی کار کنم؛ خودت گفتی همهی آشپزاشون بینالمللی و حرفهایان.
نگاه چپی چپی خرجم کرد:
–من با تو تعارف دارم؟!
دست دراز کرد و تکهای پوست خیار برداشت و در حالی که به پیشانیاش میچسباند گفت:
–اونشب نموندی ببینی که چقدر تعریف کردن ازت. منم نامردی نکردم تا تونستم پیاز داغشو زیاد کردم. دیگه دیدم نمیتونن آب دهنشون جمع کنن ادامه ندادم حوصلهی تمیز کاری بعدشو نداشتم.
بلند خندیدم. جون کشداری گفت و خندهام را در نطفه خفه کرد و ادامه داد:
–زن صابر هیچکسرو تو آشپزی قبول نداره اما خیلی از دستپختت تعریف میکرد. صابر و هامون هم عاشق شیرینی زنجبیلیهات شدن. اون شبم چند بار گفتن اگه دوستت بیاد برای ما کار کنه حقوق خوبی بهش میدیم.
پشت چشمی نازک کرد و افزود:
–اونشب که افتخار ندادی بمونی ازت رونمایی کنم، حالام کم تاقچه بالا بذار.
خندیدم و با پشت دست اشک چشمم را پاک کردم؛ عجب پیاز تندی بود! هنوز دلش به خاطر اینکه در مراسمش نمانده بودم صاف نشده بود؛ آن شب بعد از اتمام کارهایم، کادویی که برایش خریده بودم به دستش دادم و هر چه اصرار کرد که با آرش تماس نگیرم و بمانم قبول نکردم. هنوز آنقدر با هم صمیمی نشده بودیم و من عادت نداشتم شب جایی بروم و در مراسمی که هیچ کدام از مهمانانش را نمیشناسم حضور داشته باشم.
پوست خیار دیگری برداشت و روی گونهاش مالید:
–من فردا میرم پیش صابر.
بینی ام را بالاکشیدم و گفتم:
–نه. بذار خانم سراج خبر بده اگه نشد، بهت خبر میدم.
رو ترش کرد و با اخم “برو بابا”یی نثارم کرد.
بلند شدم تا دستهایم را بشویم:
–زشته! دیگه بهش گفتم؛ اگه تا فردا بهم خبر نداد بهت میگم.
با خنده اضافه کردم:
–حالا ما اینجا میبریم و میدوزیم،
اومدیم و آقای لواسانی اصلا پرسنل جدید نخواست! شاید حرف اون شبش تعارف بوده. بخوادم یک پرسنل برای تمام سال میخواد؛ من فقط سه ماه تابستون میرم.
سرش را کمی به عقب متمایل کرده و پوست خیارها را روی صورتش فیکس می کرد:
–شما از اون کاپ کیکای خوشمزهات و اون شیرینی نخودچی و زنجبیلیهات درست کن، من تضمین میکنم همین فردا صبح سرکار باشی حتی شده واسه یک روز.
آبغوره را روی میز گذاشتم و بلند خندیدم:
–یعنی رشوه بدیم مگه بچهان با شیرینی و شکلات گولشون بزنیم؟
سرش را به معنای تاسف تکان داد:
–تو که انقدر خنگ نبودی! چند بار بگم مردا از بچه هم بچهترن و بندهی شکمن، باید حواست به شکم و …
از لبخند موذیانه و نگاه خبیثش فهمیدم ادامهی بحث را به کجا میخواهد بکشاند. سریع هر دو دستم را بالا آوردم و وسط حرفش پریدم و سریع گفتم:
–باشه باشه ادامه نده، یادم میمونه.
****
آفتاب اول صبح از پشت پردهی حریر و نازک پنجره، روی صورت و بالا تنهاش پهن شده بود. چشم باز کرد اما نور زیاد باعث شد به روی شکم بچرخد و سرش را در بالشش فرو کند. نور زیاد آن هم برای اتاق خواب را دوست نداشت اما وقتی پردهی ضخیم اتاقش جایش را به این پرده داد اعتراضی نکرد؛ خیلی وقت بود اینجا را خانهی خود نمیدانست.
هفتهای یکی دو روز آن هم به خاطر مادرش میآمد که بیشتر اوقات، کار را بهانه میکرد تا مجبور نباشد شب را بماند.
از سالن صداهایی به گوش میرسید که زیاد واضح نبود اما به راحتی صدای محکم و همیشه طلبکار او را تشخیص میداد. خوب میدانست این دو روزی که اینجاست اوضاع به همین منوال خواهد بود. هر بار که میآمد سعی میکرد کمترین برخورد را با او داشته باشد تا بحث و مجادلهای بینشان پیش نیاید.
تمام دیشب به خاطر نگاه ملتمس مادرش، گوشه و کنایههای او را به جان خریده و دم نزده بود. دلیل رفتارهایش را میدانست اما اینبار محال بود تن به خواستهاش دهد. اینبار به خاطر هیچکس از خودش نمیگذشت.
دوش گرفت و در اتاق ماند. وقتی از رفتن پدرش مطمئن شد، تختش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
به آرامی نام مادرش را صدا زد و از راهروی منتهی به اتاقها خارج شد و قدم به سالن گذاشت.
مادرش زیاد در خودش فرو میرفت برای همین حضور یکباره و سرزدهشان او را میترساند. کم سن و سال بود که متوجه این موضوع شد اما از همان روزی که فهمید همیشه حواسش بود که او را نترساند. به نسا و محمد هم این مسئله را گوشزد کرده بود، آن دو هم مثل خودش رعایت میکردند. تنها کسی که رعایت حال مادر را نمیکرد و گاهی او را به شدت میترساند پدرش بود، وقتی هم با اعتراض و ناراحتی مادر روبرو میشد، طلبکارانه و عصبانی میپرسید: “چرا ترسیدی؟! مگه غیر از ما کسی تو خونهاس؟!” مادر هم برای جلوگیری از بحث و جدل کوتاه آمده و با لبخند و عوض کردن حرف، سعی میکرد از هر گونه بحث و تنشی جلوگیری کند. خودش هم آدم صبور و ساکتی بود اما گاهی از صبر و سکوت مادرش عصبانیاش میکرد.
حدسش درست بود؛ مادرش را جلوی تلویزیون خاموش، مثل همیشه در خود فرو رفته و غرق در فکر یافت. با چند قدم بلند خودش را به او رساند و دوباره صدایش زد. مادرش به یکباره برگشت و او با لبخند سلام کرد و گفت:
–ترسوندمتون؟ ببخشید. خیلی صداتون کردم نشنیدین.
مادرش با خوشرویی جواب سلامش را داد، بلند شد و با گفتن:” نه عزیزجان نترسیدم.” با لبخند مهربانی، سینه به سینهی او ایستاد.
دستش را دور شانهی مادرش حلقه کرد و سرش را پایین آورد، پیشانی او را بوسید و با لبخند پرسید:
–به چی انقدر عمیق فکر میکردین؟
مادرش از او فاصله گرفت و در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
–تا تو شکلات داغتو بخوری محمدم میآد، فرستادمش از اون نونایی که دوست داری بخره.
به روش تکراری او برای شانه خالی کردن از جواب خندید و به دنبالش وارد آشپزخانه شد.
صندلی از پشت میز بیرون کشید، دست مادرش را گرفت و روی صندلی نشاند و با گفتن: “بشین من خودم درست میکنم.” به سمت کتری که روی گاز در حال جوش بود رفت و پشت به مادرش ایستاد:
–سوال من جواب نداشت فریبا بانو؟
–چیز مهمی نبود مادر؛ تو که بهتر میدونی من زیاد میرم تو فکر و تو فکرم به همه جا سرک میکشم.
فنجان به دست برگشت و روبروی مادرش نشست، موشکافانه تک تک اجزای صورت ظریف او را از نظر گذراند و روی چشمانش مکث کرد و با شیطنت گفت:
–حالا کجاها سرک میکشی منم ببر.
مادرش لبخند زد، لبخندی که هیچگاه چشمانش را دچار نمیکرد:
–از خودت بگو، اوضاع و احوالت از دایی صابر، از فروغ و بقیه.
از رفتار او خندهاش گرفت. دیگر مطمئن شد یک چیزی هست؛ چیزی که قطعا به نسا و خانوادهی عمویش مربوط است که مادرش سعی دارد از او پنهان نگه دارد و ذهن او را منحرف کند. به صندلیاش تکیه زد و دستانش را بدون اینکه بدنهی فنجان را لمس کند دور آن حلقه کرد و گفت:
–من خوبم؛ همه خوبن؛ اونور همه چی خوب و آرومه. منم اصلا نفهمیدم شما همش بحثو عوض میکنی که از جواب دادن به سوالای بعدی طفره بری!
خیره در چشمان مادرش با لحن جدی گفت:
–باز چی شده؟ من غریبه نیستم، شما نگی یکی دیگه میگه، بالاخره میفهمم، چیز پنهانی بین ما نیست. درسته اینجا دیگه خونهی من نیست اما آدمای این خونه و مشکلاتشون به من مربوط میشه.
مادرش دستش را دراز کرد و ساعد او را گرفت، اخم کرد و با لحنی غمگین گفت:
–کی گفته اینجا دیگه خونهی تو نیست؟! تو نور چشم منی؛ مشکلی هم نیست ذهنترو درگیر نکن. حرف تازهای نیست، یه مشت حرف تکراری که همهرو میدونی.
بلند شد و به سمت یخچال رفت و ادامه داد:
–ناهار واست عدسپلو درست میکنم که دوست داری.
چشمانش را بست و با کف دستش دهان و فکش را پوشاند و فشرد و نفسش را به یکباره از بینی بیرون فرستاد. سعی داشت آرامشش را حفظ کند دلش نمیخواست مادرش را برنجاند.
جمله ی آخر مادرش یعنی نقطهی پایان؛ در نتیجه ادامهی بحث بیفایده بود. بیخیال شد و دل به دل مادرش داد:
–نسا عدسپلو دوست نداره یه غذای دیگه درست کنید که همه دوست داریم.
این حرفش نگاه همراه با لبخند مادرش را به دنبال داشت. مخلفاتی که از یخچال درآورده بود روی سینک گذاشت و به طرف او برگشت:
–اونم دیروز میگفت حتما عدسپلو درست کنم چون تو دوست داری. بعدم کدوم غذا باب سلیقهی هر سهتای شماست اِلا املت که اونم باباتون نمیخوره. تو نگران نسا نباش برای اونم کشک بادمجون درست میکنم.
روی پلهی اول ایوان نشسته و دستانش را زیر چانه زده و نگاهش معطوف حوض هشت ضلعی و نسبتا بزرگ وسط حیاط بود. در کوچه پس کوچههای کودکی قدم میزد؛ تابستانهایی که پدرش برای دیدن و خریدن فرش به شهر دیگری میرفت، این حوض حکم استخر را برایشان داشت، مادر تمام گلدانهای شمعدانیاش را از دور حوض برمیداشت تا آنها راحت باشند و از آب بازی لذت ببرند. مادر هم همیشه روی تخت چوبی گوشهی ایوان مینشست و کتاب میخواند، هر از گاهی هم به او و محمد گوشزد میکرد حواسشان به نسا باشد و او را زیاد خیس نکنند.
دنیای کودکی، دنیای بیخبری و خوش خبری بود که در چشم بر هم زدنی گذشت و تمام آرزوها و خوشیهایشان در دنیای بزرگسالی، بین مشکلات و غمهایشان گم شد.
با شنیدن صدای قدمهایی به عقب برگشت و با دیدن محمد پرسید:
–هانیه چی گفت؟
محمد کنارش نشست. کف دستانش را روی زمین گذاشت و تنش را کمی عقب کشید، سرش را بالا گرفت و گفت:
–مهمون دارن.
سرش را روی شانه به سمت او کج کرد و خیره در نگاه پراستفهام او ادامه داد:
–عمو صادق و زنعمو امشب میرن خونشون. عم….
میان حرفش پرید و با تعجب پرسید:
–واسه خواستگاری؟!
محمد تک خندهای کرد و صاف نشست:
_خواستگاری که نه، احتمالا داره میره فعلا با عموهادی صحبتاشو بکنه.
از خونسردی و آرامش محمد، هم حرصش گرفت و هم تعجب کرد:
–تو چرا انقدر خونسردی؟! نمیخوای کاری کنی؟!
محمد نگاهش کرد و با نیشخند گفت:
–دست خالی برمیگرده. گرچه اگر دست پرم برمیگشت دومادی نبود که پای سفرهی عقد بشینه.
ضربهای به سر او زد و با لحنی نگران و عصبی گفت:
–درست حرف بزن ببینم! بگو چه خبره؟! منظورت چیه؟!
محمد کف دستانش را بالا برد و گفت:
–خونسرد باش بابا. داشتم میگفتم دیگه پریدی وسط حرفم. دیشبم آقا زود تشریف آوردن نشد بگم.
اخم کرد:
–بله شما هم پاشدی در رفتی بنده یه تنه اخم و تخم و گوشه و کنایههاشو نوش جان کردم.
محمد برادر کوچکش بود و با پدرش از اول هم رابطهی خوبی نداشتند. محمد سرکش بود و حاضر جواب، به همین خاطر پدرش هیچوقت با او کنار نمیآمد. از روزی هم که قضیهی خواستگاری هانیه برای حسین مطرح شده بود، رابطهشان بدتر شده و با هم کنتاکت بودند. دیشب هم به محض ورود پدرش از خانه بیرون زد و آخر شب، موقع خواب به خانه برگشت.
محمد خندید و با اشاره به تخت چوبی گفت:
–تو پوستت کلفته، صبرتم زیاده، من میموندم باز دعوامون میشد. حالام پاشو بریم رو تخت بشینیم، اینجا استخونای ما تحتم اذیته.
پوفی کرد و بدون حرف بلند شد و لبهی تخت چوبی نشست و منتظر شد تا او شروع کند.
محمد با فاصلهی کمی کنارش نشست و گفت:
–واسه این میگم دست خالی چون عمو هادی خونه تنهاست. زنعمو هانیه و هلمارو برداشته رفته خونهی باباش.
–چرا؟!
محمد یک پایش را از زانو خم کرد و روی تخت گذاشت:
–دو شب پیش سر جریان خواستگاری دعواشون شده. هانیه میگفت بابام زنگ زد گفت بیام دنبالتون، مامانم گفت نه امشب با صادق تکلیفتو روشن کن بعد بیا.
پوزخند زد. او نمیتوانست مثل محمد خوشبین باشد؛ هرگز در طول عمر سیوسه سالهاش ندیده و نشنیده بود که پدر و عمویش توانسته باشند حتی برای خواستهها و اوامر صادق دلیل بخواهند چه برسد به مخالفت و تکلیف روشن کردن.
–چه خوش خیالی محمد! اینکه عمو هادی با صادق تکلیف روشن کنه، بیشتر شبیه یه جک خندهداره!
–مجبوره روشن کنه! نمیتونه که به خاطر برادرش قید زن و بچهاشو بزنه! اونجور که هانیه تعریف میکرد، مامانش کوتاه بیا نیست؛ به پدرش هم قضیهرو گفته، اونم گفته تا وقتی هادی با برادرش تکلیفشو مشخص نکنه و کلا ازش جدا نشه همین جا میمونی. بعدم هانیه میگه خیلی وقت بود مامانم و بابام مشکل داشتن این جریان باعث شد بدتر بشه.
همسر عموهادی از همان اول با دخالتهای بیجای صادق و شراکت سه برادر مخالف بود گاها هم زمزمههایی به گوشش میرسید که گلاره دوست ندارد هادی گوش به فرمان صادق باشد اما انگار اینبار کارد به استخوان رسیده که زنعمویش میخواهد جلوی صادق قد علم کند.
سرش را روی شانه به طرف محمد چرخاند و چانهاش را بالا کشید و گفت:
–باورش سخته که بالاخره یکی پیدا شده تو این خانواده تکلیف روشن کنه! اونم یه زن که به عقیدهی صادق، هدف از آفرینششون فقط بچه زاییدن و رسیدگی به خونه و زندگیه.
محمد دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
–حرفت درسته؛ اما زنعمو هم کوتاه بیا نیست، از هانیه شنیده بودم مشکل دارن این جریان که پیش اومد بدتر شد و زنعمو هم زد به سیم آخر.
یک تای ابرویش را بالا داد و با جدیت گفت:
–هانیه هنوزم همهی اخبار خونهشونو مو به مو به سمع و نظر بقیه میرسونه؟ هنوز این عادتشو ترک نکرده؟!
محمد سرش را خاراند و با نیشخند گفت:
–نه دیگه ترک کرده، فقط واسه من خبر میآره.
بلند خندید:
–دلم براش تنگ شده.
محمد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
–اونم دلش برای تو تنگه، اگه شرایطش جور بود مطمئن باش الان اینجا داشت گزارش میداد.
لبخند زد. هانیه برایش مثل نسا بود؛ پنج سال از نسا کوچکتر بود و تا چند سال پیش اکثر مواقع خانهی آنها بود حتی گاهی از مدرسه به بهانهی کمک گرفتن از نسا و محمد در درسهایش یکراست به خانهی آنها میآمد اما هر کاری میکرد جز خواندن درس! در عوض هر اتفاقی که در خانه و مدرسه افتاده و یا حرف و حدیثی بین فامیل مادریاش یا دوست و آشنا پیش آمده برای آنها مو به مو تعریف میکرد. بعضی وقتها تا هانیه میرسید با خنده به او میگفت:” خب هانیه تعریف کن ببینیم امروز کی دست تو دماغش کرده.” هانیه هم غشغش میخندید و شروع میکرد.
فهمیده بود هانیه بیشتر به دلیل علاقهاش به محمد اکثر مواقع به خانهشان میآید اما حرفی نزد تا از احساس محمد هم مطمئن شود. طولی نکشید که متوجه شد محمد هم به او علاقه دارد و خودش اولین کسی بود که محمد راز دلش را برایش فاش کرد.
سرش را بالا گرفت و نفسش را فوت کرد خوب میدانست این قضیه بدون جنجال و در آرامش حل نخواهد شد اما دلش نمیخواست ته دل محمد را خالی کند.
رو به جلو خم شد و آرنجهایش را روی زانوانش قرار داد، دستی به صورتش کشید و رو به محمد به سرش زاویه داد و گفت:
–هر اتفاقی که افتاد دختریرو که دوستش داری از دست نده لااقل تو با کسی ازدواج کن که انتخاب خودته و عاشقشی.
حرفهایشان از مسیر اصلی خارج شد؛ ذهنش درگیر اختلاف خانوادهی عمویش شد و یادش رفت از محمد بپرسد منظورش از “دامادی نیست که سر سفرهی عقد بشینه.” چه بوده است.
هر دو برادر از روی پلهها برخاستند و دوشادوش هم پایین رفتند. نسا با قدمهایی بلند و لبخندی شیرین نزدیکشان شد. سلام کرد و خودش را در آغوش کمیل انداخت:
–خیلی دلم برات تنگ شده بود، قربونت بشم من.
کمیل تن نحیف او را که به نظرش از هفتهی قبل لاغرتر شده بود به سینهاش فشرد، سرش را پایین برد و بوسهی محمکمی روی پیشانیاش، درست کمی پایینتر از خط رویش موهایش نشاند و گفت:
–خدانکنه. من بیشتر، تهدیگ سیب زمینی.
هر سه خندیدند. نسا آخرین بچه بود، در خلوت خودشان نام او را تهدیگ گذاشته بودند و نسا به آنها گفته بود، حتما تهدیگ سیبزمینی باشد چون خوشمزهتر از بقیه تهدیگهاست.
–من درخت نیستمآ، آقا به منم توجه کن.
صدای اعتراض محمد باعث شد از آغوش کمیل بیرون بیاید و پذیرای آغوش او شود.
مادرشان روی ایوان لبخند به لب منتظرشان بود. نسا با او هم احوالپرسی کرد و هر سه به همراه مادر وارد خانه شدند.
جرعهای از شربتش که نسا چند لحظه پیش برایش آورده بود نوشید و از عطر و طعم دلپذیر بهار نارنج لبخند رضایت بخشی روی لبهایش جا خوش کرد.
مادرش برای خواب نیمروزی که عادت همیشهاش بود به اتاق رفته و محمد بعد از خوردن ناهار، به یک باره جیم زده بود.
نگاهش را به نسا داد که کنارش نشسته و به گوشهی مبل خزیده و زانوانش را بغل کرده بود. اصلا از این طرز نشستن خوشش نمیآمد؛ بچه که بود هر وقت مادرش اینگونه گوشهای کز میکرد عزیزجون با اعتراض میگفت: ” تو چرا همش زانوی غم بغل میکنی فریبا. اینجوری میشینی غم عالم میریزه تو دل آدم.” از همان بچهگی او هم مثل عزیزجون حس خوبی از این طرز نشستن نمیگرفت.
–زانوهاتو بغل نکن میدونی که خوشم نمیآد.
نسا لبخند غمگینی زد و یک پایش را روی زمین گذاشت و پای دیگرش را از زانو خم کرده و زیر بدنش قرار داد و گفت:
–اون جوری نشینم غمهام تموم میشه؟ غم با من زاده شده منو رها نمیکنه.
از در شوخی وارد شد:
–نه بابا انگار سلیقهاتم فرق کرده؛ هایده گوش میدی!
نسا خندید اما نه از آن خندههای مسری و سرخوشانهی قدیمیاش که به لبهای دیگران هم سرایت میکرد؛ یک خنده که مزهی تلخش کامت را تلخ میکند.
–تو دنیای غم زدهی من شهرام شپره یه وصلهی ناجوره.
نیم تنهاش را به سمت او چرخاند و دستانش را از هم باز کرد و با گفتن: “بیا اینجا” او را به آغوشش دعوت کرد. نسا که در آغوشش خزید با لحن غمگین اما محکم و جدی زمزمه کرد:
–دیگه به حرف هیچکس گوش نکن، اینبار خودت تصمیم بگیر؛ ببین خودت چی میخوای به فکر آرامش خودت باش نه حرف بقیه. گاهی لازمه که خودخواه باشی.
نسا با صدایی که سعی داشت نلرزد گفت:
–میخوام اما نمیتونم… نمیشه. من خودمو میشناسم تحمل حرف شنیدن ندارم. گاهی با خودم میگم کاش به حرفت گوش میکردم و همون موقعها میجنگیدم اونوقت تا الان جای زخمامم خوب شده بود.
سرش را از روی سینهی او بلند کرد و با بغض ادامه داد:
–دیگه خسته شدم، پر از حرفم اما نمیدونم از کجا شروع کنم و از کدومش بگم. حال دلم خوش نیست.
دختری که روزی با لبی خندان و دلی پر از امید و سرشار از طراوت و تازگی از این خانه رفت هیچ شباهتی به این زن دلمرده و افسردهای که در آغوشش نوای غمگین و محزون صدایش، قلبش را سنگین میکرد نداشت.
او را از خود جدا کرد و بازوهایش را از دو طرف گرفت و با جدیت گفت:
–ببین نسا! درسته من از رضا خوشم نمیآد و از اولم مخالف بودم اما برای جدایی و طلاقم تشویقت نمیکنم. بهتره قبل از هر کاری بشینی باهاش حرف بزنی؛ خواستههاتو بگو، اونم اگه تو و زندگیشو دوست داشته باشه مطمئنن یک قدمی برمیداره. بهش گفتی خونهی جدا بگیره؟
نسا پوزخندی زد و گفت:
–میگه نمیتونم، بخوامم بابام نمیزاره.
نفسش را پر حرص رها کرد. انتظار جوابی غیر از این نداشت؛ مردی که تمام حساب و کتاب و زندگی و جیبیش دست پدرش بود، اگر میخواست هم نمیتوانست از پدرش جدا شود. روزی که به دفتر کاوه رفت، در جواب سوال کاوه که پرسیده بود چرا رضا خانهی مستقل نمیگیرد، شاید این مستقل شدن و دوری از خانوادهاش خیلی از مشکلاتشان را حل کند. همان روز با پوزخند به کاوه گفته بود که از محالات است.
–تو چی گفتی؟!
نسا آه بلندی کشید و گفت:
–هیچی. ادامه میدادم میشد دعوا، کل خانوادهاش میفهمیدن.
صدایش را کمی بلند کرد و توپید:
–وای نسا… وای. که چی؟! تا کی میخوای ملاحظه کنی و حرفی نزنی؟! به خودت نگاه کن چی ازت مونده؟! چطور اون خیلی راحت میتونه بگه نمیتونم و نمیشه اونوقت تو از این میترسی که خانوادهاش میفهمن؟!
قطره اشکی از گوشهی چشم نسا چکید که بیشتر اعصابش را تحریک میکرد.
–چی کار کنم کمیل! دعوا راه بندازم قهر کنم بیام خونهی بابام که چی بشه؟ که بابا دوباره دستمو بگیره ببره بذاره جلو در خونهی داداشش و برگرده. بدتر منو بشکنه و از ارزش بندازه؟
با گریه ادامه داد:
–من از واکنش بابای خودم بیشتر از همه میترسم؛ وقتی بابای خودم حقو به من نمیده، وقتی ازم حمایت نمیکنه. وقتی درکم نمیکنه. مردی که میگه چون شوهرم خرجمو میده، کتکم نمیزنه، هرز نمیپره پس همه چی گل و بلبلِ؛ فکر میکنی من بیام بگم دلم خوش نیست و دیگه این زندگیرو نمیخوام چی میگه؟ میگه خوشی زده زیردلت. یادت رفته سر جریان تو و ریحانه، چی کار کرد؟
یادش بود؛ پدرش همیشه برای دیگران پدر بود و برای فرزندان خودش ناپدری. وقتی گفت دیگر ریحانه را نمیخواهد پدرش کار وقیحانهی ریحانه را پای سادگی و بچگی نوشت و به هر راهی متوسل شد تا او را از تصمیمش منصرف کند اما او همهی عواقب کارش را به جان خرید و گفت هرگز دختری که باور و غرورش را شکسته نمیبخشد و به او برنمیگردد.
اشکهای نسا را پاک کرد و با آرامش گفت:
–من همهی اینارو میدونم. تو اصلا به این فکر نکن که واکنش بابا چیه؟ به حمایتش هم نیازی نداری. وقتی خودت نمیخوای، خودت دلت به ادامه نیست همهی اینایی که گفتی میره تو حاشیه. مهم خودتی نسا. هیچکس غیر از خودت نمیتونه کمکت کنه. منم کنارتم تا آخرش.
نسا لبخند کوچکی زد و قدرشناسانه نگاهش کرد. دستی به زیر چشمانش کشید و گفت:
–من خیلی وقته دیگه از درست شدن اوضاع زندگیم ناامید شدم و دارم با خودم میجنگم تا ترسامو بذارم کنار. منی که تا این سن همیشه متکی به یک مرد بودم و هیچ استقلالی نداشتم برام سخت بود که یکهو تو خودم و روند زندگیم تغییر ایجاد کنم. نمیگم دیگه نمیترسم و واسم مهم نیست اما دیگه از تنهایی تلاش کردن خسته شدم.
دست کمیل را گرفت و با لحنی ملتمسانه گفت:
–قول بده هر اتفاقی افتاد تو دخالت نکنی. نمیخوام همهی تقصیرا بیافته گردن تو، نمیخوام بگن تو تحریکم کردی.
* * * *
موهایم را با کش، محکم بستم. بعد از این همه سشوار کشیدن هنوز نم داشت. زیادی بلند شده و توی دست و پایم بودند اما دلم نمیخواست کوتاهشان کنم. تمام دوران کودکی و نوجوانیام کوتاه بودند؛ مامان همیشه برای راحتی کار خودش در کوتاهترین حالت ممکن نگهشان میداشت، وقتی هم که بابا مخالفت و اعتراض میکرد با عصبانیت میگفت که موهای من مثل فرش هزار و دویست شانه، تراکم بالاست و او وقت و حوصلهی شستن و شانهزدن و مرتب کردنشان را ندارد. حسرت اینکه مامان موهایم را شانه زده و ببافد همیشه در دلم ماند.
دوران نوجوانیام فرق داشت، دیگر بزرگ شده و از پس کارهای خودم برمیآمدم و قصد داشتم تا پایین کمر بلندشان کنم. موهایم تا روی شانههایم بلند شده بود که یک روز عمه عاطی انتهای آن را کوتاه کرد تا صاف و یکدست بلند شوند اما من تا سالها همان مدل کوتاهشان میکردم چون یک نفر، که آن زمان خیلی برایم با بقیه فرق داشت به من گفته بود با این مدل مو خیلی زیباتر و جذابتر میشوم. دیگر حسرت موی بلند نداشتم؛ با همین یک جمله بقچهشان کردم و به دست فراموشی سپردم.
بعد از اینکه همه چیز تمام شد به حرف دل خودم گوش کرده و دیگر موهایم را کوتاه نکردم، فقط سالی یک بار که عمه عاطی به دیدنمان میآمد یک سانت از پایین آن را قیچی میزد.
حالا عمه افروز که آن روزها هر بار مرا میدید، پشت چشم نازک میکرد و میگفت: “زینت زن به موهاشه اونم مویی که صاف و یکدست تا پایین کمرش اومده باشه.” کجا بود که ببیند موهایم آنقدر بلند شده که از پایین کمرم هم گذشته اما دیگر برایم مهم نیست که او دوستم داشته باشد و از من تعریف کند.
لباسهایم را پوشیدم. نگاه آخر را در آینه به خودم انداختم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم.
ده دقیقه تا آمدن فروغ فرصت داشتم؛ قرار بود با هم به کافه رستوران برادرش برویم. قرارمان برای ساعت چهار بود. امروز زیاد او را ندیده بودم. بعد از تعطیلی مدرسه با کاوه قرار داشت. فقط گفته بود که به دنبالم میآید و خیلی زود خداحافظی کرده و رفته بود. به دنبال خانه بودند؛ خانهی قبلیشان کوچک و یک خواب بود، قصد داشتند خانهای بزرگتر و نزدیکتر به خانوادههایشان بخرند.
بعد از رسیدن به خانه تماس گرفته و گفته بودم اگر کارشان طول میکشد و وقت ندارد خودش را اذیت نکند، من خودم میروم یا یک روز دیگر با هم میرویم اما با دهن کجی ادایم را درآورده و گفته بود:” من ساعت چهار جلو در خونتونم. وقتمو نگیر بای.” گوشی را قطع کرده بود.
گوشیام را برداشتم و وارد پیج اینستاگرامم شدم. هیچ عکس و فیلم شخصی نداشتم. بعد از اتمام دورههای آموزشیام، صفحهای برای خودم باز کردم و از تمام آنچه تا کنون درست کردهام عکس و گاها فیلمهای چند ثانیهای به اشتراک گذاشته بودم.
از تبریز که به تهران آمدیم، آنقدر گوشهگیر و کم حرف شده بودم که کنکور هم شرکت نکردم و یک سال عقب افتادم. در عوض به اصرار و اجبار بابا به کلاسهای میوهآرایی و سفرهآرایی رفتم. آن موقع این کلاسها تازه روی کار آمده و بابا از طریق یکی از دوستانش از وجود چنین کلاسهایی با خبر شده بود. اوایل خیلی بیمیل بودم و فقط از سر بیکاری و به خاطر بابا میرفتم اما رفته رفته خیلی خوشم آمد و در بقیهی کلاسهای آموزشگاه که آشپزی و شیرینی پزی هم داشت شرکت کردم و خیلی زود یاد گرفتم. بعد از اتمام دورهها اکثر اوقات به مغازهی بابا میرفتم و با آمنه و خاله حلیمه شیرینی و کیک میپختم و گاهی هم ژله درست میکردم و میفروختم. چند وقت بعد به سرم زد که میتوانم از مشتریهای بابا سفارش میوهآرایی و سفرهآرایی هم بگیرم. فردای آن روز برگهای به شیشه چسباندم که روی آن این جمله کپی شده بود: “سفارش میوهآرایی و سفرهآرایی برای مجالس و مهمانیها پذیرفته میشود.” بابا هم وقتی علاقه و ذوق و شوقم را دید روی کارتهای مغازه هم این جمله را اضافه کرد و شماره تماس خودم را هم کنار آن نوشت.
آنقدر سرگرم شدم و سرم شلوغ شد که غربت و تنهاییمان یادم رفت و فراموشم شد که عمهی خودم با من چه کرد.
باشنیدن صدای زنگ صفحهام را بستم و سریع بلند شدم. صندلهای تابستانیام را از جا کفشی پشت در برداشتم و از خانه بیرون زدم.
فروغ از ماشین پیاده شده و منتظرم بود. سلام کردم، سرتاپایم را از نظر گذراند و با لبخند جوابم را داد. جلو آمد و دستش را مشت کرد و مثل میکروفن جلویم گرفت و گفت:
–ببخشید خانم شما برای کدوم برند تبلیغاتی کار میکنید؟ میشه در مورد رنگ شناسی و خوش تیپ بودن یکم برامون توضیح بدین؟ و در آخر میشه بذارین من ماچتون کنم؟
خندیدم و اطرافم را نگاه کردم؛ کسی نبود که مسخره بازیهای او را ببیند. با گفتن: “بیا بریم دیر میشه.” از کنار او رد شدم تا سوار شوم. بازویم را گرفت و بعد از بوسیدن گونهام، اخم ساختگی کرد و صدایش را ته گلویش انداخت و گفت:
–دفعهی بعد روبنده میندازی میای بیرون، جونای مردم گناه دارن.
باز هم خندیدم. من زیبایی اساطیری نداشتم، یک دختر معمولی بودم اما نگاه او به من معمولی نبود؛ دوستم داشت، به همین خاطر به چشمش زیباتر میآمدم.
–رو بنده بزنم اونوقت یک جایی اتفاقی روبندهرو بردارم مسخرهام میکنن؛ میگن اعتماد به نفست اگه کاکتوس بود سالی دو بار هلو میداد.
از کنارم رد شد و ماشین را دور زد. در را باز کرد و قبل از سوار شدن گفت:
–تو زن زندگی نیستی؛ زنی که چشم گفتن بلد نباشه به درد من نمیخوره.
–عجب! تو چهار سال زندگی مشترکت با کاوه یک بار گفتی چشم؟
قلدرانه گفت:
–چشمرو باید کاوه بگه. من فقط دستور میدم.
سوار ماشین شدیم. در حالی که کمربندم را میبستم گفتم:
–من دلم خیلی واسه کاوه میسوزه؛ تو خیلی قلدری فروغ، اون طفلی هم خواهر نداره یکی دوتا بارت کنه دلم خنک شه.
دور زد و خصمانه نگاهم کرد و گفت:
–بزنم بری تو داشبورد؟! یا بهتره معرفیت کنم به یکی از اون سه تفنگدار بشی عروس ننهشون تا بفهمی دلت باید واسه کی بسوزه.
کاوه خواهر نداشت. در عوض سه برادر داشت که فروغ نام آنها را سه تفنگدار گذاشته بود و میانهی خوبی با آنها داشت اما همیشه از مادر کاوه شاکی بود و میگفت علاوه بر مادرشوهر بودن، به شدت جاری و خواهرشوهر است.
چند وقت پیش یکی دو چشمه از کارهایش را تعریف کرد و کلی حرص خورد اما من بیشتر خندهام گرفته بود؛ میگفت وقتی با پدر و برادران کاوه گرم میگیرد او قهر میکند یا خودش را به مریضی میزند. هر وقت لباس یا وسیلهای بخرد سریعا مشابه آن را تهیه میکند و فردای آن یا خودش به خانهی آنها میآید یا آنها را به خانهاش دعوت میکند؛ جالبتر اینکه میگوید من قبل از تو خریده بودم اما استفاده نمیکردم. آن روز به فروغ گفتم این کارها انقدر بچهگانه و لوس است که بیشتر موجب خندهام میشود تا اینکه حرصم را در بیاورد گفت: ” من نمیتونم مثل تو باشم. وقتی یک زن پنجاه و چهار ساله این اداها را درمیآره حرصم میگیره. آخه تو نمیبینی که چیکارا میکنه.”
به طرفش برگشتم و دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم:
–هیچکدوم. حالا بهم بگو خونه چی شد؟ پسندیدین؟
لبهایش را جلو داد و گفت:
–هیچی. خوشمون نیومد. قرار شد یکی دیگه پیدا کنه. اینارو بیخیال بگو ببینم چرا کافی شاپ خواهرزادهی سراج مورددار بود؟
عصر پنجشنبه با خانم سراج به کافی شاپ خواهرزادهاش رفتم اما با دیدن محیط و مهمتر از آن صاحب کافه با خودم گفتم اینجا جای من نیست و خدا را شکر کردم که آرش کار داشت و نتوانست همراهیام کند.
–یه جوری بود! دو طبقه داشت طبقهی پایین انگار زیرزمین بود. ما طبقهی بالا نشستیم. از پوشش بد و آرایش غلیظ پرسنلش که بگذریم، داخل کافه خیلی تاریک و دلگیر بود آدم خوف میکرد؛ همهی پنجرههاشو با پردهی ضخیم پوشونده بودن، هیچ دیدی به بیرون نداشت. به نظر میاومد پایین هم یه کلوپ بازیه که به کوچهی پشتی راه داره.
نیم نگاهی به من کرد و با اخم گفت:
–اکثرا اینجوریه آمال. واسه اینکه مشتریشون زیاد باشه خیلی کارا میکنن. از سرو مشروب و بازیهای شرط بندی بگیر تا جور کردن مکان و آدم واسه کارای خاک برسری.
–آره میدونم فکر کردی آرش واسه چی مخالف بود؟ واسه اینکه میدونه چه خبره تو بعضی از این به ظاهر کافهها. از خانم سراجم دلخورم.
با استفهام نگاهم کرد:
–فکر کرده چون من گفتم خیلی دوست دارم تو کافه کار کنم یعنی هر کافهای باشه میرم. با اون سامی جونش!
با خنده پرسید:
–چه جوری بود مگه؟
لبخند دندانمایی زدم و با شیطنت گفتم:
–جور خاصی نبود فقط مورد پسند من واقع نشد.
بلند خندید:
–جان من بگو چه شکلی بود؟ اینجوری که گفتی کنجکاوتر شدم بدونم این بخت برگشتهی کم سعادت کی بوده که مورد پسند تو واقع نشده.
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
–مسخره میکنی؟!
با مظلوم نمایی که اصلا به او نمیآمد گفت:
–به جانم خودم نه، فقط دوست دارم بدونم چجوری بوده که خوشت نیومده همین! دوست نداری نگو.
–وقتی از طبقهی پایین اومد بالا یه لحظه فکر کردم هالکه انقدر که گنده بود. به چهرهاش زیاد دقت نکردم چون اصلا از طرز نگاه و برخورد صمیمانهاش خوشم نیومد. وقتی هم نشست و دستاشو گذاشترو میز یاد دفتر نقاشی یکی از شاگردای کلاسم افتادم که همیشه تو هم تو هم و شلخته نقاشی میکشه، همهشونم نامفهومه.
پشت چراغ قرمز ترمز کرد. ساعدش را روی فرمان گذاشت و به طرفم چرخید:
–حقته! تا تو باشی نقدرو نذاری بچسبی به نسیه.
–خب حالا توام! الان میریم با خود آقا صابر صحبت کنیم؟
چراغ سبز شد. ماشین را به حرکت درآورد و با لحن با مزهای گفت:
–آقا صابر با آلما جونش رفته تبریز واسه سرکشی به هتل آپارتمان آلما.
آلما را کشیده و با کمی حرص ادا کرد. عقیده داشت زن برادرش زیادی لوس است.
–چه جالب اسم اونجارو هم گذاشته آلما؟
وقتی برای اولین بار آدرس کافه رستوران برادرش را به من داد. نام ترکی آن توجهم را جلب کرد و فکر کردم شاید فروغ هم مثل من اصالتی ترک دارد اما وقتی از او پرسیدم گفت که خودشان اصالتا تهرانی هستند؛ برادرش، دوران خدمت سربازی را در تبریز بوده و همانجا عاشق شده و ازدواج کرده است.
دهنکجی کرد و گفت:
–دقیقا چه چیزی جالبه؟! زیزی بودن برادر من؟
بلند خندیدم و با بدجنسی گفتم:
–تو چرا حسودیت میشه؟ خب برادرت این مدلی دوست داشتنشو نشون میده، توام به آقا کاوه بگو اسم دفتر وکالتشو بذاره فروغ.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
–با نمک شدی امروز!
خیره به جلو با لحن جدی ادامه داد:
–صابر فقط صاحب اونجاست؛ اداره کردنش به عهدهی هامون و کمیله. حالا میریم میبینیشون اما از الان بگم بهت؛ هامون زیادی شوخ و راحته از حرفاش ناراحت نشو. بهش گوشزد کردم اونم گفته چشم ولی میدونم باز کار خودشو میکنه.
لبخندی زدم و گفتم:
–بستگی به دوز راحتیش داره. باید ببینم چی پیش میآد.
فروغ پیاده شد و از من هم خواست که پیاده شوم. با مرد میانسالی که کنار در ورودی کافهرستوران ایستاده بود خوش و بش کرد و سوئیچ ماشین را به دستش داد و گفت:
–زحمتش با شما آقای ایزدی. فقط یه جا بذار که راحت بتونم بیام بیرون.
چیزی که میدیدم یک کافهرستوران معمولی نبود. یک باغ رستوران بزرگ و سرسبز و چشم نواز بود. مطمئنا اگر ترانه اینحا بود میگفت: “کافه رستورانای قبل از تو سوء تفاهم بود.” دور تا دور باغ دیوارهایی به ارتفاع سی سانت کار شده و روی دیوار با نردههایی آهنی که در انتها چند شاخه میشدند حصار کشی شده بود. نمیدانستم گیاه سبزی که حصار آهنی را محصور کرده از کدام تیرهی پیچکهاست؛ طوری سرتاسر حصار آهنی را پوشانده بود که اگر شاخکهای بالایی نبود هرگز متوجه نمیشدم زیر آن همه سبزی چیزی از جنس فلز هم وجود دارد.
وارد حیاط شدیم و آهسته و قدم زنان به راه افتادیم. فضای سبز حیاط بینظیر بود. دو سمت آن چمن کاری شده و درختان بید مجنون با فواصل معینی کاشته شده و زیر سایهشان میز و صندلی چیده بودند. راه باریک و مارپیچی شکلی دو قسمت حیاط را از هم جدا میکرد و به یک ساختمان بزرگ و شیک میرسید. کف آن سنگهای بزرگ و گردی گذاشته شده که از لابهلای آنها چمن روییده بود.
نفس عمیقی کشیدم تا ریههایم از این همه طراوت و تازگی و هوای مطبوع بینصیب نمانند.
–اینجا چه قشنگه فروغ.
فروغ دستش را پشت کمرم گذاشت و با من هم قدم شد. کنار گوشم زمزمه کرد:
–نه به قشنگی چشم تو.
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
–پسر میشدی خیلی راحت مخ میزدی.
کمرم را آهسته فشرد و با شیطنت گفت:
–آخ اگه پسر میشدم؛ تورو هر جا میدیدم عاشقت میشدم بعد میدزدیدمت و بهت تجاوز میکردم تا مجبور بشی زنم شی.
خودم را کنترل کردم که بلند نخندم:
–چرا انقدر خشن! خب مثل ادم میاومدی خواستگاری منم جواب بله میدادم.
نچی کرد و ابروهایش را بالا انداخت و با نیشخند گفت:
–من خشن دوست دارم.
تاسف بار نگاهش کردم:
–خدارو شکر که پسر نشدی.
ایستاد و بازویم را گرفت و با گفتن: “آره خدا به دخترا رحم کرده.” من را کنار کشید و گوشیاش را در آورد و مشغول شماره گرفتن شد.
–به کی زنگ میزنی؟
گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:
–بگم بیان همین جا بشینیم حرف بزنیم. نظرت؟
به اطراف نگاه کردم و شانهای بالا انداختم:
–برای من فرقی نداره.
هنوز مکالمهاش تمام نشده بود که با لبخند پهنی دستش را بالا برد و تکان داد. مسیر نگاهش را دنبال کردم و به پسر جوانی رسیدم که لبخند به لب با قدمهایی بلند به سمتمان میآمد؛ قد بلند بود و تیشرت سفید و شلوار جین آبی به تن داشت. هر چه نزدیکتر میشد، زوایای چهرهاش هم آشکارتر میشد. موهایی با فرهای درشت داشت و با یک تل کشی آنها را مهار کرده بود. چند قدم با ما فاصله داشت که بلند سلام کرد. هر دو با لبخند جواب سلامش را دادیم. نزدیکتر شد و با فروغ دست داد، بدون توجه به نگاه مشتریانی که چند تا از میزهای حیاط را اشغال کرده بودند او را به آغوش کشید و سرش را بوسید.
حرکتش لبخند را مهمان لبهایم کرد؛ حتما او از آن دست مردانی بود که مهربانی و احساسش به غرورش میچربید.
کمی از فروغ فاصله گرفت اما هنوز با یک دست کمر او را در بر گرفته بود. دست آزادش را به سمتم دراز کرد اما فروغ بلافاصله با چشم غره ساعدش را گرفت و همراه با دست خودش پایین آورد. به روی خودش نیاورد و با حفظ لبخندش گفت:
–من هامون هستم، خیلی خوش اومدین، خوشحالم میبینمتون. بالاخره سعادت نصیب ما شد شمارو ملاقات کردیم، فروغ انقدر از شما تعریف کرده بود که اگه شما نمیاومدین قصد داشتم خودم خدمت برسم.
زبان چرب و قیافهی جذابش برازندهی شغل رستوران داری بود؛ او خیلی راحت میتوانست دیگران را تحت تاثیر قرار دهد. لبخند مؤدبانهای زدم و در جواب رگبار جملاتش، کوتاه و مختصر گفتم:
–منم از آشناییتون خوشحالم.
قدمی رو به جلو برداشت و دستش را به طرف ساختمان که هنوز چند متری از آن فاصله داشتیم دراز کرد و گفت:
–کمیل یکم کار داره، بریم بالا تو کافه بشینیم تا اونم بیاد.
پشت میزی که توی تراس بزرگ و سرتاسری طبقهی دوم بود و به حیاط دید داشت نشسته بودیم. شانهام با برگهای گلدان گل یخی که روی نردهی تراس در جایگاه مخصوص مستطیلی شکلش قرار داشت مماس بود.
پیشخدمت در حال چیدن سفارشاتمان روی میز بود که فروغ با گفتن: “کمیل ام اومد.” بلند شد. پیشخدمت کارش را تمام کرد و عقب کشید و من هم بلند شدم. مرد جوانی با چهرهای جدی مقابل دیدگانم قرار گرفت. نگاهش روی من کمی کش آمد، سرتا پایم را از نظر گذراند و خیلی زود نگاه گرفت. پیراهن سفید پارچهای که جذب اندام ورزیدهاش بود با شلوار نخودی رنگی از جنس کتان به تن داشت. در یک کلام ساده و آراسته بود. مؤدبانه سلام کرد و خوش آمد گفت. او هم با فروغ دست داد اما هیچ تماس فیزیکی برقرار نکرد؛ فقط لبخندش عمق بیشتری گرفت.
خواهش کرد بنشینیم و خودش هم کنار فروغ نشست. هامون که به همراه پیشخدمت رفته بود با یک لیوان شربت پرتقال برگشت. لیوان را جلوی او گذاشت و روبروی من نشست.
کمیل نگاهش را به من داد و گفت:
–ببخشید یکم دیر اومدم. من در خدمتم.
لبخندی زدم و صاف نشستم:
–فروغ جان شرایط منرو توضیح دادن فکر میکنم گفتنش تکرار مکرراته. اگه شما موافقین من تا پایان امتحانات خرداد از ساعت چهار بیام، انشاا… بعد از تعطیلی مدارس از صبح خدمت میرسم.
دستان را روی میز در هم گره زد و با صدایی آرام و محکم گفت:
–مشکلی نیست. نمیدونم در جریانید یا نه؛ اینجا بازسازی شده و ما قصد داریم منومون رو متنوع و به روز کنیم؛ فروغ جان گفتن شما به پخت انواع کیک و دسر مسلط هستین و با انواع نوشیدنیها آشنایی دارین.
منو را به سمتم گرفت و گفت:
–شما لیست منورو نگاه کنید و بگید به نظرتون چه چیزایی باید اضافه بشه؟
منو را باز کردم؛ دو صفحه بیشتر نداشت که یک صفحه نوشیدنیهای گرم بود و صفحهی بعد نوشیدنیهای سرد. پایین صفحه هم فقط دو مدل کیک و کوکی بود. منو را بستم و گفتم:
–این منو تقریبا هیچی نداره. شما میتونید انواع دمنوش رو به اضافهی چندتا از نوشیدنیهای سرد و گرم که تو منو نبود به لیستتون اضافه کنید. علاوه بر این انواع کاپ کیک، کیک، انواع کوکی و شیرینیهایی که میشه همراه نوشیدنیهای سرد و گرم استفاده کرد تو منو بگنجونید.
همگی چشمشان به دهان من بود. هامون گفت:
–بابا دست مریزاد! شما چجوری همهی اینارو یاد گرفتین؟!
سلام ادمین جان. این رمان آنلاینه؟
بله انلاینه