–باشه مشکلی نیست، فردا صبح زودتر میآم کارامو انجام میدم و بعد میرم. بازم عذر میخوام مزاحمتون شدم.
لبخندی زد و گفت:
–مزاحم نیستین. فردا میبینمتون.
صدای آرام آمال گوشش را پر کرد:
–خدانگهدار.
وارد خانه شد. محمد و مادرش جلوی در ورودی منتظرش ایستاده بودند. بدون توجه به آنها به سمت اتاقش رفت. مادرش به دنبالش راه افتاد و پشت سرش وارد اتاقش شد. لبهی تخت نشست و در حال در آوردن جورابهایش با لحن شاکی گفت:
–اینجوری میخواستین نگهش دارین؟
مادرش کنارش نشست. سرش را روی شانه به طرف مادرش کج کرد و با حرص و دلخوری ادامه داد:
–با اون حالش، با اون رنگ و روش گذاشتین بره! شبیه یه مردهی از گور برگشتهاس تا یه زن حامله!
جورابهایش را پایین تخت انداخت:
–بابا اینارو نمیبینه؟!
محمد با یک لیوان شربت وارد اتاق شد و در را بست. بدون حرف پیش دستی و لیوان را روی عسلی کنار تخت گذاشت، عقب رفت و روی صندلی میز تحریر نشست.
مادرش با صدای لرزانی گفت:
_شوهرشه، معرکه راه بندازیم از دیدنش هم محروم میشیم، شما یکی رو میدونید دهتا رو نمیدونید.
–بگید ما هم بدونیم خب!
قطره اشکی از گونهی مادرش راه گرفت و روی انگشتان در هم قفل شدهاش افتاد. با لحنی که عصبی و کلافهای رو به کمیل کرد و گفت:
–شوهرش با اون زبون چرب و نرمش که عینهو اون عموی از خدا بیخبرتونه میگه خودم هستم و مراقبشم، بریم خونه بهتره. من چی بگم؟ چی کار کنم؟ بپرم سرش فردا واسه بچهی خودم بد میشه، میگه دیدی من خوب حرف زدم، آدمیت کردم خانوادهات احترامم نکردن! شما که دیگه میدونین، میشناسین صادق و تخم جنشو! به شمام باید بگم؟!
محمد با صدای آهسته گفت:
–کی صادق ریق رحمتو سر میکشه راحت شیم.
کمیل پوزخندی زد و گفت:
–کجای کاری اون موقع بدبختتر میشیم، زن و بچهاش منکر همه چی میشن و هر چی که هست و نیست رو بالا میکشن.
مادرش اشکهایش را پاک کرد و گفت:
–به ولله ابراهیمم خسته شده، درمونده شده، نسا که رفت جر و بحث کردیم، میگه گوشتم زیر دندونشه باید قدمامو با احتیاطتر بردارم، میگه من برادرمو بهتر از شماها میشناسم به کمیل و محمدم بگو عقب وایستن، من خودم میدونم با برادرم چطور راه بیام.
محمد پوزخند صداداری زد و کمیل با تک خندهی عصبی گفت:
–عجب! یعنی هممون سر خم کنیم و به صادق محتشم سواری بدیم که یه وقت شاخمون نزنه. ولمون کن مادر من اینا همه حرفه، بگو تو اگه بلد بودی این همه سال با برادرت سنگاتو وا میکندی!
مادرش گفت:
–با صادق نمیشه به زبون ضرب و زور حرف زد، الان با هادی چپ افتاده و زده زیر همه چی، گفته تو هیچ پولی دست من نداری کلی براش حساب و کتاب رو کرده که نشون میده تو این همه سال هر چی در آورده خرج خودش و زن و بچهاش کرده. بابات میگه کارد میزدی خون هادی در نمیاومد، آخرم انداختش بیرون و گفته دیگه اینورا پیدات نشه.
آرنجهایش را روی زانوانش گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. پنجههایش را داخل موهایش فرو کرد و همه را به عقب کشید. همه چیز به هم پیچیده و سر کلاف هم گم شده بود.
محمد از روی صندلی بلند شد و با تمسخر گفت:
–به همین راحتی و سادگی و به همین خوشمزگی دنیا به کام صادق محتشم داره میچرخه. ما هم همه با هم ول معطلیم.
به سمت در رفت و افزود:
–برم ببینم هانی در چه حاله، تا چند ساعت پیش که از ماجراهای امروز خبر نداشت.
مادرش با نگرانی گفت:
–تو چیزی بهش نگی محمد! پیش پای شما گلاره زنگ زده بود میگفت رفته خونه پیش هادی، دخترا موندن خونهی باباش. از هیچی خبر ندارن طفلیا.
کمیل با حرص و ناراحتی گفت:
–بیوجدان همه رو آلاخون والاخون کرده خودش راحت نشسته تو خونهاش!محمد با حرص از اتاق بیرون رفت. مادرش دستش را روی کتف کمیل گذاشت و با مهربانی گفت:
–شربت بیدمشکو برای تو درست کردم، حرص نخور انقدر.
دستش را بالا آورد و موهایش را نوازش کرد و با بغض گفت:
–تارای سفید تو موهات دلمو آتیش میزنه کمیل.
سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمان اشکی مادرش دوخت، دستش را دور گردنش حلقه کرد و سرش را بوسید. با لبخند کم رمقی گفت:
–تو اونارو از کجا دیدی، همش دو سه تاست که اونم طبیعیه. پاشو برو بخواب قربونت برم.
مادرش با دستانش صورت او را قاب گرفت:
–از خدا خواستم یه بخت خوب نصیبت کنه، اونقدر خوب که فقط با یه نگاهش، با یه لبخند کوچیکیش، خاطرات و غمای گذشتهات رو بشوره ببره.
دستانش را از دو طرف روی دستان مادرش گذاشت و کف هر دو دست او را بوسید و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–همون اول بهش بگو دوتا ماچ آبدار بزنه به لپم، قول میدم همش شسته بشه بره.
–چه نیازه به گفتن من؟! طرف خودش از ذوق داشتنت بوسه بارونت میکنه تا شکر نعمت به جا بیاره.
خندید و با تاکید گفت:
–مادرشوهر خوبی باش؛ عروس پرست نه پسر پرست!
دلربا عَجملو “آرزوهای گمشده”, [۳۰.۰۱.۱۹ ۰۵:۴۶]
مادرش بلند شد و با گفتن: ” عروسام تا وقتی با پسرام خوب باشن دوستشون دارم. اینو همون اول به خودشونم میگم “. به سمت در رفت.
به پهلو دراز کشیده و یک دستش را تکیهگاه سرش قرار داده بود. برای فرار از بیکاری کتاب سمفونی مردگان که آمال برایش آورده بود را میخواند. هیچ تمرکزی نداشت، فقط کلمات را از نظر میگذراند در حالی که حتی یک جملهاش را هم نمیفهمید. وقتی یادش میافتاد در نبودش رضا آمده و خواهرش را برده لجش میگرفت. درونش، عاقله مرد و پسرک نوجوانی در حال دوئل بودند. عاقله مرد نهیب میزد و با دلایل منطقی متقاعدش میکرد که نسا باید با شوهرش میرفت و حرفهای مادرش را تایید میکرد؛ اما پسرک نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده، مقابل عاقله مرد دست به سینه ایستاده و با خشم و حرص لبهایش را میجوید؛ درست مانند نوجوانیهای خودش که وقتی عصبانی بود و نمیتوانست حرفی بزند. چقدر دلش میخواست رضا زیر مشت و لگد بگیرد و به اندازهی تمام سالهای بر باد رفتهی زندگی خواهرش تا میخورد او را بزند. بالاخره یک روز این کار را میکرد.
به صفحهی دوازده کتاب رسیده بود که نوشتهای در بالا و پایین صفحه توجهش را جلب کرد. بالای صفحه یک بیت شعر که با خودکار آبی نوشته شده بود: « آهای رفیق نیمه راه با اون دل پر از گناه
میگذرم و میبخشمت ولی نمیدونم چرا ». پایین صفحه را نگاه کرد: « فراموش کردنت مثل کابوس بود اما حالا فهمیدم که کابوسها اونقدرها هم ترسناک نیستن ».
کتاب را بست و طاق باز خوابید. این نوشتهها حس کنجکاویاش را بیش از پیش تحریک میکرد. کف دستانش را روی صورتش کشید، پوزخند زد و با خودش زمزمه کرد: ” تو این بلبشو دنبال چی میگردی؟! ” دستانش را بالا برد و با یک حرکت بلند شد.
پشت پنجره ایستاد و به یاد سوال محمد که داخل ماشین پرسیده بود افتاد. ” نه ” قاطعی که گفته بود مفت نمیارزید؛ عشق و علاقهای نبود اما نمیتوانست منکر این شود که گوشهای از ذهنش، هر چند کمرنگ، درگیر آمال شده است. تا وقتی افسار دلش دست خودش بود خطری تهدیدش نمیکرد. از نظر او عاشق شدن و عاشقی کردن هم خطر به حساب میآمد. او یک بار به حرف دلش استناد کرده، خطر را به جان خریده و به دل حادثه زده بود. دیگر عاقل شده بود و آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشد.
* * * *
آخرین سفارشها را هم به آیه گوشزد کردم و به سرعت از خانه بیرون زدم. ده دقیقهای میشد که ماشین آژانس را منتظر گذاشته بودم. اگر مجبور نبودم به کافه بروم، حتما دو سه ساعتی، با خیال راحت میخوابیدم؛ بیخوابی دیشب باعث شده بود خسته و کسل به نظر برسم.
سوار ماشین شدم و بعد از سلام از راننده به خاطر تاخیرم عذرخواهی کردم. راننده با همان اخم پر و پیمانش، با لحنی جدی و بیانعطاف، بدون اینکه جواب سلامم را بدهد گفت:
–شما که میدونی دیرتر حاضر میشی دیرتر زنگ بزن که مام علاف نشیم.
اخم کمرنگی کردم اما با لحنی مؤدبانه گفتم:
–بله حق با شماست، من بازم عذرخواهی میکنم.
حرفی نزد و کمی سرعت ماشین را بالا برد. همیشه از همین آژانس ماشین میگرفتم؛ اولین بار بود که این رانندهی عبوس را میدیدم.
نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم و به سفرمان فکر کردم. به شهر و آدمی که قرار بود بعد از نه سال ببینم. چند وقتی بود که عزیز تماس میگرفت و اصرار میکرد به دیدنشان برویم. آخرین باری که صحبت کردیم، دیشب نه پری شب بود. عزیز تک به تک با هر سه نفرمان صحبت کرده و کلی از نرفتنمان گله کرده و گفته بود دلش خیلی برایمان تنگ شده است. در آخر خواسته بود دوباره گوشی را به من بدهند. با لحن دلخور و غمگینی گفته بود: ” اگه حال خودم و حاج باباتون روبراه بود به شما اصرار نمیکردم بیایین، خودم میاومدم مثل تموم این سالها که شما نیومدین و ما اومدیم؛ اما چه کنم که نمیتونم. شما که میتونین بیایین مادر. بیایین تا قبل از اینکه خاک گور چشممون رو پر کنه روی ماهتونو ببینیم “. حرف آخرش، چنان من را بهم ریخته بود که بعد از خداحافظی و قطع تماس، بدون حرف به سرعت به اتاقم رفته و به بغضی که از همان ابتدای صحبتم با عزیز توی گلویم حبسش کرده بودم اجازهی رهایی دادم. فردای آن روز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و دلم، تصمیم گرفتم فقط به خاطر دل عزیز و خوشحال کردنش، تمام دو دلیهایم را کنار بگذارم و به زادگاه پدریام بروم؛ اما تمام دیروز و دیشب را میان خاطرات گذشته دست و پا زده بودم. چیزی که من را برای رفتن مردد میکرد حضور ارسلان بود. از خودم مطمئن نبودم؛ نمیدانستم با دیدنش، آن هم بعد از این همه سال چه ری اکشنی خواهم داشت. تمام این سالها گفته بودم فراموشش کردهام و آنقدر قوی شدهام که دیگر با دیدنش، دست و پای دلم نمیلرزد؛ اما خودم بهتر از هر کسی میدانستم میان حرف تا عمل، فرسنگها فاصله هست. من تا وقتی در موقعیتش قرار نمیگرفتم نمیتوانستم با اطمینان بگویم همه چیز تمام شده؛ اما این را هم میدانستم بالاخره دیر یا زود باید میرفتم. همیشه انجام دادن هر عملی برای اولین بار سخت است و من باید میرفتم تا به خودم و دلم ثابت کنم که واقعا همه چیز را فراموش کردهام و ارسلان فقط یک خاطرهی دور است و بس.
امروز در رستوران مراسم مهمانی برگزار میشد و همه در تکاپو بودند. روزهایی که در رستوران مراسم و مهمانی برگزار میشد، نه مشتری میپذیرفتند و نه از بیرون سفارش میگرفتند. نگاه گذرایی در سالن بزرگ رستوران چرخاندم و از میان میزهایی که همه چیز به زیبایی و با اصول خاص خودش روی آن ها چیده شده بود گذشتم.
جلوی آسانسور ایستادم و منتظر شدم تا پایین بیاید. باصدای آشنایی که ” سلام ” کرد، سرم را روی شانه به سمت راست چرخاندم و با دیدن کمیل، لبخند به لب سلام کردم. چه عجب امروز موهایش توی صورتش نبودند. البته مطمئن بودم کافییست سرش را تکان دهد تا همه با هم به صورتش هجوم بیاورند.
لبخند زد و پرسید:
–خوبین؟
–ممنون، شما خوبین؟
در کابین آسانسور باز شد و او خیره در چشمان منتظر من گفت:
–الان خیلی خوبم.
مطمئنن پشت کلامش منظوری داشت و اگرنه آن لبخند موزی گوشهی لبش برای چه بود؟!
با دست به داخل اشاره کرد و من با گفتن: ” ببخشید ” وارد کابین شدم. پشت سرم وارد شد و با فشردن دکمهی طبقهی دوم، روبرویم ایستاد. امروز چقدر خوشتیپ شده بود. پیراهن و شلوار پارچهای خوش دوختی به تن داشت که رنگ سفید پیراهن با راهای عمودی و ریز شلوار سرمهای رنگش هماهنگ بود. کمربند و کفش قهوهای روشنش تکمیل کنندهی تیپ متفاوتش بود.
بوی عطر خنک و تلخش، وسوسهام میکرد نفس عمیق بکشم. حس خنکی که مویرگهای بینیام را قلقلک میداد، تازگی و طراوت را القا میکرد. تلخی که از عطرش ساطع میشد، عطر تلخ یک فنجان قهوه را به یادم میآورد.
–برای ساعت چند بلیط دارین؟
سوالش باعث شد نگاهم را از نوک کفشهایش بگیرم و به چشمانش بدهم. مکثم روی نگاه خیرهاش طولانی نشد. فضای بسته و نزدیکیمان معذبم کرده بود. نگاهش طوری بود که چشمانم فقط جرعهای از قهوهی چشمانش نوشید و خیلی زود به خاطر داغ بودنش عقب کشید.
کیفم را جلوی پایم کشیدم و نگاهم روی ساعدهای بیرون زده از آستیش ماند.
–ساعت شیش.
آسانسور توقف کرد و من جلوتر از او بیرون رفتم.
–زیاد خودتونو اذیت نکنین، واسه همین روزاست که خواستیم منومون هر روز تغییر کنه. با آقای مصباحم صحبت کردم، گفتن نیم ساعت دیگه خانم سعیدیرو میفرستن بالا کمکتون کنه.
لبهایم از لحن و نگاه مهربانش بیش از طرح یک لبخند کش آمد:
–ممنون، من زود کارامو انجام میدم تا ساعت سه هستم، تا اون موقع میشه کلی کیک و شیرینی پخت.
ابروهایش را بالا انداخت و سرش را بالا و پایین کرد. لبهایش هر لحظه بیشتر کش آمد و خطهای کنار چشمش نمایان شد:
–شما استادین و فرز کار میکنین.
به لبخند کم رنگی بسنده کردم و با گفتن: ” فعلا با اجازهاتون ” به سمت آشپزخانه قدم برداشتم.
–راستی.
با شنیدن صدایش به عقب برگشتم و منتظر شدم ادامه دهد.
–موقع رفتن خداحافظی یادتون نره.
با شیطنت نگاهش خجالتم داد. امروز زیادی حالش خوب بود و یک چیزش میشد! ” چشم ” آرامی زمزمه کردم و با قدمهای بلند خودم را به آشپزخانه رساندم.
شکلات آب شده را روی کیک کاکائویی ریختم و به قسمتهای مساوی تقسیمشان کردم. افسانه کنارم ایستاده و در حال خارج کردن کاپها از قالب بود. مثل همیشه در خود فرو رفته و با لب و لوچهای آویزان کارش را میکرد. نیم نگاهی به مرضیه انداختم. با آهنگ نسبتا شادی که در فضای کافه طنین انداخته بود، همخوانی میکرد و هر از گاهی قرهای ریزی به کمرش میداد. تفاوت روحیه و خلقیاتش، حتی آرزوها و علایقش با افسانه زمین تا آسمان بود. با اینکه میدانستم مشکلات زیادی دارد اما همین که تلاش میکرد با وجود همهی سختیها و مشکلاتش، شاد باشد و عرصه را برای غم تنگ کند لذت میبردم. به هر چه که داشت قانع بود و همیشه شکر میکرد. همین شکرگذاری و قدر دان داشتههایش بودن سبب شده بود شاد باشد و از زندگی لذت ببرد. برعکس افسانه که از هیچ چیز زندگیاش راضی نبود و بلند پروازیهایی داشت که دست نیافتنی به نظر میرسید.
هامون به همراه خانم سعیدی وارد آشپزخانه شد. صدای سلام خانم سعیدی، میان صدای بلند و رسای هامون گم شد. هامون با هیجان جلو آمد و نگاهی به کیکها کرد و گفت:
–از همهاش میخوام، بوشون مستم کرد، ببین مزهاش چیه؟!
لبخند زدم و نگاهم از تیپ اسپرت و پسرانهاش گذر کرد و به کش موی مشکی که دور سرش انداخته بود تا موهای فرش را مهار کند رسید. این کش اکثر اوقات روی موهایش بود و چهرهی او را نمکین و بامزه میکرد.
قبل از اینکه من حرفی بزنم، خانم سعیدی آستین پیراهنش را گرفت و او را عقب کشید و به شوخی توپید:
–بیا برو بیرون، عین گربه میمونه، پایینم میآد کنار هر آشپز وایمیسته درست عین گربه خودشو لوس میکنه و به همه چی ناخونک میزنه.
صدای خندهی بلند همه در فضا پیچید. هامون با محبت نگاهی به من کرد و با لحن با مزهای گفت:
–اصلا نیازی نیست واسه آمال میو میو کنم، خودش ازم پذیرایی میکنه. میدونین چرا؟
خانم سعیدی با استفهام نگاهش کرد تا هامون ادامه دهد. هامون با غرور به خودش اشاره کرد:
–چون که گوهر شناسه. قدر منو میدونه.
خانم سعیدی چینی به بینیاش انداخت و دوباره آستین او را گرفت و عقب کشید:
–بیا برو بزار به کارمون برسیم گوهر جان.
خودداری را کنار گذاشتم و به همراه دخترها بلند خندیدم. خانم سعیدی به گفتهی خودش از روزهای اول افتتاح رستوران همین جا بوده و از قدیمیترین پرسنل محسوب میشد. هامون، سد جذبه و جدیت او را هم شکسته بود. دیگر یقین داشتم که هامون، با ویژگی رفتاری خاص خودش، به راحتی مجوز ورود به قلبها آدمها را میگیرد.
آخرین سری کیکها و کاپها هم آماده بود. هامون بعد از اینکه دلی از عزا در آورد با مسخره بازی و لودگی خاص خودش تشکر کرد و رفت. مانده بودم آن همه کالری را چطور میسوزاند که اضافه وزن نداشت!
فاطمه خانم قالبهای خالی را از روی میز جمع کرد. صحبتهایشان با خانم سعیدی گل انداخته بود. هم سن و سال بودند و تقریبا دغدغههایی یکسان داشتند که اکثر این دغدغهها برای فرزاندانشان بود. وقتی با عشق در مورد بچههایشان و آرزوهایی که برای آنها داشتند حرف میزدند و با ذوق و شوق از موفقیتهایشان میگفتند، آتش حسرت عمیقترین لایهی قلبم را میسوزاند. به مادرم فکر میکردم. به این که چرا هیچ وقت دلش برایمان تنگ نشد؟ چرا هیچ وقت سراغمان را نگرفت؟
روزهای رفته از عمرم را که مرور میکردم به این نتیجه میرسیدم که من بیشتر از آرش و آیه درد بیمادری کشیدهام. آنها همیشه یکی مثل من را داشتند که هوای دلشان را داشته باشد؛ برای موفقیتشان خوشحال شود؛ برای غمها و ناراحتیهایشان بمیرد و با یک لبخندشان، دوباره زنده شود اما من کسی مثل خودم را نداشتم. با اینکه میدانستم آرش و آیه چقدر دوستم دارند و هر ساعت و هر زمان که بخواهم آغوش مهربانشان به رویم باز است و گوش شنوایی برای حرفهایم هستند؛ اما همیشه برای اینکه بار دلشان را سنگین نکنم، حاضر نبودم به راحتی از غمها و دل آشوبههایم برایشان بگویم.
خانم سعیدی دستکشهایش را درآورد و هیکل گرد و تپلیاش را روی صندلی انداخت و خطاب به فاطمه خانم گفت:
–پدر و مادر بودن سختترین کار دنیاس؛ اما با همهی سختیاش فدای اون حسهای خوبش.
فاطمه خانم با گفتن: ” آره والا ” حرفش را تایید کرد و مشغول شستن ظرفها شد.
دم عمیقی از هوا گرفتم که بوی وانیل و کاکائو ریههایم را پر کرد اما بازدمم، علی رغم میل باطنیام آه شد و از میان لبهایم بیرون آمد. یعنی مادر ما هیچ حس خوبی از داشتن ما نداشت که خیلی راحت رفت و پشت سرش را هم نگاه کرد؟!
–آمال جان مامان شما شاغلن یا خانهدار؟
آخرین اسلایس کیک اسفنجی را داخل ظرف گذاشتم. نگاهم را به صورت تپلی و گل انداختهی خانم سعیدی دادم و گفتم:
–شاغله.
با هیجان پرسید:
–چه شغلی؟!
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
–معلمه.
سرش را تکان داد و با لبخند مهربانی گفت:
–چه جالب! خودتم معلم بودی درسته؟
کوتاه جواب دادم:
–بله.
لبخندش را عمق بخشید:
–خدا حفظش کنه، معلومه که خانم با فهم و کمالاتیه که دختر به این خوبی تربیت کرده.
با لبخندی که سردی و تصنعی بودنش برای خودم هم عیان بود ” ممنون ” زیر لبی گفتم و خودم را مشغول کردم. خدا را شکر کردم که دیگر سوال نپرسید و من را به حال خودم گذاشت. اگر میپرسید من جوابی نداشتم. اطلاعات ما در مورد مامان اندک بود. تنها میدانستیم که در اتریش زندگی میکند و علاوه بر اینکه عضو یک گروه موسیقی به نام است در دانشگاه هم تدریس میکند.
در حال پایین رفتن از پلهها نگاهی به ساعت مچیام انداختم. ساعت نزدیک چهار بود. با احتساب ترافیک و آژانسی که گفته بود بیست دقیقهی دیگر ماشین میفرستد، ساعت پنج به خانه میرسیدم. گرچه نمیتوانستم استراحت کنم اما راضی کننده بود.
مهمانی تمام شده بود و فقط تعداد محدودی از مهمانان هنوز پشت میزهایشان نشسته وپیشخدمتها در حال تمیز کردن میزهای خالی بودند. آخرین پله را هم پایین آمدم و به سمت اتاق مدیریت که چند قدم جلوتر بود قدم برداشتم. سالن رستوران به اتاق مدیریت دید نداشت. راهروی مستطیلی شکل و جالبی، اتاق و سالن رستوران را از هم جدا میکرد که انتهای آن به آشپزخانهی رستوران ختم میشد.
جلوی آینهی سرتاسری که روی دیوار روبرویی اتاق نصب شده بود روسریام را مرتب کردم و به عقب برگشتم. تقهای به در زدم و با شنیدن صدای ” بفرمایید ” در را باز کردم و وارد اتاق شدم. دکوراسیون اتاقش را تغییر داده بود. میز بزرگش به کنار پنجره انتقال یافته و مبلهای راحتی و شیکش جای میز را گرفته بودند. نگاهم به سمت پنجره و منظرهی چشم نوازش رفت. دلم میخواست روی آن مبل تک نفره که درست رو به حیاط بود بنشینم و یک نوشیدنی خنک بنوشم تا خستگیهایم را بشوید و ببرد.
–حیف بود اون پنجره و ویوی قشنگش پشت میز بمونه.
بوی عطر خاصش بینیام را پر کرد. سرم را به سمتش چرخاندم که با فاصلهی کمی کنارم ایستاده بود و لبخند به لب داشت.
–بله واقعا حیف بود. من عاشق پنجرههای سرتاسریام مخصوصا اگه همچین ویویی داشته باشه.
دستش را به سمت مبلها دراز کرد:
–خب پس اگه دیرتون نمیشه بشینید با هم یه نوشیدنی بخوریم.
لبخند زدم و از خدا خواسته گفتم:
–آژانسی گفت بیست دقیقه دیگه ماشین میفرسته.
لبانش انحنای بیشتری گرفت:
–خیلی هم عالی. پس بفرمایید.
جلو رفتم و روی همان مبل دلخواهم نشستم. کمیل به سمت میزش رفت و پرسید:
–چی میخورین.
کمی فکر کردم و نوشیدنیهای خنک را در ذهنم بالا و پایین کردم و گفتم:
–موهیتو.
روی مبلی که در مجاورت من بود نشست:
–کی برمیگردین؟
نگاهم را به او دادم:
–مشخص نیست اما تمام سعیام اینه بیشتر از دو یا نهایت سه روز نباشه.
سرش را تکان داد و انگشت شصت و اشارهاش را روی چانهاش گذاشت. انگشت اشارهاش را روی چانهاش حرکت داد و پرسید:
–چه حسی دارین که بعد از نه سال میخوایید برید تبریز؟
شانهای بالا انداختم و صادقانه گفتم:
–نمیدونم!
گنگ نگاهم کرد و با تعجب پرسید:
–چرا نه سال نرفتین؟!
مکث کردم و او با خنده ادامه داد:
–میدونم خوشتون نمیآد اما من کنجکاوم.
لبهایم بیش از اندازه کش آمد؛ خواستم بگویم: ” این رسما فضولی کردن است نه کنجکاوی! ” اما دلم نیامد.
–خاطرهی خوشی ازش ندارم.
با شیطنت تاکید کردم:
–نپرسین چرا و چه خاطرهای چون نمیگم.
سرش را به عقب برد و خندید؛ بلند و رها.
–همیشه انقدر سفت و سختین یا فقط پیش غریبهها نم پس نمیدین؟
آرام خندیدم و کمی روی صندلیام جا به جا شدم و گفتم:
–غریبه و آشنا نداره؛ همه از من فقط اون چیزایی رو میشنون که خودم دلم میخواد بدونن ولاغیر.
ابروهایش را بالا انداخت و سرش را بالا و پایین کرد:
–پس باید بگم گیر بد کسی افتادین؛ منم آدمیام که اگه اون رگ به ظاهر کنجکاو و در حقیقت فضولم بزنه بالا باید از همه چی سر در بیارم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خندهام را رها کردم. چطور میتوانستم نخندم وقتی خودش اینطور صادقانه اعتراف میکرد که فضول است.
–بهتره در مورد آدما زیاد کنجکاوی نکنین، شاید از زیر و رو کردنشون چیزای خوبی دستگیرتون نشه، اونوقت میخوره تو ذوقتون.
تقهای به در خورد و پشت بند ” بفرمایید ” کمیل، پیشخدمت وارد اتاق شد. کمیل بلند شد و سینی را از پیشخدمت گرفت و با گفتن: ” ممنون ” او را مرخص کرد. لیوان من را به دستم داد و با برداشتن لیوان خودش سر جای قبلیاش نشست. برای خودش هم موهیتو سفارش داده بود. به پشتی مبل تکیه زد و خیره در چشمانم گفت:
–من اصلا به ظاهر آدما اعتماد ندارم.
بدون اینکه چشم از من بردارد، لیوانش را روی عسلی کنار مبل گذاشت و با لبخند موذیانهای ادامه داد:
–اما مطمئنم در مورد شما چیزای خوبی دستگیرم میشه.
یک آن حس کردم از گونههایم حرارت ساطع میشود. مطمئن بودم پوست سفیدم رسوایم کرده که او این چنین با لذت و تفریح نگاهم میکند. نگاهش گرم بود و پر از شیطنت. آب دهانم را فرو دادم و نگاهم را از قهوهی داغ چشمانش گرفتم و نگاهم را وصله کردم به قندان برنزی روی میز. داغی و گرما خیلی زود به تن یخ زدهی احساس آدمی مینشست اما من دلم نمیخواست مثل گذشته، یک نگاه گرم و یک لبخند مهربان دلم را گرم کند. من دیگر آمال شانزده ساله نبودم. دختری در آستانهی بیست و هفت سالگی بودم که یاد گرفته بود دلش را سفت و سخت توی مشتش بگیرد و اجازه ندهد هر نگاه و دست گرمی آن را لمس کند.
دوباره او بود که به حرف آمد:
–از حرفم بد برداشت نکنین لطفا، منظور خاصی نداشتم، میخواستم بگم که…
میان حرفش پریدم:
–من برداشتی نکردم!
دستانش را بالا برد و با لبخند گفت:
–اوکی، به هر حال من عذر میخوام.
مکث کوتاهی کرد:
–کتاب سمفونی مردگان رو شروع کردم، با اینکه خیلی غمگینِ اما به شدت جذابه.
بهتر بود به روش خودش عمل کنم؛ حرفهای قبلی را گوشهی ذهنم بایگانی کردم و وارد بحث جدید شدم:
–عالیه! من خیلی دوست داشتم.
خندید و گفت:
–از خطهایی که زیر بیشتر نوشتههاش کشیده بودین معلوم بود.
با شیطنت گفتم:
–همش مهم بود.
خندید:
–اتفاقا با دیدنش یاد معلمامون افتادم که میگفتن زیر فلان پاراگراف خط بکشین مهمه.
–منم معلمم دیگه!
جرعهای از شربتش نوشید و گفت:
–معلم سختگیری هستین یا مثل بعضی معلما بیست تا سوال میدین میگین از همینا ده تاش تو امتحان میآد؟
–سختگیر نیستم اما اون مدلی هم که شما گفتین نیستم. بچهها برای امتحان همهی کتابو باید بخونن. اون جوری که شما گفتین همه نمرهی قبولی میگیرن اما از نظر من باید بین دانشآموزی که تو طول سال درس خونده و تلاش کرده با دانشآموزی که فقط شلوغ کاری و بازیگوشی کرده فرق باشه.
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
–اسم این کار سختگیری نیست پس چیه؟!
با خونسردی گفتم:
–از نظر خودم سختگیری نیست؛ بلکه پا نذاشتن رو حق دیگرانه اما اگر شما اصرار دارین که سختگیریه حرفی نیست.
با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–من از بچگی رو حرف معلما حرف نمیزدم.
سرم را بالا و پایین کردم و در حالی که نی را داخل لیوانم میچرخاندم با بدجنسی گفتم:
–چه خود شیرین!
بلند خندید. خندهاش که تمام شد، پا روی پا انداخت و خودش را کمی جلو کشید. هنوز رد خنده روی صورتش بود. آرنجهایش را روی دستهی مبل گذاشت و انگشتانش را در هم گره زد. نگاهش چشمانم را هدف گرفت و با لحن جدی گفت:
–اتفاقا اصلا خودشیرین و چاپلوس نبودم، از این کار خوشم نمیآد. دانشآموز آروم و درسخونی بودم، شیطنتهامم همه زیر پوستی بود.
نمیدانم چرا؛ اما عجیب دلم میخواست سربه سرش بگذارم. خودش خوی خبیث و بدجنس من را قلقلک داده بود. با لحن خونسرد و جدی کلمات را با مکث کنار هم چیدم:
–پس آبِ زیرِ کاه بودین.
صدای بلند خندهاش گوشم را پر کرد. به صورت خندانش چشم دوختم؛ طنین خوش آهنگ خندهاش حال آدم را خوب میکرد. تا قبل از امروز و این ساعت فکر نمیکردم انقدر خوش خنده باشد.
–آب زیر کاهم نبودم، فقط خوب میدونستم کجا و چه زمانی شیطنت کنم.
ابروهایم را بالا انداختم و لبخند شیطنت آمیزی زدم:
–سیاسم بودین!
اینبار فقط خیره نگاهم کرد و لبخند کم جانی زد.
–کاش بودم!
لیوانم را روی میز گذاشتم و با لحن جدی گفتم:
–منم هیچ وقت آدم با سیاستی نبودم اما ناراحت نیستم، همیشه دوست داشتم ساده و بیغل و غش باشم. تمام تلاشمم کردم که زبونم همون حرفی رو بزنه که دل و عقلم با هم روش مهر تایید بزنن.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به منظرهی پشت پنجره سپردم:
–البته منکر این نمیشم که گاهی دل و عقل آدم بد جور با هم سر جنگ دارن.
با لحن شوخی گفت:
–دل و عقل من اکثر اوقات دست به یقهان!
نگاهم را همراه با لبخندی که روی لبهایم بود به او دادم. دم عمیقی گرفت و بازدمش را به آرامی بیرون فرستاد و گفت:
–در ضمن وقتی بین یه مشت آدم سیاس زندگی کنی باید با سیاست باشی تا ازت سوء استفاده نکنن و سرت کلاه نذارن.
انگشت شصت و اشارهاش را به هم نزدیک کرد و با زدن چشمکی افزود:
–پس گاهی لازمه یه کوچولو سیاس باشی.
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم و گفتم:
–یه کوچولوش مشکلی نداره.
کیفم را که کنارم گذاشته بودم برداشتم و با گفتن: ” من دیگه برم ” بلند شدم.
تا پشت در همراهم قدم برداشت و زودتر از من دستش را روی دستگیره گذاشت. نگاهش را برای چندمین بار در طی این چند دقیقه توی صورتم چرخاند و روی چشمانم مکث کرد و گفت:
–مواظب خودتون باشین، زودم برگردین تا مشتریامون صداشون در نیاد.
کمی به سمتم متمایل شد و لبخند زد. صورتش نزدیک صورتم بود، با لحن مهربانی زمزمه کرد:
–هیچ کس نمیتونه به خوشمزگی شما کیک و کاپ درست نمیکنه.
لحن و نگاه مهربانش از یک طرف و از طرف دیگر نزدیکی و بوی عطرش تمرکزم را به هم ریخته بود. خجالتزده و با صدایی آرام گفتم:
–ممنون، شما لطف دارین.
نگاهم را به دستگیرهی در و دستش دادم. حرف نگاهم را فهمید و در را باز کرد. ” خدانگهدار ” آرامی گفتم و بیرون رفتم. نفهمیدم که او هم خداحافظی کرد یانه؟ در واقع فرار کردم؛ اشتباه بود که فکر میکردم فقط با چشمانش میتواند قلبم را لمس کند، انگار او خوب بلد بود با لحن و لبخندش، سر عقلم را شیره بمالد و آرام آرام پیش بیاید و دستانش را به نوازش قلبم که میگفتم سفت و محکم توی دستانم گرفتهام برساند.
* * *
آرش گوشی را قطع کرد و دستهی چمدان را گرفت و با خنده گفت:
–بدوئین که مهران داره میزاد.
همراه با آیه خندیدیم و با آرش هم قدم شدیم.
ساعت هشت و بیست دقیقه بود و ما تازه به تبریز رسیده بودیم. پروازمان تاخیر داشت و اِلا الان در خانهی عزیز بودیم. مهران اصرار من و آرش مبنی بر نیامدنش به دنبالمان را نپذیرفته و آمده بود.
مهران به ماشینش تکیه زده و منتظرمان بود. به محض دیدنمان با لبهایی خندان و چهرهای گشاده جلو آمد و بعد از اینکه با هر سه تایمان دست داد، سلام و احوالپرسی پر و پیمانی با تک تکمان کرد. چمدان را از آرش گرفت و در حالی که آن را به صندوق عقب منتقل میکرد گفت:
–مامانم کچلم کرد، چهل دقیقهاس اینجا منتظرم، هر پنج دقیقه یه بار زنگ زده و پرسیده ” پس کجایین؟ ” میگه بچههارو خسته و کوفته کجا بردی؟! میگم عزیز من پروازشون تاخیر داشته دیر میرسن. باز حرف خودشو میزنه، میگه چطور ما رفتنی تاخیر نداره!
من و آیه بلند خندیدیم. مهران در صندوق را بست و ادامه داد:
–کشته منو با این استدلالهاش!
آرش انگشت اشارهاش را به سمت مهران گرفت و با تهدید گفت:
–وقتی در مورد عمهی من حرف میزنی دهنتو ببند.
مهران دستش را در هوا تکان داد و گفت:
–برو بابا با این عمهات، شلوار مارو درآورده.
آرش با بدجنسی گفت:
–دمش گرم، عمه فقط عاطی!
عمه عاطی رابطهی خیلی خوبی با سه پسرش داشت. قبل از مادر بودن یک دوست واقعی بود و بر عکس عمه افروز آدم خونگرم و خوش خلقی بود.
طول مسیر را آرش و مهران فقط در مورد کار حرف زدند. مهران مدیریت کارخانهی صنایع غذایی حاج بابا را به عهده داشت. از وقتی حاج بابا آلزایمر گرفت و بیماری او را از پا انداخت، مهران و برادر دومش مهرداد کارخانه را اداره میکردند. خاندان رستگار همه در حوزهی صنایع غذایی فعالیت داشتند. فقط بابا و عمو عطا از یک جایی به بعد راهشان را جدا کرده و به شغل دیگری مشغول شدند. چند سال پیش، حاج بابا خیلی به بابا اصرار کرد که دوباره به تبریز برگردیم و بابا و آرش ادارهی کارخانه را به عهده بگیرند اما بابا قبول نکرد. بابا هیچ وقت من را به خاطر رابطهام با ارسلان سرزنش نکرد اما من گاهی خودم را خیلی سرزنش میکردم؛ گرچه بابا بارها گفته بود که تصمیمش برای زندگی در تهران هیچ ربطی به من ندارد و از خیلی وقت پیش به رفتن و دور شدن فکر میکرده و برنامه میچیده اما گاهی فکر به این که فقط به خاطر من مجبور به ترک دیار شده اذیتم میکرد.
هر چه به محلهی قدیمیمان نزدیکتر میشدیم، بغض و دلتنگی بیشتر دلم را چنگ میزد. خاطرات با سرعت بیشتری هجوم میآوردند و سوز دلم را بیشتر میکردند. شبی که رفتیم در ذهنم مرور میشد؛ هیچ کس از رفتنمان خبردار نشد. همه به عروسی ارسلان رفته بودند. برای من غم انگیزترین غروب آخرین ماه تابستان بود. شب آن غروب غمانگیز، درست به فاصلهی یک خیابان پایینتر از خانهمان، مردی که دوستش داشتم با دختری غیر از من اولین شب زندگیاش را آغاز میکرد. جلوی پنجرهی اتاقم ایستاده بودم و ثانیهها را میشمردم. با خودم میگفتم اگر بتوانم طاقت بیاورم و امشب را به صبح برسانم دیگر زنده میمانم. هوا کاملا تاریک شده بود که بابا به خانه آمد و گفت که آماده شویم. حتی اجازه نداد وسیلهای با خود برداریم. با مهربانی گفت: ” چند روزی میریم تهران گردی “. آن شب بدون اینکه توضیح اضافهای بدهد ما را سوار ماشین کرده و به ظاهر به قصد گردش و عوض کردن آب و هوا به تهران برده بود؛ اما فردای آن روز گفته بود که خیلی وقت است فکرهایش را کرده و خواسته بود اگر ما هم راضی هستیم در تهران بمانیم و دیگر به تبریز برنگردیم. من از خداخواسته و بدون فکر قبول کرده بودم. دو روزی که در بیخبری و دوری گذرانده بودم حالم بهتر بود. گمان میکردم روزهای بعد بهتر هم میشوم اما حقیقت این بود که روزهای بعد علاوه بر اینکه دوری و دلتنگی را تحمل میکردیم باید به تنهایی و غربت هم انس میگرفتیم. نظر آرش هم به ماندن بود، میگفت: ” ما هر جا باشیم فقط همدیگهرو داریم پس چه فرقی میکنه تهران یا تبریز “. آن روزها من و آرش از اینکه عمه افروز به بابا بیاحترامی کرده بود اما باز همه به عروسی پسرش رفته بودند ناراحت بودیم؛ بیمنطقی بود اما مطمئن بودم بابا هم ته دلش از این موضوع ناراحت شده بود.
بالاخره رسیدیم. ماشین که جلوی در بزرگ و آهنی توقف کرد سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاه پر حرف مهران گره خورد. مطمئن بودم در اولین فرصتی که دست بدهد، اولین کسی که سراغش را از من خواهد گرفت ترانه و حال و روز این روزهایش است.
مهران ماشیی را داخل حیاط پارک کرد و همگی پیاده شدیم. دلم گریه میخواست. این خانهی درندشت یک دنیا خاطره در خود جای داده بود. جای جایش پر بود از خاطرات تلخ و شیرین.
عمه عاطی از تک پلهی عریض ایوان پایین آمد و با قدمهایی بلند خودش را به ما رساند. صدای قربان صدقه و خوش آمد گوییاش کل فضا را پر کرده بود. یکی یکی ما را در آغوش کشید و بوسید. تمام سعیاش این بود که خوددار باشد و اشک نریزد اما بغض صدایش و برق اشکی که در چشمانش میدرخشید گویای احوال درونیاش بود.
همگی وارد خانه شدیم. حاج بابا با عصایش به همراه عزیز جلو آمدند. حاج بابا با اینکه هیچ کداممان را نمیشناخت با مهربانی برایمان آغوش باز کرد. آرش را با محبت بیشتری بوسید و رو به عزیز که منتظر بود تا نوبت به او برسد گفت:
–دیدی گفتم گریه نکن علی میآد.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به اشکهایم اجازهی فرو ریختن دادم. حاج بابا فکر میکرد آرش باباست که برگشته.
عزیز آرش و آیه را بوسید و با چشمانی اشکی برایم آغوش باز کرد. به آغوشش خزیدم و با همان جملهی اول که گفت: ” بالاخره اومدین اما بدون علی من ” اشکهایم شدت گرفت و عزیز با سوز بیشتری از پسر جوانمرگش گفت و گریه کرد.
مهران بازوی من را گرفت و از عزیز جدا کرد:
–بسه عزیز! از راه رسیدن تو مرثیه راه انداختی؟!
رو به عمه با اخم تشر زد:
–قرار ما چی بود مامان! از صبح اومدی بست نشستی اینجا که تا رسیدن اشک و آه راه بندازی؟!
عمه عاطی تند تند اشکهایش را پاک کرد و گفت:
–ببخشید، ببخشید دیگه گریه نمیکنم. برید بشینید یه چی بیارم بخورین.
به سمت آشپزخانه رفت و خطاب به مهران گفت:
–چمدونشونو ببر بالا، بیان لباس عوض کنن.