-امیرخان اولاً که تو هر چقدرم مرد قویی و با نفوذی باشی، نه میتونی و نه حقشو داری که خودت بخوای عدالتو برقرار کنی! دوماً به قول خودت هنوز نتونستی بفهمی دقیقاً جریان اون مرد با خواهرت چی بوده و مطمئن باش تو این دنیا هیچ کاری رو نمیشه یکطرفه انجام داد!
منظور شاهین را خیلی خوب فهمید.
دستش چنان مشت شده بود که حس میکرد استخوان های بند بند انگشتانش در حال شکستن هستند و تمام تلاشش این بود که یک مشت محکم بر دهان شاهین نزند!
به حرمت دوستیشان… به حرمت همهی کارهایی که این مرد در این چند ماه برای گندم کرده بود، باید دستش را کنترل میکرد!
-میدونی یه قانونی هست که میگه تو مشکلات و دعواهای یه رابطهی دونفره، همیشه دو طرف مقصرن. شاید یکی نود درصد مقصر باشه اون یکی ده درصد یا اصلاً شاید طرف یه درصد مقصر باشه اما اون یه درصده هیچوقت از بین نمیره!
شاهین از رفتارهای خشونت آمیز امیرخان خبر داشت و خودش را آماده کرده بود تا بعد از گفتن این جملات امیرخان یک دعوای جانانه راه بیاندازد. اما وقتی امیرخان صندلیاش را محکم عقب کشید و با صدای خفه ای گفت؛
-دیگه مهمونی بسه برو خونت!
ابروهایش بالا پریدند.
امیرخان عجیب شده بود!
توانه خواندن ذهنش را نداشت!
نگاه جدی و غیرقابل انعطافش هم راه را برای هر گونه سوالی به کل بسته بود!
آرام ایستاد و دستی بر شانهاش زد.
-میدونم از دلداری و این حرفا خوشت نمیاد اما مطمئن باش زمان که بگذره زخماتون خوب میشه… فقط بذار بگذره امیرخان!
حرفش را زد و بیآنکه منتظر جوابی باشد، عزم رفتن کرد.
امیرخان دست در جیب و خیره به آسمان سیاه و شاهینی که در حال ترک کردن خانه بود، نفس های عمیق میکشید تا پرش پِلکش را از بین بِبَرد.
شاهین بدون آنکه خبر داشته باشد دست روی ترس های این روزهایش گذاشته بود!
ترس هایی که بعد از حرف زدن با شمیم در وجودش شکل گرفته بودند!
ترس هایی که مدام در گوشش میگفت اگر خواهر به ظاهر معصومش بسیار بسیار تقصیرکارتر از آنی که فکرش را میکردند باشد چه؟!
اگر گناهش از مرد رامبد نام کمتر نباشد چه؟!
آنوقت باید چه خاکی بر سر غرور و غیرت مردانهاش میریخت!
غرور و غیرت مردانه بر سرش بخورد، آبروی خانوادگیشان را اسم و رسمشان را چطور باید حفظ میکرد؟!
_♡_
شمیم:
-باور کن قصد اذیت کردنتو ندارم.
-میدونم هنوز خوب منو نمیشناسی برات سخته که بهم اعتماد کنی ولی اگه فقط یه بار بهم فرصت درست حسابی حرف زدن بدی، پشیمون نمیشی.
-من دوست دارم!
-نمیفهمم… یعنی اِنقدر از اون مرتیکه میترسی که حتی جوابه یه دونه از پیام هامم نمیدی؟!
تلفن را محکم میانه انگشت هایم فشردم اما با دیدن پیامی بعدیاش گویی یک هیولای خفته از وجودم بیرون زد و شعله های آتش و عصبانیت را ته گلویم حس کردم!
-مطمئن باش ازت نمیگذرم. فکر نکن با جواب ندادن بیخیالت میشم. اِنقدر میام و میرم تا بالأخره قبولم کنی و به هیچ جامم نیست که تو این راه قراره با چه حیوونایی سر و کله بزنم!
حرصی جیغ زدم و موبایل را به طرف دیوار پرتاب کردم.
محکم به کمد اثابت کرد و ترک بزرگی که روی صفحهاش افتاد، ذرهای از حرص و عصبانیتم را کم نکرد.
کوسن را برداشته و حرصی رویش مشت کوبیدم.
-دوستت دارمو مرض… بهم اعتماد کن و زهر هلاهل… مرتیکه نفهم دیگه چجوری باید حالیت کنم که نمیخوامت؟ چطوری باید حالیت کنم که دست از سرم برداری؟!
هیچ نمیتوانستم تشخیص دهم که بیشتر عصبانی هستم یا ترسیده!
اشکان ساسانی یک کَنهی بالقوه بود.
هر روز از خط های مختلف پیام میداد و زنگ میزد.
از یک طرف دوست داشتم تا میخورد کتکش بزنم و حالیاش کنم که وقتی یک زن میگوید نمیخواهمت و شخص دیگری در زندگیام است و یک تعهد سفت و سخت نسبت به او دارم، درستش این است که گورت را گم کنی و بروی نه اینکه قصه تعریف کنی و با پیام های آزار دهنده ات کسی که ادعای دوست داشتنش را داری، لِه و لورده کنی!
نه اینکه مدام پیگیر شوی و تن بلرزانی!
از فکر اینکه اگر امیرخان بویی بِبَرد چه غلطی باید بکنم چهارستون تنم لرزید!
حرصی مشت هایم را محکمتر به کوسن بیچاره کوبیدم و عصبانی گوشهاش را گاز گرفتم و از ته دل جیغ زدم.
با یکدفعهای باز شدن در خشک شدم و امیرخان شوکه کنار چارچوب در ایستاد.
حیرت زده وارفتم.
خدایا آخر چرا باید وقتی مانند یک دیوانه بالشتک را گاز گرفته و در حال جیغ زدن هستم، مرا ببیند؟!
در را بست و با قدم های آرام نزدیکم شد.
هول شده کوسن را زمین انداختم.
گونه هایم میسوختند.
-عه چیزه نخ..نخکش شده بود داشتم ا..اونو میکَندم.
همچنان متاسف خیرهام بود.
موهایم که روی صورتم ریخته بود را عقب زدم.
-کاری داشتی؟
خم شد و به چشمانم خیره شد.
-شمیم
-چ..چیه؟
-تنها آدم سالمی که دوروبرم مونده تویی. حواستو جمع کن اگه تو هم یکی دو تختت کم بشه، روانی شدنم حتمیه!
صورتم چین خورد.
صاف شد و تا چرخید، چشمانم را چپ کردم و زبانم را بیرون آوردم.
جوری میگفت تنها آدم سالمه کنارش من هستم که انگار خودش خیلی از سلامت عقلی برخوردار بود…!