پنج ماه از عقدشان گذشته بود. دو روزی میشد که دوباره با هم جر و بحث کرده و قهر بودند. در عصر سومین روز قهر و دوریشان به سر میبرد و دلتنگ بود. بعد از تعطیلی کارخانه عمویش گفته بود به نمایشگاه برود. رفته بود؛ اما دنبال بهانه میگشت که از زیر کار شانه خالی کند و به دیدن ریحانه برود که نسا تماس گرفته و بدترین خبر عمرش را داده بود: ” ریحانه از ساعت یازده صبح رفته بیرون و هنوز نیومده! “.
تا دو روز بدون این که کسی بویی از ماجرا ببرد، خودشان همهی شهر را زیر و رو کردند؛ اما از روز سوم همه چیز را به دست پلیس و قانون سپردند.
روزها از پس هم سپری شدند و خبری نشد، دیگر همه گمان میکردند ریحانه را زنده نمیبینند. هیچ کس از آشنایان و فامیل از جریان گم شدن ریحانه خبر نداشت. به همه گفته بودند با خانوادهی مادریاش به کیش سفر کرده است.
روزهایی که گذشت برای او خودِ جهنم بود. جهنمی که در غروب چهارمین روز بود که با سکتهی زن عمو، رازهایی برملا شد که آرزو کرد، کاش هیچ وقت عاشق نشده بود؛ کاش ریحانه را به خانهی دلش راه نداده بود؛ کاش در آن لحظه یا خودش میمرد یا خبر مرگ ریحانه را میشنید! در اوج جوانی از دختری که دوستش داشت، دختری که برای اولین بار راه قلبش را پیدا کرده بود، به بدترین شکل او را شکسته بود! ریحانه او را از هر چه اول و اولین است متنفر کرد. طاووسی که زیبایی و غرورش چنان هیپنوتیزمش کرده بود که حتی یک لحظه هم روباهی که درونش نشسته و آشکارا به رویش نیشخند زده بود را ندید!
با فشرده شدن شانهاش میان پنجههای فروغ، از مرور گذشته و اتفاقاتش دست کشید و به فروغ نگاه کرد.
فروغ ظرفی پر از کوکی را به سمش گرفت و با لبخند، سکوتی که میانشان به درازا کشیده بود را شکست:
–کوکی گردوییِ آمال پزه، بخور روشن شی!
ابروهایش بالا پرید:
–از کجا آوردی؟!
–تو که نبودی یه روز صبح رفتم کافه تا آخر وقت موندم پیشش، بعدم با هم رفتیم خونهاشون، بعد از شام بهش گفتم برام کوکی درست کنه.
اخم ساختگی کرد:
–از سر کار، خسته و کوفته برش داشتی بردی خونه، خودت رو که مهمون کردی هیچ، درخواست پخت کوکی هم دادی؟! روتو برم!
فروغ خصمانه نگاهش کرد و ظرف را مقابلش تکان داد:
–بردار کم حرف بزن، پشت دست نیام براتها بچه پررو، چه از الان به فکر خستگی دختر مردمه! تو امورات ما دخالت نکن، من حق آب و گل دارم، روشنه؟!
یک کوکی برداشت و با تخسی ابروهایش را بالا انداخت، ” نوچ “ی کرد و گاز بزرگی به کوکی زد. میتوانست با شیرینی همین کوکی و خیال آمال، غم و حرصی که با یادآوری گذشته، هوای دلش را طوفانی کرده بود را فرو بنشاند.
* * *
مهری با دستمال نم داری گرد و غبار سنگ را گرفت و من گلاب را به آرامی روی سنگ مزار ریختم و زیر لب فاتحه خواندم. درخت کهنسالی که بالای سر قبر کاشته شده، روی سنگ مزار و شعاع چند متری آن سایه گسترده بود. خودم را عقب کشیدم و مقابل مهری، نشیمنگاهم را روی زمین گذاشتم و چهار زانو نشستم. امامزاده هم مثل همهی شهر، در صبح روز جمعه خلوت و خالی از آدمها بود؛ فقط چند نفر که از تعداد انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکردند، گوشه و کنار پرسه میزدند. گاهی صدای گنجشکها و کلاغها در هم ادغام شده و سکوت و سکون امامزاده را در هم میشکست.
انگشت اشارهام را روی فرورفتگی نام آمنه حرکت دادم و به سنگ نباتی رنگ قبرش خیره شدم که لایههای ابر و بادی تیره رنگی درون آن به چشم میخورد. یادآوری چهرهی معصوم و مهربانش و آرزوهای ریز و درشتی که همراه خودش اسیر دست یک مشت خاک شدهاند، ابر کوچک نگاهم را بارور کرد. یک قطره اشک چکید و راه را برای بقیهی قطرهها هموار کرد. قرار بود دیروز به دیدنش بیایم، اما به همراه آرش و آیه، دوقلوها را به گردش بردیم و دیر وقت برگشتیم. میخواستم تنها بیایم؛ میان من و آمنه حرفهایی بود که دلم نمیخواست در حضور کسی عنوان کنم، حتی اگر آن یک نفر مهری باشد. درد و دلهای ما مختص خودم و خودش بود.
با شنیدن صدای آه بلند مهری، سرم را بلند کردم. از پشت شیشهی عینک آفتابیام صورت تپل و سفیدش را تار میدیدم. پلک زدم و قطرههای اشک، از هر دو چشمم سر خوردند و روی دامن لباسم فرود آمدند.
مهری یک دستش را بالای سرش برد و پر چادرش را گرفت، نشیمنگاهش را کمی بلند کرد و چادرش جلو کشید و دوباره نشست. سینهاش را از هوا پر و خالی کرد و نگاه خیسش را در اطراف چرخی داد و با بغض گفت:
–آمنه همیشه میگفت تو خیلی خوبی و پای حرفهاش میشینی، فکر کنم پیش تو بیشتر از من حرف داشته باشه.
هر دو دستم را بالا آورده و اشک را از روی گونههایم پاک کردم، بینیام را بالا کشیدم و لبخند زدم:
–یه کوچولو شاید؛ اما در کل آمنه خیلی تودار و کم حرف بود.
آمنه در مغازهی بابا کار میکرد. قبل از اینکه بابا او را عقد کند با هم دوست بودیم. دوستش داشتم؛ به شدت مهربان و ساده بود. برای همین وقتی بابا گفت میخواهد عقدش کند زیاد ناراحت نشدم.
مهری نگاهش را به صورتم دوخت و با لبخند غمگینی زمزمه کرد:
–آمنه زیر دست من بزرگ شده بود، همیشه جای بچهی نداشتهام دوستش داشتم، واسه همین انتظار داشتم هر چی که تو دلشه برای من بگه، ولی نمیگفت، مطمئنم خیلی چیزا رو نگفت و با خودش برد.
بغضش شکست و من را هم به گریه انداخت. راست میگفت؛ آمنه و بعد بابا، حرفها و حقیتهایی زیادی را با خودشان زیر خاک بردند، مثل نام و نشان پدر دوقلوها که حتی بابا برای من هم سربسته در موردش حرف زده بود و همهی سوالاتم را با یک ” دونستن از یه نامرد به چه دردت میخوره؟ ” بیجواب گذاشته بود!
بعد از به دنیا آمدن دوقلوها بود که بابا پیش من پرده از راز آمنه برداشت. هیچ وقت از چند و چون رابطهی خودش و آمنه نگفت. از اینکه چرا و به چه دلیل قبول کرده زنی که از مرد دیگری باردار است را عقد کند؟
مهری دستمالی که در دست داشت را زیر بینیاش کشید:
–با زور و کتک نشست پای سفرهی عقد، چهار سال مردی رو که دوست نداشت تحمل کرد و آخر سرم همه چیزش بخشید تا خودش رو خلاص کنه، از شهر و دیار خودش رفت و تو شهر غریب پناهنده شد، آخرم تو اوج جونی …
روی سنگ خم شد و هقهق گریهی سوزناکش قلبم را مچاله کرد. هر بار که با هم بر سر مزار آمنه میآمدیم، سر درد و دلش باز میشد؛ میگفت و گریه میکرد!
گاهی فکر میکردم اگر حرفها و رازهایی که از آمنه در دلم دفن کرده بودم را برایش بگویم چه میکند؟! قطعا این حجم از شور بختی و سیاهی سرنوشت خواهر کوچولویش را که میگوید مثل دخترش بوده را تاب نمیآورد! اگر میفهمید آمنهاش عاشق شده و به بدترین شکل رکب خورده و در بدترین شرایط رها شده و تنها مانده چه حالی میشد؟!
از امامزاده بیرون زدیم. با ماشین آقا مصطفی آمده بودیم. ریموت را زدم و دوشادوش مهری به طرف ماشین که یکی دو متر جلوتر از ورودی امزاده پارک کرده بودم، قدم برداشتیم. سردرد گرفته بودم. هر وقت به دیدار آمنه میآمدم، به جای این که سبک شوم، سنگین میشدم؛ سرم از حجم سوالات بیپاسخم و دلم از حجم اندوه بیپایان زندگیاش!
کیفم را برداشتم و روی صندلی نشستم. همین که ماشین را روشن کردم صدای زنگ گوشیام را شنیدم. کیفم را از روی پایم برداشتم و گوشیام را از داخلش بیرون کشیدم. با دیدن شمارهای که ناشناس، اما داخلی بود، با تردید آیکون تماس را لمس کردم و گوشی را نزدیک گوشم بردم.
–درد منو کی میفهمی، عاشقتم چون بیرحمی، دوری ازم تا رویا شی، عاشقتم هر چی باشی.
خندیدم و با هیجان نام فروغ را صدا زدم:
–سلام، کی اومدی؟
حتم داشتم از خانهی پدری کمیل تماس گرفته است. به غیر از تنها خواهرش، فامیل نزدیک دیگری در کاشان نداشتند.
خندید و جوابم را داد:
–سلام به روی ماهت، دیروز اومدم، چطوری؟ کجایی؟
ماشین را خاموش کردم و گفتم:
–اومده بودم امامزاده، دارم بر میگردم. با تعجب پرسی:
–کدوم امامزاده؟ صبح جمعهای واسه چی رفتی؟ تنهایی؟
نگاهی به مهری کردم و لبخند زدم:
–امامزاده ابراهیم، اومدم سر خاک مامان دوقلوها، تنهام نیستم.
–آهان، امشب برمیگردی تهران؟
جواب مثبت دادم. پرسید:
–ساعت چند؟
–نه باید ترمینال باشیم.
–خب خوبه، میتونی بیای بریم دور دور؟
با خوشحالی گفتم:
–من از خدامه، منتها امروز همه جا تعطیله، کجا بریم؟
–تو بله بده جاش با من.
با لحن شیطنت آمیزی گفتم:
–با اجازهی بزرگترها بله.
” بله ” را تا میتوانستم کشیدم و صدای بلند خندهاش گوشم را پر کرد. ” جون ” کشیدهای گفت و گوشت تنم را ریخت.
با گفتن: ” کوفت ” اعتراضم را نشان دادم.
–آیه و دوقلوها رو هم بیار منم با خواهر زادهام میآم.
به حتم منظورش از خواهرزاده، خواهر کمیل بود. دلم میخواست او را ببینم.
” چشم ” ی گفتم و او پرسید:
–کجا بیام دنبالتون؟
به مهربانیاش لبخند زد و گفتم:
–لازم نیست عزیزم، ماشین هست، فقط زمان و مکان بگو.
–همین الان برو بچهها رو بردار بیا، مکان هم آدرس میفرستم.
نگاهی به ساعت مچیام کردم:
–الان؟! الان که نزدیک ظهره، کجا بازه؟!
–تو فقط بیا، قراره ببرمت یه جای خوب.
با خنده گفتم:
–ببینیم دیگه!
–میبینید، در ضمن اون ترانهای که در ابتدای تماس با صدای مخملیم براتون خوندم، مصداق بارز حال و احوال یه طفل معصومِ محتاج به توجهت بود.
قبل از اینکه حرفی بزنم با گفتن: ” دیگه خداحافظ، میبینمت ” بدون اینکه منتظر جواب من بماند قطع کرد.
خندهام گرفت؛ لابد طفل معصومِ محتاج به توجه من کمیل بود!
–ببخشید مهری خوشگله.
لبخند مهربانی زد و با صدای دورگهاش گفت:
–راحت باش عزیز دلم، دوستت بود؟ جایی میخوایین برین؟
ماشین را روشن کردم و در حالی که هنوز نیشم تا بناگوشم باز بود، از پارک خارج شدم.
–بله دوستم بود، اومده خونهی خواهرش گفت با هم بریم بیرون، اشکالی که نداره؟ اصلا توام باهامون بیا، بچهها رو هم میبریم.
–قربون تو دختر، آقا مصطفی بعد از ظهر جایی کار داره، مادر تنها میمونه، شما برید خوش باشید.
دلم نمیخواست مهری را مغموم ببینم. عمر و جوانیاش، بدون هیچ خوشی و تفریحی، در راه بزرگ کردن بچههای خواهرش و نگهداری از مادر بیمارش میگذشت.
با یک دست فرمان را کنترل کردم و با دست دیگرم سریع گونهاش را کشیدم و دوباره فرمان را چسبیدم.
–من تو را یک دنیا عاشقمها مهری خوشگله.
لبخندش راه گرفت به چشمانش رسید:
–من بیشتر عزیز دلم.
–حیف در مکان مناسبی نیستیم دیگه، یه چلوندن حسابی طلبت.
نخودی خندید و با گفتن: ” بلا ” نگاهش را به خیابان دوخت.
بیخیال سر دردم شدم و ضبط را روشن کردم. از وقتی آمده بودیم ماشین آقا مصطفی در رکاب ما بود و آیه فلشی که همیشه همراهش داشت را به ضبط آن وصل کرده بود. یکی از آن آهنگهای مورد علاقهام را پیدا کردم و حواسم را به رانندگیام دادم.
همهی افکار و دغدغههای ذهنیام را مچاله کردم و انداختمشان گوشهی پستو. فروغ با حرف آخرش، برای فکر و خیال خستهام، سرگرمی دوست داشتنی فراهم کرده بود!
میتوانستم تا رسیدن به مقصد، پیامهای معمولی چند روز اخیر و تکستی که در ساعات پایانی دیشب به گوشیام ارسال شده بود را مرور کنم و غرق لذت شوم. گاهی یک پیامش را چند بار میخواندم و آن را از بر میشدم. عادت داشتم هر جملهای که به دلم نشست را حفظ کنم برای روزهای مبادایم!
روزهای مبادا، روزهایی بودند که مثل امروز، چیزهایی که از گذشته میدانستم و انبوه سوالاتی که بیجواب مانده بود، خورهی ذهنم میشدند. حالا بعد از سالها میتوانستم با فکر کردن به مردی که شیوهی دل بردنش دست و پای دلم را شل کرده بود، همه چیز را به باد فراموشی بسپارم و ساعتها با خیالش، از هر آنچه روحم را آزار میدهد دور شوم.
هر وقت یاد آخرین دیدار و حرفهایی که در ماشینش زده شد میافتادم، دخترک احساساتی درونم خجولانه، اما با شوق میخندید. همه چیز به نفع او تمام شده بود. در آخر هم مثل پسر بچههای تخس جر زنی کرد؛ دستی که با ترس و تردید جلو برده بودم تا فقط یک ضربه به کف دستش بزند و عقب بکشد را چند ثانیه در دست گرمش قفل کرده بود. مطمئن بودم عمدا دست راستش را جلو آورده بود و از قضا منِ از همه جا بیخبر هم دست چپم را برای ضربه زدن انتخاب کرده بودم، برای همین وقتی دستم را گرفت مثل این بود که به هم دست دادیم. هنوز هم از یادآوری آن روز به قول ترانه دلم غش میرفت! حس خوبی داشتم از این که بعد از سالها، دیوار سفت و سختم را شکسته و او را به قلبم راه دادهام.
با اینکه بعد از آن جریان دور شده بودیم، اما او با پیامهای گاه و بیگاهش، دلم را نزدیک خود نگه داشته بود. قرار بود قلبم را سفت و سخت میان مشتم نگه دارم، اما حقیقت این بود که کمیل زودتر از آنچه فکر میکردم مشتم را باز کرده و قلبم را از چنگم در آورده بود.
پشت تاکسی که توقف کرد تا مسافرش را پیاده کند توقف کردم و سرم را به سمت مهری چرخاندم:
–کجایی مهری خوشگله؟ منم ببر!
زیادی ساکت نشسته و توی فکر بود. صورت نمکینش را به طرفم چرخاند و با لبخند شیرینی زمزمه کرد:
–همین جا بودم، دارم تو سکوت به آهنگ گوش میدم ببینم از کلمههایی که تو یادم دادی میتونم چیزی ازش سر دربیارم.
خجالتزده از بیفکری و خودخواهیام لبم را گزیدم و حرکت کردم:
–ببخشید حواسم نبود شما معنیشو متوجه نمیشی، الان عوضش میکنم.
تا دستم را از فرمان جدا کردم، سریع ساعدم را گرفت و مانعم شد:
–نه نکن! آروم میخونه و صداش قشنگه، به دلم نشست.
خندید و ادامه داد:
–هر چی تو دیکشنریم گشتم چیزی نفهمیدم، یه کمش رو معنی کن ببینم حرفهاش هم قشنگه.
نیم نگاهی به صورت نمکین و مهربانش کردم و از قسمتهای قشنگ آهنگ که بیشترین تکرار را داشت برایش معنی کردم:
–میگه پیدا کردن عشق تو سالها طول کشید، به دلم خوش اومدی، سرنوشتم خندید، دستمو بگیر، من رو زیاد دوستم داشته باش و به کسی نده، اگر دوستم داری یک عمر دوستم داشته باش یک روزه دوستم نداشته باش، تو روزهای خوب و بد من رو درون سینهات نگه دار.
دهنم کف کرد و با خنده گفتم:
–بازم بگم؟
خندهام به لبهای او هم سرایت کرد و سرش را به نشان تایید تکان داد:
–قشنگه، سر فرصت برام بفرستش.
–فدات بشم که اهل دلی، چشم میفرستم همراه با معنی، خوبه؟
موهایش را به داخل روسری هدایت کرد و گفت:
–خوبه، حالا بزن از اول بخونه.
خندهی بلندم در کابین ماشین پیچید و با گفتن: ” عاشقتم ” اطاعت امر کردم.
روی ایوان ایستاده و شانهام را به چهارچوب پنجره تکیه زده بودم. پنجرههای ارسی سالن باز بود و آفتاب به داخل خانه سرک کشیده بود. مهری آن طرف پنجره و در جهت مخالف من روی زمین نشسته و پایش را دارز کرده بود.
مادر هم پای دار قالیاش نشسته زیر لب آواز میخواند. خوشحال بودم از این که امروز من را به جای آمنه به اتاقش نکشانده و با جملات نصفه و نیمهاش، روح و روانم را بهم نریخته بود. جالب این بود که حرفهایش را میزد، اما وقتی من سوال میپرسیدم گنگ نگاهم میکرد و بحث دیگری میکشید، گاهی هم به کل منکر حرفهای قبلیاش میشد!
یک ربعی میشد که رسیده و منتظر بودم آیه و بچهها آماده شوند. فروغ آدرس را برایم ارسال کرده بود. آدرس داخل شهر نبود، اما پیدا کردنش راحت بود. به فروغ گفته بودم برود، من هم خودم را میرسانم.
آقا مصطفی با دو لیوان شربت نزدیک آمد و با خوشرویی اول لیوان من را به دستم داد، سپس خم شد و کنار پای دراز شدهی مهری نشست و لیوان او را هم به سمتش گرفت. جرعهای از شربت خنک و خوش طعم بهار نارنج را خوردم. چشم دوخته بودم به دستان استخوانی آقا مصطفی که دوزانو نشسته و مشغول ماساژ دادن پاهای تپل مهری بود. ذوق میکردم از این که با وجود تمام مشکلاتی که داشتند، باز هم همدیگر را دوست داشتند و به هم محبت میکردند، مخصوصا آقا مصطفی! خانوادهی آقا مصطفی مخالف ازدواجشان بودند و هنوز هم بعد از این همه سال دلشان با مهری صاف نشده بود. مهری رفت و آمد زیادی با خانوادهی همسرش نداشت، اما گاهی در دیدارهای محدودشان، زخم زبانهای مادر و خواهرهای آقا مصطفی بدجور مهری را دلشکسته میکرد. مادر آقا مصطفی معتقد بود، چون راضی به ازدواجشان نبوده هیچ وقت بچهدار نشدند!
آیه و بچهها آمدند. شربتم را تا آخرین جرعه نوشیدم و خم شدم و لیوان خالی را توی سینی که آن طرف چهارچوب پنجره بود گذاشتم. کمر راست کردم و آقا مصطفی و مهری هم بلند شدند.
طرهای از موهای جلوی سرم که روی صورتم بود، پشت گوشم فرستادم و رو به آقا مصطفی گفتم:
–ما خیلی رومون زیاده، این چند روز حسابی از ماشینتون کار کشیدیم و شما رو پیاده گذاشتیم.
لبخند عمیقی زد و بزرگوارانه گفت:
–این حرفا چیه؟ راحت باشید. به بچهها با شما خیلی خوش میگذره، من و مهری وقت نمیکنیم با هم ببریمشون گردش، شما که میآیین انگار دنیا رو بهشون میدن، ذوقشون منم خوشحال میکنه.
همیشه حواسش بود که نگوید اسیر مادرِ بیمار مهری شدهاند و خودشان هم از یک گردش و تفریح درست و حسابی محرومند! بیخود نبود که آقا مصطفی را هیچ وقت غریبه نمیدانستم و همیشه به جای عمو و داییهایی که داشتم و نداشتم، دوستش داشتم. هنوز یادم نرفته بود بخش اعظمی از علاقه و عشقم به کتاب و کتابخوانی را مدیون این مرد بودم. بیشتر کتابهایم هدیهی او بود. سر خیابان منتهی به کوچهشان، فروشگاه لوازمالتحریر و کتابهای درسی و غیر درسی داشت.
هر چه در مهر در دلم نسبت به او داشتم، در لحن و نگاهم ریختم و یک لبخند هم چسباندم تنگش:
–خیلی ممنونم، شما خیلی خوبی آقا مصطفی.
برق نگاه و چینهای گوشهی چشمش، نشان میداد حرفم به مذاقش خوش آمده است. نمیدانست اگر شرعا اجازه داشتم او را بغل هم میکردم!
–آدم تا خودش خوب نباشه خوبی دیگران رو نمیبینه، برید دیرتون میشه.
از خانه بیرون زدیم. مهری از میان در سرش را بیرون آورده و سفارش میکرد:
–مواظب خودتون باشین، آمال جان رسیدین خبر بده، خواستین برگردین هم زنگ بزن که بدونم کی راه افتادین.
آیه خندید و دست دوقلوها را گرفت:
–گزارش لحظه به لحظه میدیم، حالا بریم؟
مهری خندید و با گفتن: ” برید در پناه خدا ” رضایت داد. آقا مصطفی تا وقتی که سوار ماشین شویم و حرکت کنیم، همانجا ایستاد. کوچه را که رد کردیم و وارد خیابان شدیم، از آینه دیدم که وارد خانه شد.
بعد از یک ربع به آدرسی که فروغ فرستاده بود رسیدیم. ماشین را کنار خیابان، کمی دورتر از یک گلخانه، پشت یک مزدا تری سفید رنگ با شیشههای دودی پارک کردم. همگی پیاده شدیم. من دست ایلیا و آیه دست الناز را گرفت و از جدول کنار خیابان رد شدیم و قدم روی سنگ فرش پیاده رو گذاشتیم. نگاهم بیاختیار رفت به سمت گلخانه و گلهایی که بیرون از آن چیده بودند. عجیب دلم میخواست سری به آنجا بزنم. اکثر جاهای کاشان را میشناختم و رفته بودم، اما برای اولین بار بود که به این نقطه از شهر میآمدم.
آیه نگاهی به اطراف کرد و گفت:
–اینجا که به جز این گلخونه چیز دیگهای نیست!
شانههایم را بالا انداختم و کیفم را بالا آوردم:
–چه بدونم، آدرس رو که درست اومدیم، صبر کن به فروغ زنگ بزنم.
با شنیدن صدای بسته شدن در ماشینی سرم را بالا آوردم. آیه که مقابلم ایستاده بود به عقب برگشت و من هم یکی دو گام به جلو برداشتم و کنارش ایستادم. زن جوانی از در سمت شاگرد ماشین جلویی پیاده شد و همانطور که نگاهش روی ما بود و لبخند شیرینی به لب داشت، به سمتمان آمد.
راننده که پیاده شد، ما را از گیجی و گنگی درآورد. سوئیچ و گوشیاش را داخل کیف بزرگش انداخت و گفت:
–سلام، چرا ماتتون برده؟ ایشون نسا خانم، یکی یه دونه دختر ماست.
لبخند زدم و بعد از گفتن: ” سلام ” زودتر از آیه جلو رفتم. پس خواهری که کمیل از او برایم گفته بود این دختر قد بلند و بانمک بود.
به هم رسیدیم و نسا دستش را به سمتم دراز کرد. لبخند زدم و دستم را میان دستش گذاشتم. به آرامی من را به سمت آغوشش کشید. یادم نمیآمد کی بود که کمیل خبر بارداریاش را داد، اما حدس میزدم در ماههای اول بارداریاش باشد، چون اصلا نشان نمیداد. با احتیاط بغلش کردم و گونهاش را بوسیدم.
از آغوش نسا بیرون آمدم و خودم را به دست فروغ سپردم که مثل همیشه صدای استخوانهای بیچارهام را درآورد. بعد از احوالپرسی با مخلفات بوس و بغل، آن هم وسط پیاده رو و در خیابان، بالاخره رضایت دادیم. دوقلوها به شدت مورد توجه نسا قرار گرفته بودند. نگاه و حواسش مدام پی آنها بود. فروغ دستش را به سمت گلخانه دراز کرد:
–برید تو ببینید کجا آوردمتون، بهشته!
خطاب به من ادامه داد:
–برو یه دلی از عزا در بیار، گلهای اینجارو هر جایی نداره، مخصوصا کاکتوس.
گل از گلم شکفت؛ خیلی وقت بود که در گلخانه و میان انبوه گلهای مورد علاقهام قدم نزده بودم.
–خیلی ممنون، اتفاقا تا اینجا رو دیدم هوس کردم برم داخل.
–پس بریم.
نگاهی به قیافهی آیه آیه و دوقلوها کردم. هر چه من ذوق داشتم، انگار آنها زیاد راضی به نظر نمیرسیدند. الناز با لب و لوچهای آویزان اولین نفر بود که نارضایتیاش را نشان داد:
–اینجا که شهر بازی نداره!
همه خندیدند. فروغ روی پا نشست و او را محکم بغل کرد و گونهاش را بوسید:
–بیا بریم ببین چه قدر بهت خوش میگذره، میخوام برات گلدون کوچولو بخرم، تازه میتونی خودت گلهایی رو که خریدی بکاری تو گلدون مورد علاقهات، خاک بازی هم داریم.
بینی اش را گرفت و کشید:
–میخواییم باغبونی کنیم.
الناز با بیمیلی ” باشه ” گفت و دست آیه را گرفت.
–لباسمون کثیف بشه اشکال نداره؟
حرف ایلیا دوباره همه را به خنده انداخت. فروغ دستش را جلو آورد و موهای مرتب او را بهم ریخت و گفت:
–هیچ اشکالی نداره.
ایلیا سرش را بالا آورد و نگاهش را به نگاه من دوخت:
–نداره؟
فروغ اخم ساختگی کرد و ضربهی آرامی به باسن ایلیا زد:
–بچه پررو حتما باید آمال تاییدش کنه!
ایلیا به خاطر حرکت فروغ اخم کرد و رو گرفت. بدون این که بخندم، خم شدم و موهایش را مرتب کردم و گونهی تپلیاش را کشیدم و گفتم:
–اشکال نداره.
ورودی گلخانه، یک در آهنی بزرگ بود که از هر دو طرف بازش گذاشته بودند. گلدانهای سفالی و گلهای و درختچههای زینتی زیبایی در بدو ورود به چشم میخورد. مسیری که کف آن پوشیده از سنگ ریزه بود، گلخانهای در سمت راست و گلخانهای در سمت چپ قرار داشت. امتداد مسیر ورودی هم در انتها به گلخانهای دیگر میرسید. اول وارد گلخانهی سمت راست رفتیم که پر بود از گلدانهای زینتی و آپارتمانی. ابتدای گلخانه اتاقک کوچکی بود که پر از گلدانهای خالی سفالی و قطرهها و داروهای مخصوص گل. دو مرد جوان هم داخل آن ایستاده و جواب مشتریها را میدادند و کار عوض کردن گلدان و تزئین را به عهده داشتند.
هر چه جلو میرفتیم، از دیدن این همه گل، این همه طراوت و سبزی و زیبایی، بیشتر ذوق میکردم.
گلخانهی اول را خوب گشتیم. سه گلدان انتخاب کردم و از پسری که میان جمعیت حاضر در گلخانه قدم میزد، خواهش کردم آنها را از میان بقیهی گلدانها بیرون بکشد. نسا هم دو گلدان زینتی کوچک انتخاب کرد. با هم به سمت اتاقک کوچک راه افتادیم. کارگرها گلدانهای انتخابیمان را روی میز چیدند و نوبت به انتخاب گلدان رسید.
گلدانها را انتخاب کردیم و بعد از حساب و کتاب، قرار شد گلها را موقع رفتن با گلدانهای جدید تحویل بگیریم.
همگی از گلخانه بیرون رفتیم. حرفهای و خندههای آیه و فروغ تمامی نداشت. من و نسا بیشتر شنونده بودیم و گاها به شوخیها و مسخره بازیهایشان میخندیدیم. نسا خیلی کم حرف و آرام بود. چهرهی معصوم و دوست داشتنی داشت. شبیه نقاشیهای زنان مینیاتوری بود؛ با همان استخوان بندی ظریف و زیبا! مهرش به دلم نشسته بود. حتی دوقلوها هم خیلی زود با او عیاق شدند. هر بار که نگاهش میکردم، لبخند شیرینش را به نگاهم هدیه میکرد. کنارم و شانه به شانهام راه رفته و در مورد گلها سوال پرسیده بود. حتی گلدانهایش را با در نظر گرفتن سلیقهی من خرید. حضورش من را یاد کمیل انداخته و دلم هوایش را کرده بود.
فروغ به سمت گلخانهی سمت چپ اشاره کرد و گفت:
–من و آیه بچهها رو میبریم اونجا تا یکم خاک بازی کنن، تو و نسا هم برید اون گلخونه آخری رو بگردین و بیایین.
نگاهم بین او و آیه رفت و آمدی کرد:
–چرا پراکنده بشیم، با هم بگردیم دیگه، من و نسا هم بیاییم ببینیم اونطرف چه خبره؟
فروغ که سرش را پایین انداخته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد، نگاهش را به من داد:
–این طرف چیز دیدنی نداره، بیشتر به درد بچهها میخوره، برو اونطرف ببین چه خبره!
بدون توجه به لحن و نگاه شیطنت بارش با نسا همراه شدم و به سمت گلخانهی روبروی ورودی رفتیم. گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم. امروز جمعه بود و کمیل به کارخانه نمیرفت و از ساعت ده در کافه حضور داشت. ساعت گوشی را نگاه کردم. چیزی به ساعت یک نمانده بود. امروز خبری از او نبود! اینترتم را به امید اینکه شاید در آنجا پیامی داده باشد روشن کردم و وارد برنامهی تلگرام شدم. آنجا هم خبری نبود. آخرین پیامش را یک بار دیگر دزدکی خواندم:
” در خاطراتم دست میبرم
کاری میکنم که از اول باشی …
از روزی که عشق را شناختم! ” *
به گلخانه رسیده بودیم. نفسم را رها کردم و گوشی را به داخل کیفم برگرداندم. همراه نسا وارد گلخانه شدیم. این قسمت اصلا قابل قیاس با گلخانهی قبلی نبود. سمت چپ و راست پر از درختچههای بزرگ و زیبا بود. مسیر باریکی که دو قسمت گلخانه را از هم جدا میکرد، در انتها به یک حوضچهی نسبتا بزرگ و تزئینی میرسید که دور تا دورش پر از گلدانهای زینتی و کمیاب بود. قدم به قدم جلو رفتیم. این جا خلوتتر از گلخانهی قبلی بود. چند کارگر و تعدادی مشتری که انگشت شمار بودند. دلم میخواست با نسا بیشتر حرف بزنم، اما خجالت میکشیدم. از طرفی نمیدانستم اصلا از کجا شروع کنم و چه بگویم!
به حوضچه رسیدیم. از دیدن فضای سمت راست و انواع کاکتوسهای زیبا و رنگارنگ، چنان ذوق کردم که به قدمهایم شتاب بیشتری دادم و جلو رفتم. فضایی تقریبا بیست متری که از سقف گلخانه آفتاب میگرفت. میز چوبی گرد و بزرگی در قسمت انتهایی گذاشته و روی آن را از گلدانهای کوچک کاکتوس پر کرده بودند.
با ذوق رو به نسا کردم و گفتم:
–وای اینا خیلی قشنگن، تا به حال این همه کاکتوس خوشگل یک جا ندیده بودم!
لبخند زد و با صدای آرامش زمزمه کرد:
–شما خیلی بامزهای، متفاوتی، هم سلیقهات، هم لباست!
هر وقت به کاشان میآمدم سعی میکردم لباسهایی انتخاب کنم که زیاد توی چشم نباشد. مانتو دامنی بلند و زیتونی رنگم انقدرها هم متفاوت نبود! لبخندم تا چشمانم راه گرفت:
–باهام راحت باش، توام خیلی دختر شیرین و آرومی هستی.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
–حالا این تفاوتی که دارم بده یا خوب؟
خندهی شیرینی کرد و ردیف دندانهای ریز و یکدستش قاب نگاهم را پر کرد:
–خوب نه، عالیه!
دستم را دور شانهاش حلقه کردم و تن ظریفش را به سمت خودم کشیدم. چرا انقدر ظریف و لاغر بود؟ برادرش که غولی بود برای خودش!
چنان از اطرافم فارق شده و یک به یک کاکتوسها را وارسی میکردم که انگار کارشناس گل و گیاه بودم. خودم هم دلیل علاقهام به این نوع گل را نمیدانستم. اگر ترانه اینجا بود حتما یک پس گردنی نثارم میکرد تا با صورت روی گلدانهای کاکتوس فرود آیم و صورتم با تیغهایش مزین شود! با یادآوریاش چند عکس گرفتم و از طریق تلگرام برایش فرستادم.
به سمت میز رفتم و چند عکس هم از آن گرفتم. گلدانهای کوچکی که به اندازهی یک کف دست بودند، آدم را به وجد میآورد!
–میخوای چندتاشو بغل کن من ازتون عکس بگیرم!
چنان هول شدم و به عقب برگشتم که گوشی از دستم افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و زیر لب ” بسم الله ” گفتم.
بلند خندید و جلو آمد:
–مگه جن دیدی؟
اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. خدای من کی و از کجا سر و کلهاش پیدا شد؟ نسا کجا بود؟ وقتی دید حرفی نمیزنم و ماتم برده، نگاهش رنگ نگرانی گرفت. جلوتر آمد، سینه به سینهام ایستاد و دستش را روی شانهام گذاشت و آرام تکانم داد:
–آمال! خوبی؟ ببخشید نمیخواستم بترسونمت.
ترس یک طرف ماجرا بود؛ بیشتر از دیدن یکبارهاش شوکه بودم. پس تمام این قرار و مدارها نقشه بود! فروغِ بدجنس!
–دِ یه چیزی بگو ببینم زندهای؟ برم آب بیارم برات؟
هر دو دستم را روی گونههای داغ کردهام گذاشتم و آرام زمزمه کردم:
–نه ممنون.
بازویم را گرفت و با اشاره به چهارپایهی پلاستیکی که کنار میز بود گفت:
–بیا بشین رو این، الان پس میافتی.
سگرمههایش را چنان در هم کرده بود که انگار خودم خودم را ترساندهام! کاری که خواسته بود انجام دادم و با اکراه روی چهارپایهی پلاستیکی که زیاد تمیز به نظر نمیرسید نشستم. خم شد و گوشیام را از روی زمین برداشت، کف دستش را روی صفحه کشید و گوشی را به دستم داد و رفت. گوشی را داخل کیفم چپاندم و شالم را مرتب کردم. میخواستم ترانه را اذیت کنم، خدا جوابم را داد! من را چه به شوخی با خلقالله!
طولی نکشید که با یک لیوان کاغذی و یک پارچ سفالی کوچک برگشت.
با همان ابروهای گره کرده لیوان را پر از آب کرد و به دستم داد. آب را تا نصفه نوشیدم و نگاهش کردم:
–چرا انقدر اخمو؟ اینجوری نگاه میکنی ترسناک میشی، جذابیتت رو از دست میدی.
گوشهی لبش خندید و ابروهایش خیلی زود رفاقتشان را بهم زدند. با سر اشارهای به کاکتوسها کرد و گفت:
–جذابیت رو اونا دارن لابد؟! چنان محو جمال زشتشون بودی که متوجه حضور من نشدی، بیشتر از نیم ساعته پشتت وایستادم.
با دست اشارهای به اطراف کرد و ادامه داد:
–ببین غیر از تو هیچ کس دور و بر اینا نمیپلکه!
چه طلبکار بود؟! آنوقت به چه دلیل؟! دست چپم را بالا آوردم و با انگشت اشارهی دست راست روی صفحهی ساعتم ضربه زدم و با اخم گفتم:
–ساعت نزدیکه دو ظهره، تو این ساعت معلومه کسی نمیآد، منم به حرف فروغ اومدم که الان فهمیدم همهاش نقشه بوده!
انگشت شست و اشارهاش را گوشههای لبش گذاشت؛ سعی در جمع کردن لبخندش داشت!
–من ازش خواستم.
* عباس معروفی
جرعهای از آبم نوشیدم و سر تا پایش را برانداز کردم. پیراهن سفید و آستین کوتاهی به تن داشت که با شلوار جین تیره و کفشهای اسپرتش، تیپش را تکمیل میکرد. همیشه لباسهای پارچهای که میپوشید فیت تنش بود؛ درست مثل همین پیراهنش!
–صحیح!
پارچ را لبهی میز گذاشت و مقابلم ایستاد. بوی عطرش، بوی رطوبت و تازگی را تحت الشعاع قرار داده بود. نگاهش روی صورتم پرسه زد و اینبار بر خلاف همیشه به لبهایم خیره شد:
–خوبی؟
–خوبم.
نفسش را رها کرد و با اخم گفت:
–چنان جا خوردی و رنگت پرید که منم ترسیدم، مثل اون دفعه مریض نشی؟
قلبم هری ریخت؛ یعنی میدانست که ترس و غافلگیری یکباره چه بلایی سرم میآورد؟ از فروغ هیچ چیز بعید نبود! زل زدم به لیوانم:
–چیزی نمیشه، خوبم الان، نترسیدم چون انتظار دیدنت رو نداشتم، بیشتر شوکه شدم.
چانهاش را در مشتش گرفت و رها کرد:
–این هفته قرار نبود بیام شهرمون، به خاطر تو اومدم تا یه جایی غیر از محل کارمون همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم، چون تو خیلی به گل علاقه داری اینجا رو انتخاب کردم.
اینجا؟! دقیقا کجای این گلخانه باید مینشستیم و حرف میزدیم؟! قصد که نداشت روی زمین و کنار کاکتوسهایی که گفته بود زشت هستند بنشیند و حرف بزند؟! برای اطمینان بیشتر نگاهم را در اطراف چرخاندم. تا چشم کار میکرد گل بود و درختچههای بزرگ! وقتی نگاهم به نگاه خندانش وصل شد، حتم داشتم جای چشمانم، علامت سوال و تعجبی نشسته که جفت هم میآیند.
خندید و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
–اونجوری نگاه نکن، من در مواجهه با علاقمندیهام اصلا آدم خودداری نیستم!
همهی سوالاتم از ذهنم پرید. از ذوق دخترک درونم خجالت کشیدم و نگاهم را به سرعت از نگاه شرور و شیطانش گرفتم و به کاکتوسهای روی میز دادم.
–اینجا برای یکی از دوستان نزدیکمه، با خانمش و برادرش ادارهاش میکنن، دیروز باهاش هماهنگ کردم، اونم گفت دو به بعد گلخونه رو تعطیل میکنه تا در اختیار ما باشه. ببین منو!
نگاهش کردم. لبخندش دوید و به چشمانش رسید. دو گام بلند برداشت و مقابل حوضچه ایستاد:
–الان میرم دوتا صندلی میآرم و میذارم اینجا تا بشینیم و حرف بزنیم. ناهارم همین جا میخوریم، نظرت چیه خانم معلم؟
چشمانم برق زد و روی لبم لبخند پهن شد:
–مثبت به توان بینهایت!
بلند خندید. از آن خندههایی که طنینش را دوست داشتم. جملهام را زیر لب تکرار کرد و گفت:
–جالب بود!
جالب خودش و نقشهاش بود که فکر همه جا را کرده بود!
دو صندلی چوبی را درست همان جایی که گفته بود گذاشت و با اشاره به آنها گفت:
–بیا بشین.
برای نشستن، صندلی که رو به کاکتوسها بود را زیر سر داشتم، اما همین که به صندلی نزدیک شدم، بازویم را گرفت و به صندلی مقابلش که پشت به میز کاکتوسها بود اشاره کرد و گفت:
–اونجا بشین.
امروز دست و بالش زیادی سر خود شده بود! نگاهم را از پنجههایی که دور بازویم پیچیده بود گرفتم و با اخم ریزی به صورتش زل زدم:
–چرا؟
بازویم را کشید و من را روی صندلی که مد نظرش بود نشاند. کنارم ایستاد و دستش را روی پشتی صندلیام گذاشت، خم شد و مقابل صورتم زمزمه کرد:
–میخوام وقتی حرف میزنم هوش و حواست پی من باشه نه جای دیگه.
فاصلهمان آنقدر کم بود که اگر سرم را تکان میدادم بینیام به بینیاش برخورد میکرد. در تایید حرفهایش فقط پلک زدم تا عقب برود؛ اما به جای عقب رفتن به چشمانم زل زد. گرمای مطبوع قهوههای داغش به آنی حرارت بدنم را بالا برد، طوری که دیگر خنکی هوای گلخانه را حس نمیکردم.
–میدونی هر وقت میخندی یا مثل الان خجالت میکشی چی دلم میخواد؟
هیاهویی که قلبم به راه انداخته بود اجازه نمیداد لب از لب باز کنم. لبانش که از هم فاصله گرفت، صدای زنگ گوشیاش هر دویمان را از هپروت بیرون کشید. با اکراه عقب رفت و گوشیاش را از جیب شلوارش بیرون کشید. نفس حبس شدهام را رها کردم و ذهنم رفت به سمت هزاران چیزی که میتوانست دلخواهش باشد.
اصلا نفهمیدم با چه کسی و در مورد چه چیزی حرف زد. فقط فهمیدم که از گلخانه بیرون رفته است. سرم را به سمت حوضچه چرخانده و مشغول تماشای گلهای کنار آن بودم. در فاصلهای که کمیل برای آوردن صندلیها از گلخانه بیرون رفته بود، از تکتکشان عکس گرفته بودم تا سر فرصت نام و مشخصات ظاهریشان را از بَر کنم.
صدای قدمهایش را که هر لحظه نزدیکتر میشدند شنیدم و به طرفش برگشتم. یک سینی مسی گرد متوسط در دست داشت. به من که رسید، سینی را دستم داد و گفت:
–نگهش دار تا چهارپایهرو بیارم بزاریمش رو اون.
محتویات سینی را از نظر گذراندم. دو لیوان کاغذی و یک پارچ و کاسهی سفالی که جفت همان پارچ قبلی بود. داخل کاسه از میوههای خشک پر شده و درون پارچ هم انگار شربت بود.