لبش خندید و کاکتوسها را از دستم گرفت. دلم میخواست حرفی بزنم که لبخندش تا چشمانش برسد و قهوههایش را گرم کند. لبخندم را تا چشمانم پیش بردم و گفتم:
–من در مورد وسایلم، مخصوصا گلهام آدم انحصار طلبیام، به هیچکس نمیدمشون، مگر اینکه اون آدم برام مهم و عزیز باشه.
همان چیزی شد که دلم میخواست. حالا علاوه بر این که قهوههایش گرم بود، زیر نور لامپ پارکینگ برق هم میزد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:
–بهت گفتم در مواجهه با علاقمندیهام اصلا آدم خودداری نیستم، اونوقت تو حرفهای قشنگ قشنگ تو گوشم میخونی؟ الان دلم بغل کردنت رو خواست، چیکار کنم؟
حرکت موجی روان و آرام را در رگهایم حس کردم. لحن و نگاهش شیطنت نداشت، در جدیترین حالت ممکن حرفش را گفته بود. نگاهش گونههای داغم را هدف گرفت و با چشم و ابرو به سمت آسانسور اشاره کرد:
–برو و از خدا بترس، بیشتر از این وسوسه به جونم ننداز.
خندهام گرفت؛ خودش چایی معطل قند بود، آن وقت به من میگفت از خدا بترس!
یک گام به عقب برداشتم و با اشاره به گلدانهایی که در دست داشت گفتم:
–حواست بهشون باشه، دوستشون داشته باش.
روی لبش نقشی از لبخندهای منحصر به فرد و جذابش کشید:
–من دختری که بهم هدیهاشون کرد رو بیشتر دوست دارم.
دخترک درونم ذوق کرده با لباس توریاش دور خودش میچرخید. همانجا ایستادم و با نگاهم، تا پشت در همراهیاش کردم. در را باز کرد و سرش را به سمتم چرخاند، نگاهش بیشتر از چند ثانیه روی صورتم کش آمد و سپس بیرون رفت. در که پشت سرش به آرامی بسته شد، تکانی به خودم دادم و به سمت آسانسور رفتم. من و دخترک درونم با جملهی آخرش میتوانستیم تا روزها و هفتهها سرخوش باشیم.
در آپارتمان را باز کردم و جعبهها را به داخل بردم. آیه به استقبالم آمد و مثل همیشه پر انرژی و خندان سلام کرد. نفسم را رها کردم و جوابش را دادم. با دیدن جعبهها نیشش باز شد و با هیجان پرسید:
–چه خبر؟ امروز مرد کامل رو دیدی؟
شالم را از سرم برداشتم و خندیدم:
–آره دیدم، خودش منو رسوند.
آیه از اینکه پیشنهاد آشنایی و نزدیکی کمیل را قبول کرده بودم خوشحال بود. میگفت کمیل به معنی اسمش مرد کاملییست و انرژی مثبتی به آدم میدهد. البته که نمیشد به حرفهای آیه استناد کرد؛ چون او در دورهی هیجانی زندگیاش بود و آدمها را بیشتر از روی ظاهر معقولشان میسنجید.
–دعوتش میکردی میاومد بالا یه چایی، نوشیدنی.
وارد سالن شدم و با خنده گفتم:
–هنوز به این درجه از عرفان نرسیدم.
از پشت بغلم کرد، گونهاش را به گونهام چسباند و با شیطنت گفت:
–داری سختش میکنی، ملت با جاس فرندشون تا ته همه چی رو در میآرن، یه آب جوش که این حرفها رو نداره عشقم.
اخم کردم و با لحن جدی گفتم:
–ملت شاید خیلی کارها بخوان بکنن، ما هم باید بکنیم؟
گونهام را بوسید و باز هم آن کلمهی سخیف را کشدار ادا کرد و با خنده ادامه داد:
–اخم و جذبهات رو بخورم، واسه اون بینوا هم اینجوری اخم میکنی؟
فکر ترانه اجازه نمیداد دل به دل شیطنتهایش بدهم. از آغوشش بیرون آمدم و به سمت اتاقمان راه کج کردم:
–حوصله ندارم آیه، ترانه بازم غیبش زده، طاها زنگ زد گفت اعصابم بهم ریخت.
پشت سرم آمد:
–وای! دوباره چرا؟
جلوی در اتاق ایستادم و شانههایم را بالا انداختم:
–چه میدونم، طاها گفت میره پیش آرش میآن اینجا، بیاد ببینیم باز چه خبر شده!
با لحن گرفتهای زمزمه کرد:
–ای بابا، باشه برو لباس عوض کن بیا یه چایی بخور تا اونام بیان.
پلکهایم را روی هم گذاشتم و لبخند زدم. این چند روز هر وقت نگاهش میکردم بغضم میگرفت؛ خانهمان بدون او خیلی سوت و کور میشد.
لباس عوض کردم و گوشی به دست روی تخت نشستم. یک پیام داشتم، با تصور اینکه شاید ترانه باشد، به سراغ پیامهایم رفتم؛ اما پیام از طرف ترانه نبود! روی نام مستر محتشم ضربه زدم و پیامش را خواندم:
« خواستم بگم منم آدم انحصار طلبیام، مخصوصا روی اون چیزهایی که به شدت بهشون علاقه دارم، شاید تو خوشت نیاد، شاید به مرور زمان این اخلاقم دلتو بزنه، ولی من کسی که با قلبم یکی شده رو با هیچ کس تقسیم نمیکنم! »
خودم را به پشت روی تخت رها کردم. چه جوابی باید میدادم؟ جواب درست چه بود؟ انحصار طلبی و حسادت تا یک جایی خوشایند بود؛ اما وقتی شورش در میآمد، خسته و دلزدهات میکرد. گوشی را بالا آوردم و برایش نوشتم:
« فردا حرف میزنیم ».
از ارسال پیامم که مطمئن شدم، از صفحه بیرون آمدم و شمارهی ترانه را گرفتم؛ باز هم در دسترس نبود!
پوفی کشیدم و از تخت پایین رفتم. در حالی که موهایم را پشت سرم گلوله میکردم، به سمت در اتاق قدم برداشتم.
وقتی از جلوی آینه و کنسول کنار اتاقمان میگذشتم، یک لحظه ایستادم و سر تا پایم را برانداز کردم. مثل تمام وقتهایی که طاها به خانهمان میآمد، شومیز آزاد و شلوار گشادی پوشیده بودم. فکرم به سمت کمیل رفت. تا به امروز هیچ کس به من نگفته بود چه بپوشم و چطور بپوشم؛ کجا بروم و کجا نروم؛ خودم همیشه جانب احتیاط را داشتم و رعایت میکردم. چیزهایی که در شخصیت و خانوادهی آدم نهادینه شده بود سخت میشد تغییر داد؛ گاهی بعضی تغییرات هم تو را از خود واقعیات دور میکرد؛ من این چنین تغییری را نمیخواستم.
–به چی زل زدی آمال!
به سمت آیه چرخیدم و ” هیچی ” آرامی زمزمه کردم.
–بیا تا چایی سرد نشده.
به سمت ورودی قدم برداشتم:
–صبر کن این جعبهها رو بذارم تراس و بیام.
–بیا من بردمشون.
تشکر کردم و به طرفش برگشتم. کنار هم روی کاناپه نشستیم. آیه فنجانم را به سمتم گرفت، اما قبل از اینکه فنجان را بگیرم گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. چند بار شماره را از نظر گذراندم و در آخر جواب دادم.
–الو …
با این که صدا ضعیف و بسیار گرفته بود؛ اما زود صاحب صدا را شناختم و از جا پریدم:
–ترانه! کجایی؟
آیه هم از جا بلند شده و نگاهش به دهان من بود. ترانه با بغض گفت:
–تو خیابونهای تبریز.
با بهت و تعجب گفتم:
–اونجا چیکار میکنی؟! با شمارهی کی زنگ زدی؟! چرا تو خیابون موندی؟!
بغضش ترکید:
–گوشیمو تو ترمینال تهران ازم زدن …
میان حرفش پریدم و با نگرانی پرسیدم:
–خودت خوبی؟
با گریه جواب داد:
–نمیتونم زیاد حرف بزنم، یه خانمی لطف کرد گوشیش رو داد زنگ بزنم …
گریه اجازه نمیداد درست حرف بزند، به آرامش دعوتش کردم:
–گریه نکن قربونت برم، یکم آروم شو بعد حرف بزن، میخوای قطع کن من بگیرمت؟
–آره قطع میکنم تو زنگ بزن.
همین که قطع کردم سوالهای آیه شروع شد:
–ترانه بود؟ کجاست؟ چی گفت؟
شمارهی ناشناس را گرفتم:
–پاشده رفته تبریز.
تا آیه دهان باز کرد ترانه جواب داد:
–الو آمال.
صدایش میلرزید. آیه کنارم ایستاد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را نزدیک آورد تا حرفهایمان را بشنود.
–کی رفتی؟ کی رسیدی تو؟ چرا نرفتی خونهی عزیز؟ به عمه یا مهران زنگ میزدی! ببین چیکار میکنی!
دوباره بغض کرد و با صدای آرامی گفت:
–تو پارک خیابون پشتی خونهی عزیزم، هیچ کس خونهاشون نیست، عمه عاطی نه گوشیش رو جواب داد، نه خونهاشون کسی برمیداره، به مهرانم از ترسم زنگ نزدم، گفته بود هر وقت خواستی بیای بگو خودم میآم میارمت، بگم تنهایی و با چه مصیبتی اومدم …
نتوانست ادامه دهد. حق داشت از مهران بترسد، وقتی مهران طوفانی میشد، نه کسی را میشناخت، نه کسی جلودارش بود. زنعمو چه به روز این دختر آورده بود! از نبود همزمان عزیز و عمه عاطی تعجب کردم و نگران شدم:
–ببین ترانه همون جا بشین تا من زنگ بزنم ببینم چه خبره! با مهران حرف میزنم تو نترس، همونجا بمون جایی هم نرو.
باز هم به گریه افتاد:
–آمال از خونهی ما خبر نداری؟ یعنی طاها بهت زنگ نزده؟ موقعی که داشتم از خونه بیرون میزدم، مامانمو هول دادم، نمیدونم چی شد.
صدای هق هقش، نگاه من را هم ابری کرد. گوشی کس دیگری دستش بود؛ نه میتوانستم سوالات خودم را بپرسم و نه میتوانستم همه چیز را شرح دهم. صدایم میلرزید و بغض راه گلویم را بسته بود.
–طاها زنگ زد، فکر نمیکنم اتفاقی افتاده باشه وگرنه میگفت.
به محض خداحافظی با ترانه شمارهی مهران را گرفتم. آیه مغمومانه گوشهی مبل کز کرده و زانوهایش را بغل گرفته بود. چند بار نفس عمیق کشیدم تا بغضم را پس بزنم. بعد از چهارمین بوق جواب داد. سلام و احوالپرسیهای کردیم. پرسیدم:
–کجایی؟
–کارخونهام، چیزی شده؟!
از تماسم تعجب کرده بود. کم پیش میآمد با او تماس بگیرم.
نگرانیام را بروز دادم:
–چرا اونجا هیچ کس جواب تلفن نمیده؟
خندید:
–گفتم این به من زنگ نمیزنهها، پس بگو زنگ زدی عزیز کردههات جواب ندادن دست به دومن من شدی.
حوصلهی شوخیهایش را نداشتم:
–کجان؟
–چه بیحوصله! همه رفتن سرعین، فقط من و مهرداد موندیم، ما هم چون آخرِ ماهه داریم به حساب کتابها رسیدگی میکنیم.
خیالم راحت شد و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
–مهران یه چیزی بگم قول میدی عصبانی نشی؟
بعد از صدای باز و بسته شدن در، صدای خودش به گوشم رسید:
–چی شده؟! وقتی شما زنها این حرف رو میزنید یعنی پشت بندش میخوایید از یه گند بزرگ رونمایی کنید، حالا تو بگو تا ببینم میتونم خودمو کنترل کنم یا نه؟
با دلخوری گفتم:
–خیلی ممنون!
با لحن دلجویانهای گفت:
–حالا تو بگو، قول نمیدم ولی تمام تلاشمو میکنم.
بدون مقدمه چینی گفتم:
–ترانه اومده تبریز.
صدایی شبیه افتادن صندلی و سپس صدای بلند و شاکی مهران گوشم را پر کرد:
–کِی؟ کجاست الان؟! با کی اومده؟!
انگار کسی وارد اتاق شد: ” چی شده؟ کیه؟ ” حدس میزدم مهرداد باشد.
مهران با عصبانیت تشر زد:
–برو بیرون درم ببند!
لبم را گاز گرفتم و چشمانم را بستم:
–قول بده هیچی بهش نگی تا بگم.
فریاد زد:
–تنها اومده آره؟! کجاست آمال؟! باز تو اون خونهی خراب شدهاشون چه خبر شده که این از خونه زده بیرون؟
با لحن شاکی سرزنشش کردم:
–چه خبرته؟ داد نزن! همین کارها رو کردی که از ترسش تو خیابون مونده و به تو زنگ نزده دیگه!
–وای آمال! وای! منو دیونه نکن بگو کجاست برم دنبالش، ساعت نزدیک ده شبه، میفهمی!
–نه فقط تو میفهمی! داد بزنی، هوار هوار کنی همه چی حل میشه؟ به خدا قسم مهران آدرس بدم بری دعواش ک…
میان حرفم دوید و داد زد:
–بگو کجاست؟!
نفسم را رها کردم و خواستم جواب بدهم که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. آیه سریع رفت تا در را باز کند.
–کجایی آمال؟ آدرس بده، کاریش ندارم.
با ورود آرش و طاها به سمت در برگشتم و سرم را به نشانهی سلام تکان دادم. عمدا وقت کشی میکردم تا مهران به التماس بیافتد. نقطه ضعفش را میدانستم؛ هر چقدر هم هارت و پورت میکرد، باز هم در مورد هر چیزی که مربوط به ترانه بود نقطه ضعف داشت.
–آمال این تن بمیره بگو کجاست برم دنبالش، به شرفم قسم کاریش ندارم.
–به جون عمه قسم بخور تا بگم.
با حرص گفت:
–به جون عمه عاطیت قسم میخورم!
پوزخند زدم و با تمسخر گفتم:
–خودتی! این قسم به درد خودت میخوره، بگو به جون مامانم قسم.
حواسم به آیه بود که آن طرف داشت شرح ماوقع میداد. نگاهم روی وضعیت آشفته و قیافهی درهم طاها بود.
مهران همانطور که خواسته بودم قسم خورد و من هم گفتم که ترانه کجاست. سرسری خداحافظی کرد و من دوباره تاکید کردم که ترانه را اذیت نکند. قول داده بود؛ قسم خورده بود اما؛ من باز هم استرس داشتم و دل نگران بودم.
گوشی را قطع کردم و کف دستان عرق کردهام را پایین شومیزم کشیدم. هر آنچه شنیده بودم برای آرش و طاها هم تعریف کردم. طاها میخواست شبانه به تبریز برود و ترانه را برگرداند، اما آرش منصرفش کرد که امشب را صبر کند. نیم ساعت بعد مهران تماس گرفت و گفت که ترانه را به خانهشان برده است. به دور از چشم بقیه به مهران پیام دادم و پرسیدم: ” عمه کی برمیگرده؟ “. خیالم را راحت کرد که تا آخر شب برمیگردند، حتی قول داد به عمه بگوید که با من تماس بگیرد یا پیام دهد.
هیچ کس شام نخورد و هر چه که آورده و روی میز چیده بودم را دست نخورده دوباره به آشپزخانه برگرداندم. آرش و طاها روی مبلهای راحتی نشسته بودند. کسی حرف نمیزد؛ تنها صدایی که سکوت میانمان را میشکست، صدای کارکترهای فیلم تکراری بود که از تلویزیون بازپخش میشد. طاها روی مبل تک نفرهای نشسته و در سکوت، سرش را میان دستانش گرفته بود. مصیبتی بود زندگیشان! ته دلم از رفتن ترانه خوشحال بودم. گرچه این رفتن جنجالها و دعواها به دنبال داشت؛ اما بالاخره از دست زنعمو و آن خانه راحت شد. مطمئن بودم دیگر محال است عمه عاطی و مهران بگذارند ترانه به خانهشان برگردد.
کنار آرش نشستم و نیم نگاهی به آیه که سر در گوشی داشت انداختم و سرم را به طرف طاها چرخاندم:
–مامانت حالش خوب بود؟
آرش و آیه با تعجب نگاهم کردند. دست راستم را از فرق سر تا پشت گوشم کشیدم و توضیح دادم:
–ترانه میگفت موقع رفتن هلش داده.
طاها سرش را بلند کرد و به پشتی مبل تکیه زد:
–کمرش خورده به پایهی کنسول، ولی آسیب جدی ندیده.
–نمیخوای بهشون خبر بدی؟
با لحن قاطع و محکمی ” نه ” گفت و دوباره سکوت کرد.
وضعیت طاها اسفبار بود. از آخرین باری که او را دیده بودم لاغرتر شده و دور چشمانش را هالهای سیاه پوشانده بود. پوستش هم کدر به نظر میرسید. آرش بلند شد و کنار طاها ایستاد. دستش را روی شانهاش گذاشت و فشرد:
–پاشو بریم بیرون یکم قدم بزنیم.
بعد از رفتن آنها بلند شدم و گوشیام را از روی کانتر برداشتم و به اتاقم رفتم.
روی تخت به پهلو دراز کشیدم و گوشی را باز کردم. دو پیام از کمیل داشتم. هر دو پیامش ده دقیقه پیش ارسال شده بود. اولین پیامش جواب پیامی بود که برایش ارسال کرده بودم؛ نوشته بود فردا ظهر منتظرم است تا به حرفهایم گوش دهد. پیام دومش هم پرسیده بود:
« دختر عموت اومد؟ »
از پیام اولش گذشتم و در جواب پیام دومش فقط ” بله ” نوشتم.
گوشی را کنار گذاشتم، اما خیلی زود با صدای زنگ پیام دوباره به سراغش رفتم.
« توی تلگرام دوتا عکس فرستادم برو ببین ».
به روی شکم برگشتم و وارد برنامهی تلگرامم شدم. روی عکسها ضربه زدم تا لود شود. عکس اول چند گلدان به همراه کاکتوسهای اهداییام بود که کنار پنجره، روی میز چوبی و مستطیل شکلی قرار داشتند. سالن خانهاش بود؛ چون گوشهی میز تلویزیونش هم در تصویر دیده میشد. لبخند زدم و با دقت بیشتری گلدانهایش را از نظر گذراندم. نگاهم روی گلدان حُسن یوسفش مات ماند که گلدان سفالی و بزرگش، کنار میز روی زمین بود. تا به حال حسن یوسفی به این پری و بزرگی ندیده بودم. رنگ گلبرگهایش هم خاص بود؛ گلبرگهایی که در قسمت میانی رنگ عنابی داشتند و در گوشهها سبز مغز پستهای میشدند. به صفحه برگشتم و برایش نوشتم:
« پس توام اهل دلی! عاشق حسن یوسفت شدم ».
پشت در نشسته بود؛ چون پیامم سریع تیک خورد. در حال نوشتن بود، تا رسیدن پیامش به سراغ عکس بعدی رفتم. این عکس فرای تصورم بود؛ یک سالن نشیمن با کلی گل و گیاه مختلف! گلدانهایی یک شکل، اما در اندازههای متفاوت، روی زمین چیده شده بودند و نور آفتاب از پنجرهای مستطیلی شکل که از کف تا سقف ارتفاع داشت، روی سرشان میتابید. روی دیوار کنار پنجره باکسهایی نصب شده و داخل آنها هم گلدان بود. گلهایی که فقط نام چند تای آنها را میدانستم. محو تصویر مقابلم بودم که پیامش رسید:
« حالا کجاش رو دیدی، حسن یوسفم نشدیم! »
با دیدن ایموجی آخر جمله که گوشه چشم نازک میکرد، سرم را روی دستانم گذاشتم و از ته دل خندیدم. حسادت کردنش من را یاد ایلیا میانداخت؛ همانقدر بچگانه و شیرین! سرم را بلند کردم و قبل از اینکه صفحه کاملا تاریک شود، با لمس انگشت اشاره، به دادش رسیدم. پیام دیگری فرستاده بود:
« عکس دومم دیدی یا هنوز محو جمال عشق جدیدتی؟ »
باز هم به حسادت کلامش خندیدم:
« بله دیدم، کجاست؟ خیلی قشنگه! »
نگاهم به ایز تایپینگ بالای صفحه بود، برایم نوشت:
« خونهامون تو کاشان، اون گلها حاصل یک عمر تنهایی و خونه نشینی مامانمه! ».
حس کردم یک دنیا غم و شاید حرص پشت این پیام است.
« مامانت هیچ وقت اعتراض نکرد؟ »
جوابم با تاخیر رسید:
« مامانم خیلی آرومه؛ با حوصله و صبور، اصلا اهل جنجال و بحث و جدل نیست، اعتراضی هم کرده باشه دور از چشم ما بوده ».
آه کشیدم و برای هزارمین بار حسرت به دلم نشست؛ مادرش نقطهی مقابل مامان بود. مادر او هم میتوانست مثل مامان خودخواهی کند؛ اما به خاطر آرامش بچهها و حفظ زندگیاش نکرده بود. کار کدام درست بود؛ مادر من یا مادر او؟ قطعا هیچ کدام!
تا به نقطهی پایان پیامش رسیدم، پیام بعدی آمد:
« مهمونهاتون رفتن؟ »
هنوز فکرش درگیر طاها و حضورش در خانهی ما بود! میتوانستم بدجنسی کنم و از حساسیتهایش به عنوان نقطه ضعف سوء استفاده کرده و اذیتش کنم؛ اما من به شدت به این اصل معتقد بودم که دانستن نقطه ضعف دیگران هوش و استفاده نکردن از آن شعور میخواهد. نمیدانستم طاها باز هم با آرش برمیگردد یا به خانهشان میرود؛ برای راحتی خیالش نوشتم:
« رفتن عزیزم »
بعید نبود با فکر این که طاها شب در خانهی ما میماند تا صبح، زبانم لال سکته کند. به بالای صفحه چشم دوختم؛ در حال تایپ بود. قبل از رسیدن پیامش، برای اینکه ذهنش را از هر چه مربوط به طاهاست پرت کنم، سریع نوشتم:
« بعد از رسوندن من یکراست رفتی خونه؟ »
دست از نوشتن کشید و بعد از چند ثانیه دوباره شروع به نوشتن کرد.
« آره ».
ناهارش را در کارخانه میخورد و شامش را در رستوران، امروز به خاطر من زود به خانه برگشته بود. هر شب آخر وقت و بعد از تعطیلی کافه رستوران به خانهاش برمیگشت و من هر شب با خود میاندیشیدم، چطور تنهایی را تاب میآورد؟
« شام خوردی؟ »
چشمم به صفحه بود که جوابش رسید:
« نه؛ تنهایی غذا خوردن رو دوست ندارم ».
قبلا هم این را گفته بود. صبحانه و ناهارش را در سلف کارخانه، کنار کارگرها میخورد و در کافه رستوران یار غارش هامون برای شام همراهیاش میکرد. نگاهی به بالای صفحه انداختم پنج دقیقه تا بامداد باقی مانده بود!
« منم شام نخوردم، اما گرسنه نمیخوابم، میشه خواهش کنم توام یه چیزی بخوری بعد بخوابی؟ ».
شروع به نوشتن کرد. در تایپ کردن خیلی کند بود و برای هر پیام، ثانیههای زیادی را هلاک میکرد.
« گرسنه نیستم، این ساعت از شبم هیچی نمیخورم، چون نمیتونم بخوابم ».
میدانستم عادت دارد قبل از ساعت هشت شامش را بخورد؛ امروز به خاطر رساندن من برنامههایش بهم ریخته بود! جملهی « به خاطر رسوندن من گرسنه موندی! » را تایپ کردم و کنارش یک ایموجی با لبهای آویزان گذاشتم و برایش فرستادم.
صفحهی گوشی رو به خاموشی بود که پیامش رسید:
« ربطی به تو نداره، بعد از رسوندن تو هم میتونستم یه چیزی بخورم، منتها کلا میلی نداشتم و ندارم، تو برو غذاتو بخور، منم دیگه بخوابم، فردا میبینمت ».
حروف را کنار هم چیدم و یک قلب قرمز آخر جملهام گذاشتم:
« چشم، شب آرومی داشته باشی ».
در جواب جملهی همیشگیاش را برایم نوشته سه قلب قرمز هم آخرش گذاشته بود. از برنامه بیرون آمدم و نفسم را با ناراحتی رها کردم. غلت زدم و روی تخت طاق باز شدم. از همان روزی که در گلخانه حرف زدیم تصمیم گرفتم زیاد دوستش داشته باشم؛ خیلی زیاد؛ آنقدر که یادش نیاید من در گذشته دلم را به مرد دیگری سپردهام و از همه مهمتر یادش برود، زنی در گذشتهاش بوده که حرف دل و زبانش یکی نبوده و او را به بدترین شکل شکسته است. دلم میخواست این عشق و علاقه، آرامش را در سلول به سلول تن و روحمان جای دهد. قرار من و دلم دوست داشتنش بود؛ اما باید قراری هم با عقلم میگذاشتم؛ من نباید در پس این دوست داشتن، خود واقعی و خواستههایم را فراموش میکردم.
گوشی را روی میز عسلی کنار تخت گذاشتم و به شارژر وصلش کردم. پشت در اتاق بودم که صدای پیامک گوشی را شنیدم و با سرعت برگشتم. مقابل میز زانو زدم و گوشی را برداشتم. پیام از عمه عاطی بود:
« سلام عزیز دلم، شبت بخیر، من خونهام نگران ترانه نباش، فردا تماس میگیرم مفصل حرف میزنیم ».
میخواستم شمارهاش را بگیرم اما با یادآوری زمان منصرف شدم؛ اگر تماس میگرفتم حرفهایمان به درازا میکشید و الان وقت مناسبی نبود، در نتیجه من به پیام کوتاهی بسنده کردم:
« ممنون عمه، دوست دارم ».
سینی را کنار پای آرش گذاشتم و کنرش روی زمین نشستم. آیه خوابیده و او هم نصف شبی بساط لوگویش را پهن کرده و سفارش دمنوش داده بود.
–طاها به توام نگفت خونهاشون چه خبر بوده؟
سرش پایین بود و دنبال قطعات میگشت:
–جر و بحثهای همیشگی، گفت فردا میره دنبال ترانه و برش میگردونه، میخواد ببردش خونهی خودش.
به پایهی مبل تکیه دادم و زانوهایم را در شکمم جمع کردم:
–مهران و عمه عمرا بزارن، دیگه تموم شد، ترانهام نمیرفت مهران چند وقت دیگه میاومد میبردش.
قطعهها را سر هم کرد و جا زد. فنجانش را برداشت و پرسید:
–خودش گفته بود میآد میبره؟
–آره.
سرش را تکان داد و به شوخی گفت:
–چه غلطا!
به جانبداری مهران و ترانه گفتم:
–حق داره دیگه، طفلیها تا کی باید معطل ادا و اطوار زن عمو بمونن؟
فنجان را روی زمین گذاست و با دقت سقف ماشین را جا زد. لوگویش داشت تکمیل میشد. همین روزها بود که یکی دیگر بخرد.
–حق که دارن، اما اینجوری هم درست نیست، به نظر من بهتره طاها بره خواهرشو برداره بیاره، انگاری این دفعه عمو به خودش اومده، حسابی با زن عمو دعوا کردن و آخرم برگشته گفته ” ترانه برگرده خودم دستشو میزارم تو دست خواهرزادهام “.
کمی فکر کردم و گفتم:
–اگر عمو واقعا کاری که گفته رو انجام بده، منم با برگشتن ترانه موافقم، به شرطی که دیگه نرن خونهاشون.
آرش با اطمینان گفت:
–نمیرن، طاها امروز گفت یک هفتهاس خونهاش رو تحویل گرفته و همونجا هم میمونه.
فنجانش را دوباره برداشت و به لبهایش نزدیک کرد. از پس فنجانش خیرهام شد:
–بالاخره گفت خونهاش کجاست.
منتظر بودم ادامهاش را بگوید، اما با حفظ نگاه خیرهاش، مشغول نوشیدن دمنوشش شد. نگاه و سکوتش مضطربم کرد:
–کجاست؟ کی بهت گفت؟
فنجان خالیاش را داخل سینی گذاشت و دوباره نگاهش را به صورتم دوخت:
–رفتیم قدم بزنیم گفت، همین خیابون پشتی!
به یکباره زانوهایم را از هم جدا کردم و تکیهام را از مبل گرفتم. بهت زده پرسیدم:
–خیابون پشتی اینجا؟!
باورم نمیشد و میدانستم سوالم بیربطی پرسیدهام.
شقیقههایش را ماساژ داد و پوف کلافهای کشید:
–نمیفهممش اصلا، امروز انقدر اعصابم خرد شد که یه لحظه به سرم زد حرف تو رو پیش بکشم و بگم که با کسی آشنا شدی، ولی یه درصد احتمال دادم شاید من اشتباه میکنم، حتی بهش تشر زدم که چرا اینجا؟ گفت پولم اندازهی خرید اینجا بود و بعدم اینجا از خونهی خودمون دوره و به شرکت نزدیکه.
مکثی کرد و ادامه داد:
–ولی میدونم اون منتظره تکلیف ترانه روشن بشه و خودش هم یکم سرش خلوت شه بعد بیاد سر وقت تو، کارش مثل جریان اون مستند قانون جذبه؛ تو آرزوی طاهایی و داره زمینه رو برای برآورده شدنش فراهم میکنه.
تپش قلب گرفته بودم و پیشانیام از درد نبض میزد. بلند شدم و نگاه او با من قد کشید:
–واقعا نمیدونم چی بگم، درکش نمیکنم، کاش بهش میگفتی آرش!
حس میکردم چیزی در گلویم گیر کرده و اجازه نمیدهد درست نفس بکشم. خواستم از کنارش بگذرم که مچ دستم را گرفت و بلند شد. بدون اینکه مچم را رها کند مقابلم ایستاد و با ناراحتی گفت:
–منم خیلی ناراحتم که وقتی از احساس تو چیزی نمیدونه و مطمئن نیست داره برای خودش خیالپردازی میکنه، من اگر بخوام میتونم با یه تماس بهش بگم کجا وایستاده، منتها میدونم که اون تا ته این خط رو رفته و گفتن و نگفتن من توفیری در حالش نخواهد داشت، غرورش پیش چشم تو که دوست داره بشکنه، خیلی بهتر از اینه که پیش چشم من خرد بشه، مرد نیستی تا درک کنی من چی میگم.
درست نمیدانم اشکی که با یک پلک زدنم روی گونههایم چکید برای چه چیز و چه کس بود؛ اما قلبم درون سینه عجیب سنگینی میکرد. دستان آرش که به دور شانههایم پیچید، بغضم سر باز کرد. آغوشش تنگتر شد و یک طرف صورتم روی سینهی همیشه پدرانهاش جا خوش کرد.
–گریه نکن، تو داری زندگیت رو میکنی، همه چیز رو بسپار به دست زمان، تکلیف ترانه روشن بشه، طاهام یه تکونی به خودش میده، اونوقت همه چی تموم میشه، البته که واسه طاها شروع روزهای سخته.
من با تمام وجود معنی روزهای سخت را بعد از یک شکست احساسی درک میکردم؛ هیچ وقت برای کسی چنین روزی را نمیخواستم، حتی برای دشمنم؛ طاها که جای خود داشت!
بینیام را بالا کشیدم و از آغوشش بیرون آمدم. تیشرتش را گرفت از سینهاش فاصله داد:
–ببینم آب دماغتو که نمالیدی بهش!
میان گریه خندیدم و ” برو بابا ” یی نثارش کردم.
بازوهایم را گرفت و پیشانیام را بوسید:
–بهش فکر نکن درست میشه، برو بخواب.
” شب بخیر ” گفتم و به سمت اتاقمان رفتم. این گریه مرا سبک نمیکرد؛ دلم میخواست یک جای خلوت پیدا کنم و گوشهای بنشینم، زانوهایم را بغل بگیرم و بیصدا و آرام آنقدر اشک بریزم که بند بند وجودم احساس سبکی و آرامش کنند!
پایین تختمان رو به پنجره نشسته و زانوهایم را بغل کرده بودم. از ترس اینکه صدای فین فینم آیه را بیدار کند، به هر زحمتی بود بغضم را فرو داده و از پشت پنجره به چراغهای روشن بلوار زل زده بودم. امشب برای اولین بار در زندگیام آرزوی تنفر کسی از خودم را در دل میپروراندم. هیچ وقت چنین چیزی از خدا نخواسته بودم؛ حتی زمانی آرزو داشتم زنعمو و عمه افروز هم دوستم داشته باشند. همیشه دلم میخواست محبوب باشم و دوست داشته شوم؛ اما امشب…
روشن و خاموش شدن صفحهی گوشیام، دستم را گرفت و از فکر و خیال بیرونم کشید. چهار دست و پا به سمت میز عسلی رفتم و به خیال اینکه هشدار شارژ باترییست، گوشی را از شارژر جدا کردم. صد در صد شارژ شده بود. بلند شدم تا روی تخت دراز بکشم که دوباره صفحه روشن و خاموش شد. هشدار پیام بود! این وقت شب چه کسی مثل من بیخوابی بر سرش آوار شده بود؟!
دو پیام داشتم. با تعجب به نام فرستنده چشم دوختم؛ دو ساعت و نیم پیش شب بخیر گفته بود! روی نامش ضربه زدم. از پیام اولش که نام خودم بودم گذشتم و کلمه به کلمهی پیام بعدیاش را با چشم بلعیدم:
« همیشه به روم بخند؛
بخند تا توی چشمهات ستارهها برقصن؛
من دنیای تاریک و بی نورمو با همین ستارهها روشن کردم،
یادت باشه هیچ وقت چشمهات رو به روم نبندی.
خیلی میخوامت. »
همهی آن بغض و غصهی دقایق قبل بار و بندیلش را روی دوشش انداخت و از خانهی دلم بیرون رفت.
لبهی تخت نشستم. پیامش را چندین و چند بار خواندم و دلم با هر کلمهاش ذوق کرد. بعد از بابا و آرش، کمیل اولین مردی بود که مهر و محبتش در نظرم خاص میآمد. میتوانستم در هر کلمهی محبت آمیزی که میگفت، دست نوازشگرش را روی تن عریان روحم حس کنم. حتی ارسلانی که زمانی عاشق و شیفتهاش بودم هم چنین حسی را به من القا نکرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را چند ثانیه بستم. انگشت شستم را روی صفحهی گوشی گذاشته بودم که مبادا خاموش شود. پلک گشودم و سرم را پایین آوردم. انگشتانم روی حروف لغزید و ذوق و احساس خوشایندم را درون کلمات ریخت:
« لازم باشه خواب رو هم فراموش میکنم تا دنیات همیشه روشن بمونه ».
وقتی او حال مرا اینطور در بدترین حال خوش میکرد، بیانصافی بود بیجواب بماند. بابا همیشه میگفت وقتی کسی با حرف نامربوط و نیش و کنایه ناراحتت میکند، بر خشم و غمی که آن لحظه به دلت رخنه کرده غلبه کن و از آن محیط و آدمهایش دور شو؛ سکوت بهترین جواب و بیتفاوتی بدترین تنبیه برای آدمهاست؛ اما هر وقت انسانی حالت را خوب کرد، حتی با یک لبخند؛ غرورت را به او هدیه نکن و برایش بیش از یک لبخند خرج کن. اکثر اوقات در مورد اول به توصیهی بابا عمل کرده و راضی بودم؛ اما در مورد دوم هیچ وقت برای هیچ غریبهای پا را فراتر نگذاشتم و همیشه مساوی و یکسان جلو رفتم. کمیل اولین غریبهای بود که میخواستم از خودش جلو بزنم و برایش ولخرجی کنم؛ حال خوشی که با او نصیبم میشد، با هیچ کس قابل قیاس نبود!
گوشیام را روی میز گذاشته و صدایش را کم کرده بودم تا آیه از خواب بیدار نشود. زیر لب ترانه را همراه خواننده زمزمه میکردم و مشغول چیدن میز صبحانه بودم. حالم خوش بود و این حال خوش را مدیون پیامی بودم که دیشب به موقع از راه رسیده و حال و هوایم را عوض کرده بود؛ طوری که بعد از ارسال جواب، گوشیام را کنار گذاشته و با فکر و خیال فرستندهاش، چشمانم را بستم و همآغوش خوابی راحت و شیرین شدم.
آرش حاضر و آماده وارد آشپزخانه شد. با پویا قرار داشت و زود بیدار شده بود. جلو آمد و دستبندی که خودم چند سال پیش برایش درست کرده بودم را به دستم داد و مچش را به بالا آورد:
–از اولم با قفلش مشکل داشتم.
لبخند زد و نگاه من روی چال گونهاش ماند. بینیام را کشید و گفت:
–ولی چون خیلی خاصه دوستش دارم.
لبخند زدم و دستبند را برایش بستم. چند سال پیش با دیدن یک کلیپ به سرم زد و تکهای از موهایم را با قیچی چیدم و این دستبند را درست کردم. یک بافت ساده که پهنایی به اندازهی یک و نیم سانت داشت و کمی تافت و ژل مو لازم بود تا کار تمیز و منسجم از آب در بیاید. وقت زیادی نمیبرد. قبل از تمام شدنش اصلا فکرش را نمیکردم انقدر خوب و تمیز از کار در بیاید؛ اما وقتی کارم به پایان رسید، آنقدر قشنگ شد که نگهش داشتم و در روز تولد آرش، ضمیمهی کادویش کردم. چیزی که آرش را بیشتر از کادو سر ذوق آورد و خوشحال کرد. هر کس دستبند را دست آرش میدید خوشش میآمد. پسرهای عمه عاطی، طاها و حتی پویا هم درخواست داده بودند تا برایشان درست کنم؛ اما حقیقت این بود که هیچ کس به اندازهی آرش برایم خاص و دوستداشتنی نبود که به خاطرش موهایم را قیچی بزنم و ناقصشان کنم.
دو فنجان چای ریختم و کنار آرش نشستم. آهنگ گوشیام را قطع کردم و فنجانش را کنار دستش گذاشتم و با اشاره به دستبند گفتم:
–خیلی وقت بود دستت نمیدیدمش!
کمی شکر درون فنجانش ریخت و در حال هم زدنش گفت:
–چون گفتی آب و بخار نباید بهش بخوره گاهی مجبور میشم بازش کنم، میترسم گم بشه یا ازم کف برن.
با خنده ادامه داد:
–پویا هنوزم چشمش دنبالشه، غافل بشم کش رفته ازم.
کمی عسل روی نانم مالیدم و با لحن جدی گفتم:
–جای کش رفتن مال مردم یه دختر مو بلند پیدا کنه و مخشو بزنه همه چی حله.
لقمهاش را با جرعهای چای فرو داد و خندید:
–پیشنهاد خوبیه، خیلی وقتم هست سینگله.
از پویا تشکر کردم و در جواب ” مواظب خودت باش ” آرش، لبخند زدم و با گفتن: ” شما هم همینطور ” از ماشین پیاده شدم. به محض ورودم به حیاط کافه رستوران، گوشیام زنگ خورد. ایستادم و گوشی را از کیفم بیرون کشیدم. شمارهی خانهی عزیز بود. بیدرنگ جواب دادم و به جای صدای عزیز، صدای ترانه بود که در حلزونی گوشم پیچید. جواب سلام و احوالپرسیاش را دادم و قدم زنان به سمت ساختمان راه افتادم:
–چه خبر؟ کِی رفتی خونهی عزیز؟
با لحن گرفته و غمگینی جواب داد:
–دیشب قبل از اومدن عمهاینا مهران منو آورد گذاشت اینجا، باهامم قهره، از صبح اصلا سراغمو نگرفته، دیشب تا سوار ماشین شدیم کلی سرم داد زد و هر چی دلش خواست بهم گفت، خیلی ناراحتم آمال!