کمیل دستش را پشتم گذاشت و به سمت پنجره اشاره کرد:
–برو حیاط الان میآم.
نگاهش را به مرد داد و دوباره به بیرون اشاره کرد و با ابروهایی که سفت در آغوش هم آرمیده بودند گفت:
–خوش اومدی، دیگه این ورا نبینمت!
پشت به آنها کردم و به سمت حیاط رفتم. بد موقع آمده و از سر زده آمدنم پشیمان بودم.
صدای پوزخند مرد و متعاقب آن صدایش را شنیدم:
–پارتنر جدیده؟! سلیقهات عوض شده، قبلا با دختر بچهها نمیپریدی!
به من میگفت دختر بچه؟! بیاراده به عقب برگشتم تا عکسالعمل کمیل را ببینم. کمیل به سمتش هجوم برد و بازویش را گرفت:
–چرت نگو گمشو بیرون تا ناکارت نکردم!
قلبم با شتاب کوبید؛ اگر به جان هم میافتادند من از ترس سکته میکردم.
مرد بازویش را با شتاب از میان پنجههای کمیل بیرون کشید و به سمت در رفت، اما قبل از اینکه بیرون برود به عقب برگشت و گفت:
–تو که انقدر سنگ خواهرتو به سینه میزنی و کوچکترین خطامو میکنی تو چشمش تا خرابم کنی، خودت به دوست دختر جدیدت گفتی که قبلا چندتا زن رو ساپورت میکردی؟
حرفش را زد و در را به هم کوبید و رفت. مه و مات به نگاه مستاصل کمیل چشم دوخته و کلمه به کلمهی حرفهای مرد را هجی میکردم. جملهی آخرش روی دور تکرار بود و ” چند تا زن ” مثل پتک پی در پی بر فرق سرم فرود میآمد. تنم بند یک تلنگر بود تا همچون آواری فرو بریزد؛ پس پازلم را درست چیده بودم!
خشکم زده بود؛ اما وقتی کمیل نزدیک شد و مقابلم ایستاد عقب عقب رفتم و خیره در صورت عصبانی و برافروختهاش که سعی داشت استیصالش را پنهان کند، پشت سر هم با ناباوری زمزمه کردم:
–چند تا زن؟!
کلافه و عصبی دستی به صورتش کشید و گفت:
–رضا زر مفت زد بیا بشین حرف بزنیم.
تک خندهی عصبی زدم و سرم را تکان دادم:
–نه اتفاقا درستترین حرف رو زد! تو به جز دختر عموت با زنهای دیگهام بودی!
مشتش را روی لبهایش فشار داد و گفت:
–آمال …
کنترلم را از دست دادم و با صدای نسبتا بلندی داد زدم:
–اسممو صدا نزن! تو یه نامردی! تو همونی هستی که سالها ندیده ازش متنفر بودم!
با بهت و تعجب زمزمه کرد:
–هیچ معلومه چی میگی و از چی حرف میزنی؟!
گامی به عقب برداشتم و کیفم را به سینهاش کوبیدم:
–بگو به جز دختر عموت دیگه با کیا بودی؟!
از رفتارم شوکه شد و حیرت زده لب زد:
–تو چرا اینجوری میکنی؟!
به آرامش دعوتم کرد:
–داری پیش داوری میکنی، آروم باش بذار برات توضیح بدم!
نمیتوانستم آرام باشم؛ درونم آشوب بود. جیغ زدم:
–توضیح نمیخوام! فقط یک کلمه بگو، به جز دخترعموت زنی تو زندگیت بوده یا نه؟!
پوفی کشید و به موهایش چنگ زد:
–ببین آمال من …
دوباره میان حرفش دویدم:
–فقط یک کلمه!
–بوده!
قلبم یک لحظه از تپش ایستاد. بغض نفس گیری راه گلویم را بست و با درماندگی لب زدم:
–پس آمنه رو میشناسی؟!
ابروهای بلندش به آنی در هم تنیدند و در نگاهش تعجب رخنه کرد:
–آمنه کیه؟!
بغض و درماندگیام جایش را به حرص و عصبانیت داد:
–نمیدونی کیه؟! شایدم اونقدر دورت شلوغ بوده که این یکی رو یادت رفته!
فاصلهی میانمان را با یک گام بلند پر کرد و پنجههایش را سفت و محکم دور مچم پیچید و به دنبال خود کشید. وارد حیاط که شدیم، در کشویی را گرفت و با ضرب رها کرد تا بسته شود. در با صدای بدی کوبیده شد و من از ترس اینکه شیشهها پایین بریزند، چشمانم را محکم بستم و سرم را به سمت مخالف پنجره چرخاندم. مچم را رها کرد و با عصبانیت فریاد زد:
–حالا بگو چه خبره؟! چرا این ساعت، با این سر و شکل پاشدی اومدی اینجا؟! چی شنیدی که منو ربط دادی به اسمی که تا حالا به گوشم نخورده؟!
طلبکار و شاکی من بودم، او میتوپید و فریاد میزد! نگاه پر حرصم را به چشمانش دوختم؛ چشمانی که خیرهام بود و میگفت صاحبش دروغ نمیگوید.
–باشه آمنه رو نمیشناسی! زنهای دیگه رو چی؟! خبرها پیش تو بوده و نگفتی، منم بهت نمیگم چه خبره، نمیگم آمنه کیه و از کجا اومده، دیگه نه چیزی میگم نه چیزی میخوام بشنوم، تو به جز دختر عموت با زنهای دیگهای هم بودی و با هیچیام نمیتونی توجیحش کنی!
چشمانش را باز و بسته کرد و با حرص غرید:
–دیونهام نکن آمال! من فقط با یک نفر بودم که اونم …
آنقدر عصبی و پر تشویش بودم که اجازه ندادم ادامه دهد. چیزی که باید میدانستم را از زبان کسی غیر از خودش شنیده بودم. حقیقتی که طعم تلخش مرا میکشت!
–یک نفر یا ده نفر، بالاخره بودی و از همه بدتر تا الان بهم نگفتی!
ساعدم را گرفت و با لحن آرامی گفت:
–میخواستم بگم، اما هر بار یه اتفاقی افتاد و نشد.
بغض داشت خفهام میکرد، اما نمیخواستم تسلیمش شوم و جلوی او اشک بریزم.
بالاخره بغضم، از حرص و عصبانیتم پیشی گرفت و روی صدایم خط انداخت:
–دیگه نباش!
* * *
سرم را به زحمت بلند کردم و روی دیگر بالش را برگرداندم؛ خیس شده بود. از وقتی به خانه رسیده بودم، یکراست به اتاق بابا پناه آورده و تن خسته و بیرمقم را روی تختش انداخته بودم. بر خلاف همیشه با صدای بلند گریسته و از بابا به خاطر نبودنش، به خاطر چیزهایی که فقط به من، آن هم نصفه و نیمه گفته، گلایه کرده و اشک ریخته بودم. اگر نام و نشانی از پدر دوقلوها داشتم هیچ وقت با اطلاعات و شنیدههای دست و پا شکستهی خودم، پازلی نمیساختم که به کمیل برسد. اصلا اگر میدانستم پدر دوقلوها از خاندان محتشمهاست، برای همیشه دور آنها خط میکشیدم، نه اینکه از میانشان یکی را عزیز دلم کنم!
سرم از درد سنگین شده و شقیقههایم نبض میزد. مغزم از فکر و خیال و سوالهای بیجواب داغ کرده بود. آمنه و ربطش به خاندان محتشم از یک طرف و از طرف دیگر کمیل و زنی که در گذشتهاش بود مثل خوره ذهنم را میخورد. این سوال که چه مدت با آن زن بوده و رابطهشان تا چه حد پیش رفته، عذابم میداد و به آشوب درونم دامن میزد! تنها چیزی که میان این همه آشوب و تشویش کمی، فقط کمی آرامم میکرد، این بود که کمیل آمنه را نمیشناسد و ربطی به او و دوقلوها ندارد؛ اما به قدری از پنهانکاریاش دلگیر و عصبانی بودم که آرامشم خیلی زود دود میشد و عقل و منطقم از سر ترس و نگرانی، بیرحمانهترین پیشنهاد را میدادند و پایان این رابطه را میخواستند؛ اما دلم …
قطره اشکی از گوشهی چشمانم فرو ریخت و لا به لای موهای کنار شقیقهام ناپدید شد. به پهلو چرخیدم و دوباره به گریه افتادم. این همه اشک ریخته بودم، پس چرا دلم سبک نمیشد؟! برای هزارمین بار در این دو روز آرزو کردم، کاش میتوانستم برای کسی حرف بزنم!
در این میان، نگاه آخر کمیل، وقتی که گفته بودم دیگر نباشد دست از سرم برنمیداشت. یادآوری نگاه مظلوم و ملتمسش آتشم میزد! این منی که تا خرخره دچارش بود و میان این همه آشوب باز هم به غم چشمان او فکر میکرد، میتوانست به حرف عقل و منطقش گوش کند و از او بگذرد؟!
صدای زنگ گوشیام برای چندمین بار بلند شد. دستم را عقب بردم و با کشیدن آن روی تخت، گوشی را برداشته و مقابل صورتم گرفتم. با دیدن نامش دوباره بغض کردم و مثل دفعات قبل تماسش را بیپاسخ گذاشتم و دوباره خودم را به دست گریه سپردم!
با شنیدن صدای زنگ پیام، گوشی را که هنوز میان مشتم بود بالا آوردم. پلک زدم تا قطرههای جا مانده پایین بریزند و بتوانم قفل را باز کنم.
به سراغ پیام ارسالیاش رفتم.
« بهت حق میدم ازم دلخور و عصبانی باشی، من اشتباه کردم آمال، اما بزار حرفهام رو بزنم و برات توضیح بدم، فردا یا پس فردا هر جا و هر ساعتی که تو بگی من میآم دنبالت تا حرف بزنیم، اینجوری یهویی، بدون اینکه حرفهام رو بشنوی خودتو ازم نگیر! ».
چرا اشکهایم تمام نمیشد؟! پیامش را هم بیجواب گذاشتم؛ عصبانیت و ناراحتی که بابتش به من حق میداد، بیرحم و بیمنطقم کرده بود!
آرش بشقاب خالیاش را کنار گذاشت و یک پر کاهوی خرد شده از داخل ظرف برداشت و پرسید:
–چه خبر؟
جان کنده بودم تا همه چیز خوب و عادی به نظر برسد. تا قبل از شام هم خدا را شکر میکردم که آرش درگیر نقشهی جدید است و زیاد حواسش در پی من و رفتارم نیست؛ اما ” چه خبر؟ ” را با لحنی مچگیرانه و نگاهی موشکافانه پرسیده بود که فهمیدم مثل همیشه حواسش خیلی هم جمع بوده. مدلش بود؛ هیچ وقت مستقیم به موضوع اشاره نمیکرد و سوال و جواب نمیکرد، همین چه خبر کافی بود تا خودمان به همه چیز اعتراف کنیم.
به او دروغ نمیگفتم؛ اما تمام حقیقت را هم نمیتوانستم بگویم. نفسم را رها کردم و لبخندی گوشهی لبم نشاندم:
–امروز حرف زدیم، یه کاری کرده که ازش دلخورم و فعلا ترجیح میدم دور باشیم و نبینیم هم دیگه رو.
سرش را بالا و پایین کرد و دیگر سوالی نپرسید؛ همین درک و شعورش باعث شده بود که از هر چیزی به راحتی برایش حرف بزنیم. با اینکه به او ایمان داشتم؛ اما نمیدانم چرا هیچ وقت نتوانستم خودم را راضی کنم و از راز مگویی که در دلم بود برایش حرف بزنم. مطمئنا سوالات زیادی برایش پیش میآمد که برای خیلی از آنها جوابی نداشتم.
* * *
همین که از کلاس بیرون آمدم، با دشتی چشم در چشم شدم. مکثی کرد و سرش را به نشانهی سلام تکان داد. من هم به تکان سری اکتفا کردم و به سمت پلهها قدم برداشتم. از روزی که کمیل را دیده بود زیاد دور و برم آفتابی نمیشد. در رفتارش کمی تجدیدنظر کرده بود، اما نگاهش رنگ و بوی قبل را داشت؛ همانقدر شل و ول و آزاردهنده!
وارد دفتر شدم. به همه سلام کردم و خسته نباشید گفتم. فروغ با دیدنم لبخند زد و اشاره کرد بروم و کنارش بنشینم. فروغ از هیچ چیز خبر نداشت، اما رفتارم با او هم کمی سرد شده بود. عقل و منطقم به او حق میداد که در مورد کمیل و گذشتهاش حرفی به من نزده، اما دلم منطق سرش نمیشد! دو روز از ماجرای کافه میگذشت و همچنان جواب تماسها و پیامهای کمیل را نمیدادم.
کنار فروغ نشستم و با لبخندی تصنعی به رویش زدم. روی صندلی به طرفم چرخید و با لحن شاکی پرسید:
–تو چرا دو سه روزه انقدر دمغی و تو قیافهای؟!
–دمغم، اما تو قیافه نیستم، یکم دلم گرفته همین!
اخم کرد و مشکوک پرسید:
–از کی یا چی اونوقت؟! اگه خواهرزادهی من کاری کرده بگو گوشش رو بکشم.
لبخند غمگین و کم جانی زدم. هر چه بود زیر سر همان خواهرزادهی کاربلدش بود که خیلی زود به سرزمین قلبم راه یافت و بعد با پنهانکاریاش حال و هوای آن را ابری کرد!
دم عمیقی گرفتم و علیرغم میل باطنیام گفتم:
–نه بابا اون بندهی خدا کاری نکرده، هنوز به نبودن آیه عادت نکردم و تنهایی اذیتم میکنه.
دروغ گفتم؛ اتفاقا این روزها از نبود آیه و تنهاییام راضی بودم، دلم نمیخواست حال این روزهایم را ببیند و دلش را غم بگیرد!
چینی به بینیاش انداخت و گفت:
–ایش … ننر … حالا انگار آیه رفته خدمت سربازی و تحت فشاره! اون داره تو شهر لاکچریتون عشق میکنه، این هفته میری کاشان؟
از سینی که بابای مدرسه مقابلمان گرفت، فنجانی برداشتم و تشکر کردم و بعد از دور شدنش جواب دادم:
–معلوم نیست، شاید برم. چطور؟
–اگر بری کی میری؟
–به احتمال زیاد چهارشنبه شب، اگر نشد پنجشنبه صبح.
یک حبه قند داخل چایش انداخت و گفت:
–بمون پنجشنبه صبح زود با هم بریم، عصرش هم یه قرار میذارم، نسا رو هم میآرم بریم دور دور، هم حال و هوای اون عوض میشه هم تو، اون دوتا وروجکم بیار، نظرت؟
دلشوره و اضطراب درون ناآرامم را متلاطمتر کرد! دیگر دلم نمیخواست دوقلوها را به هیچ یک از محتشمها نشان دهم؛ مطمئنا کسی که با آمنه بوده، با کمی دقت و توجه در چهرهی دوقلوها خیلی زود متوجه شباهت انکارناپذیر آنها به مادرشان میشد و با آن دو نشانهی واضحی که در چهرهشان داشتند، نیاز به هوش آنچنانی نبود تا همه چیز آشکار شود! دیگر از نسا هم میترسیدم؛ نگاهها و توجهش در گلخانه را که یادم میآمد، دل شورهام بیشتر میشد!
–اگر رفتم بهت خبر میدم.
* * *
فروغ قبل از اینکه راه بیافتد، گوشیاش را بدستم داد و خواست که در میان پیامکهایش، صابری نامی را پیدا کنم و با بالا و پایین کردن پیامهایش، شماره کارتی که فقط عدد آخر آن را به یاد داشت بیابم. سرم را پایین انداخته و مشغول بودم که ناگهان ترمز کرد. چنان سرم را بالا بردم که گردنم درد گرفت:
–چته فروغ؟!
قبل از اینکه فروغ جواب دهد، ماشین آشنایی مقابلمان ترمز کرد. قلبم تند تپید و دوباره اضطراب به جانم افتاد. نگاه دو دو زنم بین فروغ و مرد اخمویی که از ماشین پیاده شده و به سمتمان میآمد رفت و برگشت.
–قرار داشتین؟!
نگاهم را به جلو دادم و ” نه ” آرامی زمزمه کردم.
فروغ پیاده شد، اما من تا کمربند را باز کنم و پیاده شوم، او رسید. جواب سلام فروغ را سرسری داد و منتظر ماند تا پیاده شوم. گوشی فروغ را روی صندلی رها کردم و با برداشتن کیفم پیاده شدم. کنار فروغ ایستاده و چنان اخم کرده بود که فروغ همیشه شوخ هم ماتش برده و در سکوت نگاهش را بین ما تقسیم میکرد.
–سلام.
در جوابم فقط سرش را تکان داد. فروغ نگاهی به من کرد و چشم و ابرویی آمد. نگاه کمیل رویم بود و نمیتوانستم هیچ عکسالعملی نشان دهم.
رو به فروغ کرد و گفت:
–من با آمال کار دارم، تو برو خودم میرسونمش، به کاوه سلام برسون.
فروغ دوباره نگاهش را بین ما تقسیم کرد و مردد پرسید:
–مشکلی پیش اومده؟!
کمیل از جلوی ماشین گذشت و کنارم ایستاد:
–نه، میخواییم یکم حرف بزنیم.
دستش را پشتم گذاشت و با خداحافظی از فروغ، فشاری به کمرم آورد و وادار به حرکتم کرد. مرا جا گذاشت و به سمت ماشین رفت. جلوی چشمان کنجکاو و پر از سوال فروغ معذب بودم و نمیتوانستم کاری کنم. چارهای جز همراهیاش نداشتم.
به عقب برگشتم و با لبخندی زورکی برای فروغ دست تکان دادم. فروغ انگشتانش را شکل گوشی تلفن درآورد و لب زد: ” زنگ میزنم “. سری تکان دادم و پشت سر کمیل راه افتادم.
روی صندلی که جاگیر شدم، در را بست و برای فروغ دست بلند کرد. از مقابل ماشین دور زد و بلافاصله بعد از نشستن حرکت کرد.
نگاهم به آینه بغل و حواسم در پی فروغ بود که با مکث سوار شد و پشت سرمان آمد:
–واقعا این کار لازم بود؟ فروغ از هیچی خبر نداشت، حتما باید کاری میکردی که بفهمه؟!
ماشینش را به یکی از نگهبانهای پارکینگ سپرد تا آن را به داخل ببرد. بیحرف همراهش شدم و دوشادوش هم به سمت در پشتی کافه رستوران رفتیم.
پشت سرم وارد شد و در را به آرامی بست. ایستاده و منتظر عکسالعملهای او بودم. تا همین حالا سکوت کرده و با حفظ اخمش به استرس و اضطرابم دامن زده بود.
بدون اینکه نگاهم کند، دستم را گرفت و انگشتانش را لا با لای انگشتانم جا داد و راه افتاد. گرمای دستش از نوک انگشتان سردم به سرعت تا قلبم پیشروی کرد. هر چه پیش میرفتیم، فشار انگشتانش بیشتر و تپشهای قلب من بیامانتر میشد. حس میکردم تمام حرص این دو روز ندیده گرفتنش را روی انگشتانم خالی میکند. دردم گرفته بود، اما اعتراضی نداشتم؛ شاید با این کار آرام میشد و کمی گره کور ابروهایش را شل میکرد.
در کشویی را باز کرد و بعد از اینکه وارد اتاق شدیم، بالاخره رضایت داد و دستم را رها کرد. دستش را پشت کمرم گذاشت و با اشاره به مبلها گفت:
–برو بشین.
جلو رفتم و خواستم روی مبل تک نفرهای که رو به پنجره بود بنشیم که صدایش متوقفم کرد:
–اونجا نه، بیا اینجا بشین.
بدون هیچ حرف اضافه و مخالفتی، رفتم و روی مبل دونفرهای که در مجاورت پنجره بود نشستم.
با فاصلهی کمی کنارم جای گرفت و آرنجهایش را روی زانوانش گذاشت. سرش را میان دستانش گرفت و بعد از سکوتی چند ثانیهای زمزمه کرد:
–تو این دو روز فهمیدم بیشتر از اونی که فکرشو میکردم درگیرتم، راست میگن تا دور نشی، عمق علاقهات رو نمیفهمی!
سرش را به طرفم چرخاند و خیره نگاهم کرد. نگاهم از موهای آشفته و نامرتبش را رد کرد، صورت خستهاش را کاوید و در آخر روی قهوههایش که هیچ گرما و حرارتی نداشت اتراق کرد. اگر در این دو روز او زندگی نداشت، من هم نداشتم. چه میدانست میان تمام ترس و نگرانیهایم و با تمام دلخوری و ناراحتیام، دلم مدام دوست داشتنش را یادآور میشد و دلتنگی طاقتم را طاق میکرد!
صاف نشست و ریههایش را به یکباره از هوا خالی کرد. دستی به موهایش کشید و بی مقدمه شروع به گفتن کرد:
–من هر چقدر هم برات بگم، تو هیچ وقت نمیتونی درک کنی که وقتی زن عقدیت که از قضا میگفت دوستت داره، میذاره با یه نفر دیگه میره چه دردی داره! ریحانه با کارش تمام من رو شکست، به هر کس و ناکسی جرات و جسارت داد تا تیکه بارم کنن. تو فکر کردی من واسه چی همه چیز رو تو شهر خودم رها کردم و تو این شهر پر دود و دم تنهایی رو انتخاب کردم؟ منی که جونم به نسا و مامانم بسته بود! عموم فکر کرد چون کسی به روش نمیآره، پس هیچ کس نفهمیده دختر دردونهاش چه گندی زده، اما واقعیت این بود که تو اون شهر کوچیک، اونم وقتی اسم و رسم داشته باشی، همه چیزت زیر ذره بینه و نمیتونی گند به اون گندگی رو بپوشونی. من از درد تیکه و متلکهای غیر مستقیمی که بارم میکردن و نمیتونستم چیزی بگم، از هر چی دلبستگی بود کَندم و اومدم تهران.
پوزخند زد و ادامه داد:
–این تنها یه طرف قضیه بود. بعد از اون جریان عمو و بابام به خاطر اینکه همه متوجه گند ریحانه نشن و دروغی که گفتن رو همه باور کنن، تحت فشارم گذاشتن که عروسی بگیریم.
حالا علاوه بر غم و ناراحتی، مبهوت و متعجب هم بودم.
–گفتن از اون روزا مثل حناق میمونه، میچسبه بیخ گلومو راه نفسمو میبنده، اما یک بار برای همیشه برای تو میگم تا هم دلم سبک بشه، هم هضم حماقتی که کردم برات راحت باشه.
شاید درک نمیکردم، آن زمان چه بلایی سر غرور و شخصیتش آمده؛ اما حالا با شنیدن حرفهایش و لحنی که غمی توام با حرص در خود داشت، بغض راه نفسم بسته بود!
–اومدم تهران، اما خونهی هیچ کس نرفتم. یک ماه تمام پایین شهر، توی یه مسافرخونهی کثیف موندم، حتی کارم پیدا کردم. دلم نمیخواست هیچ کس رو ببینم و توضیح بدم، اما نتونستم چشمم رو روی التماس و گریههای مامانم ببندم و مجبور شدم آدرس جا و مکانم رو به شرطی که فقط خودش بدونه بهش بدم. فردای روزی که تسلیم مامانم شدم، آقاجونم اومد دنبالم و یه دونهام زد در گوشم و گفت جل و پلاسم رو جمع کنم و همراهش برم. رفتم و تا امروز که اینحا نشستم هیچ کدومشون ازم نپرسیدن چی شد و چطور شد، مگر اینکه خودم یه وقتهایی پیش فروغ و هامون از سر حرص و عصبانیت گذری چیزی گفته باشم.
صورتش را با دستانش پوشاند و چند ثانیهای سکوت کرد. سوالات و مجهولات زیادی در ذهنم بود، اما کنکاش کردن و بیشتر فهمیدن فقط خودم را آزار میداد؛ شاید اگر نمیگفت میخواهد با گفتن دلش را سبک کند، میگفتم دیگر ادامه ندهد. من از او شرح ماوقع نمیخواستم، فقط از پنهانکاریاش و به خاطر حساسیتها و احساسات زنانهام بودنش با زنی دیگر آزارم میداد که آن را هم بعد از مدتی فراموش میکردم.
کف دستش را روی صورتش کشید و برای چندمین بار نفسش را رها کرد.
–حمایت خانوادهی مادرم باعث شد عموم و بابام بیشتر از قبل با آقاجونم چپ بیوفتن.
پوزخند زد و ادامه داد:
–بابام هر روز زنگ میزد و خط و نشون میکشید که برم تکلیف دختر مردم رو روشن کنم، وقتی میگفتم تکلیفش روشنه و نمیخوامش، جوش میآورد و کلی دلیل بیخود ردیف میکرد و آخرم میرسید که چارهای جز این که ریحانه رو قبول کنم ندارم، اما قبول نکردم و آخر سر …
سرش را پایین انداخت و نگاهش را به انگشتان قلاب شدهاش سپرد:
–با ماهور توی مهمونی یکی از دوستهای هامون آشنا شدم، خیلی پر حرف بود، تو همون مهمونیام از سیر تا پیاز زندگیش رو برام تعریف کرد. از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی میکرد. دیدارمون فقط به مهمونی ختم نشد و چند باری هم بعد از اون به اجبار هامون تو دورهمی و گردش دوستاش شرکت کردم و باز همدیگرو دیدیم. میرفتم تو جمعشون، اما زیاد قاطیشون نمیشدم، تنها کسی که همیشه دور و برم میپلکید و باهام حرف میزد ماهور بود. اون روزها دنبال یه راه چاره بودم که از فشار و اجبار بابام و عموم خلاص بشم تا دست از سرم بردارن و خودشون به طلاق راضی بشن. حتی به رفتن از ایرانم فکر کردم، اما اسمی نحسی که تو شناسنامهام بود رو نمیخواستم، نمیخواستم اسمش رو دنبالم بکشم.
همهی حرفها و اعترافاتش ناراحت کننده و در عین حال تلخ بود؛ اما نام آن زن که روی زبانش میچرخید، انگار تیری از چله رها میشد و درست همان گوشه از قلبم را که جای خودش بود، هدف میگرفت. همیشه در مورد کسانی که دوستشان داشتم کمی حسود بودم، اما در مورد او این حس قویتر و پررنگتر خودش را به رخ میکشید! نمیدانم چرا، اما برخلاف دقایقی پیش برای شنیدن مشتاقتر شده بودم، دلم میخواست بدانم چه بین آن دو گذشته و از کجا به کجا رسیدهاند. مشتاق شنیدن و دانستن بودم، چون تجربههای گذشته یادم داده بود، یا باید کلا در بیخبری باشی، یا همه چیز را تمام و کمال بدانی. نصفه و نیمه دانستن، بعدها خورهی جان میشود و تلخی را مهمان لحظاتت میکند!
لبهایش را روی هم فشرد و مشتش را روی لبهایش کوبید. به میز مقابلمان خیره شد و بعد از وقفهای کوتاه گفت:
–نمیدونم کی و کجا این فکر که به ماهور پیشنهاد بدم محرمم بشه تو سرم افتاد، اما خوب یادمه چند روز با خودم کلنجار رفتم و درگیر بودم تا بالاخره بهش گفتم.
پس او هم یک مورد صیغه در کارنامهاش داشت. بعد از این همه وقتی که حرف زده بود، بالاخره برگشت و نگاهم کرد. نمیخواستم از ظاهرم به درون پر تشویش و متلاطمم پی ببرد. خشم و دلخوری هر دو به یک اندازه به دلم چنگ میزد. صدایی از درونم فریاد میزد و مدام تکرار میکرد: ” الان او چه فرقی با مردِ نامرد زندگی آمنه دارد؟! ”
با تمام این احوالات، ساکت و خاموش به صورتش زل زدم و تنها واکنشم بالا رفتن غیر ارادی گوشهی لبم بود؛ برای خلاصی از یک زن، دستش را روی زن دیگری گذاشته بود!
نگاه گرفت و چشمانش را بست. پیشانیاش را روی دستان مشت شدهاش گذاشت و با صدایی که تحلیل رفته بود گفت:
–با ماهور محرم شدیم و بعدش به همه گفتم چیکار کردم، به بابامم گفتم زن گرفتم و دارم زندگیمو میکنم، به برادرت تفهیم کن تا عمر دارم سمت دخترش نمیآم، همین جور پا در هوا بمونه تا موهاش رنگ دندوناش بشه. وقتی دیدن بعد از یک سال هنوز با ماهور موندم، فهمیدن جدیام و راضی به طلاق شدن.
در تلاش بودم به واقعیتهای رابطهی یک زن و مرد که در سرم جولان میداد و قلبم را سنگین میکرد، فکر نکنم، اما تلاش مذبوحانهای بود؛ جان به جانم میکردند نمیتوانستم از زن بودنم بگریزم! سکوتش که طولانی شد پرسیدم:
–زن عقدیت رو که طلاق دادی، با زن صیغهایت چی کار کردی؟
تلخی و تندی زبانم دست خودم نبود؛ اعترافاتش زهر به جانم ریخته بود!
فکش منقبض شد و استخوانهای آروارهاش بیرون زد، اما وقتی دوباره سرش به سمتم چرخید، نگاهش آبستن درد و غمی انکارناپذیر بود!
چشمانم را به رویش بستم و نگاهم را به دستانم که روی کیفم، همدیگر را در آغوش کشیده بودند دادم.
–من از روز اول موضعم رو مشخص کردم، گفتم انتظار هیچ عشق و علاقهای رو ازم نداشته باش، اما تا هر وقت با هم باشیم بهت متعهد میمونم و موندم، اونم همهی شرط و شروط من رو پذیرفت و قبول کرد.
حالم را نمیفهمیدم، لحظهای عصبی و خشمگین بودم و لحظهای بغض گلویم را میفشرد:
–آخرش چی شد؟! مدت صیغه که تموم شد ولش کردی؟!
خندهدار و مسخره بود؛ اما با تمام حسها و حسادتهای زنانهام، در این فکر بودم که شاید آن دختر هم دلبستهی کمیل بوده و روزهای بعد از او برایش سخت و حزنانگیز سپری شده است؛ درست مثل آمنهی معصوم و مهربانم که همیشه غمگین و در خود فرو رفته بود.
دستم را گرفت و با انگشت اشارهاش پوستم را نوازش کرد:
–من نامردی نکردم آمال! اون نتونست با روحیاتم کنار بیاد، بعد از اینکه دید از موضع روز اولم پایین نمیآم، گفت نمیتونه و رفت، نمیخواست قبول کنه که من از هر چی عشق و دلبستگیه گریزون و بیزارم!
دستم را به آرامی از میان دستش بیرون کشیدم. پوفی کشید و خیرهی نیم رخم شد:
–آمال من در مورد احساسم به تو هیچ وقت دروغ نگفتم، تو از روز اول تو چشمم نشستی، تو با اون درون قشنگت کاری کردی یادم بره چه قول و قراری با خودم گذاشته بودم.
چانهام را گرفت و صورتم را مقابل صورت خودش نگه داشت و نجوا کرد:
–تو با من و دلم کاری کردی که دوباره آرزو کنم. بهت حق میدم به خاطر اینکه زودتر بهت نگفتم دلخور و عصبانی باشی، هر کاری دوست داری بکن، هر حرف، یا اصلا فحشی دلت میخواد بگو، اصلا بزن تو گوشم، اما خودتو ازم نگیر!حرفهایش شیرین بود و بخشی از تلخیهای درونم را در خود حل میکرد، اما نگرانیها و ترسهایم به قوت خود باقی بود. مرا از او گریزی نبود؛ اما واقعیت این بود که با انتخاب او، همیشه ترس پیدا شدن پدر دوقلوها در من میماند؛ دلشوره با لحظههایم عجین میشد و جان شادیهایم را میگرفت!
باید به خودم فرصت میدادم و خوب همه چیز را میسنجیدم؛ باید خودم میفهمیدم محتشمی که پدر دوقلوهاست کیست و برای همیشه آنها را از او دور نگه میداشتم.
کمی از او و عطر گیج کنندهاش فاصله گرفتم و گفتم:
–درسته که گذشتهی هر آدمی به خودش مربوطه، اما با همهی اینها، به خاطر مخفی کاریت و دیر گفتنت ازت دلخور و عصبانیام، منطق تو یا شایدم خودخواهیت بگه که من باید ببخشمت و بگذرم، اما پشت منطق روزهایی نشسته که میتونستی بگی و تعلل کردی، نمیگم همون روز تو گلخونه باید میگفتی، اما بعدش فرصت زیادی برای گفتن داشتی که دست دست کردی، بهتره یه مدت دور باشیم و هر دومون بیشتر فکر کنیم، حداقل من به این دوری نیاز دارم و دلم میخواد توام به خواستهام احترام بذاری.
بلند شدم، اما او سریع مچم را گرفت و با اخم گفت:
–کجا؟! بشین! قسمت مهم حرفهام مونده.
مچم را کشید و به اجبار نشستم. مچم را از بند پنجههایش رها نکرد و چانهام را هم اسیر پنجههای دست دیگرش کرد. بر خلاف آرامش لحظات قبلش، با نگاهی موشکافه به چشمانم خیره شد و گفت:
–اون روز تو این اتاق یه حرفهایی زدی و من رو انداختی تو برزخ و رفتی.
خط میان ابروانش غلیظتر شد:
–چرا من رو ربط دادی به زنی که با پدرت ازدواج کرده؟!
قلبم از ترس فرو ریخت و تمام تنم از اضطراب به لرزه افتاد. سرم را عقب بردم و نگاهم را پایین کشیدم. جوابی که قانعش کند به ذهنم نمیرسید؛ اشتباه محضم بردن نام آمنه و ربط دادنش به او بود!
بلند شد و میز را با زانویش به عقب هل داد. مقابلم روی پا نشست و به لحن چاشنی تهدید افزود:
–یا خودت بهم همه چیز رو میگی، یا من به روش خودم ته توش رو در میآرم و میفهمم تو چرا از مردی که به آمنه ربط داره متنفری و از قضا سوءظنت به من بوده!
اصلا به این فکر نکردم که او چیز زیادی نمیداند و شاید اصلا نتواند ته توی چیزی را در بیاورد. ترس و نگرانی، عملکرد مغزم را مختل کرده و فکرم را از کار انداخته بود.
–بذار برم، الان حالم خوب نیست، بعدا در موردش حرف میزنیم.
انگشتانم را در مشتم جمع کردم؛ دستم میلرزید و نوک انگشتانم از سرما به کبودی میزد. هوای اتاق متعادل بود، اما تنم از زور فشار و استرس یخ بسته بود. نمیدانم چه در نگاهم دید که لحنش مهربان شد و گفت:
–قول میدی زیاد دور نمونی و خیلی زود حرف بزنیم؟
چشمانم را بستم و لب زدم:
–قول میدم!
قول دادم، اما در حقیقت حجم دلخوریام آنقدر زیاد بود که دلم میخواست تا مدتها از او دور بمانم تا همه چیز برایم هضم شود.
با لحن ملتمس و مظلومانهای کسب اجازه کردم:
–حالا میتونم برم؟!
نفسش را رها کرد و با گفتن: ” خودم میرسونمت “، بلند شد.
* * *
آفتاب کاملا غروب کرده بود که تن خستهام را روی کاناپه انداختم. لیوانم را روی عسلی کنار آن گذاشتم و شالی که دور کمرم بسته بودم باز کردم.
امروز اولین روز دورهی ماهیانهام بود. این بار هم به خاطر فشار و استرس چند روز گذشته، و بیشتر دیروز، چند روز زودتر از موعد مقرر هر ماه، دورهام شروع شده و درد شدیدی داشتم.
تلویزیون را روشن کردم و لیوانم را از روی میز برداشتم. با احتیاط به انتهای کاناپه خزیدم و پاهای دردناکم را دراز کردم. جرعهای از شکلات داغ، نوشیدنی محبوبم، نوشیدم. به خاطر وضعیتم باید مراعات می کردم، اما تحمل دردی که جسمم متحمل می شد خیلی راحت تر از تحمل درد و رنجی بود که روح و قلبم را در هم میشکست.
امروز کلی کار کرده بودم؛ آشپزی کردم، شیرینی پختم، غذای مورد علاقه ی آرش را درست کردم و بعد طوری به جان خانه ی همیشه مرتب و تمیزمان افتادم که حس می کردم اگر در و دیوار و کابینت و کفپوش ها قابلیت حرف زدن داشتند می گفتند: ” بس کن پوستمان را کندی! “.