مکثی کرد و با حفظ اخمش به روش خودش اجازه صادر کرد:
–فقط دلم میخواد چرت و پرت بگی بزنم لهت کنم!
هامون خندید و به پهلو ایستاد. شانهاش را به چهارچوب در تکیه داد، دستانش را روی سینه چلیپا کرد و گفت:
–آمال از اون آدمهای اصیل و خالصه، صاف و صادق و بیشیله پیله، مهربون و باگذشت، کسیه که برای ارتباط با هر آدمی چهارچوب خاص خودش رو داره، این آدم چه خوشت بیاد چه نیاد برای خیلیها جذابه، هیچ کس بدش نمیآد همچین آدمی دوستش داشته باشه، واسش ارزش و احترام قائل بشه و بهش توجه کنه، آدمهایی مثل آمال اونقدر جذاب و باارزشن که اگر نداریش در تلاشی که داشته باشیش، حالا همراه و همسر بماند، شده به عنوان دوست و همکار، یا حتی همسایه، اگر هم داریش، وجودش انقدر غرور و افتخار داره برات که هر کاری میکنی تا نگهش داری.
تکیهاش را از دیوار گرفت و ادامه داد:
–اینارو گفتم که بدونی با وجودی که چند بار گوشزد کردم که زودتر از اتفاقات گذشته و ماهور بهش بگی، اما با همهی اینها برای دست دست کردنت بهت حق میدم، تو میخواستی هر جور شده نگهش داری، فقط ترست که به خاطر اونم بهت حق میدم، باعث شد راهو اشتباه بری!
خودش از همه بهتر میدانست زندگی با دختری مثل آمال سختیهایی دارد؛ مخصوصا برای آدم حسود و انحصار طلبی مثل خودش، اما با همهی سختیهایش آمال را قلبا میخواست. همراهی و داشتن او برایش خودِ غرور بود و او آدمی نبود که از غرورش بگذرد!
هیچ نگفت؛ حرف حساب که جواب نداشت! گوشهی لبش به نشان لبخند بالا رفت و رضایت در نگاهش نشست.
لبهای هامون هم کش امد و با لحن شوخ و بامزهای گفت:
–خب دیگه کار من تمومه، چون اومدم توی اتاقتون مشاوره دادم و امید و لبخند رو بهتون برگردوندم ویزیتم دوبرابر میشه، کارت میکشید یا نقدا پرداخت میکنید؟
با انگشت شست گوشهی لبش را خاراند و خندهاش را خورد. با چشم و ابرو به در اشاره کرد و با لحن جدی گفت:
–برو بیرون.
هامون سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
–موندم اون دختر به چی تو باید دل خوش کنه؟ اگر دختر من بود، دور از جونش کور و کچلم بود دست تو نمیدادمش.
–حالا که دخترت نیست، شرت کم!
هامون چند قدم عقب رفت و میان در ایستاد. چشمکی زد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–فکر نکن من کم الکیامها، خودش بهم گفت من براش مثل داداش آرششم! میتونم کاری کنم نگاهتم نکنه، ولی چه کنم که با همهی سگ اخلاقیات خرابتم!
هامون رفت و او هم سریع لباس پوشید، دستی به موهای نم دارش کشید و از اتاق بیرون زد.
هامون لیوان مخصوص دمنوش را مقابلش گذاشت و با لحن خصمانهای گفت:
–بخور، حالتو بهتر میکنه!
خندید و با بدجنسی گفت:
–بیا بشین خسته شدی!
از وقتی شام را خورده بودند عزیز در آشپزخانه نگهش داشته و نقش دختر خانه را به او داده بود. الحق که او هم در ایفای نقشش همیشه عالی و بینقص ظاهر میشد.
هامون رو گرفت و به سمت آقاجون که سر تا پا گوش بود و اخبار را دنبال میکرد برگشت. فنجان چای او را هم مقابلش گذاشت و کمر راست کرد:
–من دیگه برم.
لیوانش را روی میز گذاشت و بلند شد. آقاجون پرسید:
–کجا؟!
–برمیگردم کافه، سپردم به بچهها اومدم.
آقاجون سرش را تکان داد و با مهربانی تاکید کرد:
–اگر شب دوباره میآی اینجا کلیدت یادت نره.
هامون دستی روی جیبهای شلوارش ضربه زد و گفت:
–اینجاست.
با آقاجون خداحافظی کرد و به همراه کمیل به سمت در رفتند. عزیز از آشپزخانه بیرون آمد:
–میری؟
هامون با خنده گفت:
–معلوم نیست؟ کاری چیزی مونده؟ بگو بیام انجام بدم و بعد برم، مدیونی اگر رودروایسی کنیها!
عزیز محکم بغلش کرد بوسهی پدر و مادر داری روی گونهاش نشاند:
–وظیفهات بود، به اون دهنت دو دقیقه استراحت دادی و از دستهات کار کشیدی، حالام برو به سلامت زیادم حرف نزن.
–عاشقتم که هیچ وقت زبان سرت با زبان بدنت همخوانی نداره، یکی به راست میزنه، اون یکی به چپ!
عزیز با گفتن: ” خوب میکنم! ” به سمت آقاجون رفت.
هامون هم در حالی که به سمت در میرفت با صدای بلندی گفت:
–معلومه از اونایی بودی که با پا پس میزنن و با دست پیش میکشن، مطمئنم علی جونم با همین کلک تور کردی!
عزیز کنار آقاجون نشست و محکم و جدی گفت:
–بازم خوب کردم! ببین چه صیادی بودم که شاه ماهی تور کردم.
کمیل کوتاه خندید، اما صدای قهقههی هامون در فضای ساکت خانه طنین انداخت. آقاجون دستش را دور شانهی عزیز حلقه کرد و سرش را بوسید.
هامون ابرویی بالا انداخت و با نیش باز گفت:
–بفرما، منتظر فرصتن صحنههای مثبت هیجده خلق کنن!
خندید و در سالن را باز کرد:
–بیا برو همش یه بوس کوچولوئه.
بیرون رفتند و هامون در حالی که کفشهایش میپوشید، با لحن پر شیطنتی گفت:
–همه چیز از همین بوس کوچولو شروع میشه!
بعد از راهی کردن هامون، به سالن برگشت. عزیز و آقاجون در حال گپ و گفت بودند. با دیدن او سکوت کردند و آقاجون پرسید:
–کمیل بابا، فردا میتونی بری دیدن حاج باقری یا خودم برم؟
قبل از اینکه او جواب بدهد عزیز با اعتراض گفت:
–خودت برو علی جان، بچهام حال نداره، فردا بمونه خونه استراحت کنه.
به مهربانی و نگرانی عزیز لبخند زد و با لحن جدی گفت:
–خوبم عزیز، خودم میرم.
دردش کم شده بود، اما با خوب شدن فاصلهی زیادی داشت!
–پس من صبح میرم کارخونه تو بمون برو پیش باقری بعد بیا.
موافقتش را با گفتن: ” چشم ” به آقاجون اعلام کرد و لیوان دمنوشش را از روی میز برداشت.
–سرد شد، بده عوض کنم.
دستش را روی بدنهی لیوان گذاشت و در جواب عزیز گفت:
–خوبه میشه خورد، میبرم اتاق میخورم.
عزیز از ته دل گفت:
–نوش جونت قربونت برم، آرامبخشه، راحت میخوابی.
از دلش گذشت: کدام خواب؟! کدام آرامش؟! اما حرفی که روی زبانش نشست، یک ” شب بخیر ” آرام بود.
روی زمین نشسته و به پایهی تخت تکیه داده بود. پاهایش را از زانو خم کرده و آرنجهایش سر زانوهایش گذاشته بود. گوشیاش را میان دستانش و مقابل صورتش گرفته و در جدال با عقل و دلش بود. عقلش میگفت تماس نگیر، بیخود تلاش نکن، الان دلگیر است و جواب نمیدهد؛ اما دلش فریاد میکشید که مقصر درد و رنج من تویی، تماس بگیر تا لااقل صدایش آرامم کند.
با عقلش موافق بود، اما تا وقتی اسم طاها و کلمهی امشب در سرش تکرار میشد، نمیتوانست آرام باشد و منتظر بماند. آخر سر با دلش همراه شد و انگشتانش روی شمارهها لغزید. گوشی را کنار گوشش گذاشت و به صدای آهنگ پیش زمینهاش گوش سپرد. موسیقی آرام و ملویش، حس خوشایندی به دلش میریخت؛ درست مثل وجود خودِ آمال!
آهنگ قطع شد و صدای اپراتور در گوشش پیچید: ” مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمیباشد “.
گوشی را روی لبهایش گذاشت و با خودش گفت: ” قادره، اما نمیخواد! ”
با گوشی چند بار به لبش ضربه زد و دوباره زیر لب زمزمه کرد: ” انقدر زنگ میزنم تا مجبور بشی جواب بدی! ”
خواست دوباره شماره بگیرد که صدای زنگ پیام و کادری که بالای صفحه باز شد، منصرفش کرد. برایش پیام فرستاده بود. روی کلمهی ” show ” ضربه زد و وارد صفحهی پیامهایشان شد.
« سلام، ببخشید جواب ندادم، جاییام که نمیتونم صحبت کنم، اگر زود برگردم خونه بهت پیام میدم ».
چشمانش را بست و نفسش را پر حرص و با شتاب، از راه بینی بیرون فرستاد. پس امشب خبرهایی بود! طاقت نیاورد و با حرص نوشت:
« میشه بگی کجایی؟ لطفا »!
خشمی که تمام وجودش را در بر گرفته بود را پشت آن لطفا کذایی پنهان کرد تا جملهاش دستوری به نظر نرسد.
جوابش با تاخیر رسید:
« ترانه و مهران از تبریز اومدن، با هم اومدیم بیرون ».
به حتم با هم بودنشان مشمول طاها هم میشد. دلش میخواست بیشتر بپرسد؛ بیشتر بداند؛ اما همین که آمال جوابش را داده بود جای شکر داشت. پافشاری و سوال و جواب کردن زیاد، آن هم با رفتاری که امروز نشان داد جایز نبود!
بلند شد و گوشی را محکم روی تخت کوبید. خود کرده را تدبیر نبود؛ باید تحمل میکرد!
اگر آمال کمی، فقط کمی بد بود، او اینطور جلز و ولز نمیکرد و عذاب نمیکشید. خودش را به پشت روی تخت انداخت و دستانش را از طرف باز کرد.
به سقف زل زده و در این اندیشه بود که بار ندامت و پشیمانیاش را روی شانهی چه کلمههایی بریزد و برای دخترکی که با تمام دلخوریاش باز هم متین و آرام و مهربان رفتار میکرد بفرستد تا دلش کمی آرام بگیرد. هیچ نداشت؛ ذهنش از کلمات خوب و شعرهایی که از صدقه سری مادرش از بر کرده هم خالی بود!
به پهلو چرخید و گوشیاش را برداشت. اگر نمینوشت و دلجویی نمیکرد خفه میشد! انگشتانش در پی حروف دویدند و همراه با زمزمهی نام خوش آهنگش، اولین پیام ارسال شد:
« آمال! »
کلمات بعدی را گرچه کند و آرام تایپ کرد، اما از نوشتنشان راضی بود:
« تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی من الان تو چه حالیام، میدونی چرا؟ چون تو یکی مثل خودت نداری که چشمها و لبخندش تو رو تا عشق برده باشه. از طرفی آدم وقتی از بودن یه نفر مطمئنه، خیالش راحت میشه، با خودش میگه هر وقت و هر ساعتی اراده کنم میرم میبینمش و دلتنگیامو میریزم تو بغلش، اما امان از وقتی که مطمئن نیستی و اون آدمم ازت دوره، هیچی جاشو پر نمیکنه، تو الان ازم دلخوری و من احساس میکنم فرسنگها دوری و هیچ وقتم دستم بهت نمیرسه، در حالی که هم بیقرارم، هم دلتنگ! »
چند دقیقه بدون اینکه از صفحه خارج شود، یا انگشتش را از روی آن بردارد، منتظر ماند تا شاید جوابی بگیرد؛ اما انتظارش بیهوده بود!
شب از نیمه گذشته و او هنوز در جنگ تن به تن با خودش بود تا تنش را مغلوب خواب کند؛ تلاشش بیهوده بود، نه تنش و نه چشمانش هیچ میلی به خواب نداشتند.
با یک حرکت نیم خیز شد و تصمیم گرفت به دل خیابانهای شهر بزند. تیشرتش را از روی تاج تخت برداشت و به تن کرد. از تخت پایین رفت و در حالی که موهایش را سر و سامان میداد به سمت در گام برداشت. همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، صدای زنگ پیامک گوشیاش را شنید.
به عقب برگشت و لبهی تخت نشست. گوشی را از روی میز برداشت و آباژور کنار تخت را روشن کرد.
بی معطلی قفل گوشی را باز کرد و به سراغ پیام رفت. دیر بود، اما بالاخره جوابش را داده بود؛ یک جواب طولانی!
پلک زد و با چشمانش کلمات را بالا کشید:
« تو میدونی من چه حالی دارم؟ همهی حالهای بد دنیا الان مال منه! تو عصبانی میشی، فریاد میزنی و میشکونی، طبیعتا بعدش نسبت به قبل آرومتری، اما من آدمیام که همه چی رو میریزم تو خودم، وقتی ناراحت و عصبانیام حرف زدن معمولیام ازم برنمیآد، نمیتونم به کسی بگم دردم چیه، چون یه چیزایی تو دلمه که فقط مال منه، فقط خودم، حتی به آرش که تمام من رو از بره هم نمیتونم بگم، هیچ کس نمیتونه بفهمه من تو چه برزخیام! حتی توام من رو درک نمیکنی، درک نمیکنی وقتی میگم میخوام چند روز تنها باشم، پس حتما نیاز دارم به این دوری و تنهایی. امروز با رفتار و واکنشت من رو به حد مرگ ترسوندی، هنوزم اون ال سی دی شکسته و صورت عصبانی تو جلوی چشممه، میتونستم و حقم داشتم بیرون که بودم، نه تنها تماست رو بیجواب بذارم، بلکه هیچ توضیحی هم ندم، اما تو اوج ناراحتی و دلخوریام حواسم به تو و حساسیتهات هست. تو چی؟ تو حواست به من و ترسهام، به من و نگرانیهام، به من و خواستههام، به من و دلخوریهام هست؟! مطمئن نیستم که باشه!
در آخر بذار یه واقعیتی رو بهت بگم، من اگر میخواستم با عقل و منطقم تصمیم بگیرم، باید دورت یه خط قرمز میکشیدم، اما تو متوجه نیستی وقتی چند روز فرصت خواستم، یعنی پای دلم وسطه! ».
پیام را چند بار خواند؛ خواند و هر بار کلمات سنگینتر از قبل روی قلبش نشستند! هوای اتاق هم سنگین شده و نفس کشیدن در آن سخت بود. در پس این پیام طولانی، عصبانیت و دلخوری آمال مشهود بود! مقصر حال بدِ دختری بود که از بدو ورود به زندگیاش مسبب حال خوشش شده بود!
کمی فکر کرد و سپس شروع به نوشتن کرد:
« حق با توئه، میدونم با یه ببخشید همه چی فراموش نمیشه، اما تو ببخش، اشتباه کردم، من فقط به فکر خودم بودم، چون تو این چند روز فهمیدم در مورد تو کم طاقتترین آدم دنیام، فقط میخواستم باشی و دور نمونی، چون میترسم این دوری آخرش به برگشتن تو ختم نشه، اما دیگه نه میآم، نه دیگه زنگ میزنم تا خودت دوباره برگردی به من! ».
* * *
کنار پنجره ایستاد و گوشی را کنار گوشش گذاشت. یک دستش را درجیبش فرو برد و به بوقهای آزاد گوش سپرد.
نگاهش را به آقاجون داد که مقابل انبار ایستاده و با مسئول آن صحبت میکرد. تناقض لبخند همیشه مهربانش با نگاه جدی و نافذش از همین جا هم قابل روئت بود. این مرد چه در زندگی شخصی و چه در کار الگوی بینقص او بود. همه معتقد بودند شبیه آقاجونش است، اما خودش اذعان داشت که شاید در کار شبیه او باشد، اما در زندگی شخصی و احساسیاش فرسنگها فاصله بین او و حاج علی لواسانیِ با درایت و همیشه صبور و خوش خلق بود!
–الو کمیل!
با صدای مادرش حواسش جمع شد و سلام کرد.
–خوبی؟
از پنجره فاصله گرفت. سعی کرد سرحال باشد و در صدایش آثار بیخوابی دیشب و خستگی امروز گوش و قلب مادرش را نیازارد. سهم مادرش از زندگی همیشه غم و اندوه بود و او نمیخواست باری روی شانههای نحیف او باشد!
–خوبم، تو چطوری فریبای زیبا؟
–منم خوبم قربونت برم، کی میآی؟
با یک پا روی میز نشست و گفت:
–غروب راه میوفتم، نسا رفت دادخواست بده؟
صدای مادرش را بعد از مکث کوتاهی شنید:
–آره، بچهام صبح بعد از صبحونه بیسر و صدا رفت حاضر شد و به بابات گفت بریم، محمدم باهاشون رفته بود.
لبخند رضایت روی لبهایش نشست:
–خوبه!
مادرش آهی کشید و با لحن غمگینی زمزمه کرد:
–تو و محمد میگین خوبه، دروغ چرا من و باباتم راضیم خلاص بشه از اون زندگی، اما کی از دل بچهام خبر داره؟ اون الان داره نزدیک به هفت سال عمر و زندگیش رو دوره میکنه، ما زنها هر کاریام کنیم باز حریف دل و احساسمون نمیشیم، آدم تو یه مدت کوتاهم وابسته میشه و عادت میکنه، نمیشه انتظار داشت زود شیش سال تموم شب و روز با هم بودن فراموش بشه! در ضمن توام مثل محمد فکر میکنی به همین راحتیه؟ بابات میگه رضا هم بخواد، الان که صادق با من افتاده سر لج نمیذاره همه چی راحت و آسون تموم بشه!
بلند شد و میزش را دور زد:
–همهی حرفهای شما درست، اما نسا وقتی تصمیم گرفته باید پای عواقبشم وایسته، میدونم با عوضی مثل رضا و اون صادق روباه صفت، شاید این ماجرا به همین راحتیها تموم نشه، اما هر چقدر طول بکشه ارزش آزادی و آرامش نسا رو داره، با کاوه صحبت کردم کله پا کردن رضا و صادق اونقدرهام سخت نیست.
–انشاالله همینطور باشه که تو و کاوه میگین، خدا خیر بده کاوه رو، اتفاقا بعد از رفتن بابات و نسا بهش زنگ زدم و کلیام وقتشو گرفتم، با حرفهاش امیدوارم کرد، اما دست خودم نیست، چون ذات خراب صادق و پسرش رو میشناسم نگرانم!
دوباره در لحن مادرش غم لانه کرد و ادامه داد:
–ابراهیم که سرمایه و زحمت یک عمر جونی و عمرش پوچ شد، دعا میکنم حداقل بچهام زودتر و بدون دردسر و اعصاب خوردی خلاص بشه!
پوچ شدن سرمایه و زحمت پدرش درد کمی نبود؛ نامردی و دغل بازی صادق خیلی برایش گران میآمد و از اینکه دستشان به جایی بند نبود حرصش میگرفت.
خودش را روی صندلی پرت کرد، آرام ماندن و عادی بودن، وقتی درونت سونامی به راه افتاده کار دشواری بود؛ اما به خاطر مادرش مقابل سونامی درونش قد علم کرد و به ارزشمندترین زن زندگیاش دلداری داد:
–درست میشه، هر کسی یه دورهای داره، غصه نخور عزیز من، میدونم هوای همه رو داری، اما حواست بیشتر به خودت و اون ته دیگ باشه، میآم بیشتر صحبت میکنیم.
مادرش با ناراحتی گفت:
–قربونت برم، تو دوری ازم دلم بیشتر پیش توئه، تازه میخواستم برنامه بریزم بیام آمال خانومت رو ببینم و باهاش حرف بزنم که اینجوری شد!
نام آمال آمد و داغ دلش تازه شد؛ دیشب پیامش را بیجواب گذاشته و با آن پیام بلند بالایش، بساط بیخوابی و خودخوری او را تا نزدیکی طلوع خورشید محیا کرده بود. در میان جملههای مادرش ” آمال خانومت ” بدجور دهن کجی میکرد! دلش میخواست دردش را فریاد بزند؛ دیگر آمالی نمانده بود که حالا خانومش باشد!
پیشانیاش را ماساژ داد و گفت:
–خودتو ناراحت نکن، برای دیدن و حرف زدن با آمال وقت زیاده، کم و بیش در جریان مشکلاتم هست.
دیگر نمیتوانست ادامه دهد. انگشتانش را با بیرحمی روی پیشانیاش کشید و افزود:
–من دیگه برم کار دارم، شب میبینمتون.
مادرش با مهربانی گفت:
–برو عزیزم، مواظب خودت باش، منتظرتم!
به سر کوچه رسیده بود که پژوی سفید رنگی مقابلش نگه داشت و فروغ از آن پیاده شد. وارد کوچه شد و پایش را روی ترمز گذاشت. فروغ اکثر اوقات با آژانس به خانهی عزیز میآمد و همیشه هم سر کوچه پیاده میشد تا مسیر منتهی به خانه را قدم بزند. هنوز بعد از سالها این عادت از سرش نیوفتاده بود. حق داشت؛ در فصل برگ ریزان پاییز زیبایی این کوچهی پهن و طولانی که پوشیده از درخت بود دو چندان میشد!
طولی نکشید که فروغ آمد و سوار شد. همین که سلام داد و به سمتش برگشت، با دیدن ال سی دی، چشمانش گرد شد:
–این چرا شکسته؟!
خسته بود و کلافه، راه افتاد و با لحن بیحوصلهای گفت:
–شکسته دیگه!
فروغ مشت محکمی به بازویش زد و با لحن شاکی گفت:
–جواب من رو درست بده! دارم میبینم شکسته، شما بفرما چرا و چطوری؟!
–با مشت زدم شکوندم!
فروغ خم شد و چشمانش زل زد:
–کِی؟!
پوف کلافهای کشید و اخم کرد:
–نه اعصاب دارم نه حوصله لطفا بیست سوالی نپرس!
فروغ با عصبانیت تشر زد:
–به جهنم که نداری! بگو ببینم اون روز جلوی آمال همچین دیونه بازی درآوردی؟!
دندانهایش را روی هم فشرد و بعد از لختی سکوت زمزمه کرد:
–دیروز ظهر شکوندمش!
بیخوابی دیشب و کارهای سنگین امروز، به علاوهی حرفهای مادرش، اعصابش را ضعیفتر از هر زمان دیگری کرده بود. پتانسیل این را داشت که کل ماشین را با مشتهایش درب و داغان کند، ضبط آن که چیزی نبود! حوصلهی سرزنشها و توپ و تشر فروغ را نداشت؛ ترجیح میداد این شاهکار بین خودش و آمال بماند!
–از اون روز دیگه نرفتی سراغش؟ حرف میزنید اصلا یا کلا قهره؟
ماشین را جلوی در متوقف کرد و گفت:
–چرا از خودش نمیپرسی؟
فروغ چپ چپ نگاهش کرد:
–رفیق خیرهی من رو میشه سوال و جواب کرد آخه؟! لعنتی مثل ایزوگام چند لایه میمونه، نم پس نمیده بس که توداره!
ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را درآورد. نگاهش را از شیشهی جلویی ماشین به برگهای کف کوچهی سپرد و با لحن غمگینی زمزمه کرد:
–آره توداره!
فروغ کیفش را روی بازو و قسمتی از سینهی او کوبید و با حرص گفت:
–اونجور مظلوم نشوها، بدم میاد! کلا شما مردا عادتتونه گند بزنید و بعد با مظلوم نمایی دل آدمو بیشتر خون کنید!
پوزخند زد؛ پوزخندی که بیشتر شبیه یک تک خندهی تلخ بود:
–مظلوم نمایی برای کی؟! به چه دردم میخوره؟!
آرنجش را لب پنجره گذاشت و انگشتانش را بند چانهاش کرد. بعد از مکثی کوتاه، دم عمیقی گرفت و کلمات را به همراه بازدمش بیرون فرستاد:
–من داغونم نه مظلوم!
نه تنها فروغ، بلکه هیچ کس حال او را نمیفهمید، آرامش آمال مخدری بود که هیچ جا جز آغوشش و میان خندههایش یافت نمیشد و حالا او محتاج و خمار آن مخدر بود!
* * *
چند بار پنجه در موهایش کشید و مرتبشان کرد. پایین تیشترتش را مرتب کرد و از اتاقش بیرون رفت.
به لطف دوش آب گرم و یک قرص آرامبخش، بعد از چند روز خستگی و بیخوابی و اعصاب خردی، توانسته بود یک ساعت و نیم راحت و فارغ از دنیا و مشکلاتش بخوابد.
صدای گفت و گوی مادرش و نسا با زیر صدای آهنگی که گویا از تلویزیون پخش میشد، به گوش میرسید. قدم به سالن گذاشت. اول نسا در تیررس نگاهش قرار گرفت. روی مبل تاشویی که جای کاناپه را مقابل تلویزیون گرفته، نشسته بود. دست و پای گچ گرفتهاش، مثل ویلچری که پشت در بود، خار که نه تیغ تیز پیکان شد و در قلبش فرو رفت!
هر چه وضعیت نسا غم عالم را به دلش ریخت، دیدن وضعیت مادرش لبخند کم رنگی روی لبهایش نشاند. این صحنه را در بچگی و نوجوانی زیاد دیده بود. پای میزِ وسط مبلهای راحتی نشسته و روی میز خم شده بود. چند دیکشنری زبان و تعداد زیادی کاغذ و کتاب روی میز به چشم میخورد. کاغذی زیر دستش بود و هر از گاهی به کتاب بازی که دم دستش بود نگاه میکرد و چیزی را با مداد در کاغذ مینوشت. حتی مثل آن وقتها موهایش را به شکل توپ در آورده و روی سرش فیکس کرده بود.
جلو رفت و صدای قدمهایش توجه مادرش و نسا را جلب کرد. چشمکی تحویل نسا داد و بینیاش را کشید. بعد از نزدیک به سه هفتت هنوز آثار زخم و کبودی روی صورتش بود!
رو به مادرش کرد و با اخم گفت:
–شما مگه نگفتی چشم و سرتون درد میکنه، برای چی دوباره کار قبول کردی؟!
مادرش مداد و کاغذش را لای یکی از کتابها گذاشت و آن را بست. لبخند زد و بلند شد:
–یه کتاب صد و هشتاد صفحهایه، سرگرمم میکنه، کمتر فکر و خیال میکنم.
به سمت آشپزخانه رفت و ادامه داد:
–خوب خوابیدی؟
خیلی خوب بود که مادرش در اوج مشکلات و درگیریهایش، با علاقمندیهایی که داشت خودش را سرگرم میکرد؛ گاهی گل و گلدانهایش و گاهی ترجمه. اما اینها نشان دهندهی عمق تنهایی مادرش بود و برای همین خوشحالش نمیکرد!
کنار نسا نشست و جواب مادرش را داد:
–آره خیلی خوب بود.
از میوههای اسلایس شدهای که نسا مقابلش گرفته بود برداشت و پرسید:
–محمد کجا مونده؟
مادرش جواب داد:
–زنگ زدم نیم ساعت بهش وقت دادم، دیگه کم کم باید پیداش بشه!
سرش را تکان داد و نگاهش را به نسا داد:
–تعریف کن ته دیگ، چه خبر؟
نسا لبخند شیرینی تحویلش داد و گفت:
–میبینی که بخور و بخواب!
میخواست لبخندش را باور کند و امیدوار باشد که حال خواهر کوچولویش، خوب که نه، بهتر از روزها و هفتههای پیش است؛ اما غمی که در نگاهش نیشخند میزد، روی همهی امیدها و باورهایش خط بطلان میکشید.
به سمت نسا چرخید و انگشت اشارهاش را به سینهاش و درست روی قلبش نزدیک کرد:
–اینجا چه خبره؟
نسا به جای جواب، از پشتش ماژیکی در آورد و به سمتش گرفت:
–همه یادگاری نوشتن جز تو.
به پای گچ گرفتهاش که روی میز دراز کرده بود اشاره زد و با ذوق کودکانهای افزود:
–حتی بابا هم نوشته!
به روی خودش نیاورد که سوالش بیجواب مانده، ماژیک را گرفت و روی پای نسا خم شد. چیزی که در لحظه به ذهنش رسید را نوشت: ” دوستت دارم و این تنها دارایی من است!
شاید برای تو کم باشد؛ اما تو،
کم مرا را هم زیاد حساب کن! ”
امضایش را پای نوشتهاش زد و کمر راست کرد. در ماژیک را بست و در حالی که با یک دست موهای سرکشش را عقب میراند، آن را به دست نسا داد.
مادرش با یک سینی چای برگشت. نگاهی به نوشتهاش کرد و با لبخند گفت:
–چه متن قشنگی!
سینی را روی میز گذاشت و با برداشتن فنجانی، روی مبل تک نفرهای نشست.
نسا هم حرف مادرش را تایید کرد و با شیطنت گفت:
–الان این نوشته به نام من و به کام یکی دیگهاس!
خندید و با بدجنسی گفت:
–حرف حساب جواب نداره!
مادرش و نسا بلند خندیدند، اما او به بیخبری امروز و فردا و روزهای بعدی که نمیدانست کِی قرار است تمام شود اندیشید و آرزو کرد این روزها زودتر بگذرد!
فنجان نسا را به دستش داد و از مادرش پرسید:
–عمو هادی با بابا چی کار داشت؟
مادرش فنجانش را از لبهایش فاصله داد و خیره شد به آن:
–بابات و هادی تصمیم گرفتن بدون اینکه صادق رو در جریان بذارن، سهم کارگاهشون رو بفروشن به بابای گلاره.
فنجانی که برداشته بود را روی میز گذاشت و با تعجب پرسید:
–چرا به اون؟!
–چون هم پول خوبی میده، هم اگر یه وقت صادق پشیمون شد آشناست میتونن دوباره با همون قیمت ازش بخرن، از طرفی اگر صادق پشیمون نشد بابای گلاره خوب میتونه از پس صادق بر بیاد!
نفسی گرفت و ادامه داد:
–بابات میگه با این کار صادق میفهمه ما شوخی نداریم و دیگه برامون مهم نیست مردم چی میگن، خودش میآد التماس میکنه که دوباره برگردین با هم باشیم.