رمان خان پارت 44

4.6
(24)

 

🌸گلناز

اعصابم خراب بود و خراب تر هم شد مونده بودم فکر دست به سر کردن این دختره مینا باشم یا نگران اینکه وارش میخواد زندگیمو به هم بزنه.. داشتم غرغر کنان میرفتم سمت اتاقم که یهو درد شدیدی تو دلم پیچید… اولش گفتم نه اما دوباره پیچید..

🌸گلناز: آخخخخ… ای.. یکی بیاد… ف.. فائزه..

همونجا نشستم رو زمین.. نقش زمین شدم.. فائزه سراسیمه خودشو رسوندو داد زد

فائزه: وایییی.. لابد وقتشه خانوم.. دختر کجایی.. مینا.. مبینا.. چی بود اسمت.. یالا.. کدوم گوری هستی..

🌸مینا هراسون از اتاقش پرید بیرون و گفت

مینا: چیشده? وای وقتشه?

فائزه: این همه هوار میزنیم کجایی? از من میپرسی وقتشه? تو رو اوردیم اینجا پس واسه چی?

🌸حالا این دو تا بالای سر من زر زر می کردن منم از درد دندونامو بهم فشار میدادم..

فائزه کمکم کرد بردنم رو تخت به بازوش چنگ زدم و با چشم پرسیدم چیشده?

فائزه: نمیدونم این لال مرده نمیگه که… چیشددد دختر?

🌸مینا: هنوز کیسه اب پاره نشده.. وقتش نیست.. به نظرم این درد مال فشار عصبیه.. رد میشه..

فائزه: الکی نگی? درست دقت کنا.. اگه لازمه بریم بیمارستان..

مینا پشت چشمی نازک کرد و گفت

🌸مینا: شما دکتری? گفتم که.. لازم نیست.. الان رد میشه.. اگه کیسه آب پاره شد اون وقت میریم بیمارستان.. تازه بیمارستانم نریم خودم میتونم زایمانش کنم..

فائزه: مزخرف نگو ببینم.. لازم نکرده.. صبر کن خانوم جون الان میرم سر خیابون.. من خودم بیشتر از این میدونم ناسلامتی پرستاری میکردم.. ماشین میگیرم میریم بیمارستان..

مینا: باشه خانوم پرستار.. ظاهرا از من بیشتر سرت میشه.. ببرش بیمارستان ولی من واسه خودش گفتم چون تو بیمارستان کلافه میشه.. زنای دیگه جیغ و داد میکنن.. دیوونه میشه بابا..

🌸گلناز: خیل خبببب.. اخ.. خیل خب.. بس کنین… یه کم دیگه تحمل میکنم.. بگو برام اب بیارن.. اخ سرم.. چه فشاری داره بهم میاد.. عادیه? بچه چیزیش نشه..

مینا: گفتم که.. طوری نیست…

🌸گلناز

فائزه با چشم و ابروش واسم اشاره میکرد که داره الکی میگه ولی یه چند تا نفس عمیق به گفته ی مینا کشیدم و حالم بهتر شد.. گفتم ببرنم تو اتاق که استراحت کنم..
امیر نیم ساعت بعد اومد با تعجب گفتم

🌸گلناز: وا امیر.. چرا زود اومدی..

امیر: گفتم حالت خوب نیست خونه باشم بهتره..

گلناز: مینا خانوم گفت حالم خوبه لزومی نداشت دیگه به تو گزارش کار بده… اینجا که بیمارستان نیست به دکتر شرح حال بدن..

به خاطر دیشب از دستش دلخور بودم اونم برام گل خریده بود جلوی چشم همه گل و داد دستم منم گرفتم و حتی یه لبخندم نزدم

🌸امیر: عزیزم فائزه گفت..

چشم غره ای به فائزه رفتم که اونم شونه بالا انداخت..

امیر کمرمو گرفت گفت

امیر: بیا عزیزم.. کمکت کنم برو استراحت کن.. حالت بهتر بشه…

گلناز: حالم خوبه

🌸امیر هدایتم کرد سمت اتاق و درو بست

امیر: عزیزم.. دیشب.. دیشب من بد حرف زدم یعنی شاید بد حرف زدم منظوری نداشتم.. خوشگلی.. خوشگل ترینی.. هم خودت هم اخلاقت.. تو بعد اون همه مدت منو از خودم بیرون اوردی.. همیشه کنارم موندی.. تازه تصمیم گرفتم این دختره رو هم ردش کنم…. ولش کن اصلا ماما نخواستیم.. تازه اگه بدونی چه قدر دلم برات تنگ شده.. هوم? میدونی? میدونی?

سرشو اورد جلو و لبمو بوسید… خودمو عقب کشیدم و گفتم

🌸گلناز: شوخی نکن امیر… حوصله ندارم

امیر: چرا جونم? روزای اخر بارداریت خاطره میشه ها.. بد اخلاقی نکن با بابایی نی نی ناراحت میشه..

گلناز: بابایی لطفا خودشو لوس نکنه.. دلشم برای مامانی تنگ نشده چون مامانی قیافش ورم کرده و یه دماغ گنده و دست و پای چاق داره تازه بعد زایمان حتما کلی هم بدتر میشم..

🌸امیر: گلناااز.. چرا انقدر کشش میدی? این قضیه رو بزار کنار.. گفتم که دختره رو هم ردش می کنم..

نمیدونم چیشد انگار لج کرده بودم گفتم

گلناز: لازم نکرده حق نداری ردش کنی…

افراخان

🌸چند روز گذشت نه از وارش خبری بود نه جرات داشتم برم سراغش.. میترسیدم دیوونه بازی در بیاره با گلاب تو اتاق های جدا بودیم رفتم سراغ گلاب

ارسلان: گلاب من دیگه دارم دیوونه میشم.. وارش میخواد با بچه چیکار کنه? گفت بیمارستانه.. تا الان باید یه خبری میشد

گلاب: خب بریم سراغش.. منمکم کم نگران تمنا شدم.. بچه معلوم نیست عمل شد نشد.. بهتره.. نیست.. منم کمتر از تو نگران نیستم

🌸ارسلان: من اگه برم سراغ وارش دیوونه بازی در میاره.. تو برو.. اره.. به نظرم برو سراغش از من بد بگو.. بگو از همون شب از پیشم رفتی.. ازم متنفری.. با اون همدردی کن بگو افرا منم گول زده..

گلاب: خب دروغم نیست.. منو گول زدی.. ازتم متنفرم.. اگه موندم فقط به خاطذ تمناست.. چون برای منم عزیزه..

ارسلان: الان وقتش نیست گلاب.. بزار بچه پیدا بشه من همه چیو درست میکنم..

🌸گلاب: باشه.. خیل خب.. من میرم سراغ وارش یه جوری وانمود میکنم که میخوام با اون همکاری کنم که از تو انتقام بگیرم.. سعی میکنم از نقشش سر در بیارم

گلاب رفت و من موندم و ملی نگرانی.. خدا خدا میکردم حال تمنا خوب باشه و بیشتر از اون دعا میکردم که وارش گول گلاب و بخوره و باور کنه تا بگه چه نقشه ای برام داره و چه خوابی دیده…

🌸شب شده بود کم کم داشتم نگران میشدم که نکنه اون روانی بلایی سر گلاب اورده باشه از این که فرستاده بودمش پشیمون شدم اما در باز شد و گلاب اومد.. خیلی پریشون بود…

افراخان

🌸با استرس رفتم بغلش کردم و گفتم

ارسلان: گلااابم.. جون به سر شدم.. گفتم نکنه بلایی سرت اورده باشه.. وای خدارو شکر.. چیشد? خوبی? حرف زدی باهاش?

گلاب: وای ارسلان امون بده.. چند تا خیابون و پیاده و با دو اومدم که مبادا کسی دنبالم باشه.. رفتم خونش.. اونجا بود تا رسیدم گفت منتظر بودم زود تر از اینا بیای…

🌸ارسلان: واسه چی منتظرت بود? با تو چیکار داشت?

گلاب: حقیقتا یه چیزو راست گفتی اونم این که وارش مریضه روانیه.. این همه پول و ثروت.. گیره انتقامه.. اونم چه انتقامی.. میگه میدونستم میای که از گذشته افرا بیشتر بدونی.. دوست داشت منم همکاری کنم گفت گلاب چه تو رو افرا فرستاده باشه چه خودت اومده باشی بهت احتیاج دارم.. چون میخوام افرارو ذره ذره اب کنم.. تمنا بچم … طفلک بیمارستانه.. بستریه عمل شده.. حالشم خوبه. به بچه آسیب نمیزنه.. نگرانش نباش.. اما گفت رفته پیش زن سابقت گلناز..

🌸با شنیدن اسم گلناز قلبم تیر کشید.. میدونستم نقشش اینه که زندگی گلنازم خراب کنه اما نمیدونستم چجوری..

ارسلان: میخواد دقیقا چیکار کنه?

گلاب: رفته خونه گلناز امار زار و زندگیشو گرفته.. میخواد بچه رو ببره پیش مادرش.. اینجوری زندگی هر دوتاتون خراب میشه.. در این حد به من گفت…

🌸ارسلان: بچه رو ببره.. پیش گلناززز… وای گلاب.. بیچاره میشم.. گلناز پدرمووو در میاره.. بچه رو ازم میگیره.. وای.. وای.. وای گلاب.. چیکار کنیم..

کاسه چه کنم دستم گرفته بودم گلابم فقط نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود…

🌸گلاب: فکرم اصلا کار نمیکنه.. برو بگو غذا بیارن.. سرم داره میترکه.. یه لقمه یه چیزی بخورم حالم داره به هم میخوره

 

🌸افراخان

گلاب در حالی که اخماش تو هم بود و معدشو ماساژ میداد شام خورد و بعد متفکرانه بهم نگاه کرد وگفت

گلاب: ارسلان مگه گلناز ازدواج نکرده?

🌸ارسلان: خب اره.. چه طور مگه..

گلاب: اگه تمنا رو ببره پیش گلناز.. زندگیش از هم میپاشه.. اون شاید بچه رو بخواد اما نه به قیمت از دست دادن زندگیش.. خب چه طوره ما بهش هشدار بدیم که قراره وارش زندگیشو از هم بپاشه.. اون موقع گلنازم حواسش جمع میشه و تازه شاید خودش یه فکری بکنه.. حداقلش اینه که اگه وارش بخواد بهش نزدیک بشه اون مانع میشه.. نمیدونم شاید فکر چرتیه.. نمیدونم. واقعا

🌸به فکرفرو رفتم و گفتم

ارسلان: نمیدونم گلاب.. بد فکری هم نیست.. یعنی چاره ای نیست.. چطوره تو بری سراغش.. بهش هشدار بدی… ولی گلاب من باید یکیو اجیر کنم که یه جوری از شر وارش خلاص بشیم..

🌸گلاب:چیییی داری میگی.. دیوونه شدی? میخوای ادم بکشی? البته از تو بعیدم نیست.. چه ادمی هستی .. پاشو برو اتاق خودت… نمیخوام ببینمت

ارسلان: نه گلاااب.. منظورم این نبود.. منظورم این بود یکیو بفرستیم سراغش که بره تو مخش.. نمیدونم.. عاشقش کنه.. ببرتش خارج.. یه کاری کنه دست از سر ما برداره..

🌸گلاب: اره جون عمت.. منظورت همون بود.. حرفتو زدی..

ارسلان: اوففف مگه من آدم کشم زن? دیوونه شدی.. خیال کردی من چی ام? روانیه قاتل? نخیر فقط کلافه ام ترسیدم.. از بچم خبر ندارم زنم به خونم تشنس.. گلاب تو رو خدا درکم کن…

گلاب سری تکون داد و گفت

🌸گلاب: خیل خب.. اعصابم داغونه… تو هم همین طور.. نگران نباش من فردا میرم پیش گلناز.. میرم بهش هشدار میدم.. هیچی جز این به ذهنم نمیرسه.. میگم یه نفرم که میخوام بهش کمک کنم.. نمیدووونم یه مزخرفی میگم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x