مانند ابر بهار گریه میکرد و مینالید.
-دزد د..دزد اومده امیرخان دزد تو خونه هست. خو..خودم دیدمش!
دزد آمده بود؟! مگر میشد!
-چه دزدی؟ چی داری میگی؟ حتماً داری اشتباه میکنی!
-می..میگم خودم دیدم. سایهش… سایهش روی دیوار بود. تو… تو حیاطه!
امیرخان چی متعجبی گفت و سپس از اشکان پست فطرت پرسید؛
-شما درست توضیح بده ببینم چی شده جناب این دختر که درست حرف نمیزنه.
اشکان با رنگ و رویی که کمی پریده بود، گفت:
-والا چی بگم ما… ما داشتیم حرف میزدیم یهو دو نفرو دیدیم که داشتن میرفتن سمت کلبهتون!
امیرخان کمی خیره نگاهشان کرد و سپس با اشارهای به نجمی پرسید؛
-آندره بستهس؟
-بله خان
-تو کجا بودی؟ چیزی دیدی؟!
-نه آقا… بله همین دوروبرا بودم ولی چیزی ندیدم. تا صدای جیغ پانیذ خانومو شنیدم زود خودمو رسوندم.
-برو آندره رو بیار.
-چشم
چرخید و رو به بقیه گفت:
-فکر نمیکنم چیز مهمی باشه چون هیچ کدوم از دزگیرای خونه صداشون درنیومده اما برای احتیاط بهتره همه جا رو چک کنیم. شما بفرمایید داخل میخوان سگارو باز کنن اونا هم زیاد میونه خوبی با غریبه ها ندارن.
-آره… آره بهتره ما بریم داخل. بفرمایید… بفرمایید لطفاً چیز خاصی نیست امیرخان حلش میکنه. نگران نباشید.
آراسته خانوم و آذربانو شروع به راهنمایی مهمان ها کردند و لحظهی آخر متوجه چشم غرهی وحشتناک احسان ساسانی به برادر زبان نفهمش شدم!
بغض گلویم را گرفته بود و هیچ نمیدانستم در این لحظه کدام یکی از این دو برادر بیشتر موجب نفرتم میشدند.
اشکان ساسانی احمق که هیچ جوره نخواستنم را نمیفهمید، تعهدم را نمیفهمید و برای نزدیک شدن به من از هر راه حال به هم زن و کثیفی استفاده میکرد و یا آقا احسانی که همیشه در نظرم مرد فوقالعادهای بود اما با آنکه از قصد شوم برادرش باخبر بود، امشب در این مراسم حضور داشت!
خدایا انسانیت این آدم ها کجا رفته بود…؟!
اشکان لعنتی که خواست داخل شود، امیرخان آرام آرنجش را گرفت.
-شما بمون.
کمی رنگ از رخ پانیذ پرید و چرا حس میکردم تمام اشک هایش ساختگی و مصنوعیست؟!
کم کم صدای پارس سگ ها بلند شده بود و قبل آنکه همه داخل شوند، پانیذ با صدای لرزانی گفت:
-وای امیرخان کاش اجازه بدی گندم هم از کلبه بیاد بیرون. مطمئنم با این همه سروصدا الآن خیلی ترسیده. ت..تازه من سایه اون آدمارو نزدیک کلبه دیدم. اگه میشه یه امشبو از تنبیهش بگذ… هین وای خدا من چه چرت و پرتی دارم میگم!
یکدفعه ساکت شد و دهانم از این بیشتر باز نمیشد.
آذربانو سریع تلاش کرد تا اوضاع را درست کند.
-آ..آره پانیذجان راست میگی. الآن زنگ میزنم به گندم میگم دیگه هر چی درس خونده بسه، بهتره بیاد تو!
پانیذ سر پایین انداخته و هیبت امیرخان شبیه هیولایی شده بود که هر لحظه امکان داشت از کوره در برود، پانیذ را لِه و لورده کند و جسم خونینش را ببلعد!
-ب..بفرمایید تو بفرمایید لطفاً… فکر نمیکنم موضوع مهمی باشه احتمالاً سوتفاهم شده، بچه ها خودشون به اوضاع رسیدگی میکنن. بریم داخل بفرمایید.
آذربانو و آراسته خانوم در تلاش بودند آب ریخته شده و آبرویی که پانیذ بُرده بود را جمع کنند اما نگاه و میمیک صورت همه سنگین و پر از حرف شده بود!
این دختر دیوانه شده بود… قطعاً دیوانه شده بود!
وگرنه امکان نداشت از قصد همچین سوتی بدی داده باشد مگر نه…؟!
نجمی با آندره و جفتش سر رسید.
امیرخان با دست هایی مشت شده و چشم هایی که از عصبانیت سرخه سرخ شده بودند، دستور داد تا همراه سگ ها کل محوطه حیاط و بیرون از خانه را بگردد.
-من اینجارو چک میکنم. تو هم برو بیرونو خوب بگرد دزدگیرارو هم چک کن.
-چشم خان
-منم باهاشون میرم.
اشکان همانند تیر از چله رها شده همراه آقا نجمی رفت.
تکانی به خودم دادم و آرام به امیرخان نزدیک شدم.
حالت ناراحتش قلبم را به درد آورده بود.
چرا پس رمان نمیزاری
هرروز بزار روزدرمیون نزار لطفا