خلاصه رمان دومینو:
فاخته توکلی، دختری که شوهر خواهرش رو مسبب مرگ تنها خواهرش میدونه و برای انتقام وارد بازی مرموزی میشه که اونو به نابودی نزدیک و نزدیکتر میکنه…
وقتی با آتیش بازی میکنی منتظر سوختن هم باید باشی…
چه آتیش عشق باشه و چه نفرت…
#پارت_۱
باران و شب چشمهایش را اذیت میکرد، آنقدر شدید بود که حس میکرد جلوی نور ماشین را میگیرد!
سایهی سیاهی خودش را جلوی ماشین انداخت و فریاد زنانهای به گوشش رسید.
– تو رو خدا وایسا!
روی ترمز زده و با عصبانیت پیاده شد.
– از کدوم جنگلی فرار کردی؟!
نور چراغها بر صورت مرد تابید و
چشمان دختر گرد و گردتر میشد.
انگار نمیخواست باور کند که مرد مقابلش را میشناسد. ولی مگر حالا مهم بود که او کیست؟
حالا حال فرشتهاش مهمتر بود یا شناختن مرد روبهرویش؟! هرچه التماس بلد بود در چشمانش ریخته و گفت:
– آقا تو رو خدا منم تا یه جایی برسون. عجله دارم نمیتونم صبر کنم، این وقت شب هیچ ماشینی رد نمیشه…
مرد لحظهای برآشفت ولی با فکر سیاهی که به سرش زد سری تکان داد و زیرلب گفت:
– سوار شو!
فاخته با عجله در عقب را باز کرد، اما با دیدن گونیهای زیادی که در صندلی عقب جا داده شده بود در را بست و بهسرعت در جلو را باز کرده و خودش را در کابین گرم و نرمش جا کرد.
بخاری روشن ماشین حس مطبوعی از گرما بر جانش وارد ساخت، اما فکر فرشته اجازهی لذت بردن را از او گرفت.
رو به مرد کرده و با دقت بیشتری او را نگریست، میخواست مطمئن شود که این مرد همان اتابک است!
اتابک به سمتش برگشت و با لحن تمسخرآمیزی پرسید:
– چن وقته این کارو میکنی؟
فاخته منظورش را بهخوبی متوجه شده بود. اتابک فکر میکرد او از آن زنانی است که کنار خیابان تنفروشی میکند!
لبهایش را جمع کرده و دندانهایش را به هم سایید. نه! حالا فرشتهاش مهمتر بود.
نباید جوابش را میداد، حالا فرشته برایش مهمتر از هر چیزی بود.
بگذار اتابک اینطور فکر کند؛ او هرچه بود مثل اتابک نامرد نبود!
اتابک با همان لحن مسخره و زنندهاش سؤال دیگری پرسید:
– خوب زبونی داشتی که! چی شد؟ موش خوردش؟
فاخته عصبی پاهایش را تکان میداد و حالا طبق عادت همیشگی ناخنهای دستش را میجوید.
اتابک همانطور که به روبهرو خیره شده بود ادامه داد:
– ترجیح میدم بریم خونهی من…
صبر فاخته تمام شد و فریاد کشید:
– بسه دیگه!
و بدون آنکه اجازهی عکسالعملی به اتابک بدهد با فریادی بلندتر ادامه داد:
– خواهرم مریضه، من باید ببرمش بیمارستان! اونی که فکر میکنی منم خودتی!!
اتابک عصبیتر فریاد کشید.
– دهنتو ببند دخترهی هرزه!
فاخته ترسید اتابک از ماشین پیادهاش کند؛ آنوقت این موقع شب، در این جاده سوتوکور چطور میتوانست تضمین کند سگهای ولگرد تکهتکهاش نکنند؟
برای هزارمین بار با خود تکرار کرد بهخاطر فرشته! با لحن آرامتر و دلجویانهای گفت:
– معذرت میخوام آقا… من اونی که فکر میکنید نیستم فقط خواهرم مریضه من باید برم خونه..
اتابک هنوز اخمهایش در هم بود، از این دخترک گستاخ بدش آمده بود و بهشدت پشیمان که چرا سوارش کرده است.
با اخم شدیدی به روبهرو زل زده بود و فکر میکرد، به همهی بدبختیهایش!
نگاه منتظر فاخته را بیجواب گذاشت و بی هیچ حرفی به رانندگیاش ادامه داد.
فاخته میدانست اتابک چه مرگش است، هرچه که بود آنها روزی یک خانواده بودند.
خانوادهی بزرگی که وقتی او دهساله بود از هم پاشید، آنهم بهخاطر عاشقی همین مرد!
فاخته ده سالش که بود خانوادهشان از هم پاشید. شاید این مرد او را بهخاطر نداشت اما او خیلی خوب اتابک را میشناخت.
همان مردی که ده سال بود گاهی نفرینش میکرد و گاهی پشیمان میشد و نفرینش را از خدا پس میگرفت…
صدای اتابک از گذشته به حال پرتش کرد:
– خونهتون کجاست؟
خوشحال از اینکه بیدردسر به خانه میرسد با خیالی آسوده آدرس را داد.
اتابک با همان بدخلقی ذاتیاش، لحظهای ماشینش را از حرکت باز داشت. شال آبی دخترک که به دور گردنش پیچانده بود را گرفت و او را به سمت خودش کشید:
– با هم میریم ببینم راس میگی خواهرت مریضه یا نه، هیچ ازت خوشم نیومده. دوس ندارم از یه الف بچه رودست بخورم.
او را با ضربه ول کرد. مثل قبل به روبهرو خیره شد و ماشین را به راه انداخت.
فاخته درحالیکه شال خیسش را مرتب میکرد زیرلبی زمزمه کرد:
– انگار همه مثل خودشن!!
چند دقیقه بعد ماشین اتابک دم خانهی زری خانم ایستاد، در آهنی و رنگ و رو رفتهی سبزرنگ در یکی از محلههای پایین شهر!
همینکه فاخته خواست پیاده شود اتابک پرسید:
– کجا؟
فاخته بهشدت خودش را کنترل میکرد که در دهان او نکوبد. البته میدانست که هرگز زورش به غولی همانند او نخواهد رسید.
از طرفی از او ممنون بود که زودتر از آنچه باید او را به خانه رسانده بود. آرام جواب داد:
– حالش خیلی بده میرم تو خونه!
اتابک خونسرد و مطمئن گفت:
– با هم میریم!
هر دو از ماشین پیاده شدند و فاخته با دستهایی لرزان کلید را از کیفش بیرون کشید و در را باز کرد.
خدایا به زری خانم و همسایهها چه جوابی میداد؟ میگفت این مرد کیست؟ آب دهانش را قورت داد و به اتابک گفت:
– دنبالم بیا!
قدم برداشته و خودش را به اتاقشان رساند. شیرین با چشمانی بسته گوشهی اتاق خوابیده بود.
میدانست همسایههایش همینکه به او زنگ زدهاند، معرفت زیادی خرجش کردهاند!
با عجله به سمتش هجوم برد. یک دستش را روی پیشانی شیرین گذاشت و با دست دیگرش صورت خیس از اشک خودش را پاک کرد و صدایش زد:
– شیرین جونم؟ پاشو فدات شم!
نه صدایی از شیرین آمد و نه از اتابک. با خود فکر کرد حتماً رفته است، مثل همیشهاش!
گریان و نالان شیرین را بغل زد تا به درمانگاهی برساند، ولی همین که برگشت اتابک اخمو را تکیه داده به در چوبی اتاق دید.
بدون آنکه چیزی به فاخته بگوید، جلو رفت تا بچه را از او بگیرد.
دستهایش را مشت کرد و شیرین را به آغوش خودش چسباند.
اتابک از خانهی محقرشان دلش به تنگ آمده بود. دخترک را نمیشناخت ولی عجیب دلش برای دختر روبهرویش سوخته بود.
– بدهش به من دختر! میخوام کمکت کنم بچه بیهوشه. بیا ببرمتون تا یه درمانگاهی…
فاخته، شیرین را به دست اتابک سپرد. انگار در این دنیای نامرد، مجبور بود به کسی اعتماد کند که بیش از همهی آدمهای دنیا به او و خانوادهاش ظلم کرده بود.
هر دو دوشبهدوش هم با عجله از خانه خارج شدند.
فاخته درِ پرشیای سفیدرنگ اتابک را باز کرد و با عجله سوار شد.
اتابک شیرین را در آغوش او گذاشت و فاخته در را بسته و نبسته اتابک پایش را به روی پدال گاز فشرد…
انگار خدا میخواست، یک کار خیر بر سر راهش قرار دهد. حالا فهمیده بود بدبختتر از خودش هم وجود دارد.
هنوز حس خوبی به این دخترک کوتاهقد تپل نداشت.
تا به بیمارستان برسند، فاخته یا گریه کرده و یا شیرین را صدا زده بود.
اتابک هنوز ترمز نکرده، فاخته پا تند کرد و از در درمانگاه گذشت!
اتابک پوفی کشید، از دختر بزرگتر بدش میآمد ولی دلش به حال آن دختر موطلایی کوچولو بدجوری سوخته بود.
انگار در برابر او احساس مسئولیت داشت. زیر لب زمزمه کرد:
– گور بابای کلانی!
پیاده شد و فقط بهخاطر دختری که نمیدانست اسمش شیرین است یا فرشته، وارد درمانگاه شد.
احتیاجی نبود به دنبالشان بگردد چون پرستارها به زور داشتند دختر زباندراز را از اتاقی بیرون میکردند…
بازوی دختر را گرفت و به زور او را روی صندلی نشاند، آنقدر از او بدش آمده بود که حتی دوست نداشت اسمش را بداند.
دخترک موطلایی حواسش را پرت کرده بود. حسش را نمیفهمید ولی فکر میکرد آن دختر کوچک قلبش را لرزانده است.
صدای هقهق دختر روی اعصابش راه میرفت حتی نمیتوانست سیگاری دود کند! کمی لبش را جوید و از دختر پرسید:
– اسم خواهرت چیه؟ فرشته یا شیرین؟
فاخته که کمی آرام شده بود دوباره چانهاش لرزید. لبهایش را به هم فشرد که بغضش را فروخورد…
اتابک که نمیدانست اما او خوب میدانست اتابک چرا توجهش به شیرین جلب شده است.
شاید همان رابطهی خونی… آهی کشید و جواب داد:
– دوقلوان، همسانن؛ اسم این یکی شیرینه، اون یکی فرشته…
قطرهی اشکی از گوشهی چشم به روی گونهاش چکید و در لبهایش گم شد. خودش را هم هنوز آن لباسهای خیس محکم و استوار بغل کرده بودند.
لعنت به همه چیز! لعنت! شالش را کمی جلو کشید و ادامه داد:
– شیرین مریضه ولی فرشته خیلی شره. اگه اون خونه بود اجازه نمیداد شیرین اینقدر حالش بد شه…
تلاشش برای نشکستن بغضش بیثمر ماند و اشکها یکی پس از دیگری چکید…
اتابک متأثر از حال شیرین لبهایش کمی آویزان شد. نمیتوانست دست از کنجکاویاش بردارد، دوباره پرسید:
– اون خونه همهش مال شماست؟
فاخته میان گریههایش پوزخندی زد:
– نه ما توی یه اتاقِ اونجا زندگی میکنیم. اون خونه برای زریخانمه.
همینکه اتابک دهان باز کرد تا ادامه سؤالهایش را بپرسد، پرستاری فاخته را صدا زد.
با عجله برخاست و به اتاقی که شیرین در آن بستری بود دوید…
اتابک همینکه قدمی برداشت به دنبالش برود گوشی در جیب شلوارش لرزید، لعنتی گفت و بهسختی آن را از جیب شلوار جینش بیرون کشید.
با دیدن شمارهی کلانی دندانهایش را بههم سایید و جواب داد:
– الو، منوچهر؟!
صدای نکرهی کلانی در گوشش پیچید.
– پس چی شد این بذرا؟ تا کی باید گلخونه منتظر آسهآسه اومدن تو وایسه؟ فردا صب باید کاشته بشن. هر گوری هستی خودتو برسون خونهی ما، پروانه هم اینجاس.
حوصلهی کلکل کردن با کلانی را نداشت، با باشهای مکالمه را پایان داد.
از خودش متنفر بود که مجبور است با کلانی شراکت کند، آخر او را چه به گلخانه داری!
همهاش بهخاطر پروانه بود، زیرلب زمزمه کرد:
– بهخاطر پروانه…
به در اتاق شیرین نگاه کرد، خانهشان را که بلد بود آخرش میفهمید آن دختر موطلایی کوچک چه بیماریای دارد.
شاید خدا میخواست او کار خیری را به گردن بگیرد، شاید آن کار خیر درمان شیرین باشد.
باید پدر دخترها را میدید و از او میپرسید. هیچ خوشش نمیآمد با دختر زباندراز بار دیگر همکلام شود…
شاید میتوانست گذشتهاش را جبران کند، ولی حالا…
پروانه برایش مهمتر بود، نمیخواست پدر پروانه باز هم سرزنشش کند که چرا شوهرت بیعرضه است.
نفس عمیقی کشید و به سمت در درمانگاه قدم برداشت…
تازه به خانه رسیده بودند، شیرین را بغل زده و کرایهی تاکسی را حساب کرد.
بهخاطر سنگینی شیرین نمیتوانست با کلید در را باز کند، رو به شیرین گفت:
– شیرین جون زنگو بزن مثل اینکه نمیتونم درو باز کنم.
شیرین لبخند بیجانی زد و بهسختی زنگ را فشرد، صدای زنگ بلبلی خانهی زری خانم بلند شد.
ساعت نه صبح بود و میدانستند حالا همهی اهالی خانه از سروصدای ضبط صوت زری خانم که هر روز صبح زود روشنش میکرد و آهنگهای عهدیه و آغاسی گوش میداد بیدار شدهاند.
صدای لقلق دمپاییهایی که به روی کاشیهای سیاه و چرکگرفتهی راهروی خانه کشیده میشد به گوشش رسید.
پشتبندش آقا جواد بود که با کمر خمیده و سیگار لای لبهایش در را به رویشان باز کرد.
فاخته اخمهایش را در هم کشید و با انزجار گفت:
- بکش کنار!
آقا جواد وقیحانه نگاهش کرد و بدون اینکه کنار برود گفت:
- دیشب کجا بودی؟ فقط واسه ما غمزه میآی؟؟
دلش میخواست آن دوسه دندان کرمو و خراب جواد را هم در دهانش خورد کند.
بهسختی خود را کنترل کرد و گفت:
– خفه شو! نمیبینی بچه بغلمه؟ گم شو کنار!
جواد نیشخندی زد و کنار کشید، همین که فاخته وارد شد پایش به پای جواد گیر کرد و نزدیک بود خودش و شیرین کلهپا شوند!
به سمت جواد برگشت و غرید:
– عوضی! یه روز به عمرمم مونده باشه جواب همهی این کاراتو میدم!
شیرین ترسیده سرش را در سینهی فاخته پنهان کرد و جواد نیشخند زنان در را باز کرد و از خانه خارج شد.
زری خانم روی پلههای منتهی به پشتبام نشسته بود و صنم و اختر هم روبهرویش روی لبهی حوض سنگی.
همینکه فاخته از کنارشان رد شد زری خانم فریاد زد:
– هاای دختر سلامت کو؟
پوفی کشید و به سمتشان برگشت:
– سلام!
زریخانم اخمهایش را در هم کشید و به تندی از جایش بلند شد:
– گیریم که علیک! اجارهی این ماهت کو؟!
اختر و صنم هر دو پوزخندی زدند و به کارشان مشغول شدند.
فاخته زیرچشمی آنها را پایید و رو به زری خانم گفت:
– هنوز تا سر ماه چن روزی مونده..
زریخانم بیرحمترین انسانی بود که تا به حال در عمرش دیده بود!
شاید هم در دنیای کوچک او و خواهر زادههایش اینطور به نظر میرسید!
زریخانم در حالی که سعی میکرد با دست نخ اضافی آستین لباسش را بِکند گفت:
– لازمش دارم از همه زودتر میگیرم،توهم تا فردا جورش کن!
فاخته آهی کشید و بدون آنکه جواب زری خانم را بدهد راهی اتاقشان شد!
میدانست دیشب اختر و صنم اتابک را همراهش دیده اند و بهخاطر همین جواب سلامش را ندادند.
میترسید زری خانم به این بهانه از خانه بیرونش کند.
حتماً دیده بودند که جواد سرصبحی او را به باد طعنه گرفته و زری خانم هم بخاطر اجاره پاچهاش را گرفته بود!
در اتاق را باز کرد و با جای خالی فرشته روبهرو شد پوفی کشید و رو به شیرین گفت:
– میبینی چهقد سرتقه؟ صد دفه بهش گفتم نمیخواد تو کار کنی!
شیرین فقط نگاهش کرد! از وقتی مادرش جلوی چشمشان در همین اتاق لعنتی جان داده بود شیرین دیگر حرفی نمیزد.
شیرین مهربان بود، احساسی بود و بهشدت به فاطمه وابسته اما فرشته قوی بود، همه دردهایش را در دلش میریخت و سعی میکرد پابهپای فاخته کار کند.
با بچههای اختر به چهارراهها میرفت و شیشه ماشینها را تمیز میکرد، گاهی گل میفروخت و گاهی فال!
فرشته بدجور شبیه اتابک بود، همانقدر جسور و نترس.
جای خالیاش برای فاخته تعجبی نداشت چون بار اولش نبود.
فاخته چشمش را در اتاق چرخاند تا کی باید این وضعیت را تحمل میکرد.
شیرین که حرف زدن را کنار گذاشت و نتوانست به مدرسه برود فرشته هم درس را کنار گذاشت.
با آن سن کمش هرچه فاخته تلاش کرد زورش به آن نیموجبی نچربیده بود!
و حالا هم در این دخمهای که هر دقیقهای زری خانم منتی برسرش میگذاشت.
لباسهای خیس دیشبش همانجا به تنش خشک شده بود، لباسهایش را عوض کرد و به شیرین صبحانه داد.
به سراغ کیفش رفت که گوشیاش را چک کند اما آه از نهادش برخواست!
جالب بود
سلام، این رمان نویسندهش فاطمه باصریه چرا اسمشو نزدین؟