رمان خان پارت 47

4.4
(27)

 

گلناز

🌸دو روز بوداز تختم بلند نشده بود از دست دادن بچه انقدر برام سنگین بود که نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم حتی با اینکه فائزه بهم هشدار داده بود که به گفته ی گلاب همین روزاست که سر و کله ی وارش پیدا بشه و زندگیمو بهم بریزه بازم واسم مهم نبود..
همین الانم چیزی برای از دست دادن نداشتم.. به هم خوردن زندگیمم روش.. دیگه پی هر چیزی رو به تنم مالیده بودم..
همونجور که دراز کشرو تخت افتاده بودم و به سقف خیره شده بودم امیر درو باز کرد و اومد نشست لبه ی تخت..

امیر: پاشو عزیزم.. باید بریم..

🌸گلناز: هر جا هست خودت برو..من نمیتونم حوصله ندارم..

امیر: تو باید حتما باشی.. بیا عزیزم.. بلند شو.. فائزه الان کمکت میکنه لباس بپوشی..

گلناز: امیر.. ول کن.. گفتم که هر جا هست خودت برو..

🌸امیر: منم گفتم که نمیشه.. نمیتونم بدون تو برم.. منتظرم..

اینو گفت و رفت بیرون فائزه اومد با هزار خواهش و التماس لباس تنم کرد.. پیراهن و کلاه مشکی انتخاب کردم.. عزادار دخترم بودم..

فائزه محکم بغلم کرد و گفت

🌸فائزه: مراقب خودت باش خانوم جون.. دوباره به زودی میبینمتون..

قبل از اینکه چیزی بپرسم عین برق گرفته ها رفت بیرون..

امیر کمکم کرد سوار ماشین شدیم اول نمیدونستم کجا میریم اما بعد فهمیدم داریم میریم مزار..

🌸اشکام رو گونم ریختن و گفتم

گلناز: خوب کاری کردی.. دلم میخواست بیام اینجا اما می ترسیدم.. دلشو نداشتم..

امیر دستمو فشرد اول رفتیم سر مزار مادرش تو مقبرع خانوادگیشون فاتحه خوندیم همونجا که تمنا هم دفن بود.. کنار اون یه قبر کوچولوی دیگه بود.. فکر میکردم خیلی حالم بد بشه اما فقط گریه کردم و سبک شدم.. برای هر دوشون گریه کردم… برای تمنای عزیز تر از جونم و بچه ای که حتی فرصت نکرد اسمی داشته باشه..
دل سیر که گریه کردم بلند شدم بریم اما تو مسیر دیدم امیر سمت خونه نمیره و داره از شهر خارج میشه..

🌸گلناز: کجا داریم میریم امیر? چرا این طرفی اومدی??? تو رو خدا گشت و گذار نریم.. اصلا الان حال و حوصله ندارم.. سرم درد گرفته برگردیم خونه یه کم استراحت کنم..

 

امیر با خونسردی نگاهی به من انداخت و گفت

🌸امیر: گلناز داریم میریم آلمان..

گلناز: چییییی? چی داری میگی

امیر: همین که گفتم.. من اونجا یه کنفرانس دارم.. اول نمیخواستم برم ولی دیروز که جلوی فائزه حرفشو زدم فائزه حرف خوبی زد.. گفت گلناز خانوم که پاسپورت داره با هم برین.. میریم یه مدتی هستیم.. به خدا دارم تو این خراب شده دیوونه میشم.. همش اتفاقای بد..

🌸گلناز: فائزه? فائزه باید نظر بده یا من امیر? سر خود پا شدی راه افتادی بریم آلمان? مگه آلمان سر کوچس? وسایلم چی? تازه ما عزاداریم?

امیر: تو رو خدا هیچی نگو.. من اگه بیشتر از تو داغون نباشم کمتر از تو هم داغون نیستم.. بزار بریم این سفرو.. شاید حالمون بهتر شد.. لباس و وسایلم نمیخواد یه سری خرت و پرت فائزه واست چمدون زده تو صندوقه هر چی هم نداشتی میخریم.. سه ساعت دیگه پروازمونه تا فرودگاه چشاتو ببند استراحت کن

🌸سرمو به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم بیشتر از این توانایی مقاومت نداشتم… همون موقع داشتم به این فکر میکردم که فائزه چه قدر به فکر منه.. اوایل که اومده بود ازش خوشم نمیومد اما حالا میبینم از خودم بیشتر نگرانمه.. مطمئن بودم به امیر بابت این سفر اصرار کرده چون میدونسته که اگه اینجا باشم ممکنه وارش بیاد و قوز بالا قوز بشه.. حالا میخواد اونجا بمونه تا اون ماجرارو خودش حل کنه.. اخ که اگه نبود بدجوری زندگیم به هم میریخت..

چشمامو که باز کردم رسیده بودیم و تو فرودگاه بودیم.. امیر بار هارو تحویل داد و تو چشم به هم زدنی همه چی اتفاق افتاد و سوار شدیم و رفتیم… بار اولم بود سوار میشدم که کم ترسیده بودم امیر بهم گفت

امیر: نگران نباش راه که بیوفته عین اتوبوس میمونه..

🌸از حرفش خندم گرفت و لبخندی زدم و نشستم…

امیر: بعد این چند روز سخت این اولین لبخندته.. جان تو فقط بخند..

گلناز: امیر ما کنار هم خوش بودیم.. چیشد چرا یهو همه چی بهم ریخت?

🌸امیر: درست میشه گلم.. زندگیه دیگه بالا و پایین داره.. همش که خوشی نیست.. بزار این چند وقت اونجا میمونیم.. دوباره دوتایی. کنار هم خوشیم.. مامان و تمنا و حتی اون کوچولو که بینمون نیستن همینو میخوان.. میخوان ما خوش حال باشیم.. میریم خونه خودمون.. همون خونه ای که صدیقه خانوم تمام دکورشو به هم ریخته بود… همه چیو ایرانی کرد به خدا سری قبل از دستش دیوونه شدم.. مامان خدا بیامرزم خونه رو خیلی دوس داشت.. تو هم ببینی حتما خوشت میاد خونه ی قشنگیه…

سری به تایید تکون دادم پیش خودم گفتم هی گلناز.. از روستا به المان.. هیچ فکرشو میکردی یه روز با طیاره از ایران بری.. چشمامو بستم که نترسم دست امیرو گرفتم و منتظر ادامه ی بازی روزگار موندم…

 

🌸چشمم که به منظره ی خونه افتاد دهنم باز موند یه خیابون بزرگ بود دو طرفش درختای قطور یه خونه ی بزرگ با حیاط چمن
امیر: بفرمااا.. حالا برو داخلشو ببین خوشت میاد

گلناز: داخل? همین بیرونشم زبونمو بند آورده چه خیابونی چه درختایییی..

امیر: تازه یه همسایه ایرانی هم داریم.. اونجا رو ببین.. اون خونشونه..

امیر به دو تا خونه اون طرف تر اشاره کرد

🌸گلناز: وای تو رو خدا راست میگی? اخیش خیالم راحت شد غصه داشتم که چجوری بی هم زبون با این اجنبی ها سر کنم…

رفتیم تو خونه.. داخل هم عین بیرون شیک بود خونه با پله های چوبی به طبقه ی بالا وصل شده بود

امیر: برو عزیزم.. برو بالا استراحت کن.. سفر طولانی بود خسته شدی.. منم تو این فاصله یه چیزایی از بیرون میخرم و شام اماده میکنم.. این پایینم حسابی خاک گرفته زنگ میزنم یکی بیاد تمیز کنه..

🌸گلناز: نه بابااا.. لازم نیس من خودم تمیز میکنم .. زیاد کثیف نیست الان دست به کار میشم یه گردگیریه دیگه..

امیر: گردگیریه چیه بابا.. تو نباید کار سنگین کنی برو استراحت کن ببینم.. بدو.. از این به بعد فقط حرف گوش میکنی میخوام حسابییی بهت برسم..

گلناز: باز بخور و بخواب? میخوای چاقم کنی?

🌸امیر: بعله که میخوام چاقت کنم.. رنگ به روت نمونده.. چاق و چله بشی بعدا خودم بخورمت دیگه..

لبخندی زدم و رفتم طبقه بالا استراحت کنم..
ذوق داشتم زودتر برم همه جای این شهرو ببینم عین ندید بدید ها همه چی برام تازگی داشت..

 

🌸تو سه روزکل شهرو با هم گشتیم روحیمون به کل عوض شده بود من خیلی حالم بهتر بود البته امیر رعایت میکرد و نزدیکم نمیشد.. میترسید یاد بچه و بچه دار شدن و این حرفا بیوفتم و دوباره اشکم در بیاد هر چند من تو دل خودم خیلی دلم براش تنگ شده بود.. اما به روی خودم نمی آوردم اون شب قرار بود اون همسایه ایرانیمون شام بیاد خونمون تا با هم آشنا بشیم… سه مدل غذای ایرانی درست کردم و به خودم حسابی رسیدم امیر سوتی برام زد و گفت
امیر: خانوووم خانوما چه کردیییی.. اینجوری که ما دلمون میخواد مهمونا نیان فقط شمارو تماشا کنیم…

– مهمونا که اومدن و رفتن تماشا کن.. اول مهمونا.. خیلی دوس دارم ببینم چه جور زوجی هستن..

– زوج خوبی ان مطمئنم خوشت میاد ازشون.. خونگرمن.. هردوشون هم دکترن..

🌸بلاخره زنگ در به صدا در اومد و همسایمون با یه بطری مشروب اومدن تو.. تو نگاه اول خانوم خیلی ساده بود اما در عین حال زیبا بود.. هیچ ارایشی نداشت چشم و ابرو مشکی با پوست سبزه.. اما قیافه ی مهربونی داشت اقا اما از حق نگذرم واقعا خوش تیپ بود.. قد بلند و چشم رنگی شبیه آلمانیا بود به گرمی خوشامد گفتیم سر میز شام خانوم که اسمش آناهیتا بود گفت
آناهیتا خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم امیر با همسرش میاد.. باور کن من اینجا از بی هم زمونی کلافه ی کلافه ام.. محل کارم از شوهرم دوره بیمارستانمون جداست کل روز با اجنبی ها سر و کله میزنم.. شبم هم من هم حامد خسته.. کلافه شده بودم..

گلناز: خیلی خوبه لا اقل تو خونه نیستین.. امیر از فردا میره سر کار من باید تو خونه تنها بمونم..

آناهیتا: عیبی نداره لا اقل استراحت میکنی و شب که امیر از سر کار بیاد یه غذای گرم تو خونست.. ما از وقتی اومدیم آلمان یادم نمیاد وقت کرده باشم غذا درست کنم.. خیلی خودمونو درگیر کردیم..

🌸شوهرش سری تکون داد و گفت

حامد: شما جدی نگیر گلناز خانوم زن من تا دهنش به حرف زدن باز میشه غر میزنه… البته از حق نگذریم واقعا خوش به حاله امیره با این دستپخت فوق العاده..
لبخندی برای تشکر زدم و چیزی نگفتم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
5 سال قبل

چرا اسم رمانو تغییر دادین؟؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x