-وای آقا راست میگی؟ خدا خیرت بده. خدا بهت عمر با عزت بده. چشم چشم شما خیالت راحت باشه من به کسی چیزی نمیگم. دهنم چفت و بستش محکمه.
-جمال…
-آقا با اجازت من برم خبر اومدنتونو به مردم بدم. همه خیلی دلتنگن… خداحافظ.
جمال آنقدر ذوق زده شده بود که حتی اجازه نداد بگوید فعلاً نمیخواهد مردم چیزی بدانند و تماس را قطع کرد!
متاسف سر تکان داد.
پردهی تراس را کنار زد و به اتاق برگشت.
شمیم خوابه خواب بود.
آرام نزدیکش شد و پشت دستش را به پیشانیاش چسباند.
خدا را شکر تب نداشت.
دیشب حسابی نگرانش کرده بود.
-مامان نه… آخه چرا یهو این تصمیمو گرفتی؟!
صداهای ضعیفی که از راهرو به گوش میرسید، توجهش را جلب کرد.
نیم نگاهی به ساعت انداخت، هفت و پنجاه دقیقه صبح!
-مامان با تو دارم حرف میزنم صدامو نمیشنوی؟!
حال صدای گریه هم پیش زمینه صدای جیغ جیغوی پانیذ شده بود.
-مامان؟
کلافه پتوی شمیم را بالاتر کشید و با بوسهای که از رستنگاه موهای دخترک گرفت، سعی کرد خودش را آرام کند و از اتاق بیرون زد.
آراسته سلطان با یک دست دو چمدان بزرگش را روی زمین میکشید و با دست دیگرش هم مچ پانیذ را محکم گرفته بود و او را مثل یک طفل گریان و نقنقو دنباله خود میکشاند.
پاهای پانیذ که درهم گره خورد و افتاد، آراسته بالای سرش غرید:
-راه رفتن درستتم بلد نیستی تو دختر؟ صبح تا شب با اون کفشای جادوگریت همه جا رو شخم میزنی، حالا نمیتونی بدون کفش رو زمین صاف خدا راه بری؟!
ناخودآگاه لبخندی به حرص صدای زن زد و جلو رفت.
-خاله
-پسرم بیدارت کردیم؟ شرمنده اِنقدر این پانیذ حواسمو پرت کرد هیچ نفهمیدم صدام رفته بالا!
قبل از جواب دادنش پانیذ به سمتش پاتند کرد و ملتمس دستش را گرفت.
-امیرخان مامانم تصمیم گرفته برگرده! من میرم خونمون مشکلی نیست ولی نذار مامانم بیاد. اینجوری اصلاً درست نیست آخه… آخه اگه مامانمم بره خاله تنها میمونه و همش میشینه فکر و خیال میکنه!
به چشمان و صورت بی آلایش پانیذ خیره شد.
چند سال از آخرین باری که او را بدون آرایش دیده بود، میگذشت؟!
احتمالاً آخرین بار مربوط به دوران کودکی این دختر بود.
-امیرخان ما…
-من و آراسته سلطان دیروز با هم حرفامونو زدیم.
-چ..چی؟!
-میخواد بره منم به تصمیمش احترام میذارم.
پانیذ به معنای واقعی کلمه خشک شد و نیشخندی روی لب هایش نشاند.
آه از بازیهای کوچک این دختر!
چه فکری کرده بود؟!
فکر کرده بود میرود اما دوباره به بهانهی بودن مادرش در اینجا شب و روز چترش را پهن و روی اعصابش تاتی تاتی کند؟!
آراسته جلو آمد و آرنج پانیذ را محکم گرفت.
-راه بیفت دختر بنده خدا آقا نجمی یه ساعته منتظر ماست. امیرجان مامان شرمنده بخاطر زحمتای این مدت.
-این چه حرفیه سلطان اینجا خونه خودته و بدون همیشه درش به روت بازه.
آراسته خانوم با لبخند گونهاش را بوسید و قبل از آنکه دوباره بخواهد دستش را به سمت چمدان هایش دراز کند، سریع آن ها را برداشت.
-میاوردم خودم.
-مگه من مُردم؟
-دور از جونت.
-آبجی واقعاً داری میری؟ از خر شیطون پیاده نمیشی نه؟!
آذربانو که آمد، آراسته مشغول صحبت با او شد و پانیذ آرام و بیآنکه توجه جلب کند مثل یک بچه گربه که به شدت نیاز به توجه صاحبش دارد، خود را به تنش چسباند و با صدای ضعیفی گفت:
-یعنی واقعاً دلت برام تنگ نمیشه؟!