خشمگین و حرصی نفسش را بیرون داد.
-بکش عقب پانیذ… واقعاً خجالت نمیکشی تو؟ یه ذره حیا داشته باش.
-دوست داشتن حیا سرش نمیشه.
بیمیل نگاهش را از لب های ورچیده دختر گرفت و لا الا اللهای زیرلب گفت.
-امیر…
بیطاقت و بیصبر غرید:
-برو عقب پانیذ، بدجوری رفتی رو مخمها حواست هست؟!
-چرا؟ دوست داشتن گناهه؟
-دوست داشتنت نه کثیف بازی کردنت حالمو بهم میزنه. بیصفت شدی پانیذ! با اینکه همین دیشب برات خواستگار اومد، با اینکه زن من این بغل خوابیده، با اینکه هزاربار مستقیم و غیر مستقیم بهت گفتم حسی نسبت بهت ندارم، باز از رو نمیری! دیگه چطوری باید حالیت کنم از من بکشی بیرون؟!
-من…
-هیـس بِبُر صداتو. هنوز کار دیشبتو یادم نرفته و اگر ندیده بودم اون گربهی وحشی چه خوب از پست برمیاد، الآن حتی جرات کنارم وایسادنم نداشتی. اما دیگه داری میری رو مخم! فقط دلم میخواد یه بار دیگه بیای و از دوست داشتن و این … به من بگی، اونوقت میبینی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون یا نه!
کاملاً جدی گفته بود و کاملاً هم به حرفی که زده بود، ایمان داشت.
دیگر حوصلهی این دختربچه ی خودخواه را نداشت و فقط منتظر بود تنها یک بار دیگر حرف های احمقانهاش را تکرار کند تا نشانش دهد یک من ماست چقدر کره دارد!
کافی بود این دختر تنها یک بار دیگر بهانه دستش دهد!
-باشه خیلیخب… بخاطر اونی که حتی لیاقت یک دقیقه کنارت بودنو نداره ردم کن! من بازم صبر میکنم ولی منتظرم باش! قول میدم خیلی طول نمیکشه که چهره واقعی زنتو بهت نشون بدم… اینو بهت قول میدم!
چانهاش از حرص و خشم و غیرت سفت شد و آنقدر درگیر لحن محکم پانیذی که بعد از گفتن حرف اخرش دوان دوان به سمت ماشین رفت شد که حتی نفهمید چطور خداحافظی کرد و چطور حرف های جمال را سر میز صبحانه به آذربانو گفت.
آذربانو از تصمیمش استقبال کرد و گفت بهتر است هر چه زودتر سری به شهرشان بزنند.
حدسش سخت نبود که چرا اِنقدر سریع موافقت کرده.
این زن یک مادر بود و مطمئناً برای بیرون آوردن گندم از کلبه حتی به کرهی ماه هم رضایت میداد، روستا که جای خود داشت!
در تمام مدت صبحانه خوردن و حرف زدن حرف های پانیذ در سرش چرخ میخورد و حتی چاییاش را هم جوشه جوش نوشید اما باز لحن مطمئن او را فراموش نکرد!
یعنی ممکن بود اتفاقات جدیدی افتاده و او از آن ها بیخبر باشد…؟!
_♡_
شمیم:
نمیدانم چند ساعت بود که از پنجره خیره به طبیعت، آسمان و ابرهای پفکی شده بودم.
وقتی امیرخان گفت باید خیلی فوری چند روزی را به شهرشان برویم، شهری که زادگاه مادر من هم بود اما بعد از دوران کودکی هرگز به آنجا سر نزده بودم، شبیه کسی بودم که خبر آزادیاش را شنیده.
همه چیز در عرض چند ساعت تفییر یافته بود.
پانیذ رفته بود و قرار بود همگی به یک مسافرت نه چندان کوتاه برویم و این اتفاق اوج خوش شانسیام را نشان میداد.
حال در آرامش کنار امیرخان نشسته بودم.
آقا نجمی هم با یک موزیک سنتی در حال رانندگی بود و همراهیاش اصلاً آزاردهنده نبود.
در اصل هر جایی دور از آن اشکان دیوانه و پانیذ پست فطرت برای من منبع آرامش بود.
از پنجره نگاهی به ماشین کناری که با سرعت مناسبی دنبالمان میآمد انداختم و این مسافرت در بهترین زمان ممکن رخ داده بود.
مهم نبود که سنگینی نگاه گندم وجود داشت و مهم نبود آذربانو طوری رفتار میکرد که انگاری هَوویش را دیده!
حتی همراهی خودشیرینانه دکترهمایی به جای پرستاری که امیرخان میخواست با خود بیاورد هم مهم نبود!
آن دکتر زیرک که از طرف دکتر شاهین از این سفر ناگهانی باخبر شده بود و به بهانهی اینکه خودش هم قصد داشته به سفر برود و چه بهتر که با ما بیاید، اینطور هم هوایی تازه میکند و هم حواسش به بیمار خاصش گندم است، همراهمان شد و حال در ماشین کناری مستقر بود.
شاید آذربانو و امیرخان محو با محبتی این زن شده باشند اما من نه!
همایی نمیتوانست نخ هایی که با ظرافت به سمت امیرخان میفرستاد را از نگاهم پنهان کند!