به هر حال اهمیتی هم نداشت.
تنها چیزی که برایم مهم بود فرصت خریدن بودن و بس!
به وقتش میتوانستم این دختر را سرجایش بنشانم و حالیاش کنم که اینچنین برای یک مرد متاهل عشوه های زیرپوستی خرج نکند!
-شمیم؟
طرف امیرخان چرخیدم.
-بله؟
دست جلو آورد و با اخمی ظریف چتری هایم را کنار زد و پشت دستش را روی صورتم کشید.
-بهتری دیگه آره؟
-خوبم نگران نباش.
دست گرمش روی گردنم کشیده میشد و خیلی نرم در حال نوازش کردن پوست لطیف بناگوشم بود.
-شاید وقتی رسیدیم یه کم زیادی سرم شلوغ بشه. هنوز نمیدونم دقیق اونجا چه خبره اما هر وقت حس کردی خوب نیستی بهم بگو. مهم نیست کِیه یا دارم چیکار میکنم. سریع از حالت بهم خبر میدی وگرنه بعد که بفهمم بدجوری تنبیه میشی. از الآن بگم بعداً نگی نگفتی!
انگشت اشارهاش را با خط و نشان جلوی صورتم تکان میداد و من میدانستم که تنبیه های او ویران کننده است.
مگر چقدر از جریان گندم گذشته بود؟!
روحم هنوز از سر آن جریان دردناک و زخمی بود و اینبار قرار بود به کجا برسیم…؟
بار قبلی گناهکار نبودم و گمان میکردم هستم. اما اینبار در حال پنهان کردن یک حقیقت کثیف بودم و میدانستم در قاموس مردی مثل او، پنهان کاری خوده خود گناه است!
-با تو دارم حرف میزنم شمیم شنیدی؟!
تا ابد میتوانستم حقیقت را پنهان کنم؟ نه!
دیر یا زود مجبور میشدم همه چیز را بگویم و قبل از آن باید راهی پیدا میکردم تا از این باتلاق ناگهانی نجات یابم.
نامطمئن لب هایم را با زبان تَر کردم و بیشتر تنم را به سمتش کشیدم.
-آره شنیدم باشه میگم. راستش یه چیز… یه چیز دیگه هم هست که میخوام بهت بگم.
سوالی سر تکان داد.
مضطرب بزاق گلویم را قورت دادم.
-این اواخر د..دانشگاه رفتنی،
-خب؟
-یعنی وقتی داشتم از دانشگاه برمیگشتم،
اخم هایش دیگر علناً درهم فرو رفته بود.
-خـب؟ وقتی داشتی از دانشگاه برمیگشتی چی؟!
چشم بستم و سریع گفتم:
-یه پسره… یه پسره همش مزاحمم میشه یعنی میشد…
حرف کامل از دهانم درنیامده بود که صدای فریادش در ماشین پیچید.
-یه پسره گه خورد. چرا به من نگفتی تـوو؟!
-من…
سریع میان حرفم پرید.
-نجمی پس من توئه درختو برای چی میفرستم دنباله زن و زندگیم هان؟!
ترسان خودم را به در ماشین چسباندم و آقا نجمی همانطور که مضطرب صدای موسیقی را کم میکرد، با هول و ولا گفت:
-چی شده مگه آقا؟!
-جلوتو نگاه کن. چی شده و مرگ… برای چی به من نگفتی یه بیناموسه عوضی مزاحم زنم شده؟!