رمان پروانه ام پارت 103

4.3
(94)

 

 

 

#پارت_۴۷۹

 

– برای اینکه راضیتون کنه در موردش چیزی به سرهنگ طحان نگید ! … از اون روز که توی کافه با سرهنگ پاسور بازی کردین ، خیلی ترسیده !

 

یک لحظه مکث کرد … نگاه مرددی به آوش انداخت و با تردید اضافه کرد :

 

– گوشتون با منه آقا ؟!

 

آوش از پنجره رو چرخوند و با اخم و بی حوصلگی گفت :

 

– گور بابای فتوره چی ! من دیشب اسمشو به طحان دادم … امروز و فردا حلواشو بار میذارن !

 

سلمان جا خورده پلک زد … انتظار این صحبت رو نداشت .

 

– ولی آقا … جسارتاً … چرا ؟!

 

– چی ، چرا ؟!

 

– فتوره چی به شما حق حساب می داد ! حالا که سرهنگ طحان گیرش بیاره …

 

– حتماً گیرش میاره ! مهم نیست ! مهم نیست !

 

دستش رو با بی حوصلگی در هوا تاب داد … انگار ابری نامرئی از افکارِ ناخوشایند رو پس زده بود . بعد ادامه داد :

 

– حالا به من بگو … ابطحی رو می شناسی ؟!

 

چند ثانیه ای طول کشید تا سلمان تونست چیزی بگه :

 

– چی ؟!

 

– چی ، چی ؟! کجا رو متوجه نشدی ؟! … تو ابطحی رو میشناسی یا نه ؟

 

 

 

۴۸۰

 

فک سلمان یک بار باز و بسته شد … هنوز هم گیج به نظر می رسید . شاید در مورد اتفاقات دیشب چیزی نشنیده بود .‌.. بعد گفت :

 

– منظورتون …سرگرد ابطحی …

 

آوش به سرعت گفت :

 

– پسرش !

 

– حسین ! خب … دورادور می شناسمش !

 

نگاه منتظر و بی تاب آوش … سلمان ادامه داد :

 

– آدم بی حاشیه و ساکتیه ! چیز بدی ازش نشنیدم ! … انگار اهل ورزش و سوار کاریه ! … امم …

 

آوش گفت :

 

– دیگه چی ، سلمان ؟ …

 

صورتش درهم فرو رفته بود . انگار از چیزی که شنیده بود راضی به نظر نمی رسید ! بی حاشیه ! ساکت ! … اهل ورزش !

 

بیشتر خوشحال می شد اگر می شنید که اون یک لاتِ دائم الخمره که چشمش پی ناموس دیگران می چرخه !

 

– جسارتاً آقا .‌‌.. اگه به من بگید دنبال چی هستید ، شاید بهتر بتونم کمک کنم !

 

آوش نفس عمیقی کشید ! اون دنبال یک نقطه ضعف بود … دنبال توجیهی برای رفتار دیشبش ! … برای اینکه حرفی داشته باشه تا از کارش در برابر پروانه دفاع کنه ! … ولی اینو نمی تونست به سلمان اعتراف کنه !

 

 

 

#پارت_۸۱

 

باز سوال دیگه ای پرسید :

 

– در مورد خانواده اش چی می دونی ؟ … زن و بچش …

 

– زن و بچه نداره آقا ! با پدرش اینجا زندگی میکنه !

 

– چطور ؟ … مرتیکه سی سال به بالا داشت ! هنوز زن نگرفته ؟!

 

سلمان جرات نکرد به آوش یادآوری کنه که خودِ او هم سی ساله بود و هنوز مجرد ! پاسخ داد :

 

– یک بار زن گرفته ، اما طلاق داده !

 

آوش انگار خبر خوبی شنیده بود … با هیجانی که سعی داشت مهارش کنه ، پرسید :

 

– چرا طلاق داده ؟ چرا ؟ … حتماً دلیل مهمی داشته !

 

سلمان متعجب تر از قبل به آوش نگاه کرد … ولی هنوز فرصت نکرده بود پاسخی بده ، که صدای خورشید بلند شد :

 

– من دلیلش رو بهت میگم عزیزم … اگر خیلی در موردش کنجکاوی !

 

سرِ آوش و سلمان … همزمان به طرف در چرخید . خورشید وسط چارچوب در ایستاده بود … با اون قامت بلند و باریکش ،و دست هایی که روی هم می فشرد . تند تند پلک می زد و لبخند هیستریکی نقش صورتش بود ‌… .

 

بعد اومد داخل اتاق و درست روبروی میز آوش ایستاد .

 

سلمان به سرعت خودش رو کنار کشید :

 

– سلام عرض شد خانم !

 

– برو بیرون ! زود !

 

لازم به گفتن نبود . حتی قبل از اینکه دستور صادر بشه ، سلمان قصد رفتن کرده بود !

 

یک لحظه ی بعد در رو پشت سرش بست … و آوش باقی موند همراه مادرش که از خشم دیوانه به نظر می رسید !

 

 

 

#پارت_۴۸۲

 

نگاه آوش فرو افتاد روی میز شلوغ … نمی خواست مادرش حس کم حوصلگی و عصبیتش رو از توی نگاهش بخونه ! … بعد لبه های میز رو گرفت و روی صندلی نشست … .

 

خورشید گفت :

 

– پس اینطوریه شازده پسرم ؟ … مِن بعد قراره هر کاری رو برعکس انجام بدی ! ‌… یعنی اول گند بزنی … بعد بگردی دنبال توجیهش !

 

آوش نفس عمیقی کشید :

 

– مادر … اگر فکر کردی …

 

– اصلاً توجیه برای چی ؟ هووم ؟! … می خوای کدوممون رو قانع کنی ؟! … من رو ؟ یا خودت رو ؟! … یا شایدم اون دختره ی گدا زاده رو !

 

نگاه آوش ، اخطار آمیز و برّنده میخکوب شد توی چشم های سرمه کشیده ی مادرش …

 

خورشید کف دست هاشو روی میز گذاشت … کم خم شد توی صورت آوش … گفت :

 

– تو اصلاً متوجه هستی که دیشب چیکار کردی ، آوش ؟!

 

– الان این چیزا رو میگی که چی بشه ؟ به من عذاب وجدان بدی ؟!

 

خورشید هیستریک و کوتاه خندید :

 

– در واقع … بله ! عذاب وجدان کمترین کاریه که میتونی انجام بدی ! … یا حداقل وانمود کنی …

 

 

 

 

خشم به صورت آوش هجوم آورد … با چنان سرعتی از جا بلند شد که خورشید جا خورده ، خودش رو عقب کشید .

 

– عذاب وجدانِ چی ؟! … وقتی هر لش و لوشی رو دعوت می کنی جشن خانوادگیمون …

 

صدای خورشید بالا رفت :

 

– مهمونِ من بوده ! حق نداشتی بهش توهین کنی !

 

– اون حق داشت به من توهین کنه ؟! آره ؟! … جلوی چشمای خودم … با زنی که …

 

نفرت و حسادت ، باز هم گرم و زنده ، در قلبش تپیدن گرفت . حس می کرد مثل دیشب خشمگینه و باز اگه دستش به ابطحی برسه …

 

میز رو دور زد و چند قدمی بی خودی توی اتاق قدم برداشت … . بعد مقابل کنسول کنار دیوار ایستاد … کشو رو بیخودی باز کرد و باز بهم کوبید … .

 

مادرش هنوز سر جا ایستاده بود … با شوک نگاهش می کرد … با درد ! کلماتی که شنیده بود ، اهمیتی نداشتند … اون داشت از کلماتی می سوخت که آوش به زبون نیاورد ! … داشت از جمله ی نا تمومش می سوخت !

 

– جلوی چشمات ، چی ؟! … آوش ! … جلوی چشمات چیکار می کرد ؟!

 

صداش می لرزید … . آوش یک لحظه ی کوتاه پلکاشو روی هم فشرد .

 

 

 

#پارت_۴۸۴

 

– بی خیال ، مامان ! … حالا که اتفاقی نیفتاده !

 

خورشید سری جنبوند و ناباورانه لبخند زد :

 

– درسته آوش ! در واقع باید سپاسگزارت باشم که دیوونه بازیِ دیشبت رو تکمیل نکردی و ابطحی رو نقش زمین نکردی !

 

این اولین باری بود که بلاخره کسی به آوش گفته بود پایان دیشب چی شد … . بی اختیار حس سبکبالی می کرد !

 

برگشت به سمت مادرش … با لحنی دلجویانه گفت :

 

– حالا باید چیکار کنم تا قلبت آروم بگیره ، مامان ؟! … میخوای به عنوان عذر خواهی براش یک سبد گل بفرستم ؟ … یا حتی دعوتش کنم به عمارت …

 

– نمی ترسی باز با اون پسمونده ی برادرت تنها بمونه و لاس بزنه ؟! به غیرتت بر نمیخوره ؟!

 

برق از چشم های آوش پرید … سر جا خشکش زد . انگار سیلی خورده بود … منگ و گیج …

 

انتظارش رو نداشت … این توهینِ تند و هدف دار …

 

سرش چرخید به طرف مادرش … حتی یک قدم بهش نزدیک شد . احساسی درّنده و تندخو در نی نیِ چشم هاش دویده بود … انگار آماده ی حمله بود !

 

و شاید حمله می کرد … اگر هر کس دیگه ای به غیر از مادرش بود ! … شاید باید اینقدر مشت به دهانش می کوبید تا خون بالا می آورد …

 

در عوض لبخند زد … لبخندش اینقدر نرم و عجیب بود که تیره ی کمر خورشید رو لرزوند … .

 

– چی می گی مامان ؟ … حرفات رو اصلاً دندون نمی زنی !

 

لبخندی درد آلود و متشنج روی صورت خورشید پخش شد :

 

– کاش بگی از کدوم قسمتش بدت اومده ، که تکرارش نکنم ! پسمونده بودنش … یا …

 

 

 

#پارت_۴۸۵

 

– مامان ! …

 

ایندفعه فریاد زد … اینقدر بلند که مطمئن بود که گوش تمام اهالی خونه رسیده !

 

از خشم به نفس نفس افتاده بود … از مادرش رو چرخوند .

 

– از اینجا برو مادر ! برو تنهام بذار !

 

در اون لحظه چنان حس بیزاری از خورشید در دل داشت … که نمی تونست نگاه کردن به چشماشو تاب بیاره .

 

خورشید با قدم هایی تند و تیز فاصله اش رو با آوش طی کرد و درست مقابلش ایستاد … کف دستش بالا رفت و روی صورتِ آوش نشست … وادارش کرد توی چشماش خیره بشه … .

 

– بچه ها هیچوقت نمی تونن رازشون رو از مادرشون پنهان کنن ! هر چقدر هم که بزرگ بشن ! … اینو می دونستی عزیزم ؟!

 

منتظر پاسخی نموند . از آوش رو چرخوند …

 

با قدم های بلند و سریع اتاق رو ترک کرد … .

 

***

 

پشت پنجره ی اتاقش ، روی صندلی نشسته بود ، آینه ی کوچیکِ دسته دار رو گرفته بود جلوی صورتش و به چشم هاش نگاه می کرد … .

 

چشم هایی که از بی خوابیِ شب قبل سرخ و بیمار بودند .

 

صدای باز شدنِ در اتاقش که اومد ، سر بالا برد … اطلس رو دید که وارد شد و اول نگاهش ماسید روی سینی صبحانه .

 

– چرا هیچی نخوردی پروانه ؟!

 

پروانه سعی کرد لبخند بزنه .

 

– خوردم ، خاله جون … دیگه بیشتر میل ندارم !

 

اطلس نچ نچی کرد . کاملاً وارد اتاق شد و در رو پشت سرش چفت کرد . همچنان که می رفت سمت سینی ،گفت :

 

– این غذا خوردنِ زن حامله نیست ها ! اینطوری خودتو از پا می ندازی !

 

و با چرخوندن قاشق توی ظرفِ عدسی های گرم … .

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و نگاه ساکت و منتظرش رو به اطلس دوخت .

 

 

تمام اتفاقات دیشب رو براش تعریف کرده بود … تمام حرف های حسین ابطحی در مورد پچ و واپچ های مردم خارج از چهار برجی … .

 

– چه خبر … خاله جون ؟!

 

صداش ضعیف و مردد بود . دسته ی چوبیِ آینه رو میون انگشتانش فشرد .

 

اطلس از روی بشقاب صبحانه سر بلند کرد و نگاه خیره و پر معناشو دوخت به مردمک های پروانه . سکوتش طولانی شد … ولی سرانجام گفت :

 

– حدسم درست بود ! … به محض اینکه پا گذاشت توی اتاق صبحگاه ، دنبال تو گشت !

 

قلب پروانه هری توی سینه اش فرو ریخت … نفسش برای چند لحظه بند اومد . وحشت زده گفت :

 

– یعنی چی که دنبال من گشت ؟ … بهتون گفت … گفت که …

 

– حتماً که نباید چیزی بگه ، دختر جون ! با چشماش پی تو گشت … من فهمیدم ! دلش می خواست تو باشی سر میز !

 

نفس خسته ای کشید … .

 

بغض نیشتر زد به گلوی پروانه … و در عین حال لبخندی رنگ باخته نقش لب های لرزانش شد . گفت :

 

– شاید … شاید داری اشتباه می کنی خاله !

 

اطلس چیزی نگفت ، گذاشت دل پروانه اندکی خوش بمونه . ولی اون هرگز اشتباه نمی کرد !

 

از وقتی دختر بچه ی خیلی کوچکی بود ، توی این عمارت کار می کرد … همه ی عمرش با این خانواده ی امیر افشار کلنجار رفته بود ‌. دیگه سخت می تونست چیزی در وجود اونها پیدا کنه که باعث غافلگیریش بشه !

 

اونها رو می شناخت … مخصوصاً بچه ها رو ! سیاوش رو … آهو رو … و آوش رو …

 

چه روزها که برای آوش خان لَلِگی کرده بود … و حالا از چرخشِ چشم این مرد می تونست بفهمه توی سرش چه فکری می گذره … .

 

و حالا هم فهمیده بود … از خیلی وقت پیش فهمیده و دیشب به یقین رسیده بود ‌‌‌… که آوش قرار نیست پروانه رو آزاد کنه !

 

نه بعد از تولدِ بچه …

 

نه تا وقتی که این دختر زنده بود … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x