رمان شیطان یاغی پارت 159

4.3
(100)

 

چشمانش پر از نور شدند و دستانش محکم تر از قبل به دورم پیچیده شد…
چشم بست و پیشانی ام را طولانی بوسید…

-تو چطور می تونی اینقدر دلبر باشی افسون…؟!  چطور می تونی این همه دوست داشتنی باشی…؟!

سر کج می کنمو ناز می ریزم…
-چون افسونم و…. موفرفری….!

چشمانش دوباره تبدار شدند.
-اینجا نمی تونم از خجالت دلبر دوست داشتنیم دربیام… ببرمت بالا تا خود صبح حسابی ازت پذیرایی می کنم…!!!

از فرصت استفاده کرده و یقه اش را می چسبم… چشمان خمارم را بهش می دوزم…

-میزارم از خجالتم دربیای اما قبلش…

-قبلش چی…؟!

لب بر می چینم:  منو میبری بیرون…؟!

نگاهش به آنی سخت می شود.
خیره و طولانی نگاهم می کند و دریغ از یک کلمه حرف…

مظلوم نمایی می کنم.
-پاشا تو رو خدا دلم پوسید… من حتی اجازه ندارم توی باغ قدم بزنم… همش تو خونه ام، حوصلم سر رفته…!

خودم را جلو کشیده… خود به خود بغض می کنم.
-من حتی نمی تونم گوشی داشته باشم پاشا…! منم آدمم، دل دارم…! من و میبری بیرون…؟!

پاشا اخم کرد.
-نمیشه افسون… بیرون رفتن برات خطر داره…!

اشک توی چشمانم جمع می شود.
-خودت من و ببر… تو مراقبمی…؟!

ازم فاصله گرفت و با صدای جدی گفت:  نمیشه. اصرار کردنت بی فایده اس… نمی تونم سر جونت ریسک کنم… پس بهتره بحثش و تموم کنی…!!!

-مرگ من…!!!

چشمان آبی اش چنان طوفانی می شوند که می ترسم و لال میشوم…
-یه حرف و یه بار می زنم افسون…! تو هیچ جا نمیری و بار آخرت باشه که جونت رو قسم میدی…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [01/02/1403 10:05 ب.ظ] #پست۴۸۸

راوی

عمه آذر را محکم و با دلتنگی به آغوش می کشد.
اما اوج احساساتش همان بود و خیلی زود عقب کشید.

آذر با عشق و دلتنگی برادرزاده اش را توی بغلش گرفت و بعد از جدا شدنش فقط نگاهش کرد…

چشمانش پر از اشک شدند.
دستش را دو طرف صورت پاشا گذاشت و از این چشم به ان چشم می رفت و بر می گشت…

-چقدر دلتنگت بودم پاشا…؟ چقدر دلم هوات وکرده بود، پسرم…؟! چقدر دوست داشتم بغلت کنم…؟!!!!

پاشا دست روی دستش گذاشت.
-خوش اومدین…!!!

زن این بار سمت افسون چرخید و با دیدنش لبخند زد.
چشمانش برق زد.
خوشگل بود و ناز اما زیادی برای پاشایش ظریف بود…
ولی انگار این دخترک ظریف برای برادرزاده اش با دخترانی که رسم و آوازه اشان را شنیده بود، فرق داشت…!

-تو افسونی…؟!

افسون نگاهی به پاشا و سپس به زن کرد و جلو رفت…
دست دراز کرد و خجول گفت: من افسونم، خیلی خوش اومدین… یعنی از دیدنتون خوشبختم…!

اذر لبخند زد و دخترک را در آغوش کشید…
سپس قبل از آنکه ازش جدا شود در گوشش آرام پچ زد: پس اونی که دل و دین پسرمون و برده تویی…؟!

افسون تا بناگوش سرخ شده و سر پایین انداخت.

پاشا با دیدن صورت سرخش دوست داشت او را ببوسد…
هرچند این روزها دخترک ازش فاصله می گرفت و روزها خودش را در اتاقشان حبس می کرد که حتی نمی خواست رنگ خورشید را ببیند و این خیلی نگران کننده بود…

افسونش لج کرده بود…

آذر این بار جلوی ملیحه ایستاد و بادل تنگی یکدیگر را در اغوشش کشیدند…

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [02/02/1403 10:05 ب.ظ] #پست۴۸۹

 

ملیحه با نگرانی به افسون و چشمان بی فروغش نگاه می کند.
این روزها زیادی ساکت بود که حتی اگر با او حرف نمی ردی او هم حرفی نمی زد…

خواست از کنار اسفندیار بلند شود که مرد حواسش به سمت او جلب شد…
-کجا میری ملیحه جان…؟!

ملیحه بغضش را فرو می دهد.
-حال افسون خوب نیست،  نگرانشم…!

اسفندیار هم این روزها از ساکت بودن بیش از حد دخترک متعجب و نگران شده بود…
-شاید با پاشا دعواشون شده و نمی خوان کسی دخالت کنه…؟!

ملیحه اخم کرد.
-بیخود می کنن… این دختر داره تلف میشه… شده مثل اون روزایی که پدر و مادرش رو ترور کرده بودن…!!!

اسفندیار هم نگرانی اش شدیدتر شد…
-برو ببین چشه… فقط بفهمم زیر سر پاشاس گوشش رو می پیچونم…!!!

ملیحه با با اجازه ای بلند شد و سمت افسون رفت که آذر با ذهنی مشغول به اسفندیار نگاه کرد…

-افسون چرا از ما کناره گیری می کنه…؟!  حضور ما اینجا اذیتش می کنه…؟!

چشمان اسفندیار درشت می شود.
-معلومه که نه آذرجان…!  این چه حرفی بود تو زدی…؟!

آذر شانه بالا انداخت.
-آخه از وقتی اومدیم این دختر همش یا تو اتاقشون بوده یا تو خودش…!!!

اسفندیار نفس عمیق کشید.
پاشا هم این روزها نبود و باید با او حرف می زد.
-نمی دونم چی شده اما این دختر تا قبل از اینکه بیاین  حالش خوب بوده…!!!

-با پاشا دعواش شده…؟!

-اصلا این بدبخت پاشا رو می بینه که بخواد باهاش دعوا کنه… این بیچاره که صبح تا شب تو خونست و نمی تونه حتی تو باغ قدم بزنه…!!!

آذر متعجب گفت:  چرا…؟!

اسفندیار نفسش را سخت بیرون داد.
-پاشا نمیزاره حتی قدم از قدم برداره، آخه دزدیده بودنش و تهدید به مرگش کردن…!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [03/02/1403 09:59 ب.ظ] #پست۴۹٠

 

چشمان آذر غمگین شد.
-این دختر افسرده شده اسفندیار…! این کناره گیری و حرف نزدنش از صدتا دزدیدن و مردن بدتره… اون در حالی که زنده است انگار مرده…!!!

اسفندیار هم نگران بود اما نمی توانست برخلاف خواسته پاشا کاری کند…
-میگی چیکار کنم…؟!

آذر خواست بلند شود که اسفندیار مانع شد…
-با پاشا حرف می زنم…!

****

-اتفاقی افتاده افسون…؟!

نگاه بی فروغ افسون به عمه ملی اش کشیده شد…
کمی خود را جمع و جور کرد…
-نه چه اتفاقی…؟!

-نمی دونم تو تعریف کن که چرا دمغی…؟!

افسون بی حال خندید.
-هیچی نیست عمه فقط حوصله ندارم…!!!

ملیحه دست بر دار نبود.
-با پاشا دعوات شده…؟!

دخترک پوزخند زد.
-شما پاشایی می بینی که بشه باهاش دعوا هم کرد…؟!

تا ملیحه خواست حرف بزند، افسون بلند شد.
-عمه حوصله ندارم بعدا حرف می زنیم…!!!

و در مقابل چشمان دودوزن و نگران ملیحه سمت طبقه بالا رفت…!!!

***

-پاشا سوژه درحال فراره…!!!

موتورش را روشن کرده و سمت سوژه ای که سوار بر ماشین سفید رنگی است حرکت می کند…
-دارمش بابک… انبارشون رو آتیش بزنین و تموم دوربین ها رو هم پاک کنین…!!!

اسلحه اش را بیرون آورده و گازی به موتور می دهد..
جلوی ماشین می پیچد که راننده از ترس تصادف پا روی ترمز می گذارد و ماشین با صدای بدی می ایستد…

پاشا از موتور پایین آمده و سمت ماشین می رود و در را باز می کند…
مرد ترسیده به التماس می افتد که پاشا اسلحه را بالا آورده و درست میان پیشانی اش شلیک می کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x