رمان شیطان یاغی پارت 163

4.3
(114)

 

 

پاشا با خنده نگاه دحترک می کند که وقتی تهدیدش کرد که همانجا توی ماشین ترتیبش را می دهد، زبان به دهان گرفت و اصلا دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد…

داخل کلبه که مستقر شدند، افسون آرام داخل آشپزخانه رفت تا وسایل شام را آماده کند.

پاشا چمدان و وسایل را همانجا وسط نشیمن رها کرد و کنار دخترک رفت.
-از چی فرار می کنی…؟!

افسون ماند.
آب دهان فرو داد و با مکثی سمتش چرخید.
-من… فرار نکردم… مثلا… از… چی باید… فرار کتم…؟!

پاشا دستانش را روی سینه جمع کرد و تکیه به دیوار داد.
-مثلا…من…؟!

-چرا باید از تو فرار کتم…؟!

نیشخند زد.
-جون برنامه سکس و شب بیداریمون سرجاشه…!!! امشب قرار نیست ازت بگذرم…!!!

افسون وا رفت.
-این همه رانندگی کردی، خسته نشدی…؟!

-خسته هم باشم، امشب خستگیم و با تو در می کنم مو فرفری…!!!

دخترک اخم کرد و نگاه گرفت.
-خیلی خب حالا که قراره خستگیت با من در کنی، بهتره قبلش بیای کمکم که من زیاد خسته نشم…!!!

پاشا آستین بالا زد و پشت سر دخترک قرار گرفت.
-بگو چیکار کتم خوشگل خانوم…؟!

از پشت کاملا توی آغوش بزرگ مرد بود که لحظه ای حس امنیت بر وجودش چیره شد و با آرامش چشم بست…
-بهم حس امنیت میدی…. همیشه همینطوری پشتم باش پاشا…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [26/02/1403 10:38 ب.ظ] #پست۵٠۶

 

لبخندی روی لب های مرد نشست و لحظه ای چنان خوشش آمد که دلش تمنای بوسه ای از لبان دخترک کرد…

صورتش را سمت خودش چرخاند و بی هوا لب روی لبش گذاشت و با تمام حسی که افسون به دلش سرازیر کرده بود، بوسیده و او را چون فرشته ای پرستید…

خمار جدا شد…
بوسه کوتاهی روی لبش زد.
-من همیشه مراقبتم موفرفری…!!!

*

بشقاب های خالی را درون سینک گذاشت که پاشا نگذاشت آنها را بشوید…
دستش را گرفت و سمت خودش کشید.

-خوابم میاد…!!!

ابروهای افسون بالا رفت.
-خوابت میاد یا اینکه…

حرفی نزد و به یکباره دست زیر پای دخترک برد و او را روی دست هایش بلند کرد…
جیغ افسون هوا رفت و از ترس گردنش را چسبید…

-چیکار می کنی دیوونه…؟!

پاشا وارد اتاق شد و دخترک را روی تخت گذاشت…
-می خوام خستگی در کنم…!!!

روی تخت آمد و تیشرتش را با یک حرکت درآورد…
روی دخترک خیمه زد…
ضربان تند و محکم قلب دخترک را می شنید و لبخندی کج روی لبش نشست…
خم شد و روی لبش را بوسید.

افسون آب دهان فرو داد و خیره در چشمان آبی مرد لبش را گزید…
حرفی نزد و خودش را به دستان پاشا سپرده بود که مرد کنارش خوابید و دخترک متعجب کنارش کرد…

-چرا خوابیدی پس…؟!

دخترک را توی آغوشش کشید و پایش را روی دخترک انداخت…
-خسته ام، خوابم میاد…!!!

-ولی تو که…

وسط حرفش پرید و ضربه ای به باسنش کوبید…
-ولی و اما نداره افسون، بخواب وگرنه به سرم میزنه که گزینه های قشنگتری هم برای سکس داری…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [29/02/1403 10:11 ب.ظ] #پست۵٠۷

 

-اردشیر می خواد با اسفندیار خان یه قرار ملاقات بزاره…!!!

اخم های مرد درهم شد.
-می دونم حتما می خواد بحث شراکت رو پیش بکشه…!!!

بابک با فکری مشغول گفت: به نظرت با اون دشمنی و کینه قدیمی شراکت رو قبول می کنه…؟!

-برای اینکه بتونیم اردشیر و پرویز رو بیشتر زیر نظر داشته باشیم باید بهشون نزدیک شد…!

-اما نفرتی که اسفندیارخان داره بعید می دونم قبول کنه…؟!

-باید قبول کنه، مجبوریم بابک… اونا دارن یه کارایی می کنن که مستقیما به ما مربوط میشه..!!!

بابک حرف هایش را قبول داشت.
-حس ششمم میگه هرچی هست به میثم و دخترش مربوط میشه…!!!

خود پاشا هم همین حس را داشت و برای افسون می ترسید…
-بابک تو حواست و بده اون کفتار من با اسفندیار حرف میزنم… فقط تیم پشتیبان گوش به زنگ باشن…!!!

بابک خندید.
-برو به عشق و حالت برس داداش… حواسم هست… فعلا…!!!

-برای چی باید تیم پشتیبان گوش به زنگ باشه…؟!

پاشا بدون حرفی قطع کرد و سمت دخترک چرخید.
اخم توی هم کشید…

-تو به حرفای من گوش می دادی…؟!

افسون به خاطر اخم های مرد پشت چشمی نازک کرد…
-همچین مشتاق شنیدن حرفات نبودم جناب سلطانی اما گوشام کر نیست که نشنوم…!!!

ابروهای پاشا بالا رفت…
-زبون درآوردی…؟!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [30/02/1403 10:14 ب.ظ] #پست۵٠۸

 

افسون زبانش را بیرون آورد…
-ببین… دارم بخوای می تونم بیشتر بهت نشون بدم…؟!

مرد لحظه ای خنده اش گرفت.
– ولی ترجیح میدم چیزای بهتر از اونو نشونم بدی…!!!

افسون لحظه ای ماند اما منظورش را درک کرد.
اخم هایش درهم فرو رفت…
-به نظرم باید تحریمت کنم تا یاد بگیری با زنت چطوری رفتار کنی…؟!!

پاشا قدمی سمتش برداشت که دخترک قدمی عقب رفت.
-تو می خوای من و تحریم کنی…؟!

افسون تخس شد.
-بخوای بی ادب باشی هم شکمت و هم زیر شکمت و تحریم می کنم…!!!

مرد قدم دیگری برداشت…
-چه غلطااااا…؟!

افسون احساس خطر کرد…
-غلط رو تو داری می کنی نه من…!!!

-بی ادب شدی…؟!

-همینه که هست…!!!

تا پاشا خواست قدم تند دیگری بردارد دخترک جیغ کشید و پا به فرار گذاشت…

پاشا دنبالش افتاد و تهدید کرد…
-وایسا جوابت و بگیر…!!!

افسون نگاهی به عقب کرد و وقتی دید پاشا نزدیکش هست دوباره جیغ کشید و به میان درختان دوید اما نتوانست فرار کند و اسیر چنگال مرد شد…

– پاشا… ولم کن…!!!

مرد موذیانه خندید: همینه که هست…!!!

دخترک را روی کولش انداخت و سمت کلبه به راه افتاد…
دخترک دست و پا میزد و از او می خواست که زمینش بگذارد اما مرد اعتنایی نکرد…

احساس سرگیجه می کرد.
-بزارم زمین دیوونه…!!! داری چیکار می کنی دیوونه…؟!

پاشا خندید و ضربه ای به باسنش زد.
-می خوام تحریما رو دور بزنم مو فرفری…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [31/02/1403 10:07 ب.ظ] #پست۵٠۹

 

افسون را روی زمین گذاشت که لحظه ای سرش گیج رفت و پاشا او را گرفت…

دخترک عصبانی مشتی نثار سینه ستبرش کرد.
– خیلی بیشعوری سرم داره گیج میره و همه چیز رو دو تایی می بینم…!!!

پاشا دست دور کمرش انداخت و او را سمت خود کشید.
-تقصیر خودته می خواستی زبون درازی نکنی…؟!

افسون شاکی شد.
-من زبون درازی کردم؟ یه حرفی زدی، یه حرفی هم شنیدی این کجاش زبون درازی بود…؟!

پاشا دست زیر چانه اش برد.
-پس جرا گفتی تحریمت می کنم…؟!

دخترک با تمسخر گفت: بمیرم که تو هم وایمیسی تا من تحریمت کنم…؟!

پاشا بلند خندید و بعد چشمکی زد.
-خیلی خب حالا عصبانی نشو، شوخی کردم…!

-شوخی هاتم مثل خودت خشن و نچسبن…!!!

مرد چشم درشت کرد.
-من نچسبم…؟!

دخترک براق شد…
-باید دوباره تکرار کنم که باز من و سر و ته کنی…؟!

چشمان مرد برق زد…
-نه می خوام یه کاری کنم که به دوتامون خوش بگذره…!!!

افسون لحظه ای جا خورد.
-می خوای چیکار کنی…؟!

دخترک را سمت بار برد و خودش پشتش رفت و شیشه بزرگ قرمز رنگ را روی میز گذاشت که چشمان افسون هم برق زد…

برق چشمانش از دید مرد پنهان نماند…
-همراهی می کنی…؟!

افسون لب گزید.
از خدایش بود و هیجان داشت…
کمی خجالت زده بود.

-عمه ملی میگه بی جنبه ام اما می دونم تو مواظبمی پس…. با کمال میل همراهیت می کنم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x