رمان آواز قو پارت ۳

4.2
(64)

 

 

 

رو به قبله می‌نشیند و با تمام وجود خدا را میخواند گریه میکند و خدا را تنها پناهشان میبیند در همین حال محمد چشم باز میکند

_خوبی مریم؟

مریم بی تابانه به سمت برادر میرود سرش را در آغوش میکشد

_خوبی عزیز دل مریم؟ چی شد؟ کی این بلا رو سرت آورد؟

محمد سر تکان میدهد و میگوید:

_ چیزی نیست

چیزی نیست و آن‌همه خونریزی؟

چیزی هست! اما میترسد به زبان بیاورد و خواهرش وحشت زده شود

دوباره به حرف آمد

_کشتمش! نگران نباش

مریم دوباره محکم به سرش میکوبد و با لحنی گریه وار میگوید

_خاک بر سرم محمد! خاااک بر سرم که بخاطر من دست به قتل هم زدی وای محمد!وای!

محمد با همه ی دردی که در جانش نشسته لبخند میزند

_چیه دیوونه؟ یه جوری وای وای میکنی انگار آدم کشتم

ناگهان قلب مریم برای لحظه ای از حرکت می ایستد

_پس چیو کشتی؟

محمد بلند میشود و آرنجش را تکیه بدن ضعیف و زخمی اش میکند

_فکر کردی آدم کشتم دیوونه؟

_پس چی؟

_گرگ!

_گرگ؟؟

_بله گرگ!

بالاخره مریم نفس راحتی میکشد نفس راحتی که میتوانست خوشحال باشد کسی مخفیگاهشان را پیدا نکرده است

_میمردی زودتر میگفتی؟

_من از کجا بدونم تو….

قبل از انکه حرفش کامل شود مریم هولش میدهد و از او دور میشود محمد آرنجش روی زمین کشیده میشود و اخی میکشد

_هوووی! خودم کم درد دارم که توم زخمام رو بیشتر میکنی؟

مریم نزدیک میشود و پشت دستش را به طرف دهن محمد میگیرد

_میکوبم تو دهنت ها محمد! خیلی بچه پرویی!

محمد سکوت میکند و بدون توجه به عصبانیت بی امان خواهرش دوباره دراز میکشد و ساق دستش را روی پیشانی اش میگذارد

مریم با گریه به حرف می آید

_فکر کردم بخاطر من مجبور شدی آدم بکشی! نمیدونی چه حالی شدم! نمیدونی چقدر گریه کردم قلبم درد میکنه دارم میمیرم از ترس و استرس….من فکر…فکر کردم مردی…ولی…

اما هق هق گریه امانش نداد تا ادامه ی حرفش را بزند

از جا بلند میشود و به سمت خواهر دل نازک و غر غرویش میرود

_ببینمت!

مریم قهر است سر بلند نمیکند

_مجبور باشم بخاطرت آدم هم میکشم!ترسی ندارم

همچنان قهر است و به حرفش عکس العملی نشان نمی‌دهد

محمد اینبار دماغش را میکشد و همزمان فریاد میکشد

_اهههههه دوباره عن دماغ

مریم عصبانی تر از او سر بردارش را به عقب هول میدهد و میغرد

_اه و زهرمار! خب مگه مجبوری هر بار به دماغ من دست بزنی؟

_چیه انگار رودخونه ست بابا؟

_خره! آدمی که گریه میکنه آب دماغش پایین میاد تو خر نباش و دم به دقیقه به دماغ بقیه دست نزن

محمد از سر لج دوباره دماغ مریم را میگیرد و میکشد آنقدر میکشد تا صدای جیغ و گریه اش بلند شود!

حالا دیگر دایه خانم نیست تا با لنگه کفش دنبالش بیفتد یا ماه منیر که بگوید مراعات حال من رو بکنید پا به ماهم! یا چشم غره های پدرش که باعث میشد یک گوشه کز کند!هر چقدر دلش میخواهد اذیتش میکند دماغش را میکشد! با زغال دنبالش می افتد تا صورتش را سیاه کند روسری اش را روی صورتش میکشد و مریم دیگر جایی نمی‌بیند و هزار و یک آزار کودکانه ی دیگر که آخر سر همه و همگی به خنده و قهقه ختم میشود

محمد از جا بلند میشود و میخواهد دوباره هیزم بیاورد که مریم متوجه میشود لنگ لنگان راه میرود

_محمد!

_چیه؟

_پات چی شده؟

محمد نگاه گذرایی به پایش می اندازد و میگوید

_چیزی نیست!

_ببینمش

_میگم چیزی نیست بیخیال دیگه

_محمد تا نبینمش ول کنت نیستما ببینم پاتو

بالاخره رضایت میدهد و شلوارش را بالا میکشد

مریم هینی میکشد و لب میگزد

_چرا اینجوریه؟ چی شده؟

_گفتم که چیزی نیست جای دندون گرگه!

_داره خون میاد آخه!

_خب بیاد!

مریم سری تکان میدهد و بلافاصله روسری اش را  از سر جدا میکند

متعجب نگاهش میکند

_چیکار میکنی دقیقا؟

با روسری محکم زخم محمد را میبندد

_بستمش!

_روسری دیگه داری با خودت؟

_نه!

_بازش کن

_چی میگی؟

محمد ابرو در هم میکشد و فریاد بلندی سر میدهد

_میگم بازش کن! تو با سر لختی بیای و بری بخاطر اینکه من خون ریزی نکنم؟ نخیر! بازش کن

_سر لختی چیه خره؟بجز من و تو کی اینجاست که دور برداشتی؟ اصلا کسی هم باشه از کی تا حالا باید به تو جواب پس بدم؟

محمد شروع به باز کردن روسری میکند

_باز نکن! فردا! تا اون موقه خون ریزی تو هم قطع میشه باشه؟

مردد نگاهش میکند بدش نیامده! چون اگر همانطور خونریزی کند تا فردا میمیرد

_خونی میشه اخه!

_سر و وضع خودت رو ببین! کل بدنت خونه! نگران روسری من هستی؟

محمد بقچه را زیر سر میگذارد و دراز میکشد نگاهش را به آسمان میدوزد آسمان تاریک و بی ماه است

ابری و سوت و کور

بدون ردی از ستاره ! این سکوت و خلوتِ شب در نظرش عجیب تاریک و ترسناک است…

 

 

 

پارت_16

 

 

 

_محمد!

_هوم!

_میدونم خیلی سختت بود رازت رو به من بگی ولی ممنونم که بخاطر من…

ادامه ی حرفش را قورت داد!

اینبار محمد به حرف آمد

_تو همراز منی مریم گلی!

مریم میخندد و از خنده اش دنیای برادرش زیباتر میشود!

_میگم مریم

_ها!

_به نظرت اسم این غارو چی بزاریم؟ اگه یه روز بزرگ شدیم و اومدیم اینجا یه اسم داشته باشه!

مریم کمی فکر میکند و میخندد

_غار همراز چطوره؟!

محمد هم به فکر فرو میرود! و زیر لب تکرار میکند غار همراز!همراز! باحاله همراز! درسته غار همراز

_پس بیا یه قولی به من بده

این را مریم در حالی که دست به سوی محمد دراز کرده است میگوید

نگاه برادر به سمت چشم هایش کشیده میشود

و همان لحظه ستاره ای درون آسمان عسلی چشمانش می درخشد و لبخند به لب محمد می آورد

_چه قولی؟

_اول دست

دست داخل دست خواهر میگذارد

_بفرما

_بیا به هم قول بدیم هر اتفاقی که افتاد فرق نمیکنه هرررر اتفاقی حتی اگه به قیمت جون دوتامون تموم بشه…

مکث میکند و محمد متعجب میگوید

_خب!

خب را بلند و کشدار می گوید

مریم ادامه میدهد

_هر اتفاقی افتاد این راز فقط باید بین من و تو بمونه! فقط من و تو

محمد دست بیرون میکشد

_اونوقت چرا؟

_چون فقط من و تو همرازیم! یادت رفته من چقدر حسودم؟ فقط من باید رازت رو بفهمم فهمیدی؟

و انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید بالا میبرد و محمد میخندد

_چقدر قلدری تو دختر!

_حرف نباشه! قول بده ببینم

محمد به ناچار دست در دست مریم میگذارد اگرچه میداند نباید زیاد روی قولش حساب باز کند

 

 

 

چوپان روستا در میزند و معتمد در را باز میکند

_میرعظیم؟ اینجا چیکار میکنی؟

_باید اقا رو ببینم بگو خبر مهمی دارم

_آقا در حال حاضر…

چوپان شانه های معتمد را میگیرد و فشار میدهد

_محض رضای خدا بگو اقا بیاد یه ردی از خانزاده و خاتون دارم

ابروهای معتمد بالا میپرد و بلافاصله به سمت احمدخان میدود بلکه مژدگانی بگیرد

احمدخان اما برافروخته میشود و فریاد می‌کشد

_فورا بیارش اینجا ببینم

چوپان سر به زیر می اندازد و زمزمه میکند

_آقا غروب داشتم گوسفندارو بعد از دو ماه از چراگاه دائمی میاوردم متوجه شدم از دهانه ی غار نور بلند میشه…

دست و پای احمدخان سرد میشود اگر این خبر واقعیت داشته باشد ۲۰ راس گوسفند قزل به چوپانش می‌بخشد و اگر واقیت نداشته باشد حسابش با کرام الکاتبین است

فریاد میکشد

_۶ تا اسب زین کنید به سمت غار روستای ویسان میریم

در همین حال ماه منیر از پشت بازویش را چنگ می اندازد

_احمدخان جون تو و جون بچه هام !قسمت میدم به خدا بلایی سرشون نیار

احمدخان برمیگردد و با غضب، همسر پا به ماهش را نگاه میکند او را عامل اصلی کم تربیتی و خیره سری بچه هایش میداند

مادر است و وظیفه اش تربیت فرزندانش!

هوا گرگ و میش است و تا صبح چیزی نمانده که بالاخره دهانه ی غار در دید احمدخان قرار میگیرد

با پا زیر شکم اسب میزند و اسب پا بر زمین میکوبد و تکان نمیخورد

گویی آن حیوان زبان بسته هم از این رویارویی واهمه دارد

احمدخان متعجب اسبش را نگاه میکند و دوباره به زیر شکمش میزند

اسب شیهه میکشد و خیال ندارد قدم از قدم بردارد

از صدای شیهه اسب چشم های مریم کمی باز میشود

 

 

 

#پارت_17

 

 

 

 

آنقدر خسته است که صدا را کندوکاو نمیکند

در کسری از ثانیه دوباره چشمهایش بسته میشود

صدای اسب بود یا جلوه ای از نزدیکی مرگ؟!

احمدخان متعجب افسار اسب را به چپ و راست میکشاند

افرادش همگی در حال حرکت هستند و فقط او جا مانده است

مراد را صدا میزند و شلاقش را میگیرد به اسب ضربه ی محکمی میزند و بالاخره حیوان زبان بسته تکان میخورد

این بار محمد تکانی به پاهایش میدهد و چشم باز میکند

از دهانه ی غار ، آسمانِ نسبتا روشن صبح را از نظر میگذراند

_مریم! پاشو! پاشو باید بریم!

مریم با ان موهای بلند و لختش همانند یک پری زیبا چشم باز میکند و بیدار میشود

بدنش از سرما لمس شده است و پیراهنش بوی دود گرفته است

بدون انکه مریم چیزی بگوید ادامه میدهد

_فقط دعا کن نوچه های پدر تو راه خفتمون نکنن باید از یه راه صعب العبور بریم که به فکر شیطون هم نرسه

_محمد پاشو برو بیرون میخوام لباس عوض کنم

محمد با ابروهایی که فاصله کم کرده اند نگاهش میکند

_لباس عوض نکن الان که راه بیفتیم دوباره…

_پاشو برو بیرون! بوی دود میدم! از بوی دود متنفرم !کلافم کرده!

محمد لب از اعتراض میگیرد و به سمت خروجی غار میرود

_یکم زود! من بیرون منتظرتم

سوز هوای سرد زیر پوستش به جریان می افتد

کمی به سمت راست متمایل میشود

جاده های باریک و پیچ در پیچ اطراف را از نظر میگذراند

دوباره نگاهش به سمت آسمان میرود ابری است و سایه ی سیاهِ آن ، بر پیکر زمین نشسته است

اطراف غار عجیب ساکت است

هیچ بادی نمی وزد و درختان عاری از هرگونه رقص و دست فشانی ایستاده اند!

به آینده ی مبهمش فکر میکند

به تصمیم دشواری که گرفته است

به راه سختی که در پیش دارد

دیشب را در غار گذراندند امشب را کجا پناه بگیرند!؟ آیا تصمیمی بهتر از این وجود نداشت؟

در همین حال بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند غر میزند

_چی شد پس؟ پوشیدی لباساتو؟

_اجازه میدی؟محمد چند ماهه به دنیا اومدی؟

محمد بدون توجه به تشر خواهرش میگوید

_کاش حداقل یکم پول از صندوق آقاجون کش رفته بودیم! به عقل هیچ کدوممون نرسید!

_پول میخوای چیکار؟

_الان گشنه و تشنه بریم شهر….

حرف برادرش را نیمه تمام میگذارد

_با خودم کلوچه آوردم!

_کلوچه بخوره تو سرت! میمردی یکم پول بیاری؟

مریم دوباره می‌غرد

_از سر قبر عمت پول بیارم؟همینم مونده دزدی کنم! ببین برادر ناخلف، آدم رو به چه کارایی مجبور میکنه

_حالا شما اون لامصبارو بپوش بهت میگم کی ناخلفه!

_مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟

_پوستت کنده ست مریم خانم

مریم میخندد و غار صدای خنده اش را پژواک میکند! میخندد و زمین غمگین ترین موسیقی اش را روی دیوار های غار قاب میگیرد

میخندد و دلِ سنگیِ غار میلرزد

_محمد میخوای برات یه شعر بخونم دیگه پوستم رو نکنی؟

_نه!

_چرا؟

_باز اگه صدات یکم خوب بود شاید ولی….

با صدای خشخش مانندی حرفش را نیمه تمام میگذارد و پشت سر و اطرافش را با دقت نگاه میکند

صدایی آمد یا گوشش اشتباه شنید؟

چشم هایش را ریز میکند و به دور دست ها چشم میدوزد که ناگهان یک جسم سرد از پشت روی سرش می‌نشیند

با وحشت آب دهانش را میبلعد

و صدایی آشنا در گوشش می پیچد

_تکون بخوری مغزت رو متلاشی میکنم!

 

 

 

#پارت_18

 

 

 

_تکون بخوری مغزت رو متلاشی میکنم!

پلک لرزانش را روی هم میگذارد و تکان نمیخورد

گویی تک تک استخوان های بدنش را سالها جلوی آفتاب انداخته و خشک کرده اند

صدای آن مردک شیطان صفت بود؟

آری!

صدای یک آدم متجاوز بود

صدای کثیف ترین و بدذات ترین خلق خدا بود که لرزه بر اندامش انداخت

مریم اما بی خبر از دنیا سرخوش برای برادرش سمفونی مرگ مینوازد و پژواک غار هم همکاری میکند و صدایش را از آنچه هست گوشنوازتر میکند

چکیده شرم چشمانم

ببین رخسار مریم را

من گنهکارم و می دانم

ببخش این بار مریم را

مردک آهسته میخندد و اسلحه را بیشتر روی گردن برادر فشار میدهد

_صدای دلنوازی داره خواهرت! برای همین برای خوت نگه داشتی؟ تو به خواهر خودتم رحم نمیکنی بی شرف نه؟

محمد حاضر است چشم به روی همه ی خوشی های دنیا ببندد و با یک تیر بمیرد اما آن حرف های شرم آور را در مورد خواهرش نشنود!

قطعا اگر تنها بود همین کار را میکرد

اما حالا فقط جان خودش در خطر نیست! باید از خواهر بزرگترش هم محافظت کند

خواهری که همچنان برای برادرش نغمه سرایی میکند و نمیداند شاید این آخرین نغمه های زندگی اش باشد

نهال ِ سبز ِ احساسم

پی ِگلخانه می گردد

ببخش این بار مریم را

مردک با صدایش غرق لذت میشود و محمد درمانده و عصبی دوست دارد فریاد بکشد و بگوید مریم خفه شو اما آن اسلحه ی لعنتی تکانش را بریده است

برویان کنج آغوشت

ببخش آزار مریم را

ببخش این بار مریم را

مردک به نوچه اش اشاره میکند و حالا او اسلحه اش را به سمت شقیقه ی پسرک نشانه میگیرد

راهش را به سمت ورودی غار کج میکند

مریم حالا آماده ی رفتن است میخندد و خطاب به برادرش میگوید

_اوی خره! چت شد؟ صدام بی هوشت کرد؟

اما صدایی از برادر نمی اید مریم در حال بستن بقچه سر بلند میکند و وردی غار را نگاه میکند

عجیب ساکت است و آرام

_محمد!

نگران میشود بقچه را میبندد و به آغوش میکشاند

به سمت خروجی غار قدم برمیدارد باید روسری اش را از پای محمد جدا کند

میداند بردارش دیوانه است و با همین سن کم و غیرت کودکانه اش نمیگذارد کسی موهای خواهرش را ببیند

هنوز دو قدم برنداشته که ناگهان ساق پاهایش خشک میشود

نگاه خونین ان مردک در نگاهش کوبیده میشود

میترسد و بی اختیار دستانش شل میشود و بقچه از دستش سر میخورد

با دیدن اسلحه قدم به سمت عقب برمیدارد

زیر پلکش نبض میزند همیشه وقتی میترسد زیر پلکش نبض میزند

مردک نگاه هرزش را به دختر میدوزد

پوست سفید و درخشانی دارد

چشم های عسلی و درشتش بی شباهت به برادر تخسش نیست

موهایش…امان از موهایش بلند و شلاقی از روی شانه هایش تا کمر، مانند آبشاری سیاه روانه شده است

آنچه مقابلش میبیند فقط زیبایی است و لطافت و دخترانگی

زیبایی که دل هر بنی آدمی را به لرزه مینشاند

شاید آن لحظه در دل، خودش را نفرین میکند که چرا با اشتباهش سبب شد نتواند کامی از این سیب نو رسیده بگیرد

اما آنچه مقابل دخترک است در تضاد مطلق است با انچه او میبیند

آنچه دختر میبیند سیاهی است و پلیدی! زشتی است و ناپاکی

در دل نازکش آشوب به پا میشود و از هراس نگاه طوفانی مردِ مقابلش، چیزی نمانده قالب تهی کند

ناگهان از بیرون صدای زد و خورد و کمی بعد صدای شلیک میشنود

نگاه هر دو به سمت خروجی غار میرود

قلب کوچک مریم تکه تکه میشود فرو میریزد از هم میپاشد و از حرکت می ایستد

صدای شلیک است

صدای اسلحه است

برادرش…

برادرش آن بیرون است

چه بلایی سر برادرش آوردند؟

بی اختیار به سمت خروجی غار قدم برمیدارد اما در میانه ی راه چنگالی بی رحم در موهایش فرو میرود و سرش به عقب کشیده میشود

با دست های ظرفیش تلاش میکند آن دست های زمخت و سیاه را از موهای ابریشمی اش جدا کند

او میکشد و مریم میکشد …

زور پاکی و زیبایی مریم بیشتر است یا پلیدی و سیاهی مردک متجاوز؟

گردن مریم به عقب کشیده میشود

از پشت، سر به جلو می آورد و لبهای داغ و کثیفش روی گردن نازکش جا خوش میکند

مریم تقلا میکند

دست و پا میزند

پا بر زمین میکوبد

چیزی نمانده است که به گریه بیفتد

آنقدر دست و پا میزند که توانش کم و کمتر میشود

بدنش میلرزد

چند روزی ست وعده های غذایی را درست میل نکرده اند

ضعیف شده است و تاب مقاومت ندارد

و همچنان لب هایی که گردن سفید و نازک دخترک را مک میزند و در لجن زارهای هوس،نجابت را غرق میکند!

سرش گیج میرود و چشمانش سیاهی…

از تمام دنیا فقط یک دریچه ی سفید مقابلش میبیند

که گویی فرسخ ها از او دور است

دریچه ای که انگار کسی از ته چاهی به آسمان مینگرد!

خروجی غار است؟

یا راهی برای صعود به آسمان؟

دریچه هر بار کوچک و کوچک تر میشود

چیزی نمانده است که کامل محو شود

 

 

 

#پارت_19

 

 

از ته دل خدا را میخواند

مگر خودش به برادرش نگفته بود؟

خدا او را تنها نمیگذارد! خدا حواسش به دخترک است به قلبی که دیوانه وار به قفسه ی سینه کوبیده میشود

دست های ضعیفش کم کم از دور مچ قوی و مردانه او شل میشود

شاید موعد تسلیم است

شاید موعد سر سپردن در برابر تقدیر است

همچنان خدا را فریاد میزند

چشمانش را برای آخرین بار به دریچه ی سفید میدوزد

و سایه ای سیاه مانند یک نخ باریک مقابلش ظاهر میشود

آن خط سیاه چیست؟

طنابی برای رسیدن به مرگ و رفتن به آسمان خدا؟

یا طنابی برای بیرون کشیده شدن از چاهی که با سر در آن افتاده؟

شاید هم خدا آن لحظه گوشه ای کوچک از رحمتش را در پیکره ی یک انسان به او نشان میدهد

آری محمد است…فرشته ی نجاتش!

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

_دارم میگم اگه سر وقت نرسیده بودید هم من رو کشته بود هم مریم متوجهید یا…

سیلی سنگین پدر سد محکمی برای ادامه ی حرف های پسرک میشود! انگار یک چوب پنبه روی هر دو گوشش گذاشته باشند این پدر خیال شنیدن ندارد

چشم های محمد تار میشود

کت بسته روی زانو افتاده! مستاصل و درمانده سر بلند میکند و پدر را نگاه میکند

حالا بجای پدر سه نفر با او حرف میزند همه ی افراد و اجسام را سه تایی میبیند

آن سیلی برای بدنی که بیشتر از چهار روز چیزی جز غصه، نخورده باشد زیاده از حد سنگین است

صدای پدر زنگ وار داخل گوشش می‌پیچد

_تو یه الف بچه قوانین من رو زیر پات گذاشتی! و مهمتر از همه عزت و ابروم رو زیر پا گذاشتی! کاری کردی ناموسم نقل مجلس خاص و عام بشه روی ناموس خودت دست درازی کردی، حیا و عفت خواهرت رو لکه دار کردی، گردن خواهرت رو زیر دندان هوس کشیدی….

پلک هایش چند باری باز و بسته میشود گوشش حرفهایی میشنود که عادت به شنیدنش ندارد

درست شنید؟ حیای خواهرش را لکه دار کرده؟از کدام لکه حرف میزنند ؟چشم روی هم میگذارد روح خسته اش نیاز به استراحت دارد استراحتی مانند مرگ! همانقدر طولانی همانقدر راحت

پلکی میزند و در نهایت چشم به روی تاریکی های دنیا میبندد

 

 

کمی در خودش جمع میشود سر انگشتانش از سرما بی حس شده اند

سه روز است در اسطبلی متروک زندانی شده است با یک وعده ی غذایی در روز، بدون هیچ وسیله ی گرمایشی در هوای سرد ماه آخر پاییز

در اسطبل باز میشود طبق معمول معتمد است همبازی روزهای خوب زندگی اش

چیزی در گوش پسرک نجوا میکند که به ناگاه مانند جرقه ای در انبار باروت عمل میکند

_خواهرت پنجشنبه عروس اون مرتیکه میشه…

و همین یک جمله کافی ست که افسار پاره کند به سمت معتمد هجوم ببرد

و او را بی گناه زیر مشت و لگد بگیرد گویی که حکم ازدواج را او صادر کرده!

نگاهش به در باز اسطبل است

معتمد از درد به خود میپیچد و دماغش له شده است

محمد از فرصت استفاده میکند به سمت در اسطبل خیز برمیدارد قدم اول را خیلی بلند برمیدارد در نهایت با وجود زنجیر هایی که پاهایش را به اسارت کشیده سکندری میخورد اما خیلی زود خودش را جمع میکند و این بار با قدم های کوتاه به سمت در میرود

معتمد رفتنش را نگاه میکند

اما توان بلند شدن ندارد

اربابش اگر بفهمد قوانین را زیر پا گذاشته و در اسطبل را برای اسیر باز کرده حتما مجازات سختی برایش در نظر میگیرد

اما خیال ندارد مانع رفتنش شود محمد رفیق شفیق اوست

تاب دیدن رنج و غصه اش را ندارد باید بفهمد قرار است چه بلایی سر خواهرش بیاید! نگاهش را به سقف چوبی اسطبل میخ میکند تا نبیند چه مجازاتی انتظارش را میکشد

وارد حیاط میشود همه جا سوت و کور تر از همیشه است

باید با پدرش حرف بزند باید متقاعدش کند باید حقیقت را به او بگوید

کمی فکر میکند! قول و قرارشان داخل غار را به یاد می آورد اما گور پدر قول و قرار!

خواهرش…جان خواهرش از قول و قرارشان مهم تر است

تلو تلو راه میرود هنوز نتوانسته قوای از دست رفته اش را باز بیابد

در ورودی عمارت باز میشود دایه خانمش سیلی صدا داری به صورت زرد از غصه ی خود میکوبد و زیر لب نام خدا را می آورد

همچنان به سمت در ورودی حرکت میکند که صدایی از پشت سر، او را متوقف میکند

_کی به این سگ پدر اجازه ی خروج داده؟

سگ پدر را با او بود؟ چه کسی جز پدر میتواند با چنین لفظ تحقیرآمیزی ارباب جوان را خطاب قرار دهد

به پشت سر میچرخد و نگاهش در نگاه غضبناک پدر قفل میشود

با لرزش بی امان بدن، سر به سمت پنجره ی اتاق مریم بلند میکند

کسی را پشت پنجره نمیبیند

مریم نمیداند برادرش آن بیرون است

سه روزی ست داخل اتاقش زندانی است

محمد باید با پدرش حرف بزند باید او را متقاعد کند باید به او بفهماند دردش چیست باید بداند از چه میسوزد

همزمان ماه منیر با آن شکم برجسته اش در چهارچوب ورودی عمارت قرار میگیرد با دیدن حال پسرکش بر سر خود میکوبد و همانجا به در تکیه داده و روی زمین می نشیند

لب باز میکند باید پدرش را متقاعد کند

 

 

 

پارت_20

 

 

 

صدای نفس های خسته اش در فضا میپیچد

لرزش بی امان بدنش حاکی از سرمایی است که به استخوانش نفوذ کرده است

_باید باهاتون حرف بزنم

_چرا قبل از گندی که به بار آوردی با من حرف نزدی هان؟

آب دهانش را میبلعد و سر تکان میدهد

_میخواستم! ولی مریم اجازه نداد میخواستم!

پدر ابرو در هم میکشد وقت آن است کمی انعطاف به خرج دهد

_آقاجون من باید با …

حرفش با ورود ناگهانی آن مردک منفور به حیاط، نیمه تمام میماند

سر به طرف چپ میچرخاند

قلبش می ایستد و نفس در سینه اش حبس میشود

حتی پلک هم نمیزند گویی اولین کسی ست که شیطان را به چشم خود دیده است همانقدر ترسیده همانقدر متعجب است

چرا دست از سر او برنمیدارد ؟

چرا سایه ی نحسش مثل بختک روی زندگی شان افتاده؟

چرا این مردک علاوه بر دنیایش کابوس هایش را هم به مالکیت خود در آورده است؟

_به به! محمد خان! صبحت بخیر پسرم!

پسرم؟درست شنید؟ پسرم؟ چه واژه ی مکروه و کثیفی! هیچ وقت فکر نمیکرد یک واژه آنقدر روح و جسم خسته ی او را بیازارد

با چشمان خبیثش او را تهدید میکند و خط و نشان میکشد!

او را تهدید میکند؟

خشم به صورت محمد حمله میبرد

قرمز میشود

راه نفسش بسته میشود

وقتش رسیده از شر این آدم راحت شود اما چگونه؟!

به غل و زنجیر دست هایش نگاه میکند با این زنجیر ها؟

آری باید با دست خالی، بی گناهی خود را ثابت کند

باید همین امروز شر این مردک را کم کند

باید همین امروز دستش را از زندگیشان کوتاه کند

در چشم به هم زدنی مانند یک ببر زخمی به سمت طعمه ی خود هجوم میبرد و با همان زنجیر گردن کلفتش را به تسخیر دست های کودکانه اش در میاورد و در چشم به هم زدنی دیگر، روی سینه اش جا خوش میکند

حالا وقت آن است تاوان همه ی غلط هایش را پس بدهد

محمد زنجیر را به گردنش آویخته و هر لحظه حلقه ی دستش را تنگ و تنگ تر میکند

خشم پرده ای روی گوش هایش کشیده !

چیزی نمیشنود!

نه حتی صدا زدن های متوالی پدر را

دو نفر تلاش میکنند او را جدا کنند اما حلقه ی دستانش تنگ و تنگ تر میشود

صورت قرمز مردک رو به سیاهی میرود محمد چشم میبندد نمیخواهد آن همه نجاست و کثیفی را یکجا ببیند

و در نهایت ضربه ای قوی به پشتش، او را از پای در می آورد و دیگر چشم هایش باز نمیشود

 

 

 

چشم باز میکند و با سقف سیاه و چوبی اسطبل مواجه میشود بوی تعفن حیوانات در مشامش میپیچد

اتفاقات قبل از بی هوشی اش را به یاد می آورد!

چهره در هم میکشد

به یاد می آورد قبل از آنکه بیهوش شود صدای خس خس مردک را میشنید پس نمیتواند مرده باشد!!

حالا به لطف خودشان یک پتوی کهنه روی پاهایش قرار داده اند

کمی از شدت سرما کاسته است! سرمایی که از درون بیشتر به جانش افتاده

ساعت از سه ظهر گذشته! وقت ناهار است و در اسطبل باز میشود

مراد نوچه ی پدر مقابلش می ایستد

_به هوش اومدید آقا؟

به نشانه ی تایید سری تکان می دهد و سوالی که در مغزش چرخ میخورد را بر زبان می آورد

_امروز چند شنبه است؟

آنقدر مظلوم و بغض آلود این جمله را بر زبان می آورد که دل مرد به رحم می آید اما او یک نگهبان بیشتر نیست! کاری از دستش بر نمی آید!

_چهارشنبه ارباب!

_فردا پنج شنبه ست؟

این سوال پرسیدن دارد؟

بله! بعد از چهارشنبه مسلما باید پنج شنبه باشد

مراد سوالش را بی جواب میگذارد و غذایش را مقابلش قرار میدهد

دوباره سوال را روی زبان می آورد

_پنج شنبه ست؟

خودش هم نمیداند چرا منتظر است مراد تایید کند که فردا پنج شنبه است یا خیر

شاید یک درصد امیدوار است مراد بگوید نه!

اما یک در صد نمیتواند کاری از پیش ببرد

سر تکان میدهد و بله ای تحویل ارباب کوچکش میدهد

و همان لحظه دست و پای محمد سرد میشود

_به پدرم بگو باید باهاش حرف بزنم! باید مریم رو ببینم باید باهاش حرف بزنم من…من یه چیزایی میدونم که باید پدرم بفهمه

_ارباب!

_چیه؟

_غروب خانم عروس میشه

چشم هایش گرد میشود و همین یک جمله کافیست تا زبان در دهان پسرک بماسد ولی…ولی معتمد که گفته بود پنج شنبه! دوباره همان سوال را آهسته بر زبان می آورد

_ف ف فردا پ پنج شنبه ست؟

آنقدر آهسته میگوید که خودش هم به زور میشنود

مرد که متوجه سوال پسرک میشود سری تکان میدهد و میگوید

_دیروز بعد از اون اتفاق پدرتون دستور دادن مراسم زودتر از موعد انجام بشه

باورش برایش سخت است یعنی محمد خودش با دست های خودش، طعمه را به سمت دهان شیر هول داده است؟

دست های لرزانش را نگاه میکند

رد قرمز زنجیر ها روی مچ دستش افتاده ست و حالا با این دستان به غل کشیده چه کاری از دستش بر می آید؟

مرد به نشانه ی احترام خم میشود و با قدم های بلند اسطبل را ترک میکند و پسرک فقط میتواند چشم به مسیر رفتنش بدوزد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
19 ساعت قبل

عالی بود دستت طلا

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x