حرفی نزدم اما مائده بدو بدو دوید سمت مادرش و هق هق کنان گفت:
-مااااامان…یاسین میگه نمیخواد با من ازدواج کنه!
ماااااامان….منو به مسخره گرفته!
میخواد منو عذاب بده…
میحواد منو مضحکه ی این و اون کنه!
عین بچه ها بود! قد و هیکل بلند اما عقل کال و نرسیده!
میتونستیم این مسئله رو باهم حل کنیم اما ببین چه جوری عین بچه ها زار میزد و منو حواله میکرد به عمه!
دستی به صورتم کشیدم و نگاهش کردم.
عمه سردرگم و بیخبر از همه چی پرسید:
-چیشده؟ چه خبره؟ یعنی چی که نمیخواد با تو ازدواج کنه !؟
رو کرد سمت من.نگاهش غضب آلود بود و شاکی.
چشمهاشو واسم درشت کرد و با تشر پرسید:
-هنور هیچی نشده اشکش رو درآوردی !؟ هاااان ؟
هیچی نداشتم که بگم.
ور واقع من گفتنی هارو به خود مائده گفتم.
من هیچ تصمیمی واسه ازدواج با اون نداشتم.
کابوس بود این وصلت!
مائده هق هق کنان گفت:
-مامان…یاسین میگه نمیخواد و دوست نداره با من ازدواج بکنه!
یعنی باید جشن رو بهم بزنیم!
عمه چون اینو شنید چشمهاشو درشت کرد و پرسید:
– چیییییی ؟؟؟ جشن رو یهم بزنین!
مائده سرش ر و از رو سینه ی مادرش برداشت و گفت:
-آره…میگه نمیخواد با من ازدواج کنه!
هما چشمهاشو واسم تو کاسه چرخوند و بعدهم میرغضیانه نگاهم کرد و گفت:
-یاسین خیلی بیخووووود کرده! مگه دست خودش !؟ یعنی چی که نمیخواد باهات ازدواج بکنه!؟
چی به این دختر گفتی یاسین هاااان !؟ چی گفتی؟ چی بهش گفتی هاااان ؟
سری تکون دادم و جواب دادم:
-حرف خاصی بهش نزدم…
با عصبانیت و صورتی برافروخته گفت:
-پس الکی داره گریه میکنه؟ یعنی چی که نباید باهم ازدواج بکنین!؟
حالا که اوضاع اینطور شده بود دیگه دلیلی نداشت سکوت کنم.
دلیلی نداشت دست به سینه وایسم و بر بر نگاهش کنم.
رک و صریح گفتم:
-من حرف خاصی بهش نزدم فقط احساس واقعیمو بهش گفتم.
اینکه مثل خواهرم می مونه و نمیخوام و نمیتونم با کسی که مثل خواهرمه ازدواج کنم!
چرخید سمتم و تقریبا داد زد:
-خیلی بیخود میکنی! تو باااااید با مائده ازدواج کنی.
باااااید !
مگه دست خودت اسم بزاری رو دختر من و بعدهم بگی من حسم شبیه حس خواهر و برادرو و د برو !؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-تو تمام طول زندگیم یادم نمیاد حتی یکبار از علاقه ام به مائده گفته باشم.
همیشه این شما بودین که گفتین مائده نامزد منه..
اونقدر این حرف رو زدین و تکرارش کردین که خودتونم باورتون شد من واقعا اونو میخوام!
در هر صورت مائده مثل خواهر من می مونه و من نمیخوام با کسی که همچین احساسی بهش دارم ازدواج کنم!
مائده رو کرط سمت مادرش و همچنان با گریه گفت:
-میبینی مامان…میبینی چه خرعبلاتی میگه!؟
باور کن همچی نقشه بوده. با اون دختره دست به یکی کردن منو بی آبر و بکنن!
عمه اینبار صداشو انداخت روی سرش و حتی میتونم بگم به عمد داد زد و گفت:
-غلط کرده! تو چطور جرات کردی همچین نقشه ای با اون سلیطه بکشی و کمر ببندی به بی آبرو کردن دختر من و درآوردن اشکش!؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-نقشه !؟ کدوم نقشه! من حس واقعیمو گفتم.
واسه بدبخت نکردن دخترت.
واسه تباه نکردن آینده ی هر جفتمون!
مائده فین فین کنان گفت:
-دروغ میگه…همچی زیر سر اون دختره اس!
عصبانی شدم و گفتم:
مزخرف نگوووو مائده…من اصلا از اون دختر خبری ندارم
ذره ای به حرفهای من توجه نکرد.
انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:
-هم تو غلط کردی هم اون دختره ی دوهزاری بی پدر و مادر!
تو باید…باید امشب پای سفره ی عقد بشینی.
باید!
صداشو انداخت رو سرش و شروع کرد داد و بیداد راه انداختن:
-آاااای منوچهر…منوچهر کجایی…آاااااای…بیاین…
بیا بین پسرت چه جوری کمر بسته به بی آب و کردن من…
پوزخندی زدم و سرمو به تاسف تکون دادم.
سلام نویسنده جان لطفاً بیخیال اسکل بازی های مائده شو برو سمت سوفیا ببینیم چی شد
👌🏻👍🏻🥺