رمان آخرین سرو پارت 4

4.1
(31)

 

انگار دهانم قفل شده بود …
قلبم از شدت شوک،کم مانده بود از کار بیفتد!
آمنه که متوجه ی این دگرگونی شد به
سرعت درب بطری آبى که همراه داشت
را گشود و سمت دهانم گرفت.
با یک خنده کوچک گفت:
_چیه ننه تعجب کردی؟

_تعجب ؟!به خدا که شوکه شدم یعنی
مامان و بابا،با هم رابطه داشتن؟!
-والله ننه این موضوع همه رو شوکه کرد!
صولت خان رو که اگه کارد میزدی خونش
در نمیومد!
یه جورایی دیونه شده بود!!
مرد بیچاره از هر کسی انتظارش را داشت
الا پرویز…
آخه روی پرویز یه حساب دیگه ای باز
کرده بود!
مثل دو تا چشماش بهش اطمینان داشت،
اونو مثل یه عضوی از خونواده میدونست،
انقدرکه اداره ی نصف امور حجره و خونه
رو به اون سپرده بود!
هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که توى
ایوون بالای عمارت،عصا به دست وایساده
بود…
از عصبانیت صورتش شده بود گلوله ی
آتیش سرخ !
عصاش رو توی هوا تکون میداد داد میزد:

– پدر سوخته ی حرومزاده !
نمک به حروم !
نمک خوردی و نمکدون شکستی،
از سگ کمترم اگه ندم از لنگ پا اویزونت
نکنن !…مردک نسناس

سعی میکردیم آرومش کنیم…
الهی بمیرم!ملوک خانوم همینجوری مثل
یه تیکه گوشت قربونی چسبیده بود کف
زمین.
تکون که نمیتونست بخوره…همونجوری که
به قفا دراز کشیده بود مرتب ناله میکرد وصدام
کرد
رفتم پیشش حیوونی گریه میکرد ومیپرسید :
-چی شده آمنه؟!
چه خبر شده آقا انقدر آتیشیه؟!
بغلش کردم؛همونطور که موهاشو نوازش
میکردم سرشو بوسیدم ودلداریش دادم
انگاری یه بوهایی برده بود با اون چشماى
بی جونش التماسم میکرد و میگفت:

– بهجت چیکار کرده؟
چرا آقاش انقدر از دستش عصبیه؟
دلم راضی نشد بهش دروغ بگم!
گفتم:
-چیزمهمی نیست خانوم !
خودتو ناراحت نکن،بهى هنوز بچه است
نادونی کرده،شیطون رفته تو جلدش با
این پسره یه جیک وپیکی زده…
به گوش آقا رسیده اونم مکدر شده
انگاری دلش شور میزد از اون
دلشوره های مادرونه…
با تحیر پرسید:
– کدوم پسر؟
بهجتم که‌اهل کوچه خیابون نیست!
یه مدرسه میره و میاد !
اونم دایی قربونت زحمت میکشه میبره
ومیاردش این بچه رو…این پسر دیگه از
کجا در اومده؟کیه این پسره؟!

_ پرویز!همین پرویز خودمون…

یک آه غلیظ و درمونده کشید
– پرویز کی بزرگ شد؟!
گفتم:
_ اووووه خانم !یا و ببین چی شده واسه
خودش،این بچه ی دیروزی ماشاالله قد
کشیده رشید!…
چهار شونه وقد بلند…
خوشگلم که هست این لامصب!!
حق داره دل بچمون رو برده باشه این
پدرسوخته!

یه چشم غره ی قشنگ بهم رفت و پرسید:
– خوب بهجتم چی؟چیکارمیکنه این بچه ؟
چی میگه ؟
– والله پاشو کرده تو یه کفش خودشو حبس
کرده تو اتاقش لج کرده.
لب به غذاهم نمیزنه!
میگه اگه آقام یه بلایی سرپرویز بیاره…
خودمو میکشم!

طفلی یهویی زد زیر گریه؛انقدر تلخ گریه
میکرد که دلم براش کباب میشد
هر کار میکردم آرومش کنم فایده ای
نداشت بیچاره می زد روی سینه اش
وگریون و نالون از خدا مرگشو میخواست،
میگفت:
_آخه من چه مادریم که اینطور از حال
بچم بیخبرم!!

دستاشو گرفتم اشکهاشو پاک کردم وگفتم:
– نکنید خانومم!!
تورو خدا آروم باشید!
بچن یه غلطی کردن…به خدا که امروز
عاشقن وفردا فارغ!
همین امروز وفرداس که سرشون به سنگ
میخوره از خر شیطون پیاده میشن.

آمنه یک مرتبه ساکت شد،انگار که ادامه ی
قصه اش را از یاد برده باشد..
شاید هم دلش نمیخواست بیشتر از آن ادامه بدهد.
ولی من که تمامی وجودم در اشتیاق
دانستن میسوخت هم چنان چشم به او
دوخته و پرسیدم:
_خوب بالاخره چی شد؟
پیاده شدن؟

به خودش آمد و با تعجب گفت:
– چی؟کی پیاده شد؟؟

– مامان وبابام رو میگم !
از خر شیطون پیاده شدن؟

خنده اش گرفت
_ ای باباچه پیاده شدنی؟
عشق اونا انقدر آتشین شده بود که
صولت خان که هیچی؛اگه خود خداهم از
اون بالا میاومد روی زمین که بخواد
جداشون کنه استغفرالله کم میاورد!
عاقبت پسره رو آورد وسط امارت و دستور داد
ببندنش به تنه ی درخت !
جلوی چشای دخترش انقدر زبون بسته
رو شلاق زدن که تمام تنش شد تیکه
وپاره !
جوی خون از سر تا پاش راه افتاد!
دختر بیچاره انقدر التماس وزاری کرد و زجه
زد وتوی سر وصورتش کوبید که از حال
رفت !
صولت خان که حال دخترشو دید کوتاه اومد
وگرنه همون روز همون جا قبر پرویز و میکند
و زنده به گورش میکرد !
رو به بهجت که مثل یه گنجشک تو بغلم
داشت جون میداد وپر پر میزد کرد گفت:

-اگه میخوای بفرستمش اون دنیا یه بار
دیگه بگو میخوامش
بچم ناله میکرد انگاری داشت جون میداد
انقدر اون صحنه جیگر سوز بود که جیگرم
داشت پاره پاره میشد…

یه نگاه به پرویز انداخت…
به پهنای صورت گرد و قشنگش اشک
میریخت…
نتونست!…
نخواست که عزیزش بیشتر از اون زجر بکشه
توى سیلاب اشکهاش زوزه میکشید
عاقبت گفت:
_دیگه نمیخوام!!
نمیخوامش دیگه!…
به حضرت عباس اسمشم نمیارم آقا جون
فقط بذار بره تو رو ارواح خاک خان بابا!
تو رو جون مامان ملوک !
به خدا دیگه کاری باهاش ندارم!
فقط بذار بره کاریش نداشته باشین دیگه
نزنیدش
های های گریه میکرد تا بتونه پرویزش
رو خلاص کنه.
پرویز خان بمیرم براش غرقه ی خون
سرش رو به زحمت بالا آورد…
به سختی چشاشو باز نگه داشته بود
یه نیگا انداخت به سمت بهجت با
اشاره ی سر بهش میگفت :
نه!
آقا چند قدم اومد جلو
عصاش رو گذاست زیر چونه ی پرویز
و سرش رو بالا آورد.
اونوقت گفت:
– تو هم بگو!
بگو که غلط کردی!
بگو که گوه خوردی…
بگو که بهجت خیلی لقمه ی گنده ای بود
برای دهنت!
شغال بگو که دمت رو میذاری روی کولت
گورتوگم میکنی از این شهر!
هان!بگو که بهجت همینجا برات تموم شد!
بیچاره دهنش پرِ خون بود !
از توی حنجرش صدای خِر خِر میومد
انگاری داشت جون میکند !
با همون حال تو اوج درد ،زل زد توی
چشمای آقا و گفت:
_ هرگز ! هرگز صولت خان !
جونم رو بگیر آقا !
همین امشب خلاصم کن !
اما تا مادامی که زنده ام از من نخواه که
بهجتم رو ول کنم!
دستم روگذاشتم روی چشماى بهجت
که اگه آقا خواست جونش رو بگیره نبینه!
یکی از آدم های آقا پرید تا یه بار دیگه
مشت ولگد نثارش کنه !
اما اینبار خود صولت خان دستش روگرفت
و نذاشت!
روبروش ایستاد! چشم تو چشم!
زهرخندی زد و گفت:
_ که اینطور !
دخترم رو میخوای؟!
دست بردار هم نیستی؟!
پس پاشو گورتو گم کن فردا مثل بچه ی
آدم بیا بهجتم رو ازم خواستگاری کن!
دهن همه از فرط تعجب باز مونده بود !
هیچ صدایی از کسی در نمیومد!
بهجت صورت خوشگلش رو از لای دستام
بیرون کشید و پدرش رو که به سمت
ساختمون عمارت بر می گشت رو نگاه میکرد،
پرویز به سختی تقلایی کرد و خندید ،
داییم جلو رفت و طنابها رو باز کرد…
طفلک افتاد زمین،
دل بهجت از جاکنده شد !
محکم چسبیدمش !
دستش رو گرفتم وبه سمت عمارت کشیدمش
توی همون حال صداشو از پشت سر
شنیدم که داشت میگفت:
– بهجتم منتظرم باش!
فردا میام…

در بحرانی ترین نقطه از قصه عشق پدر و
مادرم آنچنان ملتهب شده بودم که دلم
میخواست با صداى بلند گریه کنم…
دلم به شدت براى این عشق به درد
آمده بود…
از بس آمنه تعریف کره بود و من بغضم
را در گلو خفه کرده بودم…
حس میکردم قسمتی در گلویم به یکباره دو
غده ی بدخیم سبز شده است!
دستم را روی گلویم گذاشتم…
آب دهانم را که تلخِ تلخ بود را قورت دادم..
نگاهی به سمت مامان انداختم
در حال در آوردن چادر نمازش بود …
دانستم وقت تنگ است و داستان نیمه کاره
خواهد ماند.
پس شتابان رو به آمنه گفتم:

-بگو بگو!
زودی تعریف کن ببینم بلاخره فرداش
اون اومد؟
از خنده ریسه رفت
بعد با همان حالت شوخ گفت:

– دِ آخه پدر سوخته اگه میخواست نیاد که تو
الان اینجا نبودی!

با صداى بلند خندیدم
متوجه حضور مامان شد که نزدیک می شد،
دستپاچه گفت:
_ ای وای هیچی نگو بهی داره میاد!
ناراحت میشه اگه بدونه اینارو واست تعریف
کردم
-پس آخرش چی؟!
آخرش چی شد؟

زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:
– حالا حرفی نزن بقیه اش رو یه وقتی که
مامانت نبود تعریف میکنم

به ناچار قبول کردم.
مامان که آمد ،آمنه زیارت قبولی گفت و
مامان بعد از یک نفس عمیق گفت:
_ آخییییش چقدر سبک شدم به خدا!

خوشحال شدم از اینکه میدیدم کمی آرام
گرفته
اما هنوز غرق در ماجرای عشقی ناتمام پدر
و مادرم بودم …
تمام مسیر برگشت به صورت مادرم چشم
دوختم.
به سپیدی پوستش که حالا با با ترک های
کوچک شبیه مرمر سفید رگه دار شده بود…
به زیبایی چشم های فروهشته اش که
هنوز داغ بود…
داغ از عشقى که حالا خوب میدانم یادگار
مادام العمر پرویزش است….

با صداى زنگ موبایل ، افکار مغشوشم که
از ساعتها پیش در گیر عاشقانه های پرویز
وبهجت بود، اندکی متمرکز شد.

خودش بود !
حتی دیگر نیاز نبود شماره را بخوانم!
من از صدای زنگ میتوانستم بفهمم
محبوبم پشت خط منتظرم است…
و فقط خدا میدانست که با چه شور وصف
ناپذیرى، در منتهای هر خیالم او را
میجستم!…
صدایش که به گوشم میرسید…
بند بند وجودم از هم میگسست…

با همه احساسم جواب دادم:
– جانم!

اما بلافاصله خجالت کشیدم !
مکث کوتاهی کرد و ناباورانه در حالی که
سر مست مینمود با صدایی نرم و کشدار
گفت:
– سلام خانومم

نفس در سینه ام حبس شد،
به سختی نفس میکشیدم…
آنقدر تحت تاثیر بودم که ناگهان مثل
دیوانه ها گفتم:

– بهادر دلم برات تنگ شده

از خودم خجالت کشیدم…
عاشقی هم بلد نبودم!!….

مهربان میخندد
-عزیزم!
منم یک دنیا دلتنگتم!

دلم میخواست فریاد بکشم:
_پس چرا نمیایی ؟!
پس کی تموم میشه این چله ی لعنتی
حاج ابراهیم!

که ادامه داد:
_ماهدیسم…توحالت خوبه امشب؟
-آره آره خوبم!
راستش یه کم دلم گرفته بود و بی حوصله
بودم…
اما الان که زنگ زدی خیلی خوبم!

_الهی…پس حالا که زنگ زدنم باعث
میشه حالت خوب باشه تند تند بهت زنگ
میزنم

تا پاسی از نیمه شب حرف میزدیم و
در هُرم لحظه ها و دقایق ملتهبانه جان
میدادیم و جان میگرفتیم…
هیچ کدام را یارای ختم عاشقانه هایمان
نبود…

صبح که از راه رسید آمنه با لبخند وشادمان
وارد شد، هنوز کاملا چشمهایم را نگشوده بودم
کنارم نشست
با شیطنت به پهلویم زد ودر حالی که چشمک
می پراند گفت:
– مژده بده ماهی
خبر خوش!

سریع نشستم که با ذوق گفت:

-بابا و مامانت آشتی کردن!

با اخم نگاهش کردم:
_همچین میگه مژده بده که گفتم چه خبره!
این که دیگه خبر دادن نمیخواد!
به زودی این اتفاق می افتاد…
دیگه کار همیشگیشونه هزار بار قهر می کنن
وباز دوباره آشتی می کنن!
این که اتفاق جدیدی نیست.

ابروانش را در هم کشید وگفت:

– تقصیری نداری!
اولادی دیگه بی چشم و رو

با خنده گفتم
– حالا میگی چیکار کنیم ؟
پاشیم برقصیم ؟
اصلا میخوای تو بزن من میرقصم

نیشگون گزنده اى از بازویم گرفت
دردم آمد و فریاد زدم
_ آخخخ

از جایش بلند شد همانطور که به طرف در
میرفت زیر لب گفت:

-کوفته!!

یک مرتبه گفتم:
– ننه یه دقیقه وایسا کارت دارم

– نمیتونم کار دارم باید صبحونه ی آقا رو
آماده کنم تا همینجاشم که صداش در نیومده
خیلیه…

– یه دقیقه تورو خدا!
اندازه ی یه سوال

با اوقات تلخی گفت :

– اَه ببین ماهی!
اگه میخوای ادامه ی ماجرای ناتموم
دیروز رو بگم…الان وقتش نیست!
گفتم که به وقتش

– نه میخواستم یه چیزی ازت بپرسم
– خوب بپرس فقط سریع
– چرا بابام به مامانم دائم شک میکنه ؟
چرا خیال میکنه همه ی مردای عالم به
مامانم نظر دارن؟
چرا انقدر مامانم رو تو روابط محدود میکنه ؟
مگه مامانم چیکار کرده که انقدر بابام عذاب
میکشه؟
بابا نسبت به من اینقدر بدبین نیست!
آمنه تو رو خدا اگه چیزی این وسط وجود
داره که من بی خبرم بگو تا بدونم!
گاهی اوقات فکر میکنم شاید یه زمونایی…
یه جورایی…
به بابام خیانت شده شاید مامانم…

یک مرتبه رشته ی کلامم را برید آن هم
به بد ترین شکل ممکن!
با تشر گفت؛

– خجالت بکش دختر !
پاشو برو اول صبحی دهنتو آب بکش تو
خودت می فهمی چی داری میگی ؟
شرم نمیکنی راجب مامانت این فکرارو
میکنی؟

خجالت زده وشرمنده سرم را زیر انداختم
وقبل از اینکه چیزی دیگرى بگویم خودش
ادامه داد:

– به خدا که بهجتِ من مثل گله!
یه دونه است!
همه ی دنیارو هم که بگردی نجیب تر از
این زن پیدا نمیکنی!!
میدونی چرا آقام این کارارو میکنه ؟
خوب اونم تقصیری نداره !…
بدونی برای اینکه بهجت رو به دست بیاره
چیا که نکشید …
خوب یه جورایی اونم حق داره بس که
زنشو میخواد!
بسکه عاشقه اونه،دائم خوف بر میداره که
نکنه ….

بابا از طبقه پایین فریاد میکشد:

– آی یکی تو این خونه پیدا نمیشه یه
استکان چایی بده دست آدم؟؟

با دست روى صورتش زد و گوشه ی
لپ خود را کند وگفت:

– وای خدا مرگم بده دیدی صداش در
اومد

بعد به سرعت به سمت پایین دوید.

رفت !
ولی هیچ کدام از جوابهایش برایم منطقی
وقابل درک نبود!
با خودم کلنجار میروم تمامی رفتارهای
نا معقولانه ی بابا را ارزیابی میکنم…
در نوع رفتارهای او نوعی ناهنجاری
میبینم!یک تناقض عمیق !
دروجود او دائما خود آزاری ودیگر آزاری
وجود دارد!
چرا از دنیای زنانه ی مادر وحشت دارد؟
مادرم که در طول وحتی قبل از زندگی با
او هرگز مرتکب لغزش وخطایی نشده بود!
پس چرا او همیشه خیال میکند ممکن است
کسی بخواهد همسرش را از او بدزدد ؟
چرا خیال میکند که ممکن است روزی
عشقش اورا رها کرده ودل به دیگری
دهد؟؟

صداى گوشی ام بلند شد.
سهیلا بود!
باتعجب گفتم:
” خیره انشاالله ، اول صبحی ”

به سرعت جواب دادم
– جانم سهیلا بگو
-سلام ماهدیس ، خونه ای ؟
– آره عزیزم چیزی شده؟
-نه فقط میخواستم ببینم امروز چیکاره ای ؟
– جز اینکه بعد از ظهر برم موسسه تقریبا بیکارم
چطور مگه؟
– خوب میخواستم یکی دو ساعت قبل از
شروع کلاس با هم باشیم میخوام هم
ببینمت هم یه کار مهمی باهات دارم!

حس کردم هیجان خاصی در صدایش موج میزند…

با خنده پرسیدم:

– خیره!
خبریه؟
– آره اونم یه خبر مهم!
راستش میخوام یکی رو نشونت بدم…
باهم قرار گذاشتیم تو همون کافه ی
روبروی موسسه !
اولین باره که میخوام ببینمش
یه خورده اضطراب دارم…
میای دیگه ماهی؟!

با صدای بلند خندیدم
میشنیدم که میگفت:

– کوفت!حالا چرا داری میخندی؟
-راستش نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم
آخه باورش برام سخته تو وقرار؟!!

– خوب کجاش خنده داره؟
مگه ما ادم نیستیم دل نداریم؟!

گفتم:
– ای الهی قربون اون دلت بره ماهی!
میام میام !
بگو کی بیام؟

– نه صبر کن ماهی!
خودم میام دنبالت با هم میریم
اِ فقط میگما یه یه جوری درست وحسابی
لباس بپوش
چون برای اولین بار میبینتمون توی
ذوقش نخوره بنده ی خدا

دوباره خنده ام گرفت
– خیلی دلشم بخواد این بنده ی خدا!
مگه توی دنیای به این بزرگی چند تا
سهیلا داریم که انقدر ماه باشه!
– خوبه خوبه دیگه بلبل زبونی نکن
خودم بعد از ناهار میام اونجا تا با هم بریم
– خیلی خوب عزیزم!
هر طور راحتی پس منتظرتم…
فعلا خداحافظ

تماس که پایان یافت برای خوردن
صبحانه پایین رفتم
بابا کم کم در حال رفتن بود
سلام که دادم خندید وگفت:

– سلام به روی نشُستت!

بعد همگی شروع به خنده کردند
کمی ناراحت شدم و با دلخورى گفتم:
_ آخه میخواستم برم حمام یه دوش بگیرم
برا خاطر همین هم دیگه صورتمو نشستم

دوباره خندیدند
مامان دستم را گرفت وگفت:
– الهی قربون دختر خوشگلم برم!
بچم با صورت نشسته هم خوشگله!

بعد دستم را کشید به سمت میز واشاره کرد
تا بنشینم.
یک استکان چای ریخت ومقابلم گذاشت
بعد با مهربانى گفت:

– اشکالی نداره مادر اول صبحونتو بخور بعد
میری حمام

بابا در حالی که به طرف در میرفت نگاهى
به مامان انداخت ودر حالی که کمی چشمانش
شیطان شده بود و میخندید وبا لوندی
مردانه میگفت:

– خدا بده شانس!!
به ما که نداد از این شانس ها

آمنه گوشه روسری اش را در مشتش
گرفت وبعد روى دهانش گذاشت
تا کسی نبیند که چطور از ته دل خرسند است
ومیخندد!
مامان چشم غره اى نثار بابا کرد و او
بلا فاصله در حالی که میخندید از در خارج شد و
رفت…

بعد دقایق طولانى انتظار، بالاخره سهیلا
,این رفیق مرموز و دوست داشتنی ام
،آمد!
تنها کسی که چه خوب میتواند در بدترین
شرایط حالم را خوب کند!
با آمدنش یکباره جان گرفتم
قبل از هر چیز یک دل سیر گونه هایش
را بوسیدم.
خنده اش که میگرفت،دوست داشتنی تر
میشد…
بالاخره کلافه شد و آرام هولم داد و خودش
را نجات داد.
همانطور که با کف دست گونه هایش را
پاک میکرد گفت:
– اوووو تو چت شده دختر؟؟

خودم را برایش لوس کردم

_ هیچی فقط خیلی خوشحالم دارم از همین
الان لحظه شماری میکنم تا ببینم کیه این
مرد مردا که تونسته پای این دختر
مغرورمون رو تو کافه ها باز کنه؟!

اخم کرد و به از حیاط به داخل خانه اشاره
کرد
– خوب حالا یواش!!.
خوب نیست یکی میشنوه!

_ خوب بشنوه!
اصلا بذار همه بشنون دوست خوشگل و
سر سختم بالاخره خیاط شدو تو کوزه افتاد!

– ایییییش ماهی تو رو خدا دیگه بس کن!
حالا ول کن منو! پاشو پاشو کم کم حاضر شو
تا بریم

نگاهى به او انداختم، مثل همیشه ساده ی
ساده بود !
با دلخورى گفتم:

– تورو خدا سهیلا!…
این دیگه چه وضعیه ؟؟
لا اقل امروز یک خورده متفاوت تر میبودی!

نگاهى به سرتا پاى خودش انداخت وبا
اعتماد به نفسی بالا گفت:

– من همینم!
از این بهترهم نمیتونم باشم!
ولی در عوض تو امروز خیلی خوشگل باش

همراهم تا اتاقم آمد ، کنار کمدم ایستاد ،
مانتوی لیمویی بلندی را از درون کمد
بیرون کشید و تخت سینه ام چسباند .
متفکرانه کمی نگاه کرد و گفت:

– خودشه همینو میپوشی!
مردیم بسکه تو رو تو اون مانتوهای تیره
وگشاد دیدیم!!

به سرعت مانتو را از دستش گرفتم وهمانطور
که سعی میکردم دوباره سر جایش قرار دهم
گفتم:

– ول کن بابا سهیلا!
آخه مگه عروسی بابامه؟

اما دوباره مانتو را از کمد بیرون کشید
و ملتمسانه گفت:

– تو رو خدا…
جون من ماهی!!
به خاطر دل من اینو بپوش!

از اصرارش خنده ام گرفته بود
از طرفی دلم هم نمی امد مخالفت کنم
پس با خنده گفتم :

_باشه!
این از مانتو…
حالا بفرما کدوم روسری؟

متفکرانه به سمت کشوى شال و روسرى هایم
رفت در حالی که با دستان جستجو گرش به
دقت یک به یک آنها را می کاوید گفت:

– نه روسری نه…
یه شال بلند

چند دقیقه بعد سرانجام فاتحانه شال حریرم
که سبز روشن بود را بیرون کشید وگفت:

_ عالیه! اینا عالین بیا بگیر همینارو بپوش!

با دودلی قبول کردم
با خودم می گفتم:
“انگار قراره منو بپسندن،دختره ی خل”

حاضر شدم و وقتی جلوی آینه ایستادم تازه
فهمیدم سهیلا خانم چه کرده !
الحق که خوش سلیقه بود.
در حالی که کمی آرایش ملایم دخترانه را
نیزچاشنی کار کرده بود
موهایم را نیز به صورت باز روی نیمی از
چهره وتا امتداد شانه ها آویخت.
احساس رضایت میکردم صد بار در مقابل
آینه عقب وجلو رفتم و با نگاهی حاکی از
تحسین بر خود بالیدم!
خنده اش گرفت وگفت:

– وای ماهی فکرشو بکن
اگه تو رو ببینه و دیگه منو نخواد چی؟
اگه عاشقت بشه ؟

فوری کلامش را بریدم وگفتم:
– غلط کرده پدر سوخته!
من خودم یه عشق دارم…
عشقی که باتموم دنیا عوضش نمیکنم!

عشق؟!
من آن روزها برای فهم و حتى هجى
این واژه نیز خیلى بى تجربه و خام بودم!
شاید هم بى سواد!…
بى سواد عشق!…

یک دفعه یاد بهادر افتادم
چقدر دلم برایش تنگ شده بود !
چقدر دلم میخواست که در آن لحظه کنارم
بود!

گوشى را برداشتم؛در حالی که سهیلا با عجله
از در بیرون میرفت وغر میزد که دیر شده
است برای آخرین بار صفحه را گشودم
عکس قشنگش که جلوی چشمانم ظاهر
شد…دلم برایش پر زد!
صورتم را جلو بردم؛چشمهایم را بستم،
ولبهایم را روی لبش گذاشتم…

ساعت نزدیک پنج بود ولی هوا کاملا تاریک
شده بود…
از خصوصیات بارز فصل پاییز !!

دفعه چندم بود که از سهیلا میپرسیدم:

– ببین سهیلا یه موقع بد نشه من اومدم؟
نکنه طرف ناراحت شه؟

با همان آرامش خاص خودش گفت:

_ نه بابا خیالت راحت باشه
میدونه تنها نمیام

وقتی رسیدیم فَضای داخل کافه مثل
اغلب اوقات نیمه تاریک بود و یک موسیقی
ملایم کلاسیک فرانسوی در فضا طنین انداز
بود.
کافه کاملا خلوت بود..
حتی یک نفر هم آنجا حضور نداشت…
دستپاچه وخجالت زده کمی اطراف را نگاه
کردم
پیش خدمت مدام دست به کمر با ادای
احترام خوش آمد میگفت!
درست در وسط کافه…میز خاص و رویایی به
چشم میخورد که چند شمع شاعرانه وچند شاخه
گل رز سرخ روی آن جلوه میکرد!
پیش خدمت با اشاره ی دست گفت:

– بفرمایید این میز برای شما رزرو شده!
خود آقا هم الان تشریف میارن

با خودم گفتم:
” این آقا هر کی که هست معلومه خیلی
جنتلمن وبا احساسه ”
همین که روی صندلی نشستیم ،
یک مرتبه سهیلا از جایش بلند شد و گفت:

– ای وای ماهی دیدی چیشد؟؟
یه چیزی رو فراموش کردم بیارم !
داخل ماشینه تو همینجا باش
همین الان زودی میرم وبر میگردم
– میخوای من برم؟
– نه الانه بر میگردم

تنها که شدم یک مرتبه استرس گرفتم!
” وای اگه طرف همین الان پیداش
شه چیکار کنم؟!
وای خدایا !
سهیلا تورو خدا زود بیا!”

چند دقیقه ای گذشت ولی از او خبرى نبود.
دلشوره داشتم و شماره اش را گرفتم
بوق زد اما جواب نداد و تماس قطع شد !
یک مرتبه متوجه صندلی های دور میز شدم !
فقط دو تا !
میزی که رزرو شده بود مخصوص دو نفر بود!
پس صندلی سوم کجا بود ؟!
جای من کجا بود؟
داشتم کلافه میشدم و می ترسیدم !
تاب نیاوردم با یک حرکت سریع صندلی را عقب
دادم وکیفم را برداشتم،همان لحظه که
میخواستم از جایم برخیزم،از پشت سنگینی
دو دست را روی شانه هایم حس کردم
که با ملایمت سعی میکرد مرا در جایم نگاه دارد!
از شدت ترس حتی جرات نداشتم سرم را
برگردانم!
روى شانه ام را نگاه کردم…
یک دست مردانه!

کم مانده بود جیغ بکشم که سرش را از
پشت جلو آورد…
درست نزدیک گونه ام…
گرمی نفسش را روی پوستم احساس
کردم و آن عطر دلربایش…
اشتباه نمیکردم خودش بود!
بی اختیار بدون اینکه بدانم چه میکنم با یک
حرکت سریع خودم را وقف آغوشش کردم!
خندید…
صدای خنده اش دیوانه ام میکرد…
نمیدانم چرا گریه ام گرفت!
تنگ در آغوشم کشید
برای لحظه ای حرکت لبش را نزدیک
گونه ودر امتداد لاله ی گوش حس کردم !
یک مرتبه به خودم آمدم
عقلم دیگر از کار افتاده بود…
فقط این را میدانستم که خوشحال بودم !
خیلی خوشحال !
کمی که آرام گرفتیم و نشستیم
پیش خدمت با چهره ای خندان درحالی
که کیک زیبایی در دستش بود به طرف میز
آمد و آن را روی میز گذاشت .

هنوز گیج وسر در گم بودم که بهادر به
سرعت گفت:

– ماهدیس تولدت مبارک!

تازه به خودم آمدم !
وای خدایا امروز تولدم بود!

مثل بچه ها با خوشحالی گفتم:
-این کیک تولد منه؟

فقط مردانه و آرام میخندید
دلم میخواست دستهایش را میگرفتم ومیبوسیدم!
همانطور که به شدت تحت تاثیر بودم چشمانم
کمی بارانى شد
عمیق نگاهش کردم

– ممنونم بهادر !
اصلا انتظارشو نداشتم…
تو چقدر خوبی!…

او هم عمیق نگاهم میکرد

_ تولدت مبارک عزیزم!
انشاالله که سالیان سال زنده وخوش
وسلامت باشی

بعد به سرعت از جیبش یک جعبه ی
کوچک چوبی بیرون آورد و مقابلم گذاشت
با خجالت پرسیدم:
_ این دیگه چیه؟

– نا قابله میدونم!
خانومم دختر زرگر زاده است اما به بزرگیت
این ناقابل رو قبول کن.

سپس به سرعت در جعبه را گشود
انگشتر ظریف وزیبایی درونش میدرخشید.
دستش را جلو آورد و دستم را طلب کرد،
بی درنگ دستم را پیش بردم که آرام
آن را گرفت و انگشتر را در میان انگشتم
جای داد وسپس بر نوک انگشتانم بوسه
زد…
دلم هوری ریخت !
هول شدم و به سرعت دستم را از میان
دستش بیرون کشیدم.
تشکر کردم…
تشکر براى آن حجم از مهربانى اش ..
آنقدر دقت ونکته بینی و توجه اش ..
با خودم فکر میکردم
” آخه از کجا تاریخ تولدم رو انقدر دقیق
میدونست؟
از کجا سهیلا رو پیدا کرد تا با کمک هم این
جشن رویایی و فراموش نشدنی رو تدارک
ببینن؟!”

صدای قشنگش مرا از دنیای علامت
سوال هایم بیرون کشید،
چشمک دلفریبش با آن چشم هاى سبز
عسلى گربه ای دلم را برد!

– کیکت رو بخور خانم !
به چی فکر میکنی؟
– به این که مرد آیندم چقدر دقیق و
نکته بینه!
آخه تاریخ تولدم رو چجوری پیدا
کردی؟

خندید وگفت:

– خوب اینو که میدونستم متولد پاییزی!
باقیشم از بهترین دوستت پرسیدم
– خوب این بهترین دوستمو از کجا پیدا
کردی؟

دوباره خندید و با شیطنت نگاهم کرد
در حالی که چنگالش را در هوا نگه داشته بود
گفت:
– اون روز تو بام تهران رو که یادت میاد؟
– خوب اره
– یادت رفت اون روز شارژ گوشیت تموم
شده بود
با گوشی من به سهیلا خانم زنگ زدی؟!

– آره یادمه!
– خوب دیگه حرف زدی بعدش شماره رو
پاک نکردی این یعنی اینکه خودت
خواستی منم شماره ی دوستتو داشته باشم

خنده ام گرفت و به محض باز شدن دهانم
یک تکه کیک داخل دهانم گذاشت…

نگاهی به ساعتم انداختم
نزدیک هفت بود.
چیزی به شروع کلاس نمانده بود!
متوجه ی عجله ام شد و در حالی که برای
رفتن آماده می شد گفت:
– عجله نکن!
خودم میرسونمت

یک روز قشنگ دیگر با او بودن نیز آمد و به
سرعت رفت …
او آمد وهمه ی دنیا را با یک حلقه که نرم
در انگشتم جای داده بود، به من بخشید و
رفت…
وقتى که میرفت حس تنهایی را به
معنای واقعی کلمه با همه ی وجود
احساس میکردم …
انگشتر نازنینم را هزاران بار بر لب گذاشته
وبوسیدم…

زمانی که وارد کلاس شدم ،
چند دقیقه اى بود که از شروع کلاس میگذشت
سهیلا زیر چشمی نگاهم میکرد و دزدکی میخندید
نگاهش کردم وبا خنده گفتم:

– ای بدجنس!
از کی انقدر پدرسوخته شدی؟

استاد این قدر عصبانى بود که قانون
انگلیسى صحبت کردنى که خودش وضع
کرده بود را فراموش کرد و فریاد کشید:

– آهای مانتو لیمویی!
دیر اومدی چاق سلامتی هم میکنی؟

حالا کلاس پر شده بود از صدای خنده!

مثل قلب من که مدام میخندید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x