دستشو گرفتم تو دستم و آروم بوسیدمش
هیشکی برام مهمتر و عزیز تر از آرسام نبود
از رو تاسف سری تکون داد و دستمو بوسید
لبخند ریزی زدمو ادامه ی راهو ساکت موندم
🪐️🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🪐
بارمان ــ آخه الاغ اونجا چه گوهی میخوری؟!
رادمان که آویزون درخت شده بود با خنده گفت:
رادمان ــ عه؟! داش این چه طرز حرف زدنه جلو بقیه! رفتم توپو بیارم دیگه
بارمان دستشو به نشونه خاک تو سرت بالا آورد و رفت تو عمارت
بلند گفتم:
+من و آرسامم بازی؟!
نگاه همه برگشت سمت ما و لبخند گشادی تحویلمون دادن
رادمان ــ عهههه شما!
آرسام ــ عهههه ما!
چی بازیه؟!
بلخره توپو انداخت پایین و خودشم پرید پایین
لباساشو تکوند و گفت:
رادمان ــ وسطیه!
زبون رو لبام کشیدم و دویدم طرفش
+بازی از اول شرو میشه!
من و آرسام یار کشی میکنیم
آرسام با چشای ریز شده نگام کرد و بلخره اومد طرفمون
کیارش ــ چرا بازیو میریزن به هم!
تا الان که من و هیلدا سرگروه بودیم!
هیلدا گوشه لبشو پایین داد و با لب و لوچه آویزونی حرف کیارشو تایید کرد
چشم غره ای بهشون رفتمو توپو از دست رادمان گرفتم
+خبببب باید دوتا گروه باشیم …
من هیلدا رو انتخاب میکنم
آرسام ــ من کیارشو انتخاب میکنم
+رادمانیییی بپر این اینجا
آرسام ــ مانی بدو بیا
+شایااااان بیا پیشم
ــ آرتا بیا
+شایلی عشقم!
ــ بگین بارمان بیاد
گوشیمو از تو جیبم در آوردمو زنگ زدم به بارمان
+بارمان بدو بیا پایین!
ــ چیشده بابا کپه مرگمو گذاشته بودما
+عه؟! از دستور مافقت اطاعت نمیکنی؟!
ــ اومدم اومدم…
تو گلو خندیدمو طرف آرسام که داشت خیلی مرموز نگام میکرد لبخند شیطونی زدم
بارمان با موهای به هم ریختش اومد پایین و رو به روم وایساد با لحن کلافه ای گفت:
ــ جونم چیشده
توپو انداختم طرفش
+بیا وسطی
ــ بابا مگه بچه این؟!
آرسام دستشو گرفت و کشیدش تو گروه خودش
آرسام ــ بارمان نمیخوای پشت من باشی ؟!
هوم؟!
ــ نه غلط بکنم!
خلاصه بعد تعارف تیکه پاره کردن منو آرسام گردو شکستم انجام دادیم و بلخره گردو به نفع ما شکست!
باید میرفتیم وسط تا اونا توپ رو پرتاب کنن طرف ما و یکیو بزنن
هیلدا ــ کیارش منو بزنی میزنمت!
کیا چشمکی زد و توپو پرت کرد طرف هیلدا تا اونو بزنه ولی موفق نشد و توپ رسید دست آرسام
بدون معطلی توپو پرت کرد طرف من
ولی گرفتمش و گل شد!
یه گل داریم دوسش داریم!
توپ بعدی دست آرتا بود و به سمت شایان پرتش کرد
🪐🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🪐
بازیو گروه ما برد و وخت شام بود
+پس سیاوش کجاس؟!
رادمان با نگاه غمگینی گفت:
ــ گفت حال و حوصله ندارم ، رفت بیرون …
نفسمو بیرون فرستادمو مشغول خوردن غذام شدم …
😂🪐🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🪐
“یک هفته بعد”
آرتا ــ خب دیگه ما بریم؟!
+لعنت بهت آرتاااا
اَهههه موفق باشی!
تو گلو خندید و اومد جلو بقلم کرد و بعد خدافظی از بقیه رفتن …
رفتم تو اتاق کار آرسام
+چیشده تو فکری؟!
برگشت سمتم و لبخند کجی تحویلم داد
ــ حالت خوبه؟!
درو بستم و رفتم کنارش
سیگارشو از دستش گرفتم و در حالی که بین دوتا انگشت اشاره و شصتم نگهش داشته بودم پوک عمیقی زدم
ــ مگه نمیگم سیگار نکش؟!
خواست سیگارو ازم بگیرا که عقب رفتم و نذاشتم
+بابا آرسام کشتی منو میدونی چن روزه نکشیدم؟!
کلافه هوفی کشید و گفت:
ــ من به خاطر خودت میگم خانومم مریض میشی!
از خانومم گفتنش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد
جوری که دلم میخواست اون لبای خوش فرمشو بکشم تو دهنم و حسابی مکش بزنم
سیگارو تو جا سیگاری خاموشش کردم رفتم نزدیک آرسامو لبامو گذاشتم رو لباش
حسابی با همدیگه عشق و حال کردیمو بلخره وخت رفتن به باشگاه شد
این روزا آرژان بیشتر به آرسام نزدیک بود و یه جورایی رفیق شده بودن
رابطش با منم همچین بد نبود …
“ساعت 10 شب”
لَم دادم تو بقل آرسامو گفتم:
+آیییی خیلی خستم!
ــ فدات بشم من! اشکال نداره میخوای بری بخوابی؟!
خواستم براش ناز کنم …
زبونی رو لبام کشیدمو گفتم:
+خودت ببرم!
تو گلو خندید و دستشو گذاشت زیر زانوم و اون یکی دستشو گذاشت زیر گردنم و بردم سمت تختم
ــ عاشقتم…
شبت بخیر
+منم عزیزم
شب بخیر
بوسی براش فرستادمو یه چشمک جذاب بهم زد و درو بست …
تو خواب بودم که صدای یکیو حس کردم
تا اومدم اسلحمو از رو میز بردارم یه پارچه جلو بینیم گرفتن و سیاهی مطلق!
چشمامو باز کردمو بعد چند دیقه تونستم اطرافمو ببینم
با کسی که رو به روم دیدم دهنم باز موند …
دلوین من مطمئنم که آرژان دزدیده اش ؟!…
مگه نه ^~^
شاهین 🚶🏻♀️😐
ینیییییی چییییییییی؟؟؟؟؟؟چرا اینجوری شد.ضدحااااااااااااالیااااا فلور