لگد محکمی به درب کوبیدم و فریاد زدم:
– به آقا بالا سرت بگو اگر نذاری بچهمو ببینم با مامور میام، اون وقت آبااجداد خاندان سلطانیو میارم جلو چشم
پرستار بچه که داشت از پشت آیفون منو میپایید ترسیده گفت؛
– آقا گفتن درب رو براتون باز نکنم، اگر کارشون داری برید انبار.
حرصی کیفم رو چنگ زدم.
لعنت بهت امیرحافظ …
نیکی نبودم اگر اون انبار کوفتی رو که معلوم نیست چی توش قایم میکنی رو روی سرت خراب نکنم.
پشت ابوقراضه آقا سید نشستم.
باز خوب بود می تونستم با این پی کار های دادگاهم رو بگیرم ولله پول رفت و امدم اندازه خرج کفن و دفن امیرحافظ در می اومد.
انبار و کارگاهشون توی پایین ترین نقطه شهر بود که کثافت کاری هاشون رو مخفی نگه دارن.
با ترس و لرز شیشه های ماشین رو بالا دادم و راهم رو پیش گرفتم تا بالاخره به مقصدم رسیدم.
جایی فراتر از تصور هر کس.
معلوم نبود چند تا جوون بد بخت زیر دست سلطانی ها نوچه بودند و هر روز چند تاشون قربانی این ها می شدن.
از ماشین پیاده شدم و کیفم رو محکم چسبیدم.
ته کوچه خرابه توی حلبی اباد جایی نبود که من بخوام رفت و آمد داشته باشم.
درب بزرگ فلزی رو کوبیدم و همزمان باز شد و ماشینش جلوم ایستاد.
نگهبان خواست جلو بیاد که با بوق ماشین سر جاش موند و درب ماشین باز شد.
با کفش های مردونه براقش پا زمین گذاشت و عینک دودیشو برداشت.
– به به نیکی خانم! صفا اوردی.
صدای رِکسی از توی ماشین که پارس می کرد منو ترسوند اما نه به اندازه حضور امیرحافظ.
– باید با هم حرف بزنیم.
به نگهبان ها اشاره کرد که درب رو ببندند و رو بهم گفت:
– بشین توی ماشین حرف می زنیم!
این پا و اون پا کردم و در نهایت گفتم:
– من تو ماشین تو نمی شینم!
اخم کرد و به داخل ماشینش نگاه انداخت و با رکسی به زبان دستوری حرف زد.
– برو عقب پسرم!
سگش براش به اندازه پسرش ارزش داشت و قبلا هم همینجوری صداش می زد.
– خب بیا، وقت ندارم.
سمت ماشینش رفتم و با این که می دونستم هنوز سگه توی ماشینه اما جرعت به خرج دادم و صندلی جلو نشستم.
– اومدی بین یه مشت نَر که چی بشه؟ قرار می ذاشتی توی آفیس همو ببینیم.
نفسمو کلافه بیرون دادم.
– واجب بود! بعدش هم تو دیگه مالکیتی روی من نداری که امر و نهی کنی کجا برم.
نگاهش به ساعتش انداخت و با انگشت اشاره کرد.
– برو سر اصل مطلب، اومدی باز جیغ و داد کنی؟
کیفمو بغل گرفتم.
– چرا نذاشتی بچهمو ببینم؟
سوالی نگاهم کرد.
– من کی نذاشتم تو بچه رو ببینی؟
پام هیستیریک وار از فشار عصبی شروع به لرزیدن کرد.
– اون پرستاره کوتوله بهم گفت حق ندارم آوا رو ببینم چون تو بهش دستور دادی.
پوزخندی زد و عینک دودیشو به چشمش زد.
– اره خب من بهش گفتم! اما شرطمون یادت نرفته که …؛ تو در صورتی حق داری آوا رو ببینی که زن من باشی ولا غیر
اخمی کرد و مشتی به داشبورد ماشینش زدم که صدای واق واق سگش بلند شد.
– هییش اروم باش پسرم! این دختره وحشیه.
انقدر ریلکس حرف میزد که دلم میخواست همونجا سرمو به پنجره بکوبم.
– حافظ گوش کن! خودت می دونی ما دیگه زن و شوهر نیستیم؛ سرپرستی آوا تا هفت سالگی با منه تو حتی حق نداری نزدیکش بشی.
با چشم های آبیش نگاهم کرد.
– این حرف ها جلوی من نزن نیکی! هزار بار تکرار کردی؛ تمومش کن دیگه …آوا مساویه با برگشتن سر خونه زندگیت.
صدام توی نطفه خفه شد.
شبیه افسرده ها شده بودم.
– کدوم خونه زندگی؟ یه آپارتمان بزرگ که فقط خودم توش زندگی می کردم با وسایلش؛ شوهرمم هفته ای یه بار سر و کلهش پیدا می شد و محض خالی کردن کمرش دو ساعت پیشم می خوابید.
همین بود! زندگی یک سالمون همین بود و چیز های وحشت ناکی که هر بار با چشم های خودم دیدم و سکوت کردم.
– خیلی ها واسه همیچین زندگی له له میزنن.
انگشتم رو به طرفش گرفتم.
– اونی که واسش له له می زنه من نیستم! فقط بچهمو می خوام چرا نمیخوای بفهمی؟
ژست دختر کشی گرفت و سر پسرشو نوازش کرد.
– منم زن و زندگیمو می خوام نیکی! حالیته؟
اشکم دیگه می خواست در بیاد.
صورتم قرمز شده بود و بغض به گلوم نشسته بود.
– چرا نمی ری با همون دختره خالهت که مامانت هزار بار پزشو بهم داد ازدواج کنی؟ بچه منو هم بدی خودم بزرگش کنم.
عصبی اخمش کرد و مچ دستمو فشار داد.
– یک بار دیگه همچین زری بزنی من می دونم با تو.
از فشار دستم اشکم سرازیر شدو در واقع این فقط یه بهونه بود.
– بی انصاف من دو هفتهس دخترمو ندیدم! بزار حداقل شیرش برم؛ دلم داره پر پر میشه.
دستمال کاغذی از توی داشبورد بهم داد.
– خب دیگه! می دونی من از آبغوره بدم میاد هی فرت و فرت اشک نریز.
می دونست من همیشه از اشک برای رسیدن به اهدافم استفاده می کنم.
از پنجره به بیرون نگاه کرد.
– با این ابو قراضیه این ور و اون ور میری؟ خوشت پیاد ابرو سلطانی رو زیر سوال ببری؟
اخمی کرد.
– من دیگه عروس سلطانی ها نیستم!
کلافه شده بودم.
نمی خواستم حتی یک دقیقه دیگه بی فایده اینجا بشینم.
لعنت به قاضی پرنده حروم خور که به خاطر چند میلیون منو از دخترم جدا کرد.
حافظ دست به فرمون گرفت و رو بهم کرد.
– پاشو برو دیگه! اینجا بشینی هیچی گیرت نمیاد.
لجوجانه پامو کف ماشینش کوبیدم که سگش بهم غرید و ناخودآگاه از ترس به صندلیم تکیه دادم.
– نمی خوام برم! من آوا رو باید ببینم.
به عادت مسخره همیشگیش انگشت هاش روی فرمون ضرب گرفت و یهویی گفت:
– چند دقیقه میخوای ببینیش؟
سرمو پایین انداختم.
– یک ساعت حداقل.
قفل رو باز کرد.
– پاشو برو پایین! ماشینتو بردار دنبالم بیا.
از این که یهویی نظرش عوض شده بود شوکه شدم و قبل این که پشیمون بشه از ماشین پیاده شدم.
دنبالش راه افتادم و از اون منطقه حلبی آباد دور شدیم و درست جلوی آپارتمان بزرگش ایستادیم.
همون خونه ای که من یک سال و نیم از عمرم توش هدر داده بودم.
ریموتش رو فشار داد و ماشین خودشو داخل برد و منم همونجا پارک کردم.
همراهش وارد حیاط شدم.
چقدر بعد من این باغچه ها بی گل و گلدون شده بودند.
آب دهنم رو قورت دادم که پشت سرم ظاهر شد.
– پشیمونی؟ هنوزم راه برای برگشت هست.
زیر لب “نه” محکمی گفتم که وارد لابی شد.
از تنها کاری که قرار نبود هیچ وقت پشیمون بشم، همین بود؛ هنوز سن و سالی نداشتم که تمام عمرم صرف زندگی بدون احساس با امیر حافظ بشه.
درب آسانسور رو باز کرد و وارد شد.
از شوق دیدن آوا کم مونده بود قلبم از تپش بایسته.
اپارتمانش پنج طبقه بود که همشون هم به جز سرایداری پایین خالی و بی سکنه بود.
همه طبقات هم تازه ساخت و مبله فقط جهت پز دادن اموالشون به دیگر اقوام سلطانی بود.
این همون رمانی نیست که تو تلگرامه؟
میشه ایدیشو بدی
عالی👌
سلام !پارت گذاری روزانه هستش
عالی ❤️