بدون دیدگاه

رمان جُنحه پارت 2

4
(4)

آسانسور توی طبقه ی سوم ایستاد… ابتدا کیان اتاقک فلزی را ترک کرد…

دکوراسیون این طبقه کاملا عوض شده بود و ترکیب رنگ های خاکستری و مشکی فضا را سرد و بی روح نشان میداد…

به عقب چرخید… شایان به دیواره ی فلزی اسانسور تکیه داده بود…

_ چرا نمیای؟!

سر بلند کرد… قطره ی عرق سردی از روی شقیقه اش سر خورد… پاکت عکس ها توی دستش عرق کرده بود…

خشدار زمزمه کرد: دلم نمیخواد اینجا باشم… ولی مجبورم…

کیان با دلسوزی نگاهش میکرد… نسبت به شایان خوددار تر بود و غم درونی اش را کمتر نشان میداد…

شایان بیرون امد و و در اسانسور بسته شد…

رو به روی میز منشی ایستاد… حواسش نبود و تند تند چیزی را تایپ میکرد…

به ارامی صدا زد: خانم فکور؟!

فکور متعجب سر بلند کرد… نگاهش را روی تک تک اجزای صورت کیان چرخاند.. اخم کرد و با دقت بیشتری نگاهش کرد…

تکان خوردنش را دید… عینکش را روی بینی جابجا کرد و با شگفتی لب زد: کیان…

از پشت میزش بیرون امد و باز تکرار کرد: کیـــان…

صدایش میلرزید وقتی زمزمه کرد: کیان… خودتی؟! باورم نمیشه…

لبخند زد و تازه آن موقع متوجه شایان شد… کم مانده بود اشکش سرازیر شود: شایان جان…

شایان بالاخره از پوسته ی عنقش بیرون و امد و لبخندی هر چند کمرنگ به لب اورد…

فکور دست و پایش را گم کرده بود… از این شاخه به ان شاخه میپرید… مدام حال سودی را میپرسید و پشت سر هم تکرار میکرد: ترلان حتما خانومی شده برای خودش…

کیان میان حرفش پرید: همه خوبن… سلام میرسونن… عمو خسرو هستن؟! باید حتما ببینمشون…

فکور کف دست هایش را به هم مالید: بودن که هستن… منتها امروز یخرده عصبی هستن گفتن کسی رو راه ندم… اما بفهمه شما اومدین حتما خوشحال میشن…

و تلفن را برداشت و مشغول شماره گیری شد…

شایان معذب به در و دیوار نگاه میکرد… فکور حضورشان را اطلاع داد و به ثانیه نکشیده در اتاق مدیر عامل با ضرب باز شد…

_ ببین کی اینجاست…؟! باورم نمیشه…

و جلو امد و ابتدا کیان و سپس شایان را در اغوش کشید و سه نفری به اتاق رفتند…

رو به منشی گفت: بگین اقای کاظمی همه ی وسایل پذیرایی رو فراهم کنن… نهار هم سفارش بدید…

و به زمزمه ی نیازی نیست کیان توجهی نکرد و در را پشت سرشان بست…

حینی که پشت میز نعلی شکل ریاستش جا میگرفت، با دست به راحتی های یغور و چرمی اشاره کرد: بشینین… چه عجب از این طرفا؟!

کیان زبان روی لب پایینش کشید: من واقعا شرمنده م که اینطوری بی خبر مزاحمتون شدم… ولی یه اتفاقی افتاده که…

به عقب چرخید… شایان معذب و کمی اخمو روی مبل تک نفره نشسته بود… پاکت کاهی رنگ را از دستش گرفت و به طرف میز خسرو رفت…

خسرو به جلو خم شده بود و کنجکاو نگاهش میکرد: چی شده؟!

دسته ی عکس ها را روی میزش گذاشت…

خسرو آشکارا و به طور واضحی جا خورد…

_ راستش این عکسا رو برامون فرستادن… اول من نفهمیدم که چی به چیه… ولی…

مکث کرد و ملتمسانه ادامه داد: عمو شما از هر کسی به بابام نزدیک تر بودی… معاونش بودی… شریکش بودی… امینش بودی… این عکسا رو ببین… یکی بوده که از لحظه به لحظه ی اون تصادف عکس گرفته… اینا یعنی چی؟! یعنی بابام…

دستی به صورتش کشید و جمله اش را نیمه تمام گذاشت…

خسرو هنوز شوکه به عکس ها نگاه میکرد: این… این عکس ها رو کی برات فرستاده؟!

توی دلش پوزخند زد: دخترت جناب اقای خسرو آریان… دخترت…. تارا…

و به زبان اورد: نمیدونم… واقعا نمیدونم… حتی نمیتونم حدس بزنم…

انگشت اشاره اش را افقی پشت لبش کشید و عرقش را پاک کرد: یعنی تو میگی… بابات… نه کیان… امکان نداره…

_ یعنی هیچکس نبوده که باهاش دشمنی داشته باشه؟! شما باید بدونی…

_ یعنی چی دشمنی؟! تو فکر میکنی اون تصادف عمدی بوده و بابات به قتل رسیده؟! بابای تو دشمن نداشت… رقیب کاری داشت… اما دشمن نه… شاید کسی خواسته باهات شوخی کنه…

_ هه… چه شوخی ای؟! این عکسا داد میزنه تصادف ساختگی بوده… عمدی بوده…

با صدای شایان سر برگرداند… دست به جیب و با فکی که سخت شده بود، نزدیک میز می آمد…

کیان با چشم و ابرو اشاره کرد آرام باشد…

روی میز خم شد و چشم در چشم خسرو نجوا کرد: من تا ته این ماجرا رو در میارم… باید بفهمم چی به چیه… و میفهمم… چهار سال پیش چی شد که زندگیمون از این رو به اون رو شد…

و با مکثی ارادی، اضافه کرد: عمو…

کمر راست کرد و لبخند زد…

خسرو روی صندلی ریاستش وا رفت… دعا میکرد صدای کوبش دیوانه وار قلبش به گوش شایان نرسد…

***

در اتاقش با ضرب باز شد… اخم هایش را در هم کشید و به عقب چرخید… قبل از هر عکس العملی دسته ای کاغذ توی صورتش کوبیده شد…

حیرتزده به خسرو نگاه کرد: مرتیکه چیکار میکنی؟!

و کف دستش را روی گونه اش کشید… تیزی کاغذ روی گونه اش خط انداخته بود… تا به خودش بجنبد یقه ی پیراهن گرانقیمتش توی مشت خسرو اسیر بود: گفتم بهم وقت بده…. گفتم یه هفته صبر کن من اون پولی رو که میخوای بهت میدم… مرتیکه اون عکسا رو رفتی به کیان نشون دادی که چی بشه؟! فکر کردی پای خودت گیر نیست؟!

با کف دست روی ساعدش کوبید و دست هایش را از یقه اش پایین انداخت: چی میگی تو؟! حالت خوبه؟! کیان کیه؟!

عربده کشید: کیـــــان… نمی شناسیش؟! همونی که عکس ها رو فرستادی در خونه شون… کیانِ احتشام… پسر جاویـــد…

دهانش نیمه باز مانده بود… با تته پته زمزمه کرد: پ… پسر جاوید؟!

خسرو انگشت اشاره اش را تهدیدگرانه پیش رویش تکان داد: به خدا اردلان… دفعه ی دیگه دور از چشم من کاری انجام بدی، بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن…

اردلان کف دستش را بالا آورد: صبر کن ببینم… من نفهمیدم… یعنی کیان الان اینجا بود؟! این عکس ها رو کیان آورد…؟!

_ هه… یعنی میخوای بگی تو خبر نداری… منو خر فرض نکن اردلان…

اردلان باز به عکس ها نگاه کرد و دستش را روی دهانش گذاشت: من روحمم خبر نداره به جان محمدم… فقط یه سری از اینا رو به تو دادم…

خسرو پوزخند زد و اردلان با خشم غرید: میگم کار من نیست… برای چی بخوام خودمو توی هچل بندازم؟!

_ مگه به من نشون ندادیشون که مثلا بترسونیم…؟! حالا به عنوان یه ناشناس برای خانواده ی جاوید هم فرستادی….

اردلان پشت میزش برگشت و دستش را با کلافگی تکان داد: میتونی هر جوری میخوای فکر کنی… من انقدر درگیرم که فرصت ندارم تو رو قانع کنم… و الان نگران اینم که کدوم نفر سومی از این ماجرا خبر داره… میفهمی یعنی چی؟!

خسرو روی اولین مبل سر راهش ولو شد و با کف دست صورتش را فشرد: خدایا این چه بلایی بود دیگه؟! مگه میشه همون عکس هایی که تو به من دادی رو کس دیگه ای داشته باشه؟!

و ناگهانی فوران کرد: اصلا برای چی تو باید اون عکسا رو داشته باشی؟! ها…؟!

اردلان از ترس زرد کرده بود… واقعا نمیدانست چطور عکس هایی که به خسرو نشان داده بود تا فقط اورا سر جا بنشاند و انقدر برایش رییس بازی در نیاورد به دست کس دیگری افتاده بود…؟!

خسرو به مکالمه ی چند دقیقه پیشش با دو برادر فکر میکرد… برای چند ثانیه واقعا از شایان و نگاهش ترسیده بود…

کیان از تارا پرسیده بود… خسرو به به حلقه ی ازدواج کیان خیره شده بودو نیشخند زده بود که تارا هنوز از کانادا برنگشته…

کیان یک دستی زده بود و نفس خسرو بریده بود: اِ؟! چند روز پیش باهام تماس گرفت و گفت که برگشته…

واقعا آن لحظه نمیدانست باید چه غلطی بکند… در نهایت با تته پته گفته بود که تارا خودش خواسته کسی از برگشتنش با خبر نشود…

با آهان کشداری که کیان گفته بود دلش میخواست دو دستی توی سرش بکوبد…

_ حالا باید چیکار کنیم خسرو؟!

سر بلند کرد… اردلان رنگ پریده نگاهش میکرد…

_ نمی دونم… واقعا نمیدونم…

_ پول رو جور کردی؟!

خون خسرو به جوش امده بود: مرتیکه تو معاون منی… از وضعیتمون خبر نداری؟! شرکت و کارخونه روی هواست…

_ تو چی؟! از وضعیت من خبر داری؟! زن و بچه م اون سر دنیان… پول لازم دارن…

و با پوزخند اضافه کرد: جاوید که بود خیلی خوب بود… مدیریت بلد بود… همه چی نظم داشت… منم سِمَـتم پایین تر بود… ولی وضعیتم از الان خیلی خیلی بهتر بود… حداقل زن و بچه م اون ور آب توی مضیقه و تنگنا نبودن…

_ آره خب… نباید طمع میکردی…

پوفی کرد… خسرو از جا بلند شد و با شانه هایی فرو افتاده به طرف در اتاق رفت…

توی لحظه ی آخر با تهدید گفت: فقط دعا کن اتفاق بدی نیفته و بتونم اونی که عکس ها رو فرستاده رو پیدا کنم و دهنشو ببندم… وگرنه تو رو هم با خودم پایین می کشم…

…..

سارا توی گوش ترلان پچ پچ کرد: این داداشات چشونه؟!

نگاهش را از صفحات کتابش گرفت و سر بلند کرد: هوم…؟؟

سارا مجددا تکرار کرد: میگم این داداشات چشونه؟!

شانه بالا انداخت: چه میدونم… یا با هم دعوایی هستن و ما باید غصه بخوریم، یه بار هم که با هم خوبن اینطوری عُنُقن بازم گند میزنن به حالمون…

لب ورچید: هوم… مثلا امروز بعد از ظهر قرار بود با کیان بریم محل کارمو مورد بررسی قرار بده… ببین اصلا به روی خودش نمیاره…

_ خخخ… مورد بررسی قرار بده؟!

_ اره به خدا خودش اینطوری گفت…

و انگشت اشاره اش را بالا گرفت و به تقلید از کیان صدایش را کلفت کرد: خودم باید بیام محیطشو مورد بررسی قرار بدم… اگه از نظر خودم تایید شده بود حق داری مشغول به کار بشی…

ترلان اهسته خندید…

صدای چرخیدن کلید توی قفل امد… سارا سر برگرداند و بلند گفت: سلام مامان جون…

کیان بالاخره نگاه پر اخمش را از صفحه ی تلویزیون گرفت… با دیدن سودی که کیسه های خرید در دست داشت و هن و هن کنان داخل می آمد، از جا پرید و مشغول غر زدن شد…

_ ای بابا مادر من باز تنهایی بلند شدی رفتی خرید؟!

و خم شد نایلکس موز و خیار را از دستش گرفت: یه زنگ میزدی به من هر چی لازم داشتی خودم برات میگرفتم خبر مرگم…

سودی روسری اش را که روی گردنش افتاده بود باز کرد و به دست گرفت: مامان جان بذار برسم بعد شروع کن به غر زدن… من هر چی بهت زنگ زدم در دسترس نبودی… کسی هم خونه نبود بهش بگم… خودم تا سر کوچه رفتم و برگشتم… طوری نشده که…

_ تا سر کوچه رفتی و بر گشتی یک ساعت طول کشید؟!

و رو به ساراناز توپید: تو اینجا چیکاره ای پس؟!

سارا اخم کرد و سودی با تشر گفت: اِوا… به این بچه چیکار داری؟! مگه تعهد داده که صبح تا شب در خدمت من باشه؟! همینم که همیشه کمکم میکنه از خانومی خودشه…

و نایلون مرغ و گوشت چرخ کرده را روی کانتر گذاشت… کیان همچنان زیر لب غر میزد…

سودی از دو نیم پله ای که اشپزخانه را از نشیمن جدا میکرد بالا رفت… با حس جسم لیزی زیر پایش، خم شد و کاغذ گلاسه ی سفید رنگ را از روی زمین کنار کانتر برداشت…

کیان به سرعت متوجه شد…

قبل از اینکه به خودش بجنبد و عکس را از دست مادرش بگیرد، سودی صفحه را برگدانده بود و بهت زده به کامیونی نگاه میکرد که از پشت به سوناتای سفید کوبیده بود…

***

سودی مثل ابر بهار اشک میریخت…

کف دستش را به سینه ی چپش چسبانده بود و هق میزد…

_ اخه… اخه مگه میشه؟! خسرو و بابات مثل برادر بودن… یه روح توی دو تا بدن… قبل از اینکه من و وبابات ازدواج کنیم با هم دوست بودن… چطوری امکان داره…؟!

سارا شانه هایش را ماساژ میداد: مامان جونم بسه… نکن با خودت اینطوری…

کیان با دو انگشت پلک هایش را فشرد و بابت بی دقتی اش توی جمع کردن عکس ها به خودش لعنت فرستاد…

سودی پیش رویش هق میزد… ترلان توی سه کنج مبل مچاله شده بود و زانوانش را در آغوش گرفته بود… شایان هم چند دقیقه پیش به اتاقش رفته بود و در را پشت سرش کوبیده بود…

_ مامان ما که هنوز مطمئن نیستیم… ما… یعنی من و شایان… فقط حدس زدیم که عمو خسرو… یعنی… ببین مامان فعلا بهش فکر نکن… چیزی معلوم نیست هنوز…

_ حالا کار خسرو نباشه… کار یکی دیگه س… اون عکس هایی که تو میگی یعنی بابات… وای کیان من حتی نمیتونم به زبون بیارم…

و باز شانه هایش لرزید: اصلا اون عکس ها رو کی فرستاده؟! اسمی، آدرسی… شماره تلفنی… هیچی نداشت؟!

نگاه کیان ساراناز را نشانه گرفت که با بغض به سودی زل زده بود و شانه هایش را می مالید… آب دهانش را از گلوی خشکش پایین فرستاد و سر تکان داد: نـ… نه… اسم و ادرس نداشت پاکت عکسا…

سودی لب گزید… چشمهایش از گریه ی زیاد میسوخت و دستش هنوز روی سینه ی چپش بود… صورتش هم سرخ بود…

آهسته به حرف آمد: مامان… تو رو خدا بهش فکر نکن… من ته و توش رو درمیارم… اصلا شاید یکی خواسته باهامون شوخی کنه… هوم؟! به خدا تحمل ندارم برای شما هم اتفاقی بیفته…

سودی با کف دست صورتش را فشرد… سینه ی چپش تیر می کشید… با این حال چیزی نگفت و به آرامی از جا بلند شد… دست ساراناز از روی شانه اش سُر خورد…

_ مامان قرصات…

سودی دستش را پرت توی هوا تکان داد: میخورم…

توی حال خودش نبود… کیان پشت سرش رفت: قرص هاتو بخور و یه کم بخواب… خب؟!

بی توجه وارد اتاقش شد…

کیان کشوی پاتختی را بیرون کشید و از نایلون داروهای سودی دو قرص ریز و سفید رنگ بیرون کشید… کف دستش را به طرف سودی گرفت: اینو بگیر مامان… من برات اب میارم…

بی حس قرص ها را از کف دست کیان برداشت…

به سرعت اتاق را ترک کرد و خیلی سریع با لیوان آبی برگشت…

_ مامان… میخوای فشارتو بگیرم؟!

سر تکان داد که نه… و با سستی روی تخت دراز کشید…

کیان رویش را کشید و خم شد تا پیشانی اش را ببوسد… قطره اشکش را دید که از گوشه ی چشمش بیرون جهید و توی موهایش فرو رفت…

اهی کشید… لب هایش را به پیشانی سودی چسباند و اتاق را ترک کرد…

ساراناز پشت در اتاق کشیک میکشید…

در را پشت سرش بست و کف دستش را به گودی کمر سارا چسباند: بیا بریم…

وارد اشپزخانه شدند… ساراناز مسکوت نگاهش میکرد…

با دو انگشت دور لبش کشید: سارا… من نمیخواستم باهات اونطوری حرف بزنم… یعنی…

انگشت روی لبش گذاشت: هیس… اشکال نداره… من… نمیتونم بگم درکت میکنم چون توی این موقعیت قرار نگرفتم… ولی… مهم نیست کیان… بی خیالش… من ناراحت شدم…

سر تکان داد و آب دهانش را پایین فرستاد… سارا حرکت سیب گلویش را دید…

بی طاقت جلو رفت و دست دور گردنش انداخت: عزیزم… عزیز دلم…

دست هایش را پشت کمر سارا به هم رساند… در ان لحظه واقعا احتیاج داشت سرش را روی شانه ی ساراناز بفشارد و های های گریه کند…

سکوت و غمی که خانه را فرا گرفته بود، خاطرات تلخ چهار سال پیش و روزهای بعد از مرگ پدرش و سر و کله زدن با طلبکار ها و تلاشش برای روی پا ماندن شرکت و کارخانه را یادآوری میکرد…

دقیقه ای بعد، سارا فاصله گرفت… دستی به گونه ی زبرش کشید و با شست پوستش را نوازش کرد: شام چی میخوری درست کنم؟! ظهر هم نهار درست و حسابی نخوردی…

بین لب هایش فاصله افتاد و از ته حلق زمزمه کرد: میل ندارم…

آهسته زمزمه کرد: کیان… ببین شایان و ترلان چشمشون به توئه… اگه تو بخوای اینطوری رفتار کنی که دیگه هیچی…

و دستی به شانه اش زد: تو تکیه گاه منم هستی… دلم نمیخواد اینطوری ببینمت…

و چرخید و به طرف یخچال رفت…

کیان از پشت سر نگاهش میکرد… مرغ و گوشت هایی را که توی یخچال چپانده بود بیرون آورد…

قسمتی از گوشت را کنار گذاشت و بقیه را بسته بندی کرد و توی فریزر جا داد… زیر لب کارهایی را که باید انجام میداد زمزمه میکرد…

خیلی زود کتلتی مهیا کرد و با گوجه و خیار شور روی میز گذاشت…

کیان همچنان به کابینت تکیه داده بود و خیره نگاهش میکرد…

_ واینسا کیان… بیا بشین سر میز… من میرم ترلان و مامانو صدا بزنم…

حرکتی به بدنش داد و تکیه اش را از کابینت گرفت: نمیخواد بیدارش کنی… بخوابه براش بهتره…

_ باشه…

از آشپزخانه بیرون رفت… ترلان هنوز بق کرده روی مبل نشسته بود… دست روی شانه اش گذاشت و گفت: ترلان بیا شام…

با چشمهای پر آب نگاهش کرد: میل ندارم…

دستش را گرفت و وادارش کرد از روی مبل بلند شود: میل ندارم نداریم… من اینهمه زحمت کشیدم… الان میگی میل ندارم بعد آخرش سهم همه رو میخوری… برو ببینم… برو…

و دست پشت کمر ترلان گذاشت و به جلو هولش داد…

ترلان با رخوت به طرف اشپزخانه رفت…

ساراناز دور خودش چرخید… تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز عسلی گذاشت…

نگاهی به اطرافش انداخت… شایان هم نهار نخورده بود… مثل کیان…

تا به خودش بیاید پشت در اتاق شایان ایستاده بود…

انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد و دستش را برای در زدن بالا آورد… مردد بود…

در نهایت دلش را به دریا زد و با تقه ی کوچکی در را گشود… بوی سیگار توی صورتش خورد و اخم کرد..

دستش را جلوی صورتش تکان داد و چشمش به بالاتنه ی برهنه ی شایان افتاد… هینی کشید و رو برگرداند…

شایان سرش را از روی بالش بلند کرد… با دیدن ساراناز که پشت بهش ایستاده بود، پتو را تا زیر گردنش بالا کشید و گرفته پرسید: چی شده؟!

سارا با احتیاط به عقب چرخید… صورتش سرخ شده و گونه هایش گل انداخته بود: هیـ… هیچی… اومدم بگم شام… شام حاظـ… هیع…

چهار انگشتش را جلوی دهانش گرفت: اِوا…

و بلافاصله شانه هایش تکانی خورد: هیع…

شایان از سکسکه ی سارا خنده اش گرفته بود… بی حوصله سر تکان داد: باشه میام… دیگه؟!

سارا تند تند سری جنباند: همین… و تقریبا از اتاق فرار کرد…

شایان پتو را از روی بدنش کنار زد و سیگارش را توی جاسیگاری روی پاتختی فشرد…

_ خرفت بی مصرف… کیان چطوری تحملت میکنه…؟؟!!

تی شرت مشکی رنگی به تن کشید و اتاق را ترک کرد…

بین راه سری هم به مادرش زد…

خوابیده بود و توی خواب هم اخم داشت…

نرسیده به آشپزخانه بوی غذا شامه اش را نوازش داد… از گرسنگی رو به موت بود…

پشت میز بین کیان و ترلان نشست و با نگاهی به میز دم ابرویش را خاراند… سارا آنقدر ها هم بی مصرف نبود…

ساراناز پارچ اب را روی میز گذاشت و صندلی مجاور کیان را اشغال کرد… حدالامکان به شایان نگاه نمی کرد…

کیان برایش کتلت گذاشت… کف دستش را روی ساعد کیان گذاشت و زمزمه کرد: کافیه عزیزم…

و بی حواس برای برداشتن نان دست دراز کرد… نوک انگشت هایش به دست شایان برخورد کرد و مثل برق گرفته ها تکانی خورد…

شایان دستش را پس کشید و ابرو بالا انداخت: بفرمایید…

نفسش را با کلافگی بیرون داد… چه مرگش شده بود؟! اولین باری نبود که شایان دستش را لمس میکرد…

کیان خودش دست به کار شد و سبد نان را پیش روی سارا گرفت…

تکه نانی برداشت و تشکر کرد…

ترلان به بشقابش خیره شده بود…

شایان با ارنج به بازویش زد: چرا نمیخوری؟!

لب هایش لرزید: نمی تونم…

کیان کلافه چنگالش را توی بشقاب رها کرد: ترلان واقعا ظرفیت اینو ندارم که نگران غذا نخوردن تو هم باشم… غذاتو بخور و برو بخواب… فردا باید بری مدرسه…

لب هایش را روی هم فشرد: نـ … می… تو… نـــــم…

سرش را رو به سقف گرفت: اوووف…

ترلان با بغض از جا بلند شد: من سیر شدم… مرسی سارا…

با دو آشپزخانه را ترک کرد…

کیان حرص زده نیم خیز شد و شایان دست روی شانه اش گذاشت: بشین من میرم…

نگاهش کرد: آره تو برو که باز دعواتون بشه..

_ دعوامون نمیشه… بشین…

خودش را روی صندلی پرت کرد و شایان از آشپزخانه بیرون رفت…

سرش را میان دست هایش گرفت…

سارا بازویش را نوازش کرد: کیان بچه س… توی سن حساسیه… فهمیدن یه همچین موضوعی براش مثل یه شوک میمونه… پر به پرش نده…

_ دلم نمیخوست کسی چیزی بفهمه… مامان امروز یه سره دستش روی قلبش بود… ترلان هم حساسه… به بابا هم خیلی وابسته بود… براش میترسم… امسال کنکور داره و از اون طرف هم کلی فشار روشه… به خدا اگه کار اون خسروی بی شرف باشه پدری ازش در میارم که توی تاریخ ثبت بشه…

کف دستش را میان دو کتفش کشید: باشه عزیزم… خیله خب… غذاتو بخور…

صدای جیغ ترلان آمد: برو از اتاق من بیرون…

کیان پیشانی اش را فشرد: ای خدااا…

_ بشین کیان… خودشون با هم کنار میان…

پوفی کرد و منتظر ماند تا دوباره جیغ ترلان بلند شود…

چند ثانیه که گذشت و صدایی نیامد نفس راحتی کشید و لقمه ای را که سارا برایش درست کرده بود از دستش گرفت…

شایان با کف دست دهان ترلان را می فشرد…

ترلان دست و پا میزد و تقلا میکرد از حصار دست هایش بیرون بیاید…

زیر گوشش زمزمه کرد: ببین مامان خوابه… اگه جیغ نمیزنی تا دستمو بردارم…

صدای نامفهومی از ته حلقش بیرون پرید و شایان با احتیاط دستش را برداشت…

با پشت دست روی لب هایش کشید: کثافت.. اَه…

به میز تحریر تکیه داد: چت شده ترلان… هوم؟!

کش موهایش را باز کرد و گوشه ای انداخت: به تو مربوط نیست…

_ فکر میکنی اینطوری که تو خودتو اذیت کنی یا بغض کنی و گریه کنی چیزی درست میشه؟!

زیر پتو خزید و غرید: به تو مربوط نیست… نه که تو خیلی به فکر منی… الان مثلا میخوای بگی نگرانم شدی؟! تو نگرانی میفهمی چیه؟! اصن دل داری تو سینه ت؟! من که شک دارم داشته باشی… حاضرم شرط ببندم حتی نمیدونی من کلاس چندمم… تو چند ساله که نیومدی مثل بقیه ی برادرا با من حرف بزنی بپرسی مشکل دارم، ندارم… روزام چطوری میگذره… ها؟!

و با جیغ خفه ای بالشش را وسط اتاق پرت کرد: اصلا به تو هیــــچ ربطی نداره که من بغض میکنم یا گریه میکنم یا میخوام خودمو درگیر موضوعی بکنم یا نه… فهمیدی… حالا هم برو بیرون میخوام بخوابم…

شایان کپ کرده بود… واقعا هیچ جوابی برای فوران احساسات ترلان نداشت… چندین بار پلک زد و زمزمه کزد: ترلان…

_ ترلان و کوفت… برو بیرون از اتاقم…

قدمی به جلو برداشت و باز تکرار کرد: ترلان…

بغضش با صدا ترکید و پتو را روی سرش کشید…

شایان مستاصل مانده بود… باید به خواهر کوچولوی احساساتی اش حق میداد…؟!

جلو رفت و لبه ی پتو را گرفت… ترلان پتو را کشید و زیر سرش چفت کرد…

_ جغله بیا بیرون حرف هاتو زدی نمیخوای جواب بگیری؟!

_ برو دست از سرم بردار…

دستش را زیر شانه اش سر داد و همراه با پتو بلندش کرد…

ترلان سرش را از لای پتو بیرون اورد و با کف دست موهای چسبیده به گونه و گردنش را کنار زد: چی میگی تو؟!

یک تای ابرویش را بالا انداخت: خوبی؟ همه چی مرتبه؟! مشکلی داری؟ نداری؟!

با مشت به شانه اش کوبید: خودتو مسخره کن عوضی…

لبخند کمرنگی زد و دست دور شانه اش انداخت… ترلان تقلا میکرد… سرش را به سینه اش چسباند و زمزمه کرد: هیش… هیـــــــش…

ثانیه ای بعد میان سینه اش ارام گرفت… پتویی را که دور تنش پیچیده بود آزاد کرد و پرسید: حرف بزنیم؟!

با بغض به تیشرتش چنگ زد: نه…

چانه اش را روی سرش گذاشت… ترلان با صدایی گرفته به حرف آمد…

_ تو اصن به من توجه نمیکنی… دوستای من با داداششون کلی حال میکنن… همه ش میرن این طرف و اونطرف… پارک شهر بازی… گشت و گذار… تو جواب سلام منو به زور میدی… برای چی اینطوری شدی؟! تو که با من خوب بودی… اولین کسی که وقتی از مدرسه برمیگشتی و سراغشو میگرفتی من بودم… ولی الان…

_ بسه…

_ نمیخوام بس کنم… فقط بهم بگو چرا…

لب زد: نمیدونم… خودم هم نمیدونم…

ترلان دماغش را پر سر و صدا بالا کشید…

در به اهستگی روی پاشنه چرخید و کیان نیم تنه اش را داخل اورد: همه چی امن و امـ…

بهت زده و با دهانی نیمه باز به صحنه ی پیش رویش نگاه میکرد…

کامل وارد اتاق شد: چه خبره اینجا…؟!

دور خودش چرخید و گفت: بذار بزنم به تخته چشم نخورین…

و با پشت انگشت چند ضربه به در اتاق زد…

ترلان میان گریه خندید… تکانی به بدنش داد و از میان دست های شایان بیرون آمد…

شایان جایش را به کیان دادو خودش روی صندلی گردان پشت میز کامپیوتر نشست…

کیان موهای ترلان را نوارش کرد: فکرتو درگیر نکن… امسال سال سرنوشتته… باید همه ی حواستو بدی به درست… خب؟!

_ نمیشه… بابا رو…

_ میشه… اگه خودت بخوای میشه… ما خودمون به اندازه ی کافی مشکل داریم… تو هم یه مشکل جدید اضافه نکن…

سرش را پایین انداخت: سعی میکنم…

_ خوبه… سعی کن…

و دستش را پشت گردن ترلان گذاشت و روی موهایش را بوسید: صبح بیدارم کن برسونمت…

سر به زیر زمزمه کرد: خب…

کیان از جا بلند شد و به طرف در رفت… نرسیده به در متوقف شد و روبه شایان گفت: سارا شب میمونه…

شایان به زمین اشاره کرد: من همینجا میخوابم… فقط بالشمو بده…

ابرو بالا انداخت و سر تکان داد…

همیشه سر اینکه مجبور است به خاطر سارا تختش را رها کند و اواره ی کاناپه ی نشیمن بشود کلی غر میزد… عجیب بود که اینبار به این راحتی قبول کرده بود…

با خودش فکر کرد امروز کلا شایان بچه ی سر به راهی شده… و لبخند کمرنگی زد و از اتاق بیرون رفت…

***

به اهستگی در اتاق را باز کرد و به داخل سرک کشید…

پرده ها کامل کشیده شده بود و اتاق تاریک بود…

با دیدن کیان که ساعدش را روی پیشانی گذاشته و به سقف خیره شده بود، کامل وارد اتاق شد و زمزمه کرد: بیداری؟!

تکانی خورد و سرش را چرخاند: چی شده؟!

شانه بالا انداخت و به طرف کمد رفت: هیچی… اومدم لباس بردارم… میخوام ترلانو برسونم مدرسه…

و در کمد را باز کرد…

کیان مات ماند… یا احتیاط از کنار سارا بلند شد و پتو را تا روی چانه اش بالا کشید: تو میخوای ترلانو برسونی؟! واقعا؟!

حرص زده و با انگشت اشاره به سینه ی کیان زد: طوری رفتار نکن انگار فقط خواهرِ توئه…

دست هایش را بالا برد و صلح جویانه گفت: خیلی خب… باشه… اخه تا حالا از این کارا نمیکردی… تعجب کردم…

با دهان کجی گفت: تو فک کن متحول شدم…

لبخند زد: خوبه… خیلی خوبه… من برم به مامان سر بزنم…

_ نرو خوابه… نمار خوند و خوابید…

_ باشه… بیدارش نمیکنم… فقط بهش سر میزنم…

و اتاق را ترک کرد…

با بی تفاوتی سر تکان داد و جین ذغالی و بلوز ابی رنگی از کمد بیرون کشید…

دست هایش را دو طرف تی شرتش گذاشت و نگاهش به ساراناز افتاد که روی تخت کیان خوابیده بود و فقط چشمهای بسته و موهایش از زیر پتو مشخص بود…

با حرص لباس هایش را زیر بغلش زد و از اتاق بیرون رفت… حوصله ی سرخ و سفید شدنِ دوباره ی سارا را نداشت…

کیان در اتاق سودی را پشت سرش بست: چی شد؟! پشیمون شدی؟!

تی شرتش را کَند و سرش را از یقه ی بلوز رد کرد: توی اتاق نمی تونستم لباس عوض کنم…

کیان به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد و خواست وارد اتاق شود که شایان گفت: میگم…

کیان چرخید و منتظر نگاهش کرد: هوم…؟!

زبانش را یک دور روی لب هایش کشید و مشغولِ عوض کردن شلوارش گفت: زن تو… از من میترسه؟!

خندید: یعنی چی ؟!

سگک کمربندش را جا انداخت: یعنی چی نداره… از من میترسه یا نه… چیزی به تو نگفته؟!

از شانه به دیوار تکیه داد: به من که چیزی نگفته… ولی اگه از تو بترسه هم حق داره… حالا چرا این فکرو میکنی؟

مثل بچه ها با حرص گله کرد: آخه دیدی دیشب سر شام وقتی میخواست نون برداره چطوری دستشو پس کشید؟!

بالاخره حرفی را که روی دلش مانده بود زد… اگر نمی گفت می مرد…

_ والا منم اگه جای سارا بودم همینطوری عکس العمل نشون میدادم… الان دیگه داره شیش ماه میشه که ما عقد کردیم… تا حالا چند بار مستقیم سارا رو مخاطب قرار دادی یا اسمشو صدا زدی؟! به جز سلام و خدافظ تا حالا کلامی بین شما رد و بدل شده؟!

با پنجه روی زمین ضرب گرفته بود: که چی؟! باید از من بترسه؟

_ من فک نمیکنم ازت بترسه… ولی… ببین ناراحت نشو اما به نظر من تو برای ساراناز حکم یه غریبه رو داری نه برادر شوهرش… اینکه سارا نسبت به تو اونطوری عکس العمل نشون میده طبیعیه…

حرص زده سر تکان داد: خیله خب فهمیدم…

و لباس هایش را توی بغل کیان انداخت: اینا رو ببر بذار روی تختم که یه غریبه نره توی اتاق پیش خانومت… سویچ لگنت هم بردار بیار…

و عقب گرد کرد و از راهرو بیرون رفت: ترلان آماده ای؟!

کیان با لبخند سری به طرفین تکان داد و وارد اتاق شد…

نگاهش به سارا افتاد که با دهان باز نفس می کشید و از ذهنش گذشت: واقعا ساراناز از شایان میترسد؟!

ترلان از آشپزخانه بیرون دوید: بریم اومدم… بیا این مال تو…

شایان نگاهی به لقمه ی بزرگ توی دست ترلان انداخت: این چیه؟! من صبحانه نمیخورم صبحا…

لقمه را میانِ مشت شایان جا داد: بیا بگیر نون و پنیر و گردوئه مغزت به کار میفته… اخمت هم باز کن سر صبحی…

و جست و خیز کنان و از کنان از کنارش گذشت و کفش هایش را از جا کفشی برداشت…

به لقمه ی سفارشی توی دستش زل زد و لبخند بی اراده ای مهمان لب هایش شد…

انگار با یک قدمی که به طرف خانواده برداشته بود، بقیه با سر به طرفش دویده بودند…!!!

***

صدای برخورد قاشق به بدنه ی لیوان شیشه ای سکوت را می شکست…

سارا کف دستش را روی ساعد کیان گذاشت: چرا نمیخوری؟!

بی حواس نگاهش کرد: هوم؟!

با چانه به لیوان چایش اشاره کرد: چند دقیقه هست همینطوری داری هَمِش میزنی… بخور دیگه… امروز کلاس نداری مگه؟!

کف دستش را روی صورتش کشید: نه…

سارا زبانش را میان دندان هایش فشرد… موقعیت مناسبی بود که به کیان می گفت باید برای دیدن محل کارش برود؟!

پوفی کشید و نا محسوس سر تکان داد…

کیان باز خیره به لیوان چایش در فکر فرو رفته بود… کاغذ یادداشت پسته ای رنگ توی جیب شلوارش بود و به این فکر میکرد که باید با تارا تماس بگیرد؟! تارایی که در اوج گرفتاری رهایش کرد و حالا بعد از چیزی نزدیک به چهار سال با یک سری عکس و یک یادداشت سر و کله اش پیدا شده بود و تمام زندگی اش را به هم ریخته بود…؟!

لقمه ی کوچکی توی دهانش گذاشت و چایش را سر کشید… صندلی را عقب داد و بلند شد…

سارا صدا زد: کیان…

حتما باز میخواست برای کامل نخوردن صبحانه سرزنشش کند…

پلک روی هم فشرد و به عقب چرخید: سارا جان واقعا دیگه میل…

ماتش برد… سارا کاغذ تا شده ی پسته ای رنگ را به طرفش گرفته بود: این از جیبت افتاد…

نفس گرفت و کاغذ را از میان دو انگشت اشاره و وسط سارا بیرون کشید: مرسی عزیزم…

و خم شد و پیشانی اش را عمیق و طولانی بوسید… سارا مات و با لبخند گیجی نگاهش میکرد…

متقابلا لبخند زد و روی پاشنه چرخید… هنوز دو قدم هم برنداشته بود که مثل برق گرفته ها سر جایش خشک شد…

مشتش را به پیشانی اش فشرد و زیر لب غرید: لعنت…

و باز به طرف ساراناز چرخید که محتویات میز را جمع و جور میکرد: سارا؟! تو… یعنی من و تو دیروز قرار بود بریم اون کلینیکی که میخواستی توش مشغول بشی…؟!

موهایش را پشت گوش زد و سر تکان داد: اوهوم…

مات لب زد: چرا یادم ننداختی پس؟!

با بی تفاوتی شانه بالا داد: دیروز تو واقعا میتونستی منو همراهی کنی با اون حالی که خودت داشتی؟ حالا زیادم مهم نبود….

گوشه ی لبش را گزید: امروز میتونی بری؟!

دست از جابجا کردن وسایل روی میز کشید و با چند قدم فاصله ی بین خودش و کیان را برداشت…

کف دو دستش را روی سینه ی کیان گذاشت: واقعا مهم نیست کیان… برای من خوب بودن حال تو از هر چیزی مهم تره… نشد هم نشد دیگه… هوم؟! لازم نیست خودتو اذیت کنی…

هوفی کرد و سارا را در اغوش کشید… کاغذ یادداشتِ پسته ای توی مشتش مچاله میشد…

صدای باز و بسته شدن در اتاق امد و سارا لبخند فاصله گرفت: صبح بخیر مامان…

سودی دستی به پیشانی اش کشید و با محبت زمزمه کرد: صبح بخیر عزیزم…

کیان صبح بخیرش را زیر لب ادا کرد و سودی با نگاهی به چهره ی گرفته اش پرسید: شایان و ترلان رفتن؟!

بی حوصله توضیح داد: شایان امروز مرخصیه… رفته ترلانو برسونه…

فکر کرد گوش هایش اشتباه می شنود… آهسته گفت: چی؟!

و کیان مجددا جمله اش را تکرار کرد…

لبخند عریضی روی لب هایش نشست… نفس عمیقی کشید و به طرف سرویس بهداشتی قدم برداشت: دیشب چی بهم دادی که اینطوری گیجم کرده… نفهمیدم نمازمو درست خوندم یا نه…

_ قرص های خودت بود مامان…

و در دل اضافه کرد: بعلاوه ی یه ارامبخش که حداقل شبو راحت بخوابی…

_ وای چقدر سرده…

صدای شایان بود… سارا به اتاق فرار کرد و کیان محو لبخند زد… مثل اینکه واقعا از شایان می ترسید…

شایان کاپشنش را آویزان میکرد… نگاهش به کیان افتاد که وسط هال ایستاده بود و الکی لبخند میزند…

_ هی… برادر…

سوتی زد و کیان نگاهش کرد: هوم؟!

سر تکان داد: کجایی؟!

_ همینجا…

و دست به جیب به سوی کاناپه قدم برداشت…

شایان به اتاقش رفت و بلافاصله صدای جیغ ساراناز بلند شد: وای… نمیتونی در بزنی؟! زهره ترک شدم…

_ ببخشید شما… از این به بعد برای وارد شدن به اتاق خودم اجازه میگیرم…

سارا حرص زده اتاق را ترک کرد و در را کوبید…

کیان زمزمه کرد: دهن به دهنش نذار… ازت کوچیکتره…

حرص زده و درحالیکه سعی میکرد تن صدایش را پایین نگه دارد گفت: همچین میگی کوچیکتره انگار من جای مادرشم… فقط چند ماه ازم کوچیکتره…

و در حالیکه پاهایش را روی زمین میکوبید به اشپزخانه رفت…

کیان از جا بلند شد و به طرف اتاق رفت… سودی با صورت خیس از اشپزخانه بیرون امد…

به رویش لبخند زد: صبحانه اماده س مامان… بخور که یه ساعت دیگه وقت داروهاته…

سودی پلک زد و کیان وارد اتاق شد…

شایان پشت کامپیوترش شسته بود…

لبه ی تخت نشست و آهسته گفت: میخوام به تارا زنگ بزنم…

شایان همراه با صندلی به طرفش چرخید: بالاخره تصمیمتو گرفتی؟!

با کف دست صورتش را فشرد و شایان ادامه داد: اگه برات سخته… من میتونم خودم…

توی حرفش پرید: خودم میخوام باهاش حرف بزنم… باید بفهمم قصدش از این کار چیه…؟!

شایان دست دراز کرد و موبایل کیان را از روی پاتختی به دستش داد…

کیان کاغذ مچاله و عرق کرده را پیش رویش گرفت…

شماره ها را یکی یکی لمس کرد… و دو دقیقه طول کشید تا شستش گزینه ی call را لمس کند…

بوق ها را یکی یکی میشمرد…

بوق چهارم به پنجم نرسیده صدای خواب الود تارا توی گوشش پیچید… کشدار گفت: الــــو…

نفسی گرفت و سرد و خشک زمزمه کرد: سلام…

هیچ صدایی از ان طرف خط شنیده نمیشد…

با اخم گفت: الو…؟!

تارا با بغض و مرتعش گفت: ک… کیان…؟؟!!

جدی و بی هیچ ملاطفتی گفت: باید ببینمت…

تارا اینبار با گریه تکرار کرد: کیـــان…

_ جا و زمانش رو مشخص کن و …

نگاه مستاصلش شایان را نشانه گرفت که با اخم نگاهش میکرد… سرش را به نشانه ی تایید خم کرد و کیان محکم گفت: بهم پیام بده…

منتظر جواب تارا نشد و تماس را قطع کرد…

***

ده دقیقه ای میشد که توی ماشین نشسته بود و با خیرگی به سر در کافی شاپ آن سر خیابان نگاه میکرد…

تارا حتما باید همین مکان پر خاطره را انتخاب میکرد…؟!

بالاخره با خودش یک دل شد و از ماشین پیاده شد… بر خلاف اصرار های شایان، خواسته بود خودش به تنهایی یه دیدن تارا بیاید… باید می فهمید چه نیتی دارد…

ریموت را فشرد و از خیابان رد شد… به محض باز کردن در شیشه ای کافی شاپ، بادنواز نصب شده بالای در به صدا در آمد و همان لحظه نگاهش توی نگاه دختری گره خورد که روزگاری قد جانش می خواستش…

نفسش حبس شده بود و نگاهش دو گوی شیشه ای پر آب را می کاوید…

تارا نیم خیز شد و صندلی با صدای قیژی عقب رفت… تنها تکان خوردن لب هایش را دید و زمزمه ی کیان گفتنش را فهمید…

پلک زد… پاهای خشک شده اش را تکانی داد و به سوی میز گرد و دو نفره ی کنار پنجره قدم برداشت…

تارا ایستاده بود… کیان نزدیک میز رسید.. حد الامکان سعی میکرد نگاهش به تارا و مخصوصا چشمهایش نیفتد… حد اقل نه حالا که به بهانه ی دیدن یکی از دوست هایش و با بوسه ی گرم و پر حرارت ساراناز از خانه بیرون زده بود…

صندلی را عقب کشید و پشت میز نشست… تارا هنوز سر پا ایستاده بود و نگاهش می کرد…

سر بلند کرد و با حفظ اخمش گفت: نمی شینی؟!

تارا روی صندلی ولو شد و باز زمزمه ی کیان گفتنش را از سر گرفت…

_ میشه انقدر اسممو صدا نزنی و بگی دقیقا چرا و با چه هدفی برگشتی؟! چرا اون عکس ها رو فرستادی؟! دنبال چی هستی تارا؟!

صدایش بی نهایت ناباور بود: حتی نمیخوای حالمو بپرسی…؟!

کیان به سمتش براق شد: چرا باید حال کسی که رو بپرسم که حال خراب من ذره ای براش مهم نبود؟

قطره ی اشکی را که سر میخورد تا روی لبش بنشیند با نوک انگشت اشاره گرفت: تو همیشه برای من مهم بودی کیان…

_ تارا… تارا… برای من شر نباف… به من بگو باز چه قصدی داری؟

_ باز…؟!

سر رسیدن پیشخدمت باعث شد هر دو سکوت کنند… فنجان های چای نعنا را روی میز گذاشت و کیان خیره به برگ شناور روی چای، به تمام خاطراتش لعنت فرستاد…

بلافاصله بعد از رفتن پیشخدمت، کف دستش راستش را روی میز زد… گردنش را جلو کشید و با صدای کنترل شده ای گفت: آره… باز… باز چی شده که بعد از چهار سال برگشتی و یه سری عکس تحویل من دادی؟! چرا میخوای به من بفهمونی پدرم کشته شده؟!

آرنج هایش را روی میز گذاشت و انگشت هایش را توی هم قلاب کرد: چون دوست دارم… چون میخوام به حقت برسی…

بوی عطر شیرینش توی مشام کیان پیچیده بود… پلک زد و محکم به پشتی صندلی تکیه داد: هه… چقدر رمانتیک…

و ناگهانی اخم کرد و با خشم گفت: منو دوست داشتی و توی اوج گرفتاری… وقتی پدرم رو تازه از دست داده بودم… وقتی تموم زندگیمون روی هوا بود، ولم کردی و رفتی… به این میگی دوست داشتن؟؟!!

دستش را جلو اورد و نوک انگشت های کیان را لمس کرد: من مجبور بودم…

دستش را با شدت پس کشید: مزخرف نگو… چه اجباری؟!

مرتعش لب زد: کیان با من اینطوری رفتار نکن…

شمرده و حرص زده تکرار کرد: تارا… مثل آدم بگو چرا… منو… کشوندی… اینجا… هدفت چیه؟!

_ گفتم که… فقط میخوام به حقت برسی…

_ به چه قیمتی؟! بدبخت کردن پدرت؟!

_ اون پدر من نیست…

_ پدرت نیست… برات پدری که کرده… نکرده؟! خودت همیشه میگفتی به اندازه ی تموم دنیا دوسش داری…

_ هه… احمق بودم… این چه پدریه که منو از کسی که دوست داشتم جدا کرد و باعث شد کشورمو ترک کنم؟!

ابروهایش را بالا انداخت و موشکافانه به تارا خیره شد…

_ کیان… منو به خواست خودم نامزدی رو به هم نزدم… خسرو مجبورم کرد… گفت به شرطی به خانواده ی شما کمک میکنه که من از خیر ازدواج با تو بگذرم…

پوزخند کیان اعصابش را به هم می ریخت: بابا جونت رو خسرو صدا میزنی؟!

_ منو اینطوری نگاه نکن… به خدا راس میگم… فک کردی برای من راحت بود؟! به خدا… به جون خودت که نبود… ولی با خودم گفتم اینطوری برای تو… برای خانواده ی تو بهتره… من قبول کردم چون اینطوری به نفع تو بود… خسرو میدونست اگه وصلتی صورت بگیره دو تا خانواده بیشتر از قبل به هم نزدیک میشن و تو ممکنه سر از کاراش در بیاری و من تازه این موضوع رو فهمیدم… الان دیگه ترسی ندارم ازش، چون تو روی پای خودتی… منم دیگه یه دختر مستقلم… کیان خسرو اصلا اونی نیست که نشون میده… به مامانم خیانت میکنه… به خاطر کثافت کاری هاش شهاب گذاشته رفته از خونه… من نمی تونم اینا رو ببینم و هیچ کاری نکنم…

کیان چشمهایش را ریز کرده بود: توقع داری حرف هاتو باور کنم؟!

_ من گفتنی ها رو گفتم… بستگی به خودت داره…

به جلو خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت: اون عکس ها رو از کجا آوردی؟!

_ اردلان فرستاده بودشون خونه… من اول از همه دیدمشون… یه نسخه برای خودم کپی کردم و عکس ها رو طوری که انگار اصلا ندیدمشون برگردوندم سر جاش… یه یادداشت هم توش بود که فقط نوشته بود تو که نمی خوای خانواده ت از کثافت کاریهات با خبر بشن؟! منم کلی به این در و اون در زدم تا… تا تونســ… تم… آدرس خونه تون رو… کیان؟؟!!

کم مانده بود باز به گریه بیفتد… رینگ سفید و ساده ای که توی انگشت کیان برق میزد، مثل خاری بود که به چشمش فرو می رفت…

خیلی زود متوجه نگاه خیره ی تارا شد و مشتش را زیر میز روی پایش گذاشت…

_ ازدواج کردی؟! خسرو می گفت… ولی من باورم نشد… فک کردم بازم.. بازم میخواد منو از تو دور نگه داره… مث اینکه یه بار توی زندگیش راست گفته… خوبه… مبارکه…

و کف دست هایش را به هم کوبید: مبارکه…

کف زد و بلند تر گفت: مبارکـــه…

سر سه چهار نفری که توی کافی شاپ حضور داشتند، به طرفشان چرخیده بود… کیان لب گزید و آهسته گفت: هیس… تارا…

میان گریه لبخند میزد: دوسش داری؟! هیع… خوشگله؟! اسمش چیه؟! هیع هیع هیع…

کف دستش را به پیشانی اش کشید… سنگینی نگاه حاضرین را هنوز حس میکرد: تارا… خواهش میکنم…

پوست مهتابی اش سرخِ سرخ شده بود… کیان از جا بلند شد و ناچارا دست زیر بازویش انداخت: بلند شو تارا… پاشو…

تارا همکاری نمی کرد… از زورش استفاده کرد و بدن همچون پر کاهش را از روی صندلی بلند کرد… چند اسکناس ده تومانی روی میز گذاشت و کیف دستی جیر و کوچک تارا را برداشت…

تارا بی صدا اشک می ریخت… به طرف در کافی شاپ هدایتش کرد… در شیشه ای را عقب کشید و باد نواز مجددا به صدا در آمد…

در حالیکه بازوی تارا را در دست داشت از خیابان عبور کردند…. تارا با سستی به شانه ی کیان تکیه زده بود و به این فکر میکرد که کیان را برای همیشه از دست داده است….

***

خم شد و از داشبورد، بطری آب معدنی را بیرون اورد: یه کم اب بخور… حالت بهتر میشه…

خیره به تصویر کوچک ساراناز که توی قاب نقره ای بیضی شکلی جا گرفته بود و از آینه ی جلو اویزان بود، زمزمه کرد: با نمکه… اسمش چیه؟!

کیان به همان اهستگی جواب داد: ساراناز…

و مجددا بطری اب را به طرفش تکان داد: آب نمی خوری؟!

_ کیفم دست توئه؟! میشه بدیش؟!

کیان نیم تنه اش را از بین دو صندلی رد کرد و کیف تارا را از صندلی عقب برداشت…

تارا با تشکر کوتاهی، کیف را گرفت و قوطی کوچک سفید رنگی را خارج کرد… کیان ماتش برده بود… حتی اگر پزشک هم نبود، این قرص های اعصاب قوی را خوب می شناخت… تا همین دو سال پیش شایان هم از این قرص ها استفاده می کرد…

انگشت هایش را دور مچ ظریف تارا حلقه کرد: هــی… اینا چیه که میخوری؟!

پوزخند زد… قرص سفید رنگ را توی دهانش گذاشت و دهانه ی بطری را به لب هایش چسباند: تازه دکتر بهم تخفیف داده… یک سال اولی که از اینجا رفته بودم، مشت مشت از این قرصا میخوردم تا فقط بتونم بخوابم…

با تاسف مچش را رها کرد و تارا بطری نیمه پر را به کیان برگرداند…

تارا بی مقدمه گفت: من هنوز روی حرفم هستم کیان… اگه بخوای میتونم کمکت کنم که حقت رو… حقتون رو از خسرو بگیری…

ساعد دست هایش را روی فرمان گذاشت: چطوری؟! با یه مشت عکس بی سر و ته؟!

_ فراموش نکن که من دارم توی یه خونه با خسرو زندگی میکنم… راحت میتونم سر از کاراش در بیارم…

کیان موشکافانه و مشکوک نگاهش میکرد…

تارا لبخند تلخی زد و به عکس ساراناز خیره شد: من خونه خراب کن نیستم کیان… اون دختر هم با هزار تا امید و آرزو پا به خونه ت گذاشته… کمکت میکنم بدون اینکه فکر کنم توی گذشته ی رابطه ای بین ما بوده… اینجوری شاید از عذاب وجدانی که بابت رها کردنت دارم کم بشه…

کیان به نیم رخ تارا خیره شده بود و عجیب بود که این دختر، حتی لرزش کوچکی هم توی دلش ایجاد نمی کرد… در حالیکه حتی عکس ساراناز هم میتوانست قلبش را به تپش بیندازد…

از آن حسی که همه ی خانواده با عشق اتشین ازش یاد میکردند، ذره ای باقی نمانده بود…!!!

***

شایان به اهستگی پرسید: حالا میخوای چیکار کنی؟!

میلاد تاتی تاتی کنان به طرفشان می آمد… با یک حرکت زیر بغلش را گرفت و روی پایش نشاند…

کیان با سردرگمی سر تکان داد: نمی دونم… یه حسی بهم می گفت تارا دروغ نمی گه و هدفش همون چیزی هست که به زبون میاره… ولی بازم نمیتونم ریسک کنم… واقعا نمی دونم…

به نشانه ی فهمیدم حرف هایش سر تکان داد… آب دهان میلاد لب پایینش را خیس کرده بود… خم شد و دستمالی از جعبه ی کلینکس روی میز بیرون کشید…

پرنیان از اشپزخانه زیر نظرشان گرفته بود و میدید که شایان با چه دقتی دستمال را روی چانه و لب های میلاد می کشد…

ماهان به پاهایش چسبید: مامان بابا کی میاد؟!

دستی روی موهایش کشید و بی حواس گفت: میاد مامان…

ماهان مصر گفت: کی میاد؟!

_ میاد دیگه… شب میاد… فعلا برو مشقاتو بنویس بابا هم میاد…

ماهان که آشپزخانه را ترک کرد، پرنیان رو به مادرش گفت: این دو تا چه خوب شدن با هم…

سودی سبد سبزی را زیر آب گرفت و لبخند زد: مگه بده؟!

با کنجکاوی پرسید: اتفاقی افتاده مامان؟!

لبخند سودی محو شد… ترجیح میداد حداقل پرنیان درگیر موضوعات اتفاق افتاده نشود: نه مادر… چه اتفاقی؟! برادرن دیگه… تا ابد که نمیتونن مثل خروس جنگی بپرن به هم…

پرنیان ابرو بالا انداخت و شنید که شایان میگفت: ساعت شیشه… برم دنبال ترلان…

کم مانده بود تخم چشمش کف دستش بیفتد… شایان میلاد به بغل به طرف آمد: فک کنم بچه ت گرسنشه…

پرنیان برای گرفتن میلاد دست دراز کرد: چطور؟!

_ اخه همه ش میخواد منو بخوره…

چینی روی بینی اش انداخت: نه که خیلی هم خوردنی هستی تو…

شایان توجهی به کنایه اش نکرد و کاپشنش را از رخت آویز برداشت…

سودی از اشپزخانه گفت: شلوارتو عوض کن…

به عقب چرخید: با منی؟!

سودی با نا رضایتی به شلوار ورزشی سه خط آدیداسش نگاه میکرد: با شلوار خونه میخوای بری دنبال ترلان؟!

زیپ کاپشنش را تا نیمه بالا کشید: از ماشن که پیاده نمی شم…

_ میدونی ترلان چقدر روی این چیزا حساسه…

_ بابا کسی شلوار منو نمیبینه از توی ماشین… کیان من سویچتو برداشتم…

کیان بی حواس سر تکان داد…

کفش هایش را از جا کفشی برداشت و روی زمین انداخت و همزمان در را باز کرد… مشت ساراناز جلوی صورتش بود…

با چشمهای گرد شده و عقب کشید و سارا دستش را پایین اورد: میخواستم در بزنم…

چشمهایش قرمز بود… بی صدا کنار رفت و سارا داخل شد…

با صدای گرفته ای سلام کرد و یک راست به طرف کیان رفت… موبایل کیان را به طرفش گرفت: گوشیتو خونه ی ما جا گذاشته بودی…

کیان با اخم نگاهش کرد: طوری شده؟!

لب گزید و سرش را به طرفین تکان داد… کیا مچش را گرفت: سارا؟! چی شده؟!

شایان با فکری که شاخک هایش را تکان میداد بی هوا گفت: کیان موبایلتو جا گذاشته بودی؟! خوبه بهت گفتم همکارم قراره باهات تماس بگیره… الان دختره فک کرده من سر کارش گذاشتم…

کیان گیج و با دهانی نیمه باز نگاهش می کرد… شایان چه میگفت؟؟!!

سارا تند گفت: کدوم دختره؟!

و شایان لبخندش را خورد و با بی تفاوتی گفت: یکی از همکارام چند تا سوال پزشکی داشت شماره ی کیان رو بهش دادم…

سریع پرسید: اسمش چی بود…؟!

بی فکر جواب داد: تارا…

کیان بهت زده نگاهش کرد… سودی و پرنیان از شدت تعجب تکان خوردند و سارا نفس راحتی کشید و نیشش شل شد…

یک تای ابرویش را بالا انداخت… دقیقا به هدف زده بود و با آسودگی خانه را ترک کرد…

تا دنبال ترلان برود و برگردد، نزدیک به یک ساعت طول کشید…

به خانه که برگشت، سارا نبود و سودی و پرنیان کیان را با سوال هایشان دیوانه کرده بودند… پرنیان تا تهِ ته ماجرا را در اورده بود و سودی مدام با خودش تکرار میکرد: باز پای این فتنه به زندگیمون باز شد…

به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد…

کیان وارد اتاق شد و به در تکیه داد: وااای… روانیم کردن…

شایان به طرف تخت رفت و موبایلش را به شارژ زد…

_ خوب شد اونجا بودی… وگرنه نمیدونستم چه جوابی بدم… ساراناز منو می کشت… خدایی چطوری اون چرت و پرت ها رو ردیف کردی؟!

روی تختش نشست و توپ تنیسش را دست به دست کرد: با اون قیافه ای که زنت به خودش گرفته بود و گوشی تو رو اورد، یه درصد فک کردم شاید تارا زنگ زده باشه… گفتم حالا اگه زنگ هم نزده باشه ضرر نمیکنیم… و البته گفتم شاید تو از تارا چیزی به ساراناز نگفته باشی…

تکیه اش را از در اتاق گرفت: فقط بهش گفتم یه نامزدی بوده که با فوت بابا به هم خورده… بیشتر نگفتم…

و با انگشت اشاره به گیجگاهش ضربه زد: مخت خوب کار میکنه ها…

گوشه ی لبش تکانی خورد وهمان موقع موبایلش روی پاتخت لرزید و نام ندا روی صفحه افتاد…

تک سرفه ای زد و برای برداشتن موبایل دست دراز کرد…

کیان روی تخت خودش نشسته بود… زیر چشمی نگاهش کرد و موبایل را به گوشش چسباند: بله؟!

ندا شاکی بود: شایان؟! معلوم هست کجایی تو؟!

_ سلام… ممنون… شما خوبید؟!

آه کشدن ندا را شنید: نمی تونی حرف بزنی؟!

به کیان نگاه کرد که روی تخت ولو شد و جزوه اش را برداشت: نه متاسفانه…

_ شایان واقعا نمی فهمی من ممکنه نگرانت بشم؟! دو روزه خبری ازت نیست موبایلت هم خاموشه… هر وقت تونستی باهام تماس بگیر… کاری نداری؟!

_ نه… قربان شما… فعلا…

موبایلش را پایین اورد… کیان اصلا حواسش نبود…

به شکم روی تخت افتاد و سرش را توی بالش فرو برد… توی این هیر و ویر ندا را کجای دلش جا میداد؟!

***

وارد کافی شاپ شد و یک راست به طرف میز همیشگی رفت…

ندا به رویش لبخند زد: سلام…

سری تکان داد و صندلی را برای نشستن عقب کشید: سلام…

ندا پرسید: خوبی؟!

آهسته زمزمه کرد: بد نیستم… تو خوبی؟!

_ مشکلت حل شد؟!

سر بلند کرد: مشکل؟!

ندا گفت: خب آره دیگه… یعنی فک کردم شاید مشکلی داشته باشی که مرخصی گرفتی…

شایان اهانی گفت و با مکث پرسید: به خاطر همین منو کشوندی اینجا؟!

ندا لبش را تر کرد… حرفش را مزه مزه کرد و پوفی کشید…

شایان با جدیت نگاهش میکرد…

ندا دست هایش را روی میز دراز کرد و دست های شایان را گرفت: خب… خب مهلت صیغه نامه فردا تموم میشه… گفتم… گفتم شاید یادت رفته باشه…

و نفسش را با هوفی بیرون داد…

شایان تنها نگاهش کرد…

***

با کیسه های خرید وارد خانه شدند…

با صدای در، پروا از جلوی تلویزیون بلند شد و به سمتشان دوید: سلـــام…

دست های کوچکش را دور زانوهای شایان حلقه کرد…

شایان بی اراده لبخند زد و روی موهای لخت و معطر پروا دست کشید: کلوچه چطوره؟!

پروا از پایین پا نگاهش میکرد: خوبم…

پرستار پروا جلو امده بود و به ندا کمک میکرد کیسه های خرید را به اشپزخانه ببرد…

_ منو میبری شهر بازی؟!

خم شد و پروا را بغل گرفت: الان که شبه… فردا میبرمت…

طبق عادت انگشت اشاره اش را به دندان گرفت: قول…؟!

انگشت پروا را از میان دندان هایش پایین کشید: قول…

_ خانم من میتونم برم؟!

ندا نگاهش را از پروا و شایان گرفت: جان؟! چیزی گفتی؟!

پرستار تکرار کرد: من میتونم برم دیگه؟!

سر تکان داد: برو خانم… ولی فردا راس ساعت هشت اینجا باش… ممنون زحمت کشیدی امروز…

سر تکان داد و از اشپزخانه بیرون رفت تا لباس هایش را بردارد…

شایان پروا را روی مبل نشاند و اور کتش را از تن خارج کرد…

روی کاناپه که نشست، پروا بی دعوت به اغوشش آمد: ادامس داری؟!

چشمهایش را گرد کرد: مامانت دعوات میکنه…

پروا پچ پچ کرد: قورتش نمیدم… قول…

برای پرستار پروا که ازش خوداحافظی میکرد، نیم خیز شد و جوابش خداحافظی اش را با احترام داد…

پروا یقه بیرون زده از پلیورش را کشید: شایـــان…

به چشمهای میشی اش نگاه کرد: چیه؟!

خندید: آدامس…

صدای ندا از اشپزخانه می امد: به به… بین اعظم جون چیا درست کرده برامون… ژله توت فرنگـــی…

با ظرف ژله از اشپزخانه بیرون امد: شما مشغول بشین تا من لباس عوض کنم… خب؟!

و به طرف پله ها رفت…

وارد اتاقش شد و یک راست به طرف کتابخانه رفت… تخته ی ریلی را کنار زد و رمز گاو صندوق را وارد کرد… قفلش با تک بوقی باز شد و ندا با لبخند پهنی برگ صیغه نامه را توی گاو صندوق جا داد…. قلبش محکم میکوبید و باورش نمی شد شایان به همین راحتی برای تمدید مدت صیغه اقدام کرده باشد…

کتاب های قطور را سر جایشان برگرداند… پالتو و شلوارش را با تاپ بافت یقه اسکی و شلوار کوتاهی که تا بالای ساق پایش را میپوشاند عوض کرد… رژ لب و خط چشمش را تجدید کرد و اتاق را ترک کرد…

صدای خنده های از ته دل پروا تا بالای پله ها می امد… شایان روی کاناپه خوابانده بودش و توی شکمش پوف می کرد…

خوب بود که حداقل در مواجهه با پروا از قالب خشک و جدی اش بیرون می امد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x