بدون دیدگاه

رمان جُنحه پارت 14

3.5
(2)

_ مامان اذیت نکن.

_ بچه گلوت عفونت کرده.

کلافه زمزمه کرد: مامان انقدر نگو بچه بچه…

ترلان از روی راحتی زیر پله ها بلند گفت: بچه ای دیگه.

_ تو ساکت…

سودی گفت: راست میگه خب. سوپ درست میکنم نمی خوری. یه جوشونده برات میارم هی اه و پیف میکنی آخرشم لب نمی زنی. هی از پیش خودت مشت مشت قرص میخوری.

با سستی روی پا ایستاد و پتو را روی کاناپه رها کرد.

سودی نگاهش را بالا کشید: کجا؟

_میرم یه کم بخوابم.

سری به تاسف تکان داد: برو.

کشان کشان به سمت پله ها و سپس اتاقش رفت.

روی تخت به شکم افتاد و بی هیچ هدف خاصی موبایلش را برداشت.

یک تماس از دست رفته از ساراناز، باعث شد به سرعت نیم خیز شود.

بعد از شش روز… که با خودش جنگیده بود. کلنجار رفته بود. طاقت آورده بود برای ندیدن ساراناز، برای نشنیدن صدایش…

حالا… این تماس از دست رفته… یعنی سارا هم دلتنگ شده بود؟!

پوزخند زد. سارا دلتنگ می شد؟ سارا هنوز عاشق کیان بود.

یقه ی تی شرتش را پایین کشید و گلو و سپس قفسه ی سینه اش را فشرد.

همه ی اولین های ساراناز با کیان بود.

اولین آغوش. اولین بوسه. اولین رابطه.

و آبان… نمونه ی بارز عشق بین کیان و ساراناز.

چه خیال خامی که فکر می کرد ممکن است در دل ساراناز هم علاقه ای بوجود آمده باشد.

غلت زد و باز به نام سارا روی اسکرین نگاه کرد.

شش روز و هشت ساعت به تمام تفاوت ها فکر کرده بود. به تمام فاصله ها. موانعی که سر راهش بود.

عکس العملی که ممکن بود ساراناز نشان دهد وقتی می گفت به او علاقمند شده.

رفتار پدر و مادر ساراناز که شایان را به چشم یک آدم فاسد و هوسباز می دیدند.

می خواست این علاقه را در نطفه خفه کند.

فکر می کرد یک وابستگی کوتاه مدت است و از سرش می افتد.

اما حالا… بعد شش روز و هشت ساعت، با یک تماس از دست رفته روی صفحه ی موبایلش، حس می کرد روی نقطه ی اول ایستاده است.

موبایل توی دست عرق کرده اش لرزید و نام سارا روی صفحه حک شد. یک تک زنگ و یک تماس از دست رفته دیگر از ساراناز.

از زنگ زدن پشیمان شده بود که به این سرعت قطع کرد؟

یا می خواست دیوانه ترش کند؟

با بی قراری از تخت پایین آمد و به طرف کمد لباس هایش رفت.

همین حالا باید ساراناز را می دید. همین الآنِ الآن…

از پله ها که پایین می آمد سودی حیرت زده کتاب توی دستش را پایین آورد و پرسید: کجا میری با این حالت؟!

با عجله به سمت در شتافت: می رم دکتر… حالم خوب نیس.

_ بذار منم باهات بیام.

دستش را توی هوا تکان داد و بوت هایش را پوشید: خودم میرم.

سودی تا دم در آمده بود: آخه اینطوری که نمی شه.

بینی اش را بالا کشید و یقه ی کاپشن مشکی اش را صاف کرد: زود میام مامان.

و سر سری پیشانی سودی را بوسید و خانه را ترک کرد.

اگر ساراناز را نمی دید قطعا دیوانه می شد.

مسیر یک ساعته را توی بیست دقیقه طی کرد.

ساعت دو بعد از ظهر بود که روبروی ساختمان متوقف شد.

از ماشین پیاده شد و بی توجه به ساعت، زنگ را فشرد.

دو دقیقه و سی ثانیه طول کشید تا صدای متعجب و البته خواب آلود ساراناز را از پشت آیفون شنید: شایان؟

مستقیم به چشمی آیفون خیره شد: سلام.

در با صدای تلقی باز شد و سارا حیرت زده زمزمه کرد: بیا بالا.

درب شیشه ای – فلزی را به جلو هل داد و وارد حیاط کوچک آپارتمان شد.

لابی را رد کرد و وارد آسانسور شد.

با پنجه کف زمین ضرب گرفته بود.

صدای زنی که شماره ی طبقه را اعلام می کرد فضای کابین را پر کرد و در های آسانسور از هم باز شد.

سارا تکیه زده به چهارچوب در، در حالیکه بلوز و شلوار خوابِ ساتن سفید به تن داشت و شال بلند و پهنی روی سر و شانه هایش انداخته بود، خیره نگاهش می کرد.

قدمی به جلو برداشت و زمزمه کرد: سلام.

از گرفتگی صدایش جا خورد.

تعجبش تنها چهار ثانیه طول کشید و لب هایش به پوزخندی کش آمد: چه عجب از این طرفا؟

با دو قدم بلند فاصله ی درب آسانسور تا در واحد را طی کرد.

سارا از جلوی در کنار رفت و شایان داخل شد.

ساراناز هنوز با همان پوزیشن دست به سینه، منتظر توجیهی از جانب شایان برای حضورش در آن ساعت از روز بود.

با تعلل بوت هایش را توی جاکفشی ام دی اف گذاشت و منتظر تعارف دیگری از ساراناز ماند.

سارا اما بی توجه به سمت نشیمن رفت و شالش را روی دسته ی کاناپه انداخت: راه گم کردی.

پشت سرش رفت و با چرخیدن ناگهانی ساراناز، متوقف شد: رفته بودم دکتر. دیدم زنگ زدی گفتم بیام یه سری بزنم.

یک تای ابرویش را بالا انداخت: جدا؟!

_خب… آره.

نیشخند زد: خوبه. بعدِ یه هفته.

اخم کرد. این ساراناز سرد و طعنه زن را نمی شناخت و دوست نداشت.

ساراناز به آشپزخانه رفت و شایان روی کاناپه ولو شد.

کف دستش را پشت گردن خیس عرقش گذاشت و نفسش را با صدا بیرون داد.

صدای تلق و تلوق جابجایی وسایل از آشپزخانه می آمد.

کتری چایساز را تا نیمه پر کرد و به برق زد. حینِ بیروت آوردن فنجان های چینی پرسید: چای یا نسکافه؟

بیشتر از یک دقیقه منتظر ماند و جوابی دریافت نکرد.

از پشت کانتر کله کشید: شایان؟!

تکان واضحی خورد و سرش را چرخاند: بله…

ابرو بالا داد: پرسیدم چای یا نسکافه؟

تک سرفه ای زد و همین مقدمه ای شد برای سرفه های خلط دار بعدی اش.

ساراناز هول از آشپزخانه بیرون زد: چی شد؟!

دستش را بالا برد تا میان دو کتفش بکوبد.

شایان کف دستش را نشانش داد تا دست نگه دارد.

ساراناز دستش را پایین انداخت.

شایان مشتش را جلوی دهانش گرفته و در حالیکه کمی خم شده بود، به شدت سرفه می کرد.

نگران نگاهش کرد: ای بابا… دکتر رفتی دارو چی بهت داد؟ یه آمپول میزدی سریع خوب می شدی.

میان سرفه لبخند زد. این ساراناز را دوست داشت.

سارایی که نمی توانست بی تفاوت و سرد باشد.

با کف دست قفسه ی سینه ی درناکش را فشرد و زمزمه کرد: دکتر نرفتم.

سارا مات شد: خب… اممم…

و بلندتر ادامه داد: یعنی چی دکتر نرفتی؟

به پشتی کاناپه تکیه زد و شانه بالا داد.

ساراناز میخ چشمهای تبدارش بود. تیله های مشکی براقش توی حدقه دو دو می زد.

صادقانه اعتراف کرد: دلم تنگ شده بود.

ساراناز جا خورد. حرف شایان زیادی سنگین بود.

نیم قدم به عقب برداشت و سپس روی پاشنه چرخید و به آشپزخانه برگشت.

مرتعش زمزمه کرد: آ… آبان خوابیده.

کتری را برداشت و روی قوری حاوی چای خشک سر ریز کرد.

_دلتنگیم فقط برای آبان نیست.

با دلهره چرخید و دستش به فنجان گرفت.

فنجان چینی از لبه ی کابینت سر خورد و روی زمین سرامیکی آشپزخانه چند تکه شد و هر تکه به سویی رفت.

فکر کرد سرویس صبحانه خوری اش ناقص شد.

و گیج و گنگ به نعلبکی مربعی که از قطرش به دو نیم تقسیم شده بود چشم دوخت.

لب گزید و روی دو پا نشست.

سایه ی بلندی روی سرامیک روشن آشپزخانه افتاد.

بدون اینکه سر بلند کند، لب زد: نیا شیشه ریخته.

و لب زیرینش را میان دندان هایش فشرد.

شایان نزدیک تر شد و سایه اش کوتاه و کوتاه تر…

عصبی و حرص زده یک تکه از لیوان را کف دستش گذاشت: مگه نگفتم نیا؟

_ سارا جان؟!

اگر از گرفتگی صدا فاکتور می گرفتی، صدای شایان بــــــــی نهایت لطیف و آرام بود.

تند تند نفس عمیق کشید. هنوز لبش را میان دندان هایش را می فشرد.

اگر شایان کمی دیگر پیشروی می کرد، تضمین نمی کرد رفتار خوبی نشان بدهد.

_ سارا… اجازه میدی من کـ…

دستش را مشت کرد و نیم خیز شد: مگه زبون آدمیزاد حـ…

شایان آنقدر ناگهانی به مچ دستش چنگ زد که لال شد.

فریاد زد: مشتتو باز کن.

سارا هول و دستپاچه انگشتانش را گشود و تازه آن موقع متوجه سوزش عمیق کف دستش شد.

یک تکه از فنجان چینی که کف دستش گذاشته بود، پوست دستش را شکافته بود.

شایان مچش را محکم تکان داد. شیشه با صدا روی زمین فرود آمد.

سارا قدرت انجام هیچ عملی را نداشت.

چشمهایش به مرور پر اشک شد و آخ خفه ای از میان لب هایش بیرون پرید.

چهار دقیقه بعد، شایان ساراناز را به دستشویی فرستاده بود و خودش کابینت ها را برای پیدا کردن جعبه ی کمک های اولیه زیر و رو می کرد.

صدای ضعیف ساراناز را شنید: دنبال چی می گردی؟

عصبی در کابینت کنار یخچال را کوبید: جعبه کمک های اولیه نداری؟

_ نه… اما باند و بتادین توی کمد دستشویی هست.

به سمت سرویس بهداشتی پا تند کرد و لب زد: زودتر می گفتی.

عصبی نگاهی به کاسه ی رنگ گرفته ی روشویی انداخت و در کمد کنار آینه باز کرد.

سارا کمی فاصله گرفت و شایان بتادین و بسته ای باند بیرون کشید.

جسم گرد سفید رنگی پایین افتاد. نخ دندان بود.

بی اهمیت بتادین آک را باز کرد و زمزمه کرد: یخرده می سوزونه، خب؟!

سارا سر تکان داد و بلافاصله از سوزش زخمش، پلک بست.

شایان بسته ی گاز استریل را با گوشه ی دندان باز کرد و کف دست ساراناز گذاشت.

با احتیاط باند را دور دستش پیچید و سپس دور مچ ظریفش گره زد. چسب باند نداشتند.

شیر روشویی را باز کرد و تا خون غلیظ و تیره ی ساراناز شسته شود و سپس بازویش را گرفت: بیا…

تکانی به دستش داد و فاصله گرفت: خودم می تونم.

از فضای خالی کنارش عبور کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد.

شایان برای سه ثانیه کف دست هایش را روی صورتش فشرد و پشت سر ساراناز رفت.

کنارش روی کاناپه نشست و دید که سارا خودش را عقب کشید.

عصبی زمزمه کرد: تو چته سارا؟

مرتعش و آهسته جواب داد: میشه بری؟

دست شایان برای لمس بازویش بالا رفت.

باز هم عقب تر رفت و تنش را جمع کرد.

_ سارا…

صدای بلند شایان عصبی اش می کرد.

_ برو.

_ من دله نیستم.

_ برو.

_ ســــــــارا…

_ لطفا.

بی قرار مکان نشستنش را تغییر داد و اینبار روبرویش نشست. دست هایش را دراز کرد و سارا دست هایش را عقب کشید: سارا ببین من نمی خوام اذیتت کنم. فقط دلم می خواد بیشتر بهت… نه ببین… یعنی…

پوفی کشید. عرق کرده بود و تبش بالا رفته بود.

حرارت تنش را به خوبی حس می کرد.

_ سارا من… من دو…

با صدای مهیب شکستن شیشه، سارا ترسیده تکان خورد و شایان سرش را چرخاند.

قاب عکس کیان از شومینه، روی زمین افتاده بود.

یک ثانیه بعد، صدای گریه ی آبان سکوتی را که برای چند لحظه برقرار شده بود شکست…

نیم خیز شد و شایان مچش را گرفت: سارا بشین.

گیج زمزمه کرد: آبان.

_ فقط چند ثانیه.

_ آبان.

_ من دوست دارم بیشـ… بیشتر به هم نزدیک بشیم.

با یک حرکت مچش را آزاد کرد: من دوست ندارم. من…

سرش را به طرفین تکان داد: برو از اینجا.

ملتمسانه اضافه کرد: لطفا…

چرخید و وارد اتاق خواب شد.

در را کوبید.

شایان به جلو خم شد و کف دست هایش را پشت گردنش به هم قلاب کرد.

سارا نه گفت دوستش دارد. نه گفت دوستش ندارد.

توی بلاتکلیفی گذاشتش و رفت.

ناگهانی برخاست و برای یک ثانیه جلوی چشمهایش سیاه شد.

به پشتی کاناپه چنگ زد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند.

چند لحظه بعد همه چیز به حالت عادی برگشت.

ستاره های نورانی که پیش چشمش چشمک می زدند را نادیده گرفت و به سمت شومینه رفت.

خم شد عکس کیان را از میان خرده شیشه ها برداشت.

لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: وقتی همه چی رو با تو تجربه کرده… که هم صورت و هم سیرت زیبا داری… منو می خواد چیکار با این سابقه ی درخشانم؟!

آهی کشید و عکس را لبه ی میز ال ای دی گذاشت.

با شانه هایی فرو افتاده به طرف در رفت. بوت هایش را پوشید و به آرامی در را بست.

صدای بسته شدن در که آمد، ساراناز سر آبان را به سینه فشرد و شدید تر از قبل هق زد.

شایان با خودش چه فکری کرده بود؟

می خواست از او یک ندای دیگر بسازد؟

با خودخواهی گفته بود میخواهم به هم نزدیک شویم.

حتی نگفته بود دوستش دارد.

دستش را مشت کرد.

پسرک پررو… فکر کرده بود ساراناز با یک ابراز دلتنگی ساده وا می دهد؟؟!!

پوزخندی زد و آبان را روی تخت گذاشت.

عجیب بود که بی قراری و گریه اش فقط برای یک دقیقه بود. به محض در آغوش گرفتنش آرام شد.

با نوک انگشت اشک چشمش را گرفت و لبخند زد. تلخ… دردآور…

فکر کرد آخرین حامی اش را هم از دست داد.

به جلو خم شد و هق زد.

مثل اینکه روزگار حالا حالاها قصد نداشت روی خوش نشان بدهد.

* * *

خسته وارد خانه شد و به محض ورود، سودی به اسقبالش آمد.

با دیدن چهره ی بی رنگ شایان محکم به گونه اش کوبید: خدا مرگم بده این چه وضعیه؟

پلک زد و کیسه ی داروها را به دست سودی داد.

همان چند بسته کلد استاپ و شیشه ی شربتی که از داروخانه گرفته بود تا سودی شک نکند.

از کنارش گذشت و به سمت پله ها رفت: وضعم چشه؟

سودی بازویش را گرفت تا برجا نگهش دارد. حرارت تنش را می توانست از روی پلیورش حس کند: تو مگه نگفتی میری دکتر؟ باز رفتی از پیش خودت چهار تا قرص و شربت گرفتی برگشتی؟ باید آنتی بیوتیک مصرف کنی، اینا چیه آخه؟

_ …

_ شایان با توام…

_ مامان ولم کن… اَه…

از صدای بلندش جا خورد.

دستش را پایین انداخت و شایان به طرف پله ها رفت.

دید که چطور پاهایش را موقع راه رفتن روی زمین می کشد.

کف دستش را به لب هایش چسباند: باز چش شده این بچه؟!

صدای کوبیده شدن دری را از طبقه ی بالا شنید و کیسه ی داروها را روی میز رها کرد.

شایان وقتی لج می کرد به هیچ صراطی مستقیم نبود و اینطور که پیدا بود، امروز هم یکی از همان روزها بود.

پوفی کشید و سری به تاسف تکان داد. گاهی اوقات شایان بدجوری روی اعصابش می رفت.

نیم ساعت بعد، درحالیکه لیوان بزرگی از دم نوش آویشن در دست داشت، از پله ها بالا رفت و به آرامی در اتاق شایان را گشود.

با همان لباس بیرون و به شکم روی تخت افتاده و پاهایش از پایین تخت آویزان بود.

در را نیمه باز گذاشت و جلو رفت.

آهسته صدا زد: شایان جان؟

بالای سرش ایستاد. خوابِ خواب بود و توی خواب هم اخم داشت و با خس خس نفس می کشید.

لیوان را روی پاتختی گذاشت و کمی خم شد: شایان مامان لباساتو عوض نمی کنی؟

هیچ عکس العملی ندید. دستی به موهای عرق کرده ی پسرش کشید و تخت را دور زد.

جوراب های شایان را در آورد و سعی کرد سگک کمربندش را باز کند. اما موفق نشد.

دست روی پیشانی اش گذاشت و لب گزید.

تبش بالا بود و این را از گونه های سرخ و گل انداخته اش هم می شد فهمید.

اتاق را ترک کرد و دقایقی بعد با لگن آب و حوله ی سفید رنگی برگشت.

با کمک ترلان، شایان را که انگار بیهوش شده بود، برگرداند و پلیور ضخیمش را از تن خارج کرد.

تا غروب حوله ی خیس روی پیشانی و قفسه ی سینه و کف دست هایش گذاشت و به اصوات نامفهومی که زیر لب زمزمه می کرد گوش داد.

و وقتی باز هم تبش پایین نیامد، دست به دامن محمد شد برای پیدا کردن دکتر.

* * *

با حس قلقلکی روی شقیقه و بالای گوشش هشیار شد.

چشمهای تبدارش را تا نیمه باز کرد.

چیزی که می دید را باور نداشت.

میان لب های خشکش فاصله افتاد. زمزمه اش ناله ای بیش نبود.

آب دهانش را فرو داد و لب هایش باز تکان خورد: سارا…

موهایش را پشت گوشش زد و لب گزید: شایان.

پلک زد و تکرار کرد: سارا…

_ منم شایان… ترلانم… سارا کیه؟!

دستش را به سختی بالا آورد و گونه ی خنکش را لمس کرد.

ترلان دستش را میان دو دست گرفت: داداشی منم… ببین… ترلانم…

_ سارا کجاست؟

لبش را تر کرد. شایان هذیان می گفت؟ سراغ کدام سارا را می گرفت؟ ساراناز؟

_ با سارا چیکار داری؟ سارا خونه ی خودشه.

دید که نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.

کف دست ترلان به پیشانی اش چسبید و زمزمه کرد: تبت اومده پایین. مامان تا همین یک ساعت پیش بالای سرت بود. رفت یخرده استراحت کنه.

_ سارا نیومد؟

کلافه گفت: سارا کجا بیاد شایان؟ چی داری میگی؟

پلک هایش باز روی هم افتاد.

ترلان خیره نگاهش می کرد. چرا باید سراغ ساراناز را می گرفت؟

فکری که توی ذهنش شکل گرفت را به سرعت عقب زد و سرش را به طرفین تکان داد.

شایان و ساراناز؟!

امکان نداشت.

نفس عمیقی کشید.

شایان مجددا به خواب رفته بود و آرام و منظم نفس می کشید.

ساعت دو بعد از نیمه شب بود.

پلک های خسته اش را مالید و کش و قوسی آمد.

از روی تخت بلند شد.

دو قدم به جلو برداشت و روی کاناپه ی بی دسته و بدون پشتی که یک طرفش برجستگی متکا مانند داشت دراز کشید.

هنوز پلک هایش گرم نشده بود که با زمزمه ی گنگی هشیار شد.

صدای ناله ی شایان بود.

از جا پرید و خودش را کنار تخت رساند.

شایان زیر لب سارا را صدا می زد.

یک تای ابرویش را بالا انداخت و وقتی نام کیان را از میان زمزمه هایش شنید، یقین پیدا کرد سارایی که مد نظر شایان است، نمی تواند کسی غیر از ساراناز خودشان باشد.

از تصور فکری که توی سرش جولان میداد، لب گزید و به نرمی شانه ی شایان را لمس کرد.

آهسته تکانش داد و لب زد: شایان جان…

_ …

_ شایان… بیدار شو.

پلک گشود و ترلان لبخند زد: خوبی؟

گیج نگاهش کرد و ترلان دست روی گونه اش گذاشت: داشتی خواب کیانو می دیدی؟ آخه تو خواب صداش می زدی.

با شنیدن جمله ی آخر ترلان، هشیار شد و وحشتزده و به سختی پرسید: دیگه… دیگه چی می گفتم؟

تشک تخت از نشستن ترلان فرو رفت.

لبخند زد و گفت: هیچی… همه ش کیان رو صدا می زدی… یه چیزایی هم می گفتی که من نفهمیدم.

نفس راحت تابلویی که شایان کشید، ترلان را بیشتر به شَک انداخت.

با حفظ لبخندش پرسید: بهتری؟ می دونی چقدر خوابیدی؟

شایان در سکوت نگاهش می کرد و ترلان با مکث ادامه داد: یازده ساعت… چیزی می خوری؟

تنها زمزمه کرد: آب.

ترلان لیوان آبی برایش پر کرد و شایان روی آرنجش نیم خیز شد.

نیمی از آب را سر کشید و لیوان را به ترلان برگرداند.

_میرم برات شیر گرم کنم… گرسنه ت نیست؟

سرش را به طرفین تکان داد.

ترلان لبخند زد و بلند شد: نخوابی ها، الان برمی گردم.

باشه ی ضعیفی گفت.

ترلان اتاق را ترک کرد.

نفسش را با صدا بیرون داد و به در اتاق تکیه زد.

باید ته و توی ماجرا را در می آورد.

یک اتفاق هایی رخ داده بود.

شاید هم قرار بود رخ دهد.

* * *

_ مامان…

_ …

_ مــــــــــامــــــان…

_ جان بگو مامان حواسم با توئه… به داداشت سر زدی؟

خیاری برداشت و با سر و صدا گاز زد: اوهوم… خواب بود… مامان؟

_ بله مامان جان… بله… بگو…

_ پرنیان برای نهار میاد اینجا؟

سودی دو بسته مرغ و یک بسته گوشت چرخ کرده از فریزر خارج کرد و توی ظرفشویی گذاشت: آره، چطور؟!

_ هیچی همینطوری… گفتم سر راهشون دنبال سارانازم برن. نظرت چیه؟

فلفل دلمه ای های زرد و سبز را زیر شیر آب گرفت و یکی یکی توی سبد انداخت: اتفاقا نظر خودمم همین بود. یک ساعت پیش بهش زنگ زدم جواب نداد. حالا باز زنگ میزنم.

ترلان خوبه ای گفت و سبد فلفل دلمه ها را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت. کاردی هم برداشت و مشغول جدا کردن سر فلفل دلمه ها شد.

صدای سلام خفه ای، نگاه هر دو را تا آستانه ی در کشاند.

سودی به طرف شایان پا تند کرد و در همان حال دست های خیسش را به پیشبندش مالید: خوبی مامان؟ بهتری؟

و دست روی پیشانی اش گذاشت و نفسش را با آسودگی بیرون داد: تبت قطع شده خدا رو شکر.

دست سودی را قبل از پایین افتادن گرفت و سر انگشت هایش را به لب هایش رساند: خیلی نگرانت کردم؟

_ نه مامان جان… بیا بشین اینجا… گرسنه نیستی؟

سر تکان داد که چرا…

و پشت میز آشپزخانه نشست.

ترلان فلفل دلمه ی خالی شده رو توی بشقاب گذاشت و با فشار پاهایش روی زمین، صندلی را عقب برد: من برم زنگ بزنم به سارا ببینم میاد یا نه.

بلند شد و از گوشه ی چشم دید اخم های شایان در هم رفت.

ابرو بالا داد و آشپزخانه را ترک کرد.

دست شایان روی پایش مشت شد. تقریبا مطمئن بود ساراناز نمی آید.

فکر کرد به خاطر عجله و بی فکری او حالا ممکن است کلا با آن ها قطع رابطه کند و تنهاتر از قبل می شود.

از ذهنش گذشت اگر به سودی می گفت…؟!

و یک قطره عرق از پشت گردنش سر خورد و روی ستون فقراتش راه گرفت.

سودی ظرف محتوی شیر برنج را پیش رویش گذاشت و قاشقی هم کنارش: هنوز داغه مامان. مواظب باش. تازه درست کردم.

بی حواس سر تکان داد و سودی روی موهایش را بوسید: این چه وضعیتیه که تو داری آخه؟ از دوازده ماه سال، شیش ماهش رو مریضی.

با دست هایی بی حس، قاشق را برداشت.

تمام استخوان هایش درد می کرد و عضلاتش کوفته و بینی اش هم کیپِ کیپ بود.

ده دقیقه بعد وقتی ترلان به آشپزخانه برگشت و اظهار کرد با مشقت ساراناز را راضی کرده، لبخند محوی روی لب هایش نشست که از چشم های تیزبین ترلان دور نماند.

خوب بود که ساراناز گناه او را پای خانواده اش نمی نوشت.

هنوز ظرف شیر برنج نیمه پر بود که آشپزخانه را ترک کرد و به اتاقش رفت.

سودی پشت سرش اعتراض کرد.

توجهی نکرد.

دوش گرفت و صورتش را اصلاح کرد.

با بی دقتی گونه ی راستش را از دو ناحیه برید.

دستمالی روی گونه اش فشرد و سرویس بهداشتی را ترک کرد.

روی تخت نشست و به تصویرش توی آینه ی کنسول چشم دوخت.

شاید باید به ساراناز فرصت میداد تا بارخودش کنار بیاید.

تا شایان را قبول کند.

اخم کرد و سپس پوزخند زد. مگر قرار بود با گذر زمان ساراناز قبولش کند؟

زمزمه کرد: زیادی خوش خیالی پسر.

پنجه اش را به خوشخواب فشرد و پوفی کشید.

راهی وجود داشت تا ساراناز را به طرف خودش بکشد؟

از ذهنش گذشت ساراناز طاقت بی محلی ندارد.

از آن یک روز قهرِ شایان سر ماجرای تارا گله کرده بود.

بعد از شش روز و هشت ساعت بی خبری، این ساراناز بود که تماس گرفته بود.

حالا با بی محلی می توانست مزه ی دهان ساراناز را بفهمد؟!

سرفه ای کرد و موهای مرطوبش را عقب زد.

در با تقی باز شد.

ترلان لیوان آب را نشانش داد و زمزمه کرد: وقت داروهاته.

شایان سر تکان داد و ترلان نزدیک شد.

کپسول دو رنگ آموکسی سیلین را کف دستش گذاشت و زمزمه کرد: یه سوال بپرسم؟

لیوان آب را یک نفس بالا رفت و یک وری لبخند زد: از کی تا حالا اجازه میگیری برای فضولی؟

ترلان اخم کرد: من فضول نیستم.

و با مکث و بی مقدمه پرسید: تو… از سارا خوشت اومده؟!

جا خوردنش را به وضوح دید و گشاد شدن مردمک هایش: چی؟!

یک دستی زد: آخه دیشب، نصفه شب و نزدیک صبح همه ش هذیون می گفتی. اسم سارا رو صدا می زدی و ابراز علاقه می کردی.

از دروغی که گفته بود لب گزید و فکر کرد اگر اشتباه کرده باشد شایان خونش را حلال می کند.

_ تو… تو چی داری میگی؟!

_ امممم… خب آخه.

از جا پرید و در اتاق را بست: مامان هم اون موقع پیشت بود؟

ترلان نفس راحتی کشید. دستپاچگی شایان نشان میداد آنقدرها هم اشتباه نکرده.

_ خب… نه مامان نبود.. یادت نمیاد نصفه شب بیدار شدی… بعد پرسیدی سارا کجاست؟ نه یعنی اول منو با سارا اشتباه گرفتی. بعد من گفتم من ترلانم سارا نیستم. تو هم پرسیدی سارا کجاست؟ سارا نیومد؟!

موهایش را محکم به چنگ کشید. با پنجه ی پا به در اتاق ضربه زد و سه بار پشت سر هم تکرار کرد: لعنتی… لعنتی… لعنتــــــــــی…

ترلان زیر چشمی حرکات آشفته اش را زیر نظر گرفته بود. با هجوم ناگهانی شایان به سمتش، فقط توانست روی خوشخواب به عقب بخزد.

شایان بازوهای لاغرش را میان پنجه گرفت و غرید: هیچکس از این ماجرا چیزی نمی فهمه ترلان… مخصوصا مامان و پرنیان… فهمیدی؟

با ترس سر تکان داد و شایان رهایش کرد.

کلافه دور خودش می چرخید و موهایش را می کشید.

ترلان با احتیاط گفت: خب… راستش… به نظر من این اصلا بد نیست.

از حرکت ایستاد و چرخید سمتش: چی؟!

بند های آویزان از بغل تی شرت نارنجی رنگش را به دست گرفت: خیلی خوبه. سارا از تنهایی در میاد. آبان صاحب پدر میشه و کی بهتر از تو که همخونشی و …

دست هایش را توی هوا تکان داد و کودکانه گفت: خیلی باحال میشه دیگه…

و خندید: مثل فیلما…

شایان پوزخند زد: هه… آره… اما بقیه مثل تو فک نمی کنن… مخصوصا سارا…

شگفت زده پرسید: بهش گفتی مگه؟!

شایان زیر لب لعنت فرستاد. بند را آب داده بود.

با تته پته گفت: خب نــــــــه… یعنی نه به اون صورت مستقیم… ولی خب…

_ مخالفه؟

_ صد در صد…

_ زد تو گوشت وقتی بهش گفتی؟!

چشم هایش را گرد کرد: نــــــــه…

_ پس نوشیدنی پاشید به صورتت؟

دهانش را کج کرد: خیلی فیلم میبینی، نه؟

ترلان کودکانه خندید: ای بگی نگی…

شایان از لحنش به خنده افتاد.

ترلان بلند شد: به هر حال… امیدوارم موفق بشی… ساراناز خیلی دختر خوبیه.

چینی روی بینی اش انداخت. خواهر کوچولوی هجده ساله اش چقدر بزرگانه صحبت می کرد.

_ هه… مرسی… فقط…

نرسیده به در ایستاد: چی؟!

_ مامان و پرنیان…

پرید توی حرفش و با خباثت گفت: تا وقتی باهام راه بیای هیچکس هیچی نمی فهمه… خاطرت جمع…

به سمتش پا تند کرد و ترلان با جیغ خفه ای اتاق را ترک کرد.

شایان میان خنده اخم کرده بود. بچه پررو از همین حالا باج میخواست.

کنار گوشش را خاراند و با خوش بینی فکر کرد ممکن است بقیه هم مثل ترلان با همین دید مثبت به این رابطه نگاه کنند؟

صدای همهمه ای را از طبقه ی پایین شنید و چیزی ته دلش تکان خورد.

سارا آمده بود؟

همه قول و قرارهایی که با خودش گذاشته بود، فرصت دادن به ساراناز، نقشه ی بی محلی به او… همه و همه را فراموش کرد.

به سرعت شلوارک گشاد چهارخانه اش را با جین مشکی عوض کرد و دستی به تی شرت سه دکمه ی پرتقالی اش کشید.

از پله ها پایین رفت. دید که سودی دست ساراناز را توی دستش گرفته و با نگرانی می پرسد چه اتفاقی افتاده؟!

نگاهش روی بانداژ دست ساراناز سرخورد.

گره ای که خودش دور مچ سارا زده بود را دید و اخم کرد.

پانسمان دستش را عوض نکرده بود؟؟!!

پوفی کشید و جلو رفت: سلام…

پرنیان اولین نفر بود که جلو آمد و با نگرانی حالش را پرسید.

محمد هم با خنده به بازویش مشت زد: احوال مریض بدحال؟!

لبخند محوی به لب آورد.

در تمام این مدت نگاهش به ساراناز بود که حتی نیم نگاهی هم به جانبش نینداخت.

پرنیان و محمد را پشت سر گذاشت. سرسری دستی به موهای ماهان کشید و روبروی ساراناز ایستاد: سلام.

سنگینی نگاه ترلان را به خوبی حس می کرد.

سودی بقیه را تعارف می کرد به نشستن و حواسش به آنها نبود.

ساراناز یک نگاه کوتاه به چهره اش انداخت و متحیر شد.

این حلقه ی تیره ی دور چشم ها و گونه های فرو رفته، در عرض یک روز پدید آمده بود؟

_ سلام عرض شد سارا خانــــــم…

نفس گرمش پیشانی ساراناز را نوازش کرد و چتری هایش را جابجا…

خانم را کشیده ادا کرده بود و سارا مور مورش شده بود.

نیم قدم به عقب برداشت.

شایان برای گرفتن آبان دست دراز کرد و سارا دستش را حایل کرد.

اخم کرد.

ساراناز زمزمه کرد: سرما خوردی…

و به تندی از کنارش گذشت. شانه اش به بازوی شایان مماس شد.

با حفظ اخمش به عقب چرخید و نگاهش توی نگاه خیره ی ترلان قفل شد.

ترلان با خنده برایش ابرو بالا داد و به خنده انداختش.

صدای سودی را می شنید که ساراناز را برای تعویض لباس راهی طبقه ی بالا و اتاق سابقش می کرد.

به خودش جنبید و پله ها را دو تا یکی کرد تا قبل از ساراناز به اتاق برسد.

تنها کسی که متوجه شد ترلان بود که با دهانی باز، نگاهش کرد.

این جینگولک بازی های لوس هیچ رقمه به برادر عصا قورت داده ی گوشت تلخِ همیشه اخمویش نمی آمد.

سارا سلانه سلانه از پله ها بالا رفت.

با دیدن شایان که دست هایش را پشت کمرش برده و تکیه زده به دیوار کنار در اتاق زانویش را به چپ و راست تکان میداد٬ پوفی کشید و بلافاصله روی پاشنه چرخید.

شایان با عجله روبرویش ایستاد: سارا… یه لحظه…

به پارکت تیره ی کف چشم دوخت و شایان با صدایی که به زمزمه ای می مانست گفت: فقط می خوام یه چیزی بگم… کاریت ندارم.

آبان را توی آغوشش جابجا کرد و جوابی نداد.

انگشت اشاره ی شایان که زیر چانه اش نشست، عقب رفت و با غضب غرید: دس به من نزن.

دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد: سسس… خیله خب باشه ببخشید.

نگاه ساراناز هنوز خشمگین می نمود.

با کمی مکث گفت: ببین سارا… خب… چطور بگم…

_ نه تو ببین… هر چی تو اون کله ی پوکت می گذره بریز دور… من ندا نیستم که دو روز باهاش خوش بگذرونی و بعد که دلتو زد ولش کنی… منم غرور ندارم… حق نداری به خاطر وضعیتم تحقیرم کنی، فهمیدی؟

به زحمت تُن صدایش را پایین نگه داشته بود.

شایان با چشم هایی گرد شده گفت: کی گفته من همچین نیتی دارم؟

از میان دندان های کلید شده اش غرید: پس چی؟! هان؟ وقتی میگی…

دهانش را کج کرد و صدایش را کلفت: من دوست دارم بیشتر بهم نزدیک بشیم این یعنی چی؟! ها؟

_ خب…

_ آخه من به چی تو باید دل ببندم مثلا؟ اخلاق خوبی داری؟ سابقه ت پاکه؟ خوشکلی یا رقصت قشنگه؟

و با تنه ای از کنارش رد شد و به اتاق رفت: نکبت…

شایان دهانش به اندازه ی غـــــــــار باز مانده بود.

سارا چه گفت؟ خوشکلی یا رقصت قشنگه؟!

نفسش را با صدا بیرون فرستاد… نکبت؟؟؟؟؟ هاه… جالب بود.

ساراناز هم خوب به وقتش از خجالت همه در می آمد.

فکر کرد نفس کم نیاور انقدر پشت سر هم ور زد؟

با قدم هایی ناموزون به طرف پله ها رفت.

زیاد طول نکشید که سارا با بلوز بافت خاکستری و جین سرمه ای که از بدو ورود به پا داشت پایین آمد.

جلوی تلویزیون نشست و بی هدف کانال ها را بالا و پایین کرد. سارا شتابزده از جلویش رد شد و به آشپزخانه رفت.

باز با خودش فکر کرد: نکبت؟؟!!

و به ناکجا چشم غره رفت.

صدای سودی را می شنید که با نارضایتی می گفت بس که دیر امدید مجبورم همین حالا میز نهار را بچینم.

و پرنیان تقصیرها را گردن شوهرش می انداخت که دیر به خودش می جنبد.

دست هایش را دراز کرد و روی پشتی صاف کاناپه گذاشت و با کمی باز کردن پاهایش، به جلو سر خورد.

پرنیان با ظرف سالاد از جلویش عبور کرد و تشر زد: درست بشین… اِ…

پوفی کرد و کمی جمع و جورتر نشست. ثانیه ای بعد سودی بود که اعتراض می کرد این چه طرز نشستن است.

ترلان هم بدو بدو با پارچ دوغ از جلویش رد شد. کلافه پوفی کشید. اگر گذاشتند مستند زندگی طراح مد ایتالیایی محبوبش را درست تماشا کند.

با دیدن ساراناز که نزدیک می شد صاف نشست و غرید: خونه به این بزرگی حتما باید از اینجا رد بشی؟ هی برو بیا… برو بیا… اَه…

کنترل را روی کاناپه کوبید و ثانیه ای بعد صدای کوبیده شدن در ورودی آمد.

سارا بشقاب به دست، در دو قدمی تلویزیون خشکش زده بود.

سودی لب گزید و کمی جلو رفت. با کف دست به تختی پشت سارا زد و آهسته گفت: مریض احواله مامان جان… اعصاب نداره… تو به دل نگیر…

ترلان کمی آن طرف تر، خیره به میز نهارخوری فکر می کرد شاید عجله به خرج داده و همه چیز را بهم ریخته. شاید بودن ساراناز در این زمان و مکان، جلوی چشم شایان کار درستی نباشد.

پوفی کشید و با صدای سودی که می گفت عجله کنند، به آشپزخانه برگشت و دستمال سفره ها را برداشت.

میز چیده شد.

سودی آخرین نفر بود که پشت میز نشست و با نگاهی کلی پرسید: شایان کجا رفت؟ ترلان برو صداش بزن بیاد.

ترلان لب زیرینش را برای ثانیه ای میان دندان هایش کشید و آزاد کرد و با طمانینه از جا بلند شد.

با احتیاط در ورودی سالن را باز کرد و با دیدن شایان که روی پله های منتهی به حیاط سیگار می کشید، با احتیاط جلو رفت.

_ خیلی وضعیت خوبی داری، تو این سرما با یه لا پیرهن نشستی بیرون؟!

دید که انگشت اشاره اش را بالا گرفت و اخطار گونه گفت: هیچی نگو ترلان… هیچی…

_ پاشو بیا نهار.

کام عمیقی از سیگارش گرفت و فیلترش را روی پله فشرد: شما بخورید… من…

هنوز جمله اش تمام نشده بود که بازویش توسط ترلان کشیده شد.

قصد داشت نود کیلو وزن را از جا بلند کند؟

کلافه دستش را پس زد: پاشو برو اونور بچه… اِ…

هنوز تقلا می کرد تا بلندش کند: بلند… شــــــو… ببیــــــنمممممم…

_ بلند شدم بابا… بلند شدم… ول کن… اوووف… از دست شما ها سر به کدوم بیابون بذارم؟

لبخند پیروزمندانه ای زد و پشت سرش وارد شد.

شایان حینی که آستین های جذب تی شرتش را تا ساعد بالا می داد، پشت میز نشست. با فاصله ی یک صندلیِ خالی از ساراناز.

سودی به عادت همیشه مدام تعارف می کرد: محمد جان چقدر کم کشیدی… پری شوهرت چه کم اشتها شده. ماهان از این مرغ سوخاری ها بخور مامانی به خاطر تو درست کردم. شایان مامان تو مرغ نخور سرخ کردنی خوب نیست برات. از اون قیمه بخور. دلمه بذار برای سارا دستش نمی رسه.

نیم نگاهی به ساراناز که تکه سینه ای به سر چنگال زده و بلاتکلیف تکانش میداد، انداخت و سفارش سودی را نادیده گرفت.

ترلان بود که ظرف دلمه ها را طرفش گرفت.

نگاهش کرد.

با چشم و ابرو به سارانازِ سر به زیر اشاره کرد.

شایان اخم کرد.

ترلان چشم غره رفت و شایان ناچارا ظرف را از دستش گرفت.

دلمه ی شکم پر را سر داد توی بشقابش و به زمزمه ی _خودم برمیداشتم_َش توجهی نکرد.

بی اشتها کمی از خورشت غلیظ و نارنجی رنگ سودی روی برنجش ریخت و مشغول شد.

متوجه شد که سارا فقط با غذایش بازی می کند.

سودی به سرعت متوجه شد و پرسید: ساراناز چرا نمی خوری؟ بازی بازی نکن مامان بخور غذاتو… ببین چقدر ضعیف شدی.

لبخند کمرنگی زد: میخورم مامان جون… مرسی… آخه دیر وقت بیدار شدم، تازه صبحونه خوردم.

سودی سر تکان داد.

شایان دستش را زده بود زیر چانه اش و برنج ها را زیر و رو می کرد.

ترلان با آرنج به پهلویش زد: انقدر تابلو نباش…

زمزمه کرد: برو بابا حوصله ندارم…

و صندلی را عقب برد و بلند شد: مرسی مامان… خیلی خوشمزه بود.

نگاه سارا تا صورت رنگ پریده اش بالا رفت.

سودی دهان باز کرد و شایان پیشدستی کرد: گلوم درد میکنه نمی تونم زیاد بخورم.

سودی با نارضایتی سر تکان داد و شایان به طرف پله ها رفت.

ساراناز فکر کرد: به خاطر من؟؟؟

و سر را نامحسوس تکان داد: اصلا مهم نیس… اصلا اصلا اصلا مهم نیس… پسره دله… ایش…

شایان یک راست و بی هیچ هدف خاصی وارد اتاق سارا شد.

لحظه ای بلاتکلیف به در و دیوار نگاه کرد و سپس با قدم هایی نامطمئن به طرف تخت رفت.

با دیدن آبان که مشت کوچکش را کنار سرش گذشته بود و قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین می رفت، لبخند زد.

شباهت عجیب و غیر قابل انکار آبان به خودش، حس خوبی را به وجودش القا می کرد.

به آرامی دست زیر تن نرم کودک برد و با احتیاط و به سبکی یک پر بلندش کرد.

لب هایش توی خواب می جنبید.

لبخند زد.

آهسته به طرف در قدم برداشت. بیرون رفت و در را آرام با پشت پا بست.

به اتاق خودش رفت و آبان را با احتیاط روی تختش گذاشت.

کمی توی خواب وول خورد.

با پشت انگشت به گونه اش کشید و زمزمه کرد: من تو رو خیلی دوست دارم آبان.. میدونی؟

لبخندش وسعت گرفت: تو هم منو خیلی دوست داری… می دونم…

و پوزخند صدا داری زد: برعکس مامانت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x